eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا‌شکرت‌برایِ‌داشته‌ها‌و‌نَداشته‌ها'🧡 🌸❤️ ‌⊱⋅ ———— ⋅ 𔘓 ⋅ ———— ⋅⊰  ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali❤ ‌⊱⋅ ———— ⋅ 𔘓 ⋅ ———— ⋅⊰
💛‹⃟🌻 🧚‍♂|↫ چادر به سر بگیر و به خود ببال...😌 که هیچـ پادشاهے به بلندی چادر تو ، تاج‌سر 👑 ندیده است.🦋 •°|‌‌‌‌‌ ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
°•💨💕•° ...رفیق توی قلبم نوشتم ورود ممنوع حالا ڪه اومدے خروج ممنوع🙈🌱😍 …………………💨⃟💕……………… 💨⃟💕 💨⃟💕 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ •°|‌‌‌‌‌ ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
الهی ، تو نظر کن به دلم حال دلم خوب شود :)⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
هوَ مَعَکُمْ أَيْنَ ما کُنْتُمْ♥️ او با شماست هرجا که باشید⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
شاید خداوند امام حسین(؏) رو آفرید که بغض های انباشته شده خفه مون نکنن..(:⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ با صدای ارومی گفتم: - به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد! بهت زده گفت: - نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟ سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت: - خودش گفت نگم الان هول می شی ! لب گزیدم الان باز اتیشی می شه! اما برعکس به روهام گفت: - این بچه است تو بیشعوری که نگفتی! خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد. بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم. مثل خودم چادری بود و مهربون. روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد. اول برسی کرد و گفت: - باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه! اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - چی بخیه؟ سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت: - زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین! پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه. تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم. دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم. اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد. می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم. عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن. اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم. بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید. بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم! چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه! پاشا برگشت توی اتاق و گفت: - چادر تو در بیار راحت بخواب. با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد. یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم. عموش با نگرانی گفت: - خوبه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره خوابیده. زن عموش گفت: - بچه ام چی کشیده اخ! که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم: - سلام اقا بزرگ. ....... - بازم حرف های تکراری خوب! ........ - بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟ ..... -ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار. و قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود. سریع جواب دادم: - الو ساشا. ..... - نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست! .... - من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم. ..... - حالا بهت می گم چرا قبولم کردن! .... باشه خدانگهدار. قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد: - چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟ سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم. متعجب گفتم: - مگه نخوابیدی؟ نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد. لب تر کردم و گفتم: - خوبی ؟ حالت خوبه؟ سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت: - پاشا اصل حرف تو بگو.