چیزِ جالبِ دیگه امروز هم این بود که کفِ مترو دادمان با ریحانه نشسته بودیم و اتفاقات رو مرور و غیبت میکردیم، خیلی رندوم دونفر از وارد سکوی اونور شدن. یکیشون باهامون ارتباط چشمی برقرار کرد و با اینکه دور بود ولی انگار میشنیدیم چی میگفتن. انگار همو میشناختیم ولی یادمون نبود کجا همو دیدیم"😭". حتی یه جا که خیلی به ما نزدیک شدن زد به دختر کناریش و گفت "باااااهاش چشم تو چشم شدمممممم". درباره ما داشت میگفت. اگر مترو یکم دیر تر میومد میرفتم جلوش و از اینطرف باهاش مکالمه شروع میکردم، خیلی عجیب و در عین حال جالب بود😭.
دلم خواست امروز دانشگاه میبودم و میرم به ورودی های جدید کرم میریختم. حِیف😭.
هایلایتهایِ پیجم رو نونوار کردم، چندتاش رو باهاتون به اشتراک میگذارم.
از زیادی فکر کردن به این همه چیزِ کوچیک و بی ارزش و کوه ساختن ازشون، خستم. از خودم خستم، از تو، از همه.