eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
617 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  کائوری"
https://eitaa.com/MyEmptyMinded/39810 قربونت برم💗 :))
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
بیستمین پاییز راهم گذراندیم دیگر. من و تو. هرکدام در گوشه‌ای از این کره خاکی. راستی چند شبِ پیش به یاد تو حافظ خواندم و نمی‌دانم تو به یاد که. خواستم بگویم که اینگونه گذشت‌ پاییزمان عزیزِمن. در آغازِ فصل سرما به سرم زده است که این زمستان را دیگر بخوابم. برای منی که همه سال را برای زمستان طی می‌کنم، می‌بینی که چه آسان شده فکر به خفتنِ زمستان؟ تقصیرِ غمِ توست. و شایدهم تقصیرِ خود زمستان. وقتی زمستان‌ها عواطف انسانی متبلور تر است و این دقیقا همان چیزی‌ست که هر سال در چنین شبی مرا از پا می‌اندازد، چه تصمیم دیگری باید گرفت؟ البته برای من اینچنین است، دیگران در زمستان سرخوش‌اند شاید. میدانی عزیزم، با زمستان هم اگر به تفاهم برسم با قلبم نمی‌توانم. تو باز هم نیستی، میان تمام آرزوها و اهداف به ثمر رسیده‌یِ یک سالِ گذشته، تو باز هم نیستی، همانگونه که من دوست میداشتم. این تنها چیزی‌ست که زمستان به یادِ من می‌آورد. دارد یکسال می‌شود‌ها! یکسال می‌شود که گویی بخشی از قلبم بیرون از سینه‌ام می‌تپد و دستان من از بازگرداندنِ آن به تنم، ناتوان است. به گمانم یکی از سلول‌های کوچک قلبم امشب با خودش می‌گفت که کاش تو، آغاز این فصلِ جدید از زندگی‌ام را با یک دسته نرگس به من تبریک می‌گفتی. یا پسِ ذهنم در یکی از طاقچه‌های خاک گرفته یک کتابی باشد که تو آن‌را در چنین شبی به من هدیه کنی و من همیشه آن‌را در همان طاقچه‌یِ امن نگاه دارم. این لبخندِ ناخودآگاهِ بر لبم را می‌بینی؟ عجیب است دوست‌داشتنِ تصوری که هرگز به حقیقت بدل نمی‌شود. اما خب حداقل دیگر گریه نخواهم کرد برایت، شبیهِ مزاری که کسی در آن نخفته. فقط بیش از پیش جای خالیت را در آغوش خواهم کشید. می‌شود نَگِریست، اما نمی‌توان فراموش کرد. یادت هست که گاهی در خیالم در آن حیاط خلوت به یاد تو می‌نشستم و به ماه نگاه می‌کردم؟ آن حیاط خلوت را از یاد برده‌ام، تو را نه. همه چیز خاک می‌گیرد، من هم به همین امید زنده‌ام. هنوزهم شب‌ها به ماه می‌نگرم به یادت، اما دیگر نه هرشب. هرگاه که یادم باشد و ماه پیش چشمانم. دیگر دنبالت هم نخواهم گشت. من دیگر فکر کنم که پذیرفته‌ام دردِ تو را. بگذریم از این حرف‌ها، حالِ خودت چطور است؟ امشب تولدم بود، اینبار شمع را با یاد تو فوت نکردم باور کن. تو چه می‌کنی در این شبِ من، در شبی که تمام تلاشم را کردم تظاهر کنم دیگر برایم اهمیت نداری عزیزِ دلم؟
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
بیستمین پاییز راهم گذراندیم دیگر. من و تو. هرکدام در گوشه‌ای از این کره خاکی. راستی چند شبِ پیش به ی
این یک متن قدیمی خاک گرفته‌ست که برای تولد هیفده سالگیم نوشته بودم. خواستم تاکید کنم که، کاملا زاییده ذهن نویسنده‌ست.
اما به طور کُل ۱۹ سالگی عزیزم، ازت متنفرم. با عرض شرمندگی از تمام خاطراتِ قشنگی که برام ساختی، همه آدم‌های خوبی که سر راهم گذاشتی، همه جمع‌های خوبی که باهات تجربه‌شون کردم، همه فکر‌هایِ درستی که در سرم پروروندی، همه رُشدی که در تو کردم و حجم رویایی بودنت برام (یعنی همیشه ۱۹ سالگیم رو خیلی "واو" تصور می‌کردم) اما، سربلندم نکردی اصلا. به همون اندازه زیبایی‌هات، غم‌های بزرگی رو سهم زندگیم کردی و اجازه ندادی که من با دهه دوم زندگیم خوشحال خداحافظی کنم. حالا از امروز که بگذرم میدونم که، یه پله دیگه بزرگسال میشم و به قول شفی، روز‌ها قراره هر کدوم صدسال بگذرن و دمار از روزگارم در بیارن، اما حداقل اسمش روشه، دهه بیست! بیست سالگی! بزرگسالی! و فکر میکنم تا حدی هم براش آمادم و زِرهم رو به تن کردم که علی‌رغم سخت بودنش، بجنگم. همین، با یک قلبی که ازت شکسته خدافظی میکنم باهات و امیدوارم که خدا تو رو ببخشه، مثل من. حداقل این دم رفتنی، دعا کن عاقبت بخیر بشیم جفتمون، خدافض.