وَ لا ینڪَشِفُ مِنها إَلاّ ما ڪَشَفتَ...
وهیچاندوهۍبرطرفنشود ؛
مگرتوآنراازدلبرانۍ❤️🩹.!
#آقایامامحسین
یارضاگفتموواشدبهنگاهتگرهها
-چهخبرهاکهرسیدازدلاینپنجرهها.💛✨
#امامرضایدلم
بالهایمان زخمیست اما ؛
همچنان بلند پروازیم! ️(:💫🤍
کوچه های مدینه حکایت مردی را دارند،
که دست های بسته اش عاشقانه میلرزید!(:
ببین، سراغِ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی، غصهای، غمی، چیزی..🚶🏿♂️
خلاصه که ؛
نِگَهی کن به دلم حال دلم خوب شود ؛
حالِ فرزند تو مادر ، بِخدا جالب نیست .💔!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
مانده بودم چه بگویم به تو از دردِ دلم
اشکم از دیده روان گشتُ خودت فهمیدی..💔🙂
#ارباب
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
اندر دلِ من درون و بیرون همه توست :)🙂💔
#ارباب
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
نه اینڪه حرفے نبـاشد هست ؛
زیـاد هم هست . .
امـٰاعاشقهـا مےداننـد
دلتنگی به استخوان ڪھ برسـد
میـشود سکوت ...💔🙂
#کربلا
بزارمنمبیامحرمدورِتبگردم ؛🥹🩵🕊'
#شبجمعهاسهوایتنکنمممیرم🫀🪴
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#باران
دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:
- عشقم بیشتر به لاتی می کشه!تو هم خوب بلدی ولی توصیه ام اینکه اونجا اینجور لاتی نحرف چون مثل من جادو گر افسونگری چیزی می شی!
سری تکون داد و گفت:
- حتما به توصیه ات عمل می کنم ولی خوب من بیشتر کاری که دلم بخواد و انجام می دم پایبند به رسوم نیستم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- گردن ت شکست نکنه می ترسی افسون ت کنم بهم نگاه نمی کنی؟
دستی لای موهای خوش فرم ش کشید و گفت:
- همین الان گفتی من کپی تم پس هیچ جادوگری از افسون شدن نمی ترسه!
کلاه مو گذاشتم و گفتم:
- نه خوشم اومد بچه باحالی هستی خوب عزت زیاد شب پادشاهی خوبی رو داشته باشی بای!
اومدم برم که گفت:
- نگو که نمی خوای منو تا عمارت برسونی؟
اینه کلاه کاسکت مو دادم بالا و گفتم:
- شوخی که نمی کنی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- درسته این موتور سنگین با راننده کوچولویی مثل تو مرگ بار به نظر بیاد ولی بابت حرفم مطمعنم کرایه بخوای هم حساب می کنم!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- فلفل نبین چه ریزه بشکن بیین چه تیزه بپر بالا پسر عمو .
لب زد:
- دمت گرم.
نشست با فاصله ازم.
همه ارزوشونه من یه نگاه بهشون بندازم این نه نگاهم می کنه نه نزدیکم می شه!
خدایا خاندان ما ادم ان یا بز؟بگو من طاقت شنیدن دارم ولی نمی خواد بگی خودم می دونم گاو ان دیگه تو چرا زحمت بکشی بگی نوکرتم؟
دستمو روی گاز فشار دادم و توی تیک ثانیه رسیدیم روبروی کاخ گوگوریو.
همیشه کارم همین بود برای حرص دادن شون مسخره اشون می کردم و حسابی کیف می داد.
رایان پیاده شد و گفت:
- نه رانندگی ت عالیه خوشم اومد!
شیشه کلاه کاسکت و دادم بالا و گفتم:
- ما اینیم دیگه اینم کاخ گوگوریو ما بریم؟
اخمی کرد و گفت:
- نه کجا یعنی می خوای به قول خودت توی روز تاج گذاری من نباشی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اقا خان ت امر کرده من نباشم نحسی به بار میاد.
اخم هاشو بیشتر توی هم کشید و گفت:
- تو از طرف اون دعوت نیستی از طرف شاه بعدی دعوتی بپر پایین.
پیاده شدم دلم می خواست منو کنار رایان ببینن و بسوزن.
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#باران
موتور نازنینم تنها رفیق مو پار کردم و نگاهی به تریپ انداختم که اصلا به لباس مهمونی نمی خورد!
رایان سمت در رفت و منم باهاش.
در عمارت رو باز کرد و با صدای در همه سر ها چرخید این ور و بعدش هم من رفتم تو.
همه لبخند شون طوری باز بود که گفتم زخمی می شن و بخیه لازم!
اما با دیدن من لبخند از روی لب هم پاک شد.
اقا خان بی معطلی عصا شو کوبید زمین که همه از ترس هین کشیدن ولی من بی خیال بهش نگاه کردم و داد کشید:
- این دختره ی نحث چی می خواد اینجا؟اونم لحضه ورود رایان برو بیرون ننگ خاندان!
