eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بدین ترتیب عشق و عاشقی های من و سامیار شروع شد. فردای همون روز رفتیم ازمایش دادیم و بعد هم محضری عقد کردیم. اینکه عزیزانمون نبودن سخت بود اما با مشورت با همه این تصمیم رو گرفتیم. سامیار به خاطر به دست اوردن من ما رو وارد عملیاتی کرد که معلوم نبود کی تمام می شه! عملیات سختی بود و همه باید روش فکر می کردیم پس چون کنار هم بودیم عقد بهترین راه بود. هر چند ساده و کوچیک بود اما در کنار سامیار بودن بهترین حس دنیا بود. توی این مدت چنان منو عاشق خودش کرده بود که تمام این سه سال رو انگار داشت جبران می کرد. با کامیار حسابی جور شده بودم و به قول خودش میگفت بعد قبول کردن سامیار اهلی شدم. اونم مثل امیر می موند برام و حسابی توی سر و کله هم می زدیم. عملیات سنگین بود و بچه ها همش توی کار ردیابی و شنود بودن باید اطلاعات جمع می کردن برای نیم نفوذی و این خیلی سخت بود. چون اگر اطلاعات اشتباه یا جا به جا رسونده می شد بی شک اون گروه اجرایی توی خطر می یوفتاد و همه چیز لو می رفت. با اینکه کامیار و سامیار شب و روز تلاش می کردن و حسابی کار داشتن اما این مانع این نمی شد که سامیار عشق من و توجه به من و فراموش کنه. بلکه هر روز بیشتر و بیشتر می شد. من و ملیکا هم داعم بهشون کمک می کردیم. همه چیز خوب بود اما رفتار های ملیکا رو درک نمی کردم. کنار بقیه وقتی بودن چنان مهربون می سد که انگار هیچکس به اندازه اون مهربون نیست اما وقتایی که بچه ها برای کاری بیرون می رفتن تغیر می کرد اخم می کرد کنایه می زد حرف های گنگی می زد که درک نمی کردم. روی میز ناهار رفتیم و باز همه داشتن از دستپخت کاملیا تعریف می کردن. حسن یکی از بچه ها با خنده گفت: - کاملیا دیشب که واسه شناسایی رفتی نمی دونی چی کشیدم از گرسنگی سارینا هم که الحمدالله هیچی بلد نبود . حالا می خوای از اون تعریف بدی حتما باید منو خورد کنی اخه؟ کاملیا خندید و گفت: - یاد می گیره خوب. باید امشب حتما راجب کاملیا با سامیار صحبت می کردم. توی اتاق بودیم و سامیار داشت یه پرونده ای رو راجب جرم های افراد این باند می خوند. منتظر موندم تا تمام بشه اما انگار تمام شدنی نبود کنارش پایین تخت نشستم که چشم از برگه بلند کرد و به من دوخت و گفت: - چیزی شده؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سری تکون دادم و گفتم: - کاملیا یه جوریه سامیار. ابرویی بالا انداخت و حرف مو جدی نگرفت و گفت: - مثلا چجوری؟ اخم کردم و گفتم: - به من نگاه کن سامیار. سر بلند کرد و بهم چشم دوخت و گفت: - جانم بفرما؟ اخممو باز کردم و گفتم: - دارم می گم کاملیا یه جوریه وقتی شما هستین با من خیلی مهربونه اما وقتی نیستین یه جوری رفتار می کنه انگار می خواد بلا سرم بیاره. کامیار دستشو روی لبم گذاشت و ساکت ام کرد و گفت: - هیسسس این به خاطر اینکه فهمیدی اون قبلا به من علاقه داشته و حسادت درونت ایجاد کرده باعث شده تو حساس بشی اما اصلا اینجور نیست! این فکر ها رو بریز دور تو الان زن منی! 4ماه گذشته از وقتی اومدیم اینجا من کار بدی از کاملیا ندیدم تو حساس شدی عزیزم این فکر ها رو از خودت دور کن. دلخور نگاهش کردم. من خودم ادم مذهبی بودم الکی به کسی تهمت نمی زدم! اما اون فکر می کنه من دارم حساسیت به خرج می دم؟ بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. که دیدم کامیار داره میاد این سمت. نگاهی بهم انداخت و گفت: - اخمات چرا تو همه نی نی کوچولو؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - نی نی شوهر داره ها. خندید و یهو جدی شد و گفت: - یه کار مهم پیش اومده باید جلسه داشته باشیم برو تو سالن تا سامیار رو هم صدا کنم. متعجب سری تکون دادم و دلشوره گرفتم. سمت سالن رفتم نکنه اتفاق بدی افتاده؟ دلشوره م انقدر زیاد بود کار دستم داد و اوق زدم. سریع سمت روشویی دویدم و و خورده و نخورده هر چی بود بالا اوردم. سامیار و کامیار به در می زدن تا درو باز کنم. بی حال درو باز کردم که سامیار گفت: - چی شد عزیزم قربونت برم؟بیینمت. هنوز به خاطر حرف هاش ازش دلخور بودم اما وقتی دیدم اینطور نگرانم شده دلم براش قنج رفت. لبخندی روی لبم نشوندم طبق معمول و گفتم: - چیزی نیست . سامیار دستمو گرفت و روی مبل ها نشستیم. کاملیا پا انداخت روی پا و گفت: - گفتی؟ کامیار سری تکون داد و گفت: - الان می گم! نگران نگاهش کردم و حس می کردم اتفاق های بدی در راهه. کامیار گفت: - ببنید باند های مافیا دور هم جمع شدن! هر کدوم برداشتن از کشور های دیگه که ساکن بودن اومدن تا دور هم باشن و می دونید این دور همی ها حتما یه سودی براشون داره!یعنی الکی الکی دور هم جمع نمی شن و یه دارویی ساختن یه قرص مواد مخدر به توی هر چیزی حل می شه و قابل تشخیص نیست و این اگر پخش و توزیع بشه بین مردم معلوم نیست چند نفر موعتاد بشن و حتا ممکنه باعث مرگ بشه چون دوز ش بالاست! ما باید اون قرص ها رو شناسایی و از بین ببریم تاکید می کنم باید از بین ببریم و اینکه اون فردی که این قرص رو ساخته یعنی مسعول ساخت ش رو گیر بیاریم و باید وارد شون بشیم این عملیات یه جورایی می شه ادامه عملیات قبلی که سامیار دوسال توی خارج بود!و یه چیزی باید این وسط تغیر کنه! اب دهنمو قورت دادم که کامیار گفت: - سامیار و کاملیا توی این عملیات که دوسال خارج بودن به عنوان زن و شوهر نقش بازی کردن و خیلی ها اونا رو می شناسن به عنوان یه باند مافیا!و باز هم باید باهم باشن و تو سارینا به عنوان نامزد من با من میای. شکه بهش کامیار نگاه کردم. چی! سامیار باید بره پیش کاملیا؟ به سامیار نگاه کردم که برگشت و بهم نگاه کرد وخم شد کنار گوشم لب زد: - می دونم نگران چی هستی اما بدون دوسال که عاشقت نبودم نخواستمش په برسه به الان که زندگی منی پس نباید به عشقت شک کنی. بغض کرده بهش نگاه کردم و سری تکون دادم. کامیار گفت: - کاملیا سامیار پاشید برید چیزایی که نیازه رو براتون توی یه برگه توی چمدون با مواد ها گذاشتم به سلامت عمارت می بینمتون. سامیار رفت تو اتاق و منم دنبالش رفتم. اشک هام بی اختیار روی گونه ام ریخته بود. روی تخت ماتم زده نشستم و به سامیار نگاه کردم. نشست رو بروم پایین تخت و دستامو توی دست ش گرفت و گفت: - اینجوری بدرقه ام می کنی؟می خوای تمام مدتی که پیشم نیستی هی یاد این اشکا بیفتم و بسوزم؟ هق زدم و شدت اشک هام بیشتر شد. ما تازه4 ماهه کنار همیم و عشق رو تجربه کردیم باز دوری؟ اونم اینکه باید جلوی بقیه کاملیا رو سامیار رو جفت هم تحمل کنم. سامیار اشک هامو پاک کرد و گفت: - سارینا عزیزم اروم باش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سامیار لبخند زد و گفت: - افرین باید قوی باشی خانومم قوی قوی ناسلامتی زن سرهنگ سامیار رادمهری. لبخند زورکی زدم که با لذت گفت: - یادته عملیات های دوسال پیش که باهم بودیم چقدر شر و شیطون و نترس بودی الانم همون طوره به دلم افتاده گره این عملیات با دست تو باز می شه خانوم! سری تکون دادم و گفتم: - تمام تلاش مو می کنم. کمک ش وسایل شو جمع کرد و قبلداینکه از در بره بیرون خم شد و به پیشونی م بوسه زد و گفت: - مراقب باش خانوم من خودتو به خطر ننداز که تو چیزیت بشه من نابود می شم! چشامو به علامت چشم باز و بسته کردم و بیرون اومدیم. کاملیا هم اماده بود. نگاهی بهم انداخت و گفت: - نگران نباش از شوهرت خوب مراقبت می کنم خش هم برنداره. و لبخندی زد که اصلا به مزاج ام خوش نیومد و بدتر دلم اشوب شد. سامیار و کاملیا رو بدرقه کردیم. کامیار نگاهی بهم کرد و گفت: - رنگ ت پریده. چیزی که به ذهن ام اومد و به زبون اوردم: - یه حسی بهم میگه توی این عملیات داغون می شم!. کامیار گفت: - می دونم چی تو فکرته اما نگران نباش سامیار مردی نیست که وا بده سارینا اماده شو باید بریم فقط می دونی که چادر تو باید در بیاری لباس مناسب برات گذاشتم. بهش نگاه کردم و گفتم: - خیلی سخته برام بی چادر. سری تکون داد و گفت: - می دونم منم لباس ی برات اوردم که فرقی با چادرت نداره. سری تکون دادم و وارد اتاق شدم پلاستیک و باز کردم یه لباس بود سر تا پا تا روی زمین و یکمم دنباله داشت. روی کمرش کمربند می خورد و کاملا با حجاب بود. روسری مو محجبه بستم و لباس رو هم پوشیدم با کفش و وسایلی که کامیار گفت و برداشتم. روی سالن رفتم و کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - هووم عالیه یه دختر شیک نامزد یکی از باند های مافیا. دست به کمر گفتم: - واقعا به من می خوره نامزد رعیس یکی از باند مافیا باشم؟ کامیار خندید و گفت: - خداوکیلی نه چهره ات خیلی معصومه! اصلحه رو سمتم گرفت و گفت: - بلدی که خانوم کوچولو؟ گرفتم ازش و روی انگشتم تاب دادم و گفتم: - پس چی! داداشت یادم داده مسابقات تیراندازی توی دانشکده اول بودم همیشه. ابرویی بالا انداخت و گفت: - عجب چه عالی هیچیت با عقل جور در نمیاد اشپزی بلد نیستی تیر اندازی بلدی عجب کلا موجود کشف نشده ای. سری تکون دادم و اصلحه رو به پام بستم و جاگیرش کردم. چاقو و یه سری چیزای دیگه هم داد که هر کدوم و یه جایی جاگیر کردم برای مواقع خطر. دوباره حالت تهوع بهم دست داد و انقدر بالا اورده بودم دلم می خواست بمیرم! کامیار گفت: - نکنه مسموم شدی؟ولی خوب همه یه غذا خوردیم کسی چیزی ش نشد! نمی دونمی زمزمه کردم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم. خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت: - نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها. پوفی کشیدم و گفتم: - سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست. سری تکون داد و گفت: - اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام! کامیار خندید و گفت: - افرین دقیقا بلدی ها. سری تکون دادم و گفتم: - می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: - 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم. نالان گفتم: - یعنی ‌1 ماه تمام سامیار و نبینم؟ سری تکون داد و گفت: - اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره. صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود. بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد. تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم. حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره. اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم. کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت: - کارت خانوم؟ کامیار گفت: - نامزدم هستن! سری تکون داد و ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد: - شروع شد! سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم. کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت! خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد. چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم: - کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی. پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: - هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون. و رو به کامیار گفتم: - کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل. کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود. سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد. حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم! همون پسره گفت: - عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره. اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه. به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم: - چند می خوره بیب؟ خنده ای کرد و گفت: - اوممم 17. منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم: - اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی. ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت: - اقای X؟ بلند شدم و گفتم: - یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X. دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم. و گفتم: - چی شد عسل؟ و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم: - کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز. خندید و گفت: - منم عاشقتم هانی. متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن. منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد. خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد: - دوربین داره همه جا هیچی نگو. بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم . خدایا بهمون رحم کنه. اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه . در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم. می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه. صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود. که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه. بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد: - فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم. منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اروم زمزمه کردم: - نماز هامو چیکار کنم؟ کامیار هم تایپ کرد: - باید زود تر بریم پایین و یه کاری کنیم سیستم ها رو چک کنم که به نماز ظهر ت برسی . سری تکون دادم و دوباره با سامیار چت کردم. با فکری که به سرم خورد گفتم: - فهمیدم کامیار خطرناکه ولی اشکال نداره باید توی اسانسور نقص فنی ایجاد کنیم من گیر کنم اون تو تا منو در بیارن توهم کار تو انجام بده. سامیار تایپ کرد: - دیونه شدی؟تو دستم امانتی مگه اسانسور الکیه سقوط کنه می میری. با لبخند لب زدم: - کاری که گفتم و بکن من رفتم زیر نیسان نمردم این که اسانسوره نگران من نباش. و مجال بهش ندادم پاشدم زدم بیرون. دنبالم اومد و اروم لب زد: - دیونه بازی در نیار سارینا. وارد اسانسور شدم و گفتم: - یالا وقت نداریم . نفس عمیقی کشید و خیلی نامحسوس یه کاری با در اسانسور کرد که سر در نیاوردم و نگران نگاهم کرد که لبخندی زدم و دکمه بسته شدن و زدم. خدایا خودمو به خودت می سپارم. اول اسانسور درست بود و رفت تا پایین اما در باز نشد و دوباره برگشت بالا. دوباره رفت پایین دوباره اومد بالا. شروع کردم یه جیغ کشیدن و کمک خواستن. صداهایی رو از بیرون می شنیدم توی طبقه های اول و دوم و . ۵ دقیقه ای گذشت که یهو اسانسور شدت گرفت که قالب تهی کردم و افتادم کف اسانسور و چنان با سرعت رفت بالا گفتم الان سقف و می کنه تا اسمون می ره و یهو وایساد. اب دهنمو قورت دادم که با شدت زیادی رفت پایین اگه به زمین می خورد مرگ ام حتمی بود. جیغ بلندی کشیدم طوری که حس کردم حنجره ام خراش برداشت و از شدت اظطراب و کشمکش ها از حال رفتم. با دل اشوب سریع پایین رفتم و کمک خواستم کمی بعد صدای جیغ های سارینا بلند شد که ته دلم خالی شد. تا بقیه جمع شدن سریع وارد اتاق دوربین ها شدم و خوشبختانه هیچکدوم کار نمی کرد اصلا! سریع برگشتم که اسانسور صدا های بدی داد و با شدت بالا و پایین می شد. یا خدا امانت سامیاره . صدای جیغ های سارینا به حدی بود که تن مو می لرزوند و رنگ از رخ ام پریده بود. یهو صداش قطع شد! اسانسور وایساد و یکی داد زد: - برق و قطع کردم فقط 5 دقیقه وقت داری درش بیاری بعد سقوط می کنه. با پتک افتادم به جون در و به زور با بقیه در رو هل دادیم عقب و با دیدن سارینای بیهوش خم شدم و دستشو گرفتم و با یه حرکت کشیدمش بیرون که در با شدت خورد بهم و اسانسور رفت پایین و صدای بلندی ایجاد کرد. اگر یک ثانیه دیر تر درش میاوردم اون جور که در بهم خورد قطع از وسط دو نصف ش می کرد. خدایا شکرت شکرت. اب به روی سارینا پاشیدم که چشم هاشو باز کرد و با دیدن ام نفس راحتی کشید و الکی شروع کرد به گریه کردن که کارمون طبیعی بشه! فریاد کشیدم: - نزدیک بود نامزد من بمیره لین چه وعض عمارته؟ یکی از مستخدم ها اومد و سعی می کرد ارومم کنه! محل ش ندادم و با سارینا از پله ها بآلا رفتیم. در اتاق و باز کردم که بی حال افتاد روی کاناپه. سریع از اب توی یخچال که توی بطری بود برداشتم و قند ریختم هم زدم سمت ش رفتم که اوق زد و سریع لیوان و رها کردم روی میز که چپ ش روی میز و میز رنگ ش تغیر کرد و حالت ذوب شدن به خودش گرفت و داشت اب می شد! چشمام گرد شد خدایا اسید بود! اگه سارینا می خورد... انقدر شکه شدم که یادم رفت برم ببینم سارینا چش شد. بیرون اومد و اونم با دیدن میز شکه شد. اب دهنشو قورت داد که گفتم: - این واسه شناخت نفوذی هاست اونا خودشون می دونن این اسیده اما افراد جدید اطلاعی ندارم و بخورن بدن شون اب می شه می میرن و می فهمن نفوذی بوده!شامس اوردی بالا اوردی. سارینا روی مبل وا رفت و گفت: - امروز دو بار مرگ و پشت سر گذاشتم خدا سومی شو بخیر کنه. سری تکون دادم و گفتم: - باید کل وسایل اینجا رو چک کنیم! امتحان کنیم!بعد استفاده کنیم. سری تکون داد و گفتم: - باز که بالا اوردی مطمعنی خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم حتما چون بالا و پایین شدم توی اسانسور بالا اوردم. سری تکون داد و گفتم: - به لطف فداکاری تو چک کردم اصلا دوربین ها فعال نیست دوربین ها سوخته ان!. اخیشی گفت و زود گفتم: - فهمیدم امشب برنامه دارن می خوان بشینن دور هم مواد بکشن پسرا مواد می کشن و قمار بازی می کنن و دخترا قرص مخدر می خورن! چشمای سارینا گرد شد و گفت: - همون قرص های خطرناک که گفتی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه فرق داره اینا فقط خمار و گیج می کنه مثل الکل شکل ادامسه بهت ادامس می دم قرص و بهت دادن با ادامس عوض می کنی خوری باید مثل خودشون خل مشنگ بشی چرت و پرت بگی انگار که مستی فهمیدی؟ سری تکون داد و گفت: - تو چیکار می کنی؟ نشستم روبروش و گفتم: - بلدم کار مو نگران نباش .
