°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت107
#ترانه
با لبخند بهش چشم دوخته بودم که با ذوق گفت:
- میدونستی داداشت بابا شده؟ یه جوجه تپل مپل بور گیرش اومده یه لپ هایی داره که نگو ولی از تو خوشکل تر نیستا!
با خنده بهش چشم دوختم یهو یادم اومد زینب هنوز ۲ ماه دیگه مونده بود متعجب گفتم:
- زینب که 7 ماهش بود!
مهدی سر تکون داد و گفت:
- بعله ولی چون دویدن باعث زایمان زود رس ش ولی خداروشکر حال هر دو خوبه همچین این کاکل پسرشون برای به دنیا اومدن عجله داشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- خداروشکر سالمن ما چطور رسیدیم بیمارستان؟
مهدی اه کشید و گفت:
- فقط لطف خدا یکی از روستایی ها داشته می رفته تهران ما رو دید کارت هامونو نشون دادیم بنده خدا رسوندمون مردم و زنده شدم توهم به هوش نمی یومدی.
ناراحت گفتم:
- ببخشید اقا!
لبخندی زد و گفت:
- پدرت و دستگیر کردن قطعا حکم ش اعدامه خیلی از همدست ها شو لو داده .
با نفرت گفتم:
- نمی دونم با این همه کار هایی که انجام داد چطور انقدر راحت زندگی می کرد! خود شیطان بود!
مهدی لبخند غمگینی زد با لبخند تلخی گفتم:
- از من بدت نمیاد؟
با تعجب گفت:
- چرا؟
اشکام از گوشه چشم هام سر خوردو گفتم:
- من دختر قاتل خانواده اتم!
و زدم زیر گریه!
اشک هامو پاک کرد و گفت:
- تو مثل معجزه اومدی وسط زندگیم قشنگ ترین اتفاق زندگی منی! بانو جان!
دلم مثل همیشه با حرف هاش قرص شد .
و گفتم:
- و توهم بهترین و زیباترین عشق زندگی منی! باعث شدی من اگاه بشم و به کمال و سعادت برسم! تا اخر عمر به تو و عشق ت مدیونم عزیزم!
مهدی با شیطنت گفت:
- می دونی عشق چطوری شروع شد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چطوری؟
با خنده گفت:
- با یک شرط!
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- شرط؟
سر تکون داد و با هیجان گفت:
- شرط مذهبی شدن تو! اگه یکی یه روزی بخواد زندگی من و تو رو بنویسه بهش می گم اسم داستان مونو بزاره عشق به یک شرط!
توی چشم های نافذ و معصوم و مهربون ش خیره شدم و گفتم:
- عاشق این شرط م همیشه به این شرط که منو به سعادت و تو رسوند فکر می کنم و عمل می کنم دوست دارم اقا!
مهدی گفت:
- منم تا ابد روی شرط م با تو هستم درزم من بیشتر دوست دارم خانوم!
#پایان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت77
#یاس
سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد.
خیلی استرس داشت و نگران بود.
همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته .
دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم:
- اروم باش چیزی نمی شه .
لبخند مصنوعی زد و و گفت:
- اره عزیزم حتما همین طوره.
لبخندی زدم .
پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم.
همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم
همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم.
انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد.
جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم.
داخل رفتیم و نوبت گرفت.
روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه.
اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم.
داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت:
- امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه.
خداروشکر پاشا گفت بیایم.
بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم.
اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود.
نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن .
پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد.
با لبخند گفتم:
- نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه .
پاشا گفت:
- حتما همین طوره خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوبم کم کم داره وقت ش می شه.
پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد.
ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم.
اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید.
بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد.
با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت:
- دورت بگردم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره.
پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند.
دکتر اومد و گفت:
- خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی!
خندیدم و گفتم:
- پسرم کجاست؟
دکتر گفت:
- الان میارنش.
که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه.
کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت:
- می شه بدینش به مادرش؟
پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت.
پاشا گفت:
- ترسیدم بگیرمش بیفته!
خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ.