پوزخندی زدم و تکیه از در گرفتم خواستم برم بیرون که دست رایان روی در نشست و درو بست و گفت:
- با من اومده مهمون منم جایی نمی ره!
دهن همه باز موند.
رایان از بین جمعیت گذشت حتی به رسم ادب سلام مخصوص هم نکرده بود منم ادامس مو ترکوندم جلوی اقا خان و دنبالش رفتم و روی مبل تک نفره پیش رایان نشستم و پا روی پا انداختم.
رایان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اینا چرا دم در خشک شون زده؟
ادامس مو باد کردم و گفتم:
- سلام مخصوص و نکردی.
خنده ریزی کرد و گفت:
- یادم رفت.
خودمم خنده ام گرفت جانشین و ببین.
ولی خوب نترس بودا!
بقیه گوش به فرمان اقا خان بودن اگر اهم می گفت سکته می کردن از ترس!
وقتی از شک در اومدن بقیه کم کم اومدن و نشستن.
اهنگ شادی پخش شد و خانوما رفتن وسط می رقصیدن طبق سنت با نگاه چندشی بهشون نگاه می کردم چون متنفر بودم از رقص و رایان هم که سرش تو یقعه اش بود و اصلا نگاه نمی کرد.
نکنه از این مذهبیاس؟ولی ما که مذهبی نداشتیم تو فامیل!
بلند شد و گفت:
- منو بری توی اتاقم یا بالکنی جایی؟نفس شو تند رها کرد و گفت:
- یا هر جهنمی بجز اینجا؟
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم به سرعت دنبالم اومد در اتاق ش که احتمال می دادم مال خودش باشه روز کردم و حدث م درست بود رفتیم تو.
درو بست و نفس شو تند فرو کرد و گفت:
- هوووف خداروشکر.
دقیقا چیو داشت شکر می کرد؟
روی تخت لم دادم و گفتم:
- چی شد؟خسته شدی؟تو که خارج رفته ای باید عادت داشته باشی به این مهمونی و پارتی ها.
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- صدای اهنگ مزخرف تا اینجا میاد نمی دونم چطور استراحت کنم.
بلند شدم و گفتم:
- من که صبح مدرسه دارم باید برم خونه می خوای تو هم بیا می تونی اونجا استراحت کنی چون کسی نیست.
سری تکون داد و گفت:
- فکر خوبیه.
سری تکون دادم و بالکن باز کردم که گفت:
- یه سوال تو چرا نرقصیدی چون از همه خاندان بدت میاد؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- من هیچ جا و هیچ وقت نرقصیدم چون خوشم نمیاد داش خدایی این پرستیژ لاتی و رقص؟زشته به خدا.
سری تکون داد و گفت:
- عالیه با همین روال برو جلو.
لایک و نشون دادم و گفت:
- نگو که باید از سالن بریم!
سریدبه عنوان نه تکون داد و گفتم:
- ارتفاع کمه می پریدم.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- نپری چیزی ت بشه.
سری تکون دادم و گفتم:
باشه.
و بعد پریدم پایین که دیدم سریع اومد لب پنجره و با دیدنم که سالمم نفس راحتی کشید و ساک شو انداخت و بعد پرید
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت4
#باران
نگاهی بهم انداخت و بلند شد و گفت:
- تو دیونه ای به خدا.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- دیونه که خوبه!
کلاه کاسکت مو سرم کردم و صندلی و دادم بالا اون کلاه رو هم در اوردم و صندلی و خم کردم سر جاش کلاه و گرفتم سمت ش که گرفت و سرش کرد و گفت :
- نظرت چیه من بشینم پشت فرمون؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
- چون مشتی هستی قبوله.
ساک شو داد دستم و گرفتمش نشست و منم سوار شدم حرکت کرد.
بین راه با صدای بلندی گفت:
- تو جایی رو سراغ داری خونه بخرم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- اره یه جای توپ سراغ دارم.
اوکی رو داد و رسیدیم خونه بادیگارد درو باز کرد و وارد حیاط عمارت شدیم.
موتور رو پارک کرد و پریدم پایین پیاده شد و کلاه و روی دسته موتور گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت و رفتیم تو.
پله ها رو بالا رفتم و اونم دنبال ام اومد در اتاق مو وا کردم و رفتم تو که گفت با اجازه و اومد داخل درو بست.
نگاهی به اطراف انداخت و یه تای ابرو شو داد بالا که گفتم:
- نظرت راجب اتاقم چیه؟
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:
- ترسناک!خوفناک!شایدم مثل اتاق ونزدی یا هری پاتر!
با هیجان نگاهش کردم و گفتم:
- مگه دیدی فیلم شونو؟
پایین تخت نشست و سری تکون و داد گفت:
- پایه فیلم هاشونم امم من اینجا بخوابم؟مزاحمت نیستم؟اتاق مهمانی چیزی ندارین،؟
به تخت تکیه دادم و گفتم:
- داریم ولی هر روز روزی سه بار خدمه تمیز می کنن و قول نمی دم بتونی بخوابی یا اینکه گیر مامان و بابام می یوفتی و چون قراره تو وارث اون عمارت و ثروت بشی می چسبن بهت عین کنه!ولی اتاق من کسی حق ورود نداره تا وقتی که خودت بخوای بزنی بیرون می تونی انتخاب کنی!
سری تکون داد و گفت:
- خوب قطعا اتاق تو فقط اینکه یه تخت کم داریم و من نمی خوام مزاح..
ریموت و از کنار تخت برداشتم و دکمه ای رو زدم که در کمد روبروی وا شد و تخت اوتوماتیک خم شد تا رسید به زمین دکمه ربات مو زدم که از کمد یه پتو و بالشت شوت کرد روی تخت و به رایان نگاه کردم که گفت:
- خیلی هم عالی حرف دیگه ای نمی مونه دمت گرم شب بخیر.
شب بخیری گفتم و و خیلی زود خواب ش برد.
عجب!وارث توی اتاق جادوگر خوابه.
خدایا کرم تو شکر.
ساعت 7 بود که از خواب بیدار شدم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم البته که فرم صورتی بود ولی از اونجایی که من عاشق ونزدی هستم مشکی سفید دوختم کیف م که کپی کیف ونزدی بود رو روی شونه ام انداختم و یه یاداشت برای رایان گذاشتم:
- ریموت قفل در رو می زنم خواستی بری از پنجره بپر.
بالای تخت گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ریموت در رو زدم.
مامان از اتاق ش زد بیرون که نگاه چندشی بهش انداختم و چون صبح ام با قیافه ی اون اغاز شد مطمعنم روز قشنگی نخواهد بود.
راننده منتظرم بود سوار شدم و حرکت کرد.
جلوی مدرسه وایساد.
مدرسه ی دخترونه ی متوسطه ی دوم فاطمه الزهرا.
پیاده شدم و از خیابون عبور کردم خواستم برم تو که چشمم به یاسمن و مادرش افتاد.
عاشق هم بودن و چون راه دور بود مامان ش صبح به صبح میاوردش و بعد هم می یومد می بردش!
طبق معمول با عشق یاسمن رو بغل کرد و بوسیدش .
همه مادر دارن منم مادر دارم.
طبق معمول غم هامو پشت چهره ی سرد و بی روح ام قایم کردم و بی توجه بهشون داخل رفتم.
اعضای کلاس می گفتن عجیبم و شاید هم بداخلاق برای همین کسی با من دوست نمی شد و تک صندلی اخر وسط متعلق به من بود و کسی جفتم نبود چون با کسی حال نمی کردم.
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#باران
توی کلاس رفتم و سر جام نشستم که طبق معمول دخترای دیگه از کلاس های دیگه می یومدن منو با دست نشون می دادن و می خندیدن و این به شدت روی اعصابم بود.
من رشته ام طراحی بود و اونا رشته های دیگه بودن من نرم افزار و خیاطی و ...
برای بار دهم اون دختره با یه گروه دیگه اومد و منو با دست نشون داد و اونا خندیدن!
عصبی از جام بلند شدم از در کلاس زدم بیرون و موهای دختره رو گرفتم طوری که کاری نتونست بکنه بجز اینکه جیغ بزنه.
توی کلاس خیاطی رفتم یه تیکه پارچه از روی میز برداشتم و توی سنگ روشویی گذاشتم تا اب پایین نره و اب و باز کردم که زود پر شد سر دختره رو فرو کردم تو اب تا یه درس حسابی بهش بدم دست و پا می زد و بقیه جیغ می زدن کشتیش.
مدیر و معاون رسید و به زور از زیر دستم کشیدن ش بیرون .
زنگ زدن خانواده ی دختره و خانواده ی من بیان.
مامان اومد و نگاه عصبی بهم انداخت مادر اونم نشسته بود کنار دخترش.
مدیر گفت چی شده و رو به من گفت:
- چرا این کارو کردی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- من کاری به اون نداشتم توی کلاس نشسته بودم بچه های دیگه رو از کلاس های دیگه جمع می کرد میاورد دم در کلاس منو با دست نشون می داد و می خندید بار دهم اعصابم بهم ریخت و خواستم بهش یه درس حسابی بدم.
دختره سریع زد زیر گریه و انکار کرد لب زدم:
- می تونید دوربین ها رو چک کنید.
مدیر همین کارو کرد و گفت:
- بعله درسته!نسترن چرا این کارو می کردی؟
نسترن گفت:
- خانوم این دختره خیلی عجیب و یه طوریه ما بهش می خندیدیم همین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- یا شاید چون خیلی از تو خوشکل ترم نه؟
مدیر برای هر کدوممون سه روز اخراجی نوشت برگه رو برداشتم و از دفتر بیرون زدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
آراܩش جانــے🕋🤍 مذهبيبودمولیدلباختمتادیدمت عشقگاهیمومنانراهمهواییمیکُند♥️ .
⌝من اینقد دلتنگتم که انگار یکی قلبمو
محکم تو مشتش گرفته و مچالهاش میکنه!♥️⌞