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار پوفی کشید و گفت: - مگه اونا مغز هم دارن؟ سری تکون دادم و گفتم: - دارن اما اکبند مونده ازش استفاده نمی کنن. سری به نشونه تاعید تکون داد وگفت: - سامیار در چه وعضیته؟ روسری مو درست تر کردم و گفتم: - اونا اوکی ان مشکلی ندارن فقط راجب اون اب اسید و اسانسور چیزی نگفتم توهم نگو. باشه ای گفت برگشت سمتم و گفت: - بازم می گم من نبودم کاری نمی کنی حله؟ سوتی نمی دی باید نشون بدی یکی مثل خودشونی . اوکی رو دادم و پایین رفتیم. پسرا توی حیاط و باغ بودن دخترا تو. روی یکی از میز ها نشستم و گفتم: - لیدی های جذاب منم می خوام به جمع تون بپیوندم . یکی از دخترا که اصلا یه تیکه پارچه هم نپوشیده بود و داشت شراب می خورد گفت: - اوووه حتما خانوم از مرگ نجات یافته منتظر حضورت بودیم بانو. نگاهمو به مواد مخدر که شکل ادامس روی میز بود انداختم و برداشتم توی دستم و دستمو پایین بردم و گفتم: - بدون حس و حال که نمی شه و سریع همون طور استین مو کج کردم که افتاد توی دستم ادامس و انداختمش توی دهن ام. و اون مواد و جا دادن تو استین ام. یکی دیگه اشون گفت: - مشروب چی؟افتخار می دی ساقی ت باشم؟ چشمکی زدم و گفتم: - اون که بعله ولی باهم بخوری فاز می پره من با این جور ترم می خوام شب ام خوش باشه. و بلند خندیدم. حدود یه ربع که گذشت همه مست و اش و لاش بودن. دروغ چرا با دیدن همچین صحنه هایی گریه ام می گرفت این همه نوجوون درگیر مواد و لذت های دنیا و لذت جویی و خود نمایی ان! نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم. خدا عاقبت همه رو به خیر کنه! خدا اگاه شون کنه! البته که اگاه ان اما هر فردی خودش مسیر زندگی شو انتخاب می کنه. منم مثل خودشون قهقهه های مصنوعی می زدم و خودمو و شل و ول گیج جلوه می دادم فقط می خواستم این مجلس کذایی زود تر تمام بشه! یهو همون دختره که نیم وجب پارچه هم تن ش نبود بین عالم مستی و خماری گفت: - اخ که چه شود این مهمونی حسن تاراج قراره ملیارد بشی با اون قرص ها . و بعد چشاش روی هم افتاد اه. یهو صدای داد چند نفر از بیرون بلند شد. سریع بلند شدیم و سمت بیرون رفتیم یه لحضه داشت یادم می رفت با الان ادای مست ها رو در بیارم. با قدم های شل و ول سمت بیرون رفتم و دستمو به سرم گرفتم که صدای جیغ بلند شدم و شالاپپپ. یکی از اسمون افتاد جلوم و چشماش باز بود داشت بهم نگاه می کرد و خون از سرش ریخت روی کل صورت ش و چشاش. چشام از فرط ترس گرد شده بود و فرو ریختم. پسره احمق انقدر خورده بود نفهمید و رفت بالا خودشو پرت کرد پایین پسرا چند نفری با دیدن خون اوق زدن و دقیقا زمانی که سارینا اومد بیرون افتاد جلوش و دو تا از دخترا از حال رفتن سارینا شکه با چشای گرد شده داشت نگاه می کرد وای لو مون نده که از حال رفت. خداروشکر. سریع بلند ش کردم و بردمش بالا. 1ماه بعد
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد. لب زدم: - از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟ سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار. لب زدم: - تا کی؟ سامیار پوفی کشید و گفت: - تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم . چرخیدم سمت ش و گفتم: - سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت. سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت: - داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم. سری تکون دادم و گفتم: - و یه چیز دیگه. بهم نگاه کرد که گفتم: - سارینا4 ماهه بارداره. خشک شده بهم نگاه کرد. نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد. لب زدم: - خدا بخیر کنه عملیات رو. سامیار لب زد: - سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه! سری تکون دادم و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم: - چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟ خنده ای کرد و گفت: - از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم! پوزخندی زدم و گفتم: - متعسفم براتون. توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم. نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار! کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت. دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد. که دیدم ش!خودش بود عشق من. بلاخره بعد یک ماه دیدمش. اما چه دیدنی! دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن. پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد. بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن. عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم. سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - سلام. بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن. اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت. شکه به سامیار چشم دوخته بودم. کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت: - سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع. تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم. کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد. لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه. از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود. کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند. هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید! خدایا واقعا این حق منه؟ حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟ خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه! اخ بچه! اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود. زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود . سامیار خدا لعنتت کنه! واقعا ارزش شو داشت؟ من و به اون دختره فروختی؟ قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی! دیگه برای من تمام شدی! ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی! اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم. بی روح به زمین زل زده بودم . هیچ حسی به دنیا نداشتم. مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟ ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده. می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم. بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه. از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم: - اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟ کامیار با مکث گفت: - اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا. لب زدم: - می ری یه واحد دیگه بگیری؟ سری تکون داد و داخل رفتیم. حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم. کامیار سمتم اومد و گفت: - نیست همه ساکن شدن. پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم! باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم. یاد اون روز توی اسانسور افتادم! ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرمو به اسانسور تکیه دادم و بلاخره وایساد. درو باز کردم و بیرون اومدیم. کامیار در زد که کاملیا درو باز کرد و داخل رفتیم. دنبال کامیار وارد اتاق شدم و درو بستم. کامیار چمدون ها رو گذاشت زمین و گفت: - اینم اتاق منم تو حال می خوابم. لب زدم: - دوربین نداره؟ سری به عنوان نه تکون داد. نشستم روی تخت که کامیار گفت: - خوبی؟ فقط بهش نگاه کردم و خودش فهمید و گفت: - می خوام برم یه نگاهی بندازم مراقب باش خوب. باشه ارومی زمزمه کردم رفت سمت در اما برگشت و گفت: - ممنون که جا نزدی وسط عملیات به خاطر کار سامیار! بازم سر تکون دادم و کامیار لبخندی به روم پاشید و بیرون رفت. همون جور نشسته بودم و اصلا نمی دونستم با خودم چند چند ام. قراره چی کار بکنم! انقدر یهویی دنیام بهم ریخته بود و سقف ارزو هام فرو ریخته بود که گیج شده بودم. حتا نمی دونستم باید چیکار کنم! ولی عقل ام می گفت چی کار می خوای بکنی دیگه برمی گردی خونه می ری خونه خودت از سامیار طلاق می گیری و بچه اتو بزرگ می کنی! واقعا هم همین بود. ولی به بچه ام چی می گفتم؟بابا می خواست چیکار می کردم! بگم بابات وقتی تو4 ماهت بودی توی شکمم خیانت کرد بهمون؟ قلبم انگار یخ زده بود . از جام بلند شدم و از در بیرون رفتم. دوتاشون روی مبل جفت هم نشسته بودن. بی توجه سمت در رفتم که سامیار گفت: - کجا! کاملیا گفت: - تو چیکار به اون داری! اره خوب عشقش کنارش نشسته به من چیکار داره! حرف سامیار قلب مو به هزار تیکه تبدیل کرد: - کاری باهاش ندارم عزیزم ولی الان یکی از باند ماست نباید کار نامقعولی بکنه! برگشتم سمت ش و گفتم: - من با کامیار وارد این مخمصه شدم توی این عملیات هم کامیار نامزد منه کاری هم بکنم با اون هماهنگ می کنم نه با شما!شیرفهم شدی جناب سامیار رادمهر؟ فقط بهم نگاه کرد پوزخندی زدم و درو باز کردم که کامیار دستش که بالا اومده بود در بزنه رو اورد پایین و اومد داخل درو بست و گفت: - خوبی؟جایی می رفتی؟ سری تکون دادم و گفتم: - می خوام برم پیش دخترا یه اطلاعاتی برسه دستمون. سری تکون داد و گفت: - باشه مراقب باش با دست پر بگرد مثل همیشه! و چشمکی زد. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم. کنار میز دخترا نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم و از حرف هاشون یه چیزایی دستگیرم شد اونم اینکه قراره امشب وقتی همه رو برای صحبت و مهمونی می کشن پایین توی اتاق ها دوربین نصب کنن! بعد کمی سریع خودمو به اتاق رسوندم. سریع در زدم که کاملیا باز کرد و گفت: - چته مگه سر.. هلش دادم کنار و محل بهش ندادم و بلند کامیار و صدا کردم. جلوی اینه داشت لباس مهمونی شو مرتب می کرد توی تن ش. سامیار هم با صدام بلند شد و داشت بهم نگاه می کرد. کامیار نگران نگاهم کرد که زود گفتم: - این مهمونی حواس پرتیه!امشب می خوان دوربین نصب کنن توی اتاق ها وقتی همه سرگرم ان و خرید و فروش مواد و اون دارو رو انجام می دن! خرید فروش 1 هفته طول می کشه یک هفته بیشتر وقت نداریم قرص ها رو پیدا کنیم و گرنه پخش می شه دست باند ها و دستمون به جایی بند نیست. کامیار گفت: - دمت گرم همه اطلاعات و به دست اوردی فقط دوربین ها رو چیکارکنیم سارینا؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - راه حل دارم فقط نگرانم می ترسم برای بچه ام مشکلی پیش بیاد. و دستمو روی شکمم گذاشتم که کامیار چشاشو ریز کرد و گفت: - چه راه حلی؟ لب زدم: - وقتی خواستن برای مهمونی برن پایینن بقیه منم باهاشون می رم و خیلی نامحسوس چند تا ادامس جویده شده از قبل می ندازم توی موتور اسانسور موتورش طبقه بالاست زیر دریچه پله کار تو انجام بده حدود یه ربع وقت داری اسانسور گیر می کنه موتورش و بین طبقه ها گیر می یوفتیم بعد یک ربع یا موتورش بلاخره حرکت می کنه یا محکم به طبقه کف بر خورد می کنه باعث مرگ نمی شه فقط می ترسم ظربه محکم باشه بچه اسیب ببینه!فقط باید یه طوری درم بیاری. نگران نگاهم کرد و سامیار گفت: - نه!شاید بفهمن کار ما بوده. بی توجه بهش رو به کامیار گفتم: - کاری نداره مثل دفعه قبله این دفعه زمان بیشتری هم داری. سامیار با صدای خشن تری گفت: - من سرهنگ ام و می گم نه. با خشم برگشتم سمت ش و گفتم: - منم از تو دستور نمی گیرم جز یه ادم عوضی خیانتکارم بیش نمی بینمت چه برسه به سرهنگ از همین حالا دارم می گم راه من از تو و این عفریته جداست و هیچ دستوری از شما قبول نمی کنم و هیچ چیزی رو هم باهاتون هماهنگ نمی کنم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 برگشتم سمت کامیار و گفتم: - هستی؟ سری تکون داد و گفت: - هستم نگران نباش نمی زارم واسه تو و کوچولو مشکلی پیش بیاد. سری تکون دادم و گفتم: - از طبقه های بالا شروع می کنن دو واحد دیگه پایین ان اماده شو ما هم بریم فکر کنن خالیه وسط مهمونی که مطمعن شدیم کامل دوربین گذاشتن کار مونو شروع می کنیم. کامیار گفت: - توی پرونده حتما می نویسم کل کار ها و اطلاعات و تو به دست اوردی اگر این پرونده حل بشه و با موفقیت بگردیم سرگرد می شی و اگر حل نشه با کار هایی که انجام دادی سروان می شی! سری تکون دادم و گفتم: - اینا مهم نیست فقط می خوام زود تر تمام بشه و اسیبی به بچه ام نرسه! سری تکون داد و گفت: - مراقب دوتاتون هستم . ممنونی گفتم و سمت اتاق رفتم. چقدر همه چیز برعکس شده بود. وقتی سامیار دزدیدم با کامیار مدام دعوا می کردم و سامیار عاشقم بود و حالا سامیار انداختمم دور و کامیار مراقبمه! هه چقدر زمین گرده! نماز مغرب و عشاء رو خوندم و و اماده شدم. از اتاق بیرون اومدم و کامیار گفت: - بیا شام بخور. صندلی کنار شو عقب کشیدم و همین که بوی غذا بهم خورد حالت تهوع بهم دست داد و سریع جلوی دهن مو گرفتم عقب رفتم. کامیار نگران پاشد و گفت: - چی شد! لب زدم: - حالم بهم خورد من می رم پایین. جلومو گرفت و گفت: - هیچی نخوردی نه صبحونه نه ناهار اینم از شام تو نمی خوری اون بچه غذا می خواد . ازش گذشتم و گفتم: - پایین یه چیزی می خورم. و درو باز کردم بیرون اومدم. در واقعه حالم بهم نخورده بود تحمل نداشتم سامیار و کاملیا رو روی یه میز بیینم! و نمی خواستم رسوا بشم جلوشون. کنار دخترا موندم و مدام این ور و اون ور می رفتم تا بلکه یه چیزای دستم بیاد!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق معمول اریکا مست کرده بود. و بین حرف هاش یه چیزهای قر و قاطی داشت باز بلغور می کرد و مدام اسم حسن تاراج و میاورد. یعنی این حسن تاراج کیه؟ چرا قراره توی این معرکه پولدار بشه؟ یهو اریکا با خنده خودشو روی مبل انداخت و گفت: - اخ دکی جون اخ اخ چقدر هم اسم دکتر بهت میاد حسن تاراج بابا چی ساختی . حالا داشتم متوجه می شدم! حسن تاراج همون دکتر بود. و یه دکتر هم توی باند نیست اونم همونه که قرص خطرناک و ساخته! اما اریکا از کجا می دونست؟ باید حتما توی اتاق ش می رفتم. از مست ی بیش از حد ش استفاده کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم: - دیونه مهمونی شروع نشده مستی الان می خوان قرار داد ببندن خودتو به باد می دی بیا بریم تو اتاقت بری دوش بگیری . می خندید و چرت و پرت می گفت. راه اتاق شو در پیش گرفتیم و برای خودش اهنگ می خوند. کلید رو از جیب مخفی ش در اورد و درو باز کرد. چرا اتاق اریکا با ما فرق داره؟ اونم جدا از همه توی این سالن زیر زیر پله و انقدر سلطنتی؟یعنی اریکا کیه؟این همه اطلاعات از کجا داره؟ درو با پام بستم و روی تخت خابوندم ش که بی هوش شد. اول یه سرک کشیدم هیچکس توی اتاق نبود. تمام اتاق و زیر رو کردم اما چیزی ندیدم اخرین کشو رو هم باز کردم که یه دفتر دیدم. زود برش داشتم و تا خواستم باز ش کنم صدای چرخش کلید اومد با هول و ولا سریع پشت گلدون بزرگ گوشه سالن جا گرفتم و با اون جسه ریز میزه ام پشت این گلدون به این بزرگی معلوم نبودم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن پسری که وارد اتاق شد کم مونده بود چشام از حدقه در بیاد. احسان؟همون پسر خنده رو28 ساله ای که انقدر خنده رو بود و چیزای خنده دار می گفت همه می شناختن ش. زبون خیلی چرب و نرمی داشت و توی ده دقیقه چنان با یه نفر صمیمی می شد که طرف توی سه سوت کل امار شو می زاشت کف دستش! اما با اریکا چیکار داره؟ نگاهش رنگ غم داشت سمت تخت اریکا رفت و نشست دستی به صورت اریکا کشید و گفت: - ای کاش بهم خیانت نمی کردی اریکا!اونوقت نه من اینجا بودم نه تو!میدونم با این دارویی که امشب قراره بفروشم به باند ها جون کلی ادم گرفته می شه اما مصبب ش من نیستم اریکا!مصبب ش تویی که به من خیانت کردی و به خاطر پول رفتی با اون پسره که حتا نمی دونستی خیانتکاره و بعد کشتن ش جا نشین ش شدی!و من داغون کردی و مجبورم کردی برای رقابت باهات و به رخ کشیدن پول م بهت اون دارو رو بسازم!اریکا الان خوشحالی اینجایی؟نه اون پسره عشقت کنارته نه زندگی راحتی داری!اما اگه منو ترک نمی کردی شاید الان داشتیم به فکر به دنیا اومدن بچه امون بودیم!ای کاش راه برگشتی بود تا می بخشیدمت و با پولی که به دست می یومد از این راه می رفتیم کنار هم زندگی می کردیم اما حیف که از چشمم افتادی! هفته ی اخره که پیش همیم اریکا بعد اون قراره بشم رعیس کل مافیا های ایران و از اینجا برم!نمی دونم من مراقبت نباشم چه بلایی بقیه سرت میارن اما باید بفهمی خیانت به من چه تاوانی داره!اریکا دوستت دارم. خشم شد و با دقت به صورت اریکا نگاه کرد اشک هاش از چشم هاش روی صورت اریکا ریخت و بلند شد. شونه هاش می لرزید و دستاشو جلوی صورت ش گرفته بود. نگاه اخر شو به اریکا انداخت و از در زد بیرون. با مکث بلند شدم و از در بیرون زدم و دنبال ش راه افتادم. باورم نمی شد ودکتری که تمام مدت دنبال ش بودیم همین احسان خنده رو بود. همونی که همه بهش می گفتن چون خشن نیستی کلاه ت پس معرکه است! اما همه چه می دونستن در واقعه کسی که سفت کلاه شو چسبیده و کارشو بلده خودشه! از عمارت خارج شد و قسمت پارکینگ رفت. لباس مو جمع کردم با دستم و کفش هامو در اوردم تا صدایی ایجاد نشه. پشت یکی از ماشین ها قایم شدم هر چند ثانیه یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. رسید به دیوار پارکینگ اژیر خطر رو زد اما صدایی نیومد بلکه صدای تیکی اومد و یه دریچه کف پارکینگ وا شد و احسان رفت پایین و در بسته شد. خدایا عجب جایی درست کرده بود! سریع برگشتم عمارت و مستقیم رفتم بالا. با شدت در زدم که کامیار درو باز کرد و داخل رفتم نفس عمیقی کشیدم. بهت زده بهم نگاه می کردن کامیار لب زد: - رنگت پریده خوبی؟نکنه بچه اذیتت کرده؟ها؟ خواستم بگم نه اما یه چیزی مانع ام شد. به کاملیا و سامیار دیگه اطمینانی نداشتم و بعید نبود اگر بگم جای محموله ها رو پیدا کردم نرن سر وقت شو کار رو تمام کنن و بعد به اسم خودشون تمام بشه قضیه مخصوصا کاملیا که اصلا احساس خوبی بهش نداشتم. یه جورایی بهش می خورد باند مافیا باشه تا پلیس. پس سری تکون دادم و گفتم: - لگد زد دردم گرفت نمی خواستم کسی بفهمه زود اومدم بالا. کامیار نفس شو فوت کرد و گفت: - بشین یکم بشین. نشستم و برام اب قند اورد. امشب خودم باید کار رو تمام می کردم. با حرف کامیار بهش نگاه کردم: - این دفتر چیه توی دستت؟ به دفتر نگاه کردم وای دفتر اریکا هنوز توی دستم بود لب زدم: - دفتر خاطرات اریکا ست داده بخونم رمانه خودش نوشته منم گرفتم. سری تکون داد و توی اتاق رفتم. دفتر رو باز کردم. چند تا عکس های عاشقانه از اریکا و احسان بود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 زیر عکس ها تاریخ و حآل اون روز نوشته شده بود. کم کم رسید به عاشق شدن اریکا که به خاطر پول رفت با یه پسره به اسم جان و جان حسابی قاپ اریکا رو دزدیده بود و بعد ازدواج اریکا می فهمه جان رعیس یه باند مواد مخدره و جان کشته می شه به دست رقیب هاش و اریکا مجبور می شه جاشو بگیره و به کلی کلا بدبخت می شه و راهی هم نداره و احسان می فهمه و می ره توی دار و دسته باند های خلافکاری و یه دارو می سازه و نمونه اش دست به دست می شه و معروف می شه به دکتر یا همون حسن تاراج!و اریکا می ره پیشش اما اون پس ش می زنه و می گه نمی تونه یه خیانتکار رو قبول کنه و اگر به کسی هم بگه اون قرص رو ساخته اریکا رو می کشه!تا جون ش حفظ بشه. اریکا هم به خاطر عشق ش ساکت می مونه. صفحه اخر رو ورق زدم مال امشب بود چند ساعت پیش نوشته بود. امشب قرص ها فروخته و پخش می شه اما برای رد گم کنی گفتن 1 هفته فروش و پخش طول می کشه تا مشکلی ایجاد نشه! لعنتی. با صدا کردن های کامیار بیرون رفتم وقت رفتن به مهمونی بود یعنی مزاعده امشب. کامیار نگاهی بهم انداخت و با سر پرسید اوضاع خوبه؟منم اره ای گفتم. بیرون زدیم و توی سالن رفتیم. روی یه میز نشستیم و اریکا سمتم اومد نکنه فهمیده دفتر شو بردم؟ لبخندی به روم زد و گفت: - ممنون که بردیم توی اتاقم حالم زیاد خوب نبود. لبخندی زدم و گفتم: - قابلی نداشت عزیزم . برگشت روی میز ش که نفس راحتی کشیدم. همه نشسته بودن و سکوت حالم بود. مردی که ماسک زده بود و من می دونستم احسان هست داشت صحبت می کرد و کلی بادیگارد جلوش بود. نمی دونم چی به گلوش وصل کرده بود صداش تغیر کرده بود. وقت اجرای نقشه بود. دستمو جلوی دهنم گرفتم و مصنوعی اوق زدم. سریع پاشدم دویدم بیرون و کامیار سریع اومد. تا در سالن و بست زود گفتم: - احسان همون حسن تاراج و حسن تاراج همون دکتره جای محموله رو پیدا کردم سریع بگو بیان به موقعیت پلیس ها . ناباور نگاهم کرد که گفتم: - حس خوبی به کاملیا نداشتم نتونستم بگم اونجا زود باش باید قرص ها رو از بین ببریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت: - ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟ سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت: - چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟ کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد. ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین. اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت: - خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو. نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت. شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون ‌طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند. جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار. اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم. به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد: - می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک. وای نه الان منفجر می شه. کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه! با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود. سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند. اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد! اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون. خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود. سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست. پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت. خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود. کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد. که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد: - سرگرد کامیار رادمهر هستم. سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن. دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد. دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن. دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن. خواست دارویی بهم بزنه که گفتم: - من باردارم مراقب باشید. سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد. در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل. سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد. خانوم پلیس گفت: - نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان. و سریع دستور حرکت داد. که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد: - تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان. لب گزیدم و سری تکون دادم. اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد. دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه! ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن. با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم. رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود. با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده . لب زد: - حالش چطوره؟ نشستم کنارش و گفتم: - نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه! با غصه گفت: - احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره . سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش! سری تکون داد و گفت: - برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده. باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم. با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت: - نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه. نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم. سریع به سامیار اس ام اس دادم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود. از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره. مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم. سریع ازم جدا شد و گفت: - چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟ کامیار لب زد: - نه فقط... همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم: - من باردارم مامان. چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده. ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت: - وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید. با حرف بعدی م باز همه شکه شدن: - سامیار شوهر من نیست! اقا بزرگ لب زد: - یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟ اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود: - سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه! همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن. اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش. امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم: - صبر کن امیر. سر جاش وایساد و گفت: - تیکه پاره اش می کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن. دستامو باز کردم و گفتم: - نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی. اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد. امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت: - یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق. سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت. سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه. امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم: - دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا! امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت: - گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم. سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه! اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد. هیچکس دل خوشی ازشون نداشت. منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام. اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره. می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود. مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه! حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار. می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم! همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود. امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر! روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم. توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم. همه خوشحال بودن جز خودم. بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد. همه چی رنگ و بوی غم می داد. اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود. اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ! پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود و با غم خاصی نگاهم می کرد. وقتی نگاه مو دید لبخندی به روم زد که بدتر از لبخند خودم فیک بود. روی صندلی نشستم و امیر کنارم اومد و گفت: - خوبی؟ سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم. دوست داشتم جشن زود تر تمام بشه وبرم خونه خودم و تنها باشم. عادت کرده بودم به تنهایی. که صدای مامان اومد: - این عینک ها مال کیه؟عینکی نداشتیم که. سمت کاملیا رفت و گفت: - مال شماست؟ لب زدم: - نه مامان مال منه امروز خریدم. مامان متعجب بهش نگاه کرد و گفت: - اینا که شماره داره تو که چشمات ضعیف نیست! لب زدم: - چرا درد می کرد رفتم دکتر اینا رو داد قربون دستت بده بزنم چشام درد می کنه. کامیار گفت: - تو که زیاد تو گوشی و این چیزا نیستی چطور چشمات ضعیف شده؟ همه انگار منتظر جواب بودن که ساکت شدن. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. می گفتم چی! می گفتم انقدر شبا از دوری سامیار گریه می کنم که چشمام ضعیف شده؟ باز غرور مو جلوی عشقم که از عشق هیچی سرش نمی شد خورد می کردم؟ کامیار لب زد: - به خاطر گریه هاته نه؟ نفس عمیقی کشیدم تا باز بغض نکنم و گفتم: - بهتره جشن و زودتر شروع کنیم باید زود برم صبح اداره کار دارم. امیر نگاه خشمگینی به سامیار انداخت. باز رنگ نگاه همه رنگ غم شد. سوزن و برداشتم و به بادکنک زدم که ترکید و برگه از توش افتاد. امیر مشتاق نگاهم کرد که گفتم: -
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 که گفتم: - خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره. خندیدم و سر تکون دادم. برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد. ناباور به امیر نگاه کردم. لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت: - چی شده؟ناقصه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت: - سکته کردم چی شده مامان جانم. بهت زده گفتم: - من من.. کامیار داد زد: - بگو دیگه جونمون به لبمون رسید. ناباور گفتم: - 3 قلو باردارم. کامیار ناباور گفت: - چی!یه بار دیگه بگو. نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم: - سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم. کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت: - درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره. فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم. زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت: - چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی! با گریه گفتم: - وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟ اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت: - قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه. اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت: - مبارک باشه دخترم. دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم. همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه! اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه. هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا. به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد. چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن. بهش پیام دادم: - بیا بریم اتاقم. خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد. بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم. نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا. در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم: - فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه. مدیون نگاهم کرد ورفت داخل. همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه. بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در خونه امو باز کردم . همون خونه ای که قبلا خونه سامیار اینا بودوو وقتی رفت من فقط به عشق خودش اینجا رو خریدم و اتاق شو دست نخورده نگه داشتم با تمام وسایل ش. داخل رفتم و خواستم درو ببندم که بسته نشد نگاه کردم پای یه نفر میون در بود. ترسیده عقب رفتم که در باز شد و قامت سامیار رو دیدم. چقدر اشفته و داغون بود. درو بست و بهم نگاه کرد. مستقیم زل زده بود توی چشم هام. فقط غم بود که توی نگاه دوتایی مون جا خوش کرده بود. لب زد: - می خوام باهات حرف بزنم. دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی . داخل رفتیم و روی کاناپه نشستم گوشی شو باز کرد و یه فیلم پلی کرد داد دستم توی همون ویلا بود که عملیات بودیم و تصویر روی سامیار بود و صدای کامیار اومد: - خوب سارینا بیین امروز روز دومی هست که اومدیم اینجا و تو فکر می کنی سامیار بهت خیانت کرده اما بشو از زبون خودش این فیلم و می گیرم که وقتی مشکل حل شد و سامیار اومد حقیقت و گفت فکر نکنی الکی می گه سامیار شروع کن. تازه فهمیده بودم عشق من تحت فشاره! فهمیدم کاملیا از اون عفریته ای که فکر شو می کردم صد پله بالا تره. فیلم که تمام شد گوشه و پایین اوردم و به سامیار نگاه کردم. لبخند غمگینی زد و گفت: - من خیانت کار نیستم فقط دارم از جون تو که عزیز ترین فرد زندگیمی مراقبت می کنم کاری به خودم ندارم اما اگر طبق خواسته کاملیا عمل نمی کردم صد در صد اولین نفر تو رو لو می داد و من دق می کردم مجبور شدم برنجونمت تا حداقل داشته باشمت چه بسا از دور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 لب زدم: - تمام شد؟ سری تکون داد و امیدوارم نگاهم کرد که گفتم: - از خونه من برو بیرون کاملیا منتظرته حتما. می دونستم راست می گه اما حق من نبود حقیقته و نگه و اینجور عذابم بده! اگر از اول جریان و به من می گفت انقدر عذاب نمی کشیدم انقدر گریه نمی کردم که حالا عینکی بشم! ناراحت نگاهم کرد و گفت: - باور نمی کنی حرفامو؟ یکی از بچه ها لگدی زد که اخی گفتم و روی شکمم خم شدم. هول شد و سریع جلوم زانو زد و گفت: - چی شد خاک تو سرم چی شدی سارینام؟ دردش کمتر شد و گفتم: - به توچه5 ماهه کجا بودی که حالا اومدی برو بیرون من نمی خوام تو رو ببینم . دوباره لگدی زد که ایی گفتم. و سامیار وحشت زده گفت: - الان زنگ می زنم امبولانس. نالیدم: - نه بچه ها دارن لگد می زنن . یکم از ترس ش ریخت و مظلوم گفت: - می شه یکم پیشت بمونم؟دلم خیلی برات تنگ شده . پوزخندی با درد زدم و گفتم: - عشقت نگرانت می شه برو. لب زد: - اون دختره ی عوضی الان توی زندانه!بلاخره جای اون احسان رو لو داد و به دام انداختیمش. نفس راحتی کشیدم. ولی کوتاه نیومدم و گفتم: - اوکی شما هم برو من دنبال کارای طلاق امم بچه ها که به دنیا بیان می تونم طلاق بگیرم. سامیار سر به زیر انداخت و گفت: - من به خاطر تو به خاطر شغل ام به خاطر مردم مجبور شدم این کارو انجام بدم می دونم که خودت خوب می دونی همش به خاطر خودت بوده نگفتم بهت چون اگه رفتار های تو طبیعی نبود اون دختره مارمولک هم باور نمی کرد و هیچ کاری پیش نمی رفت. بلند شدم و گفتم: - درد هایی که من کشیدم گریه هایی که من کردم با حرف های تو دوا نمی شه برو بیرون تا زنگ نزدم امیر بیاد. عصبی شده بودم و باز بچه ها لگد زدن. ایی گفتم و با جیغ گفتم: - بروووو بیرون. سریع بلند شد و گفت: - می رم می رم تو فقط عصبی نشو حالت بد می شه می رم. سمت در رفت و نگاه اخر شو بهم انداخت و زد بیرون. نشستم و به مبل تکیه دادم. اشکام سر خوردن روی گونه هام. خدایا شکرت که بهم خیانت نکرده اما من چطور اون صحنه ها که کنار کاملیا بود و فراموش کنم؟ چطور من این 5ماه عذاب کشیدن رو فراموش کنم. به یه ربع نکشیده در باز شد و امیر و کامیار اومدن داخل. حتما سامیار خبر داده بود. امیر سریع سمتم اومد و گفت: - چی شده درد داری؟چرا گریه می کنی بریم بیمارستان؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - سامیار حقیقیت و بهت گفت؟ سری تکون دادم و امیر گفت: - حقیقت؟کدوم حقیقت؟ کامیار براش تعریف کرد و امیر شکه گفت: - واقعا؟راست می گی؟ کامیار سری تکون و امیر بهم نگاه کرد و گفت: - بخشیدیش؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - چرا؟اون داره عذاب می کشه سارینا!هم تو هم اون به قدر کافی کشیدین وقتشه یکم خوب زندگی کنید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 رو به کامیار لب زدم: - حق من نبود بازیچه اش بشم باید به من می گفت نه قلب منو با بازی ش بشکونه!نه هر شب بساط من اه و گریه باشه! چهار ماه دیگه گذشت . می شه گفت نه من زندگی داشتم نه سامیار و نه بقیه با دیدن ما زندگی داشتن. همه بسیج شده بودن من سامیار رو ببخشم اما نمی تونستم! باید به خاطر کاری که باهام کرده بود دروغی که بهم گفته بود توان پس می داد. توی اداره خونه ی خودم خونه ی اقاجون هر جا که می رفتم بود. پیام می داد زنگ می زد جواب نمی دادم نامه می نداخت توی حیاط. اگر می شد حتی به زور منو می برد خونه اش اما چون می ترسید حالم بد بشه اونم الان که پا به ماه بودم سعی می کرد فقط با التماس و نامه کار رو پیش ببره. امشب می رفتم توی 9 ماه کامل و این حجم از چاقی و سه تا بچه امونم رو بریده بود. و مشکل اصلی اینجا بود که به دنیا اومدن من 3 تا بچه رو چطور بزرگ کنم؟ اونم منی که بچه های اول ام ن و اصلا تاحالا بچه کوچیک دست نگرفتم. صدای در اومد. از مبل گرفتم و بلند شدم نگاه کردم دیدم باز سامیاره. اشفته تر از همیشه. خودمم حال خوبی نداشتم اما نمی تونستم ببخشم ش هم. نفس مو با اه رها کردم و می دونستم تا نیاد تو حرف نزنه نمی ره و دلمم براش سوخت بمونه توی سرما. دکمه باز کردن درو زدم و برگشتم نشستم روی مبل. باز درد داشتم با اینکه تمام امروز نشسته بودم اما درد داشتم و تیر های خفیفی می کشید بدن ام. گاهی انقدر درد داشتم با گریه به بچه ها التماس می کردم اروم باشن. ولی مگه اون کوچولو های توی شکمم متوجه می شدن؟ در باز شد و سامیار اومد داخل. نگاه گذارایی بهش انداختم دلم براش تنگ شده بود. ای کاش بهم دروغ نمی گفتی سامیار ای کاش.. از بس دنبال من بود انگار زن و شوهر بودیم و قهر! هر جا می رفتم این بشر بود! گاهی فکر می کردم ردیاب بهم وصل کرده و هر جا برم میاد اما بعد فهمیدم شبا توی ماشین در خونه حتی می خوابه و اصلا نمی ره مگر اینکه بخواد دوشی بگیره. نشست روبروم و زل زد بهم. منم تلوزیون رو روشن کردم و سعی کردم بهش توجه نکنم. اما درد هایی که گاه و بی گاه سراغ ام می یومد طاقت فرسا بود و اخمامو توی هم می برد. دکتر گفته بود یه هفته ی دیگه وقت دارم. بعد از نیم ساعت سامیار لب زد: - لباسات کجاست؟فکر کنم امشب راحت می شی خانومم. فکر کنم حق با اون بود چون اروم که نمی شدم هیچ هی بیشتر می شد. به اتاق اشاره می کردم چون واقعا نای بلند شدن نداشتم. سریع رفت و برگشت. کمک کرد بلند بشم و واقعا نیاز داشتم به این کمک و چیزی نگفتم. سوار ماشین ش شدیم و سریع نشست و حرکت کرد. مدام بهم نگاه می کرد که اخر سر عصبی گفتم: - جلوتو نگاه کن به کشتن ندی بچه هامو. سری تکون داد و گفت: - نگران نباش خانومم . از لفظ خانومم ش دلم غنچ رفت. اما به روی خودم نیاوردم و اخم کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار زنگ زد به بقیه و خبر شون کرد. وقتی رسیدیم به بیمارستان دردم شدید تر شد و خداروشکر که سامیار امشب اومده بود تا برسونتم و گرنه چیکار می کردم من! پرستار برام ویلچر اورد و دکتر که اماده رفتن بود با دیدن م فوری گفت اتاق عمل و اماده کنن. با اسم اتاق عمل هم لرز می گرفتم. پرستار داشت لباس میاورد برام و سامیار جلوی پام زانو زد و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - نگران نباش زندگیم سالم می ری و سالم با سه تا کوچولو میای بیرون و تو قوی تر از اونی هستی که فکر شو می کنی. سری با درد تکون دادم و وارد اتاق عمل شدم. نگران به رفتن ش نگاه کردم و یه ربع بعد که به اندازه یه قرن گذشت بقیه رسیدن . زن عمو حسابی نگران بود و گریه می کرد و دعا می خوند. امیر راه می رفت و من از استرس نمی دونستم چیکار کنم. لبه های صندلی رو توی دستم می فشردم و کامیار داشت باهام حرف می زد که به خودم مسلط باشم و اتفاق بدی نمی یوفته. یه ساعت گذشت که سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه از استرس و سردرد ام کم بشه که صدای در اومد از جا پریدم و پرستار ها سه تا تخت اوردن بیرون و گفتن: - پدر این بچه ها کیه؟اقای سامیار رادمهر کدومتون هستید؟ سریع سمت تخت ها رفتم و گفتم: - خانومم خانومم چی شد؟ پرستار گفت: - ایشون خوبن نگران نباشید. نفس راحتی کشیدم و سجده شکر رفتم خدایا نوکرتم. به بچه ها نگاه کردم که خوابیده بودن و حسابی تپل مپل بودن. پرستار برد شون و کامیار و مامان همراه شون رفتن مراقب بچه ها باشن. بعد از ده دقیقه سارینا رو بیهوش اوردن بیرون بالای سرش رفتم و خم شدم پیشونی شو با عشق بوسیدم. ای کاش پا قدم این بچه ها خیر باشه و منو ببخشه! چشم باز کردم اتاق پر بود از ادم. خسته به همه نگاهی انداختم و سامیار خم شد دست گل رو گذاشت توی بغلم با هدیه و گفت: - خسته نه باشی خانوم خوبی عزیزم؟ سری تکون دادم و گفتم: - بچه هام کو؟ سامیار به کنار تخت اشاره کرد سرمو برگردوندم که دیدم سه تا تخت کوچولو به ردیفه. با کمک مامان نشستم و بقیه برای اینکه راحت باشم رفتن بیرون و فقط مامان و زن عمو و سامیار موندن. سامیار اولی رو اورد گرفت جلوم. با خنده نگاهش کردم. تپل بود و چهره بامزه ای داشت. دستی به صورت ش کشیدم و گفتم: - اقا امیرمهدی. سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت: - این دخترمونه نه پسرمون! متعجب بهش نگاه کردم چقدر دخترم شبیهه پسرا بود البته خوب بچه ها اول ش همین طورن. لب زدم: - چون حضرت زینب و خیلی دوست دارم اسم شو می زارم زینب بانو. سامیار لبخندی به روم پاشید و گذاشتش توی تخت ش و بعدی رو اورد که با ذوق گفتم: - اقا امیر مهدی. و خم شدم بوسیدمش. سومی رو هم اورد که بهش نگاه کردم یعنی تو بگو. از نگاه ام خوند و گفت: - به نظرم امیر محمد قشنگه! سری تکون دادم و گفتم: - زینب امیرمهدی امیرمحمد خیلی بهم میان. سری تکون داد و گفت: - همین طوره!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- وای سامیار بچه ها کو وای باز کجا رفتن سامیار. سامیار و بقیه هم سریع پاشدن که دیدم زینب در حالی که
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نگاهی با عشق به سه تا نی نی م انداختم. خدایا شکرت که سالم ان. شکرت به خاطر این نعمت های کوچولوت. با کمک مامان لباس پوشیدم و بعد 4 روز امروز مرخص شدم. لب زدم: - بچه ها کو مامان؟ دکمه های مانتو مو بست و گفت: - امیر مهدی با امیره امیر محمد با کامیاره زینب هم با سامیاره مامان جان. نچ نچ بچه ها مو یکی یکی کرده بودن. چادر مو سرم کردم و پایین اومدم. راه افتادیم و مامان دید حالم خوبه لبخندی زد و قربون صدقه ام رفت. سامیار در ماشین و باز کرد و گفت: - بیا بچه ها باهامن. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - بچه ها رو بزار توی ماشین امیر می خوام برم خونه خودم. مامان گفت: -چی چیو بری خونه خودت؟مگه تو می تونی همزمان از پس سه تا بچه بر بیای؟ سامیار گفت: - نمی خوای با من بیای بریم خونه امون؟این همه مدت بس ام نبود؟ رو به امیر گفتم: - می بری منو یا خودم سرویس بگیرم! سری تکون و سمت ماشین رفت که سامیار جلوش وایساد و گفت: - شرمنده!دست به بچه های من نمی زنی! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - بچه های تو؟تو باید بری بچه هاتو از کاملیا بگیری! سامیار خونسرد گفت: - امروز اولین روز دادگاه مونه تقریبا2 ساعت دیگه همه مدارک رو دادم و شاهد هم دارم که همه ی اون اتفاقات به خاطر عملیات بوده پس بخوای طلاق هم بگیری دادگاه حضانت بچه ها رو می ده به من معتاد که نیستم کار هم دارم ولی من تورو با بچه ها می خوام سارینا بسه انقدر عذابم می دی!کم نکشیدم برگشتم با بی تفاوتی ت عذابم دادی که حقم بود باشه ولی به خدا من بهت خیانت نکردم بابا لامصب تو تمام زندگی منی!تو که خودت فیلم و دیدی لجبازی نکن یه روز خوش ندارم توروخدا بسه دیگه خانومم عزیزمم بیا سوار شو بریم خونه امون رو خدا تورو سید الشهدا دست منو رد نکن! و دستشو گرفت سمتم و ملتمس بهم نگاه کرد. شاید واقعا وقت ش بود ببخشمش! همه به من نگاه می کردن و با چشم هاشون می خواستن من بخشمش. نفس عمیقی کشیدم و دستشو گرفتم که لبخندی زد و سمت ماشین رفت درو باز کرد و سوار شدم. درو بست و ماشین و دور زد نگاهی به بقیه که با لبخند نگاهمون می کردن زدم و دستی براشون تکون دادم. و سامیار حرکت کرد. از اینه به بچه ها نگاه کردم که مثل فرشته ها اروم خوابیده بودن. سامیار پیش یه گل فروشی نگه داشت پیاده شد و با یه دست گل بزرگ برگشت. گذاشت توی بغلم و گفت: - داشبورد و باز کن. باز کردم یه کادو بود. برش داشتم و بازش کردم یه گربند طلا بود که روش نوشته بود مادر. واقعا من مادر شده بودم! نه یکی نه دو تا بلکه3 تا. با لبخند به سامیار نگاه کردم که دستمو میون دست ش گرفت و گفت: - ممنون که برگشتی فرشته ی زندگیم. خندیدم و ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خواهش می کنم بچه مثبت. برگشت و نگاهم کرد و دوباره به جلوش نگاه کردو خندید. بلند خندید و گفت: - یادته همش بهم می گفتی؟ سری تکون دادم . 4سال بعد* همین که رسیدیم خونه اقا بزرگ دست بچه ها رو ول کردم و خودمو انداختم روی مبل و گفتم: - اقایون خانوما بچه ها دست شما تا اخر شب خسته شدم. امیر ادای گریه کردن رو در اورد و گفت: - تو دو روز نمی تونی بمونی خونه خودت اخه؟هر روز هروز دست این بچه ها رو می گیری میاری . با قیافه نالان نگاهش کردم و گفتم: - وای دیونه ام کردن تورو خدا بزار یکم ارامش بگیرم. سامیار داخل اومد و کنار من خودشو انداخت روی مبل چشاش سرخ سرخ بود. تمام شب زینب بیدار بود و می گفت بابایی برام قصه بگو خوابم نمیاد. تا صبح براش قصه می گفت و این بچه نمی خوابید و سامیار بدبخت هم که خواب ش می برد اب می ریخت روش و می گفت بابایی می خوام خوابت نبره برام قصه بگی! کامیار گفت: - باز که این شیطون ها رو اوردی اینجا الان عمارت و بهم می ریزن ها من نمی دونم این بچه ها سر کی رفتن انقدر شر ان؟ سامیار گفت: - سر مامان شون تو که نمی دونی چه شری بود! چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم: - من بدبخت! امیر چشاشو گرد و گفت: - نه په من یادته سامیار با سرهنگ ها اومده بود رفتی کفش های اون دوست امیر محمد و چسب بزنی کفش های سرهنگ و چسب زدی افتاد روی سامیار سامیار افتاد پایین. خنده ای کردم که سامیار گفت: - الان زنگ می زنم محمد بیاد یکم اینا رو بگیره اون عاشق بچه است. چشم چرخوندم هیچ کدوم شون نبود. به صورتم زدم و سریع بلند شدم:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 . سامیار یه پتو و بالشت اورد وسط سالن پهن کرد و دستاشو دراز کرد و گفت: - یالا بچه ها بیاید بغل بابا قصه بگم براتون بخوابیم. سه تاشون توی بغل سامیار دراز کشیدن و سامیار شروع کرد به قصه گفتن وسط ش خودش خواب ش برد و بچه ها دوباره بلند شدن اومدن سمت من. واسه اینکه باز غیب شون نزنه پاشدم و عین جوجه دنبالم راه افتادن. یه سینی برداشتم رفتم توی حیاط پر از گل ش کردم اومدم تو گذاشتم تو سالن و گفتم: - برید گل بازی فقط هیجایی نمی رید! سه تاشون باهم: - چشم مامانی. و مشغول شدن. توی یه از اتاق های پایین رفتم تا بلکه یکم بخوابم. چشم که باز کردم دوساعت گذشته بود. عجیبه نیومده بودن منو بیدار کنن! نکنه اتفاقی افتاده؟ بلند شدم و سریع از اتاق اومدم بیرون که دهن م باز موند. با چشای گرد شده اطراف و نگاه کردم. در سالن باز بود و کلی گل از در سالن تا پیش سینی ریخته بود. کل سالن رو گل پرتاب کرده بودن و انگار بمب گلی ترکیده بود توی خونه. توی دیوار روی مبل ها روی سامیار بدبخت روی میز همه جا. هر کدوم شون هم یه طرف دراز کشیده بود خواب بودن. وای خدا من اینجا رو چطور تمیز کنم؟ سامیار رو تکون دادم که بیدار شد و به اطراف اشاره کردم. ملتمس گفت: - نگو که باز خابکاری کردن! سری به عنوان مثبت تکون دادم که گفت: - وای خدا من دیگه جون تمیز کردن ندارم. دوتامون درمونده نشسته بودیم و به سالن نگاه می کردیم. سامیار بلند شد و هر کدوم و بغل کرد برد توی اتاق خوابوند و دسته طی برداشت و گفت: - اخ کی می دونست هر سه تا این بچه قرار نسخه کپی بچگی سارینا خانوم باشن؟ خندیدم که گفت: - بعله بخند تا خودت منو بیچاره کردی چه بلا ها که به سرم نیاوردم هر چی دلت خواست بارم می کردی هر بلایی سرم میاوردی زدی عاشقمم کردی حالا هم وعضم اینه! اون جا رو ازش گرفتم که خودش هم خندید و گفت: - ولی یه چیزی. بهش نگاه کردم و گفت: ‌- با همه اینا من خیلی عاشقتم سارینا هر روز بیشتر از قبل خانوم محجبه من! لبخندی زدم و گفتم: - منم دوست دارم بچه مثبت من. همین جور با عشق به هم نگاه می کردیم که با صدای ترررررق از جا پریدیم و وحشت زده به قسمتی که صدا اومده بود نگاه کردیم. بچه ها بیدار شدن بودن و خابالود اومده بودن بیرون تلوزیون و ندیده بودن و خورده بودن بهش افتاد خورد شد. منو و سامیار بهم نگاه کردیم و گفتیم: - وای بازم یه کار دیگه...