پاشا گفت:
- یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟
متعجب گفتم:
- خوب خوابه.
پاشا گفت:
- اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن!
با خنده گفتم:
- دیدی گفتم پسر من معصومه!
که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت:
- اره اره دیدم.
خنده ای کردم و بهش شیر دادم.
پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت:
- خیلی دوستون دارم به خدا.
دستشو گرفتم و گفتم:
- من و نی نی هم خیلی دوست داریم.
با خنده گفت:
- من نوکرتون هم هستم.
#پایان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت125
#ارغوان
با صدای جیغ من اول مسعولین تالار و بعد مهمون ها ریختن بیرون.
کشون کشون خودمو به محمد رسوندم بیهوش بود و غرق خون شده بود.
دستشو گرفتم و با گریه به قلبم چسبوندم.
محمد ام حتما خوب می شه اون اون حتما خوب می شه اون عاشق منه می خواد من باهاش اشتی کنم ازدواج کنیم تکون ش دادم و با گریه هق زدم:
- محمد مگه نه؟
بقیه دورمون حلقه زدن و حسن و فرزاد سریع خودشونو بهم رسوندن.
حسن خم شد روی قلب محمد سرشو بلند کرد و ناباورانه لب زد:
- نمی زنه!قلب ش نمی زنه!
شکه شدم!انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن! یک باره انگار دیونه شدم باشم یقعه ی حسن و گرفتم و تو صورت فریاد زدم:
- دروغ نگووووووووو دروغ می گییییی مثل سگ دروغ می گییییی محمد من سالمه سالم تر از همه.
هلش دادم عقب و سر محمد و بغل کردم به قلبم چسوندم و گفتم:
- هیچی ش نیست خواب ش برده بیدار می شه محمدم هیچی ش نیست محمد عزیزم بیدار شو اینا بینن خوبی اینا می خوان منو اذیت کنن بگن محمدت مرده!
زیر لب زمزمه کردم:
- مرده!
امبولانس رسید و می خواستن محمد منو ببرن.
نه نمی زارم.
کسی نمی تونه محمد و از من جدا کنه.
محکم بغلش کردم پرستار ها که جلو اومدن جیغ بلندی کشیدم دو نفر دستامو گرفتن و به زور از محمد جدام کردن.
از این طرف محمد مو می بردن امیر ارسلانم با چشای گریون بغل رها بود و خودم!
می خواستم برم برم پیش محمد بغلش کنم منم با خودش ببره!
ولی نمی زاشتن!محکم گرفته بودنم.
هق زدم و سرمو روی زمین گذاشتم که با صدای پرستار انگار جون دوباره ای به تن ام برگشت:
- قلب ش داره می زنه اما خیلی ضعیف!
شکه سرمو بلند کردم بقیه رو کنار زدم و خودمو به امبولانس رسوندم بالا رفتم و کنارش نشستم رها جلو اومد و امیر ارسلان و گرفت سمتم بغلش کردم اما دستام بی جون تر از اونی بود که فکر شو می کردم!
توی بغلم نشوندمش که اروم گرفت طفل بی قرارم!
کی قراره دل خودم اروم بگیره؟
امبولانس با سرعت بالا راه افتاد اشکام پر سرعت مثل سرم توی دست محمد می ریخت و دستشو محکم گرفته بودم.
واقعا می خواستم عشق محمد و از سینه ام بیرون کنم؟میتونستم؟نه!هرگز!
#3ماه بعد
چادر سفیدی از خادم حرم گرفتم و امیر ارسلان و پایین گذاشتم چادر رو سرم کردم اما خوب درست بلد نبودم!
طوری که خانومه بهم گفت گرفتمش و امیر ارسلان رو بغل کردم.
از صحن وارد حرم شدم و نگاهی به قسمت ورودی اقایون انداختم که محمد و دیدم سمتش رفتم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد لبخندی بهم زد امیر ارسلان دستاشو باز کرد و بابا باباش شروع شد.
می دونستم چرا بابا بابا می کنه تا روی ویلچر بغل باباش بشینه و به قول خودش ماشین سواری کنه.
امیر ارسلان و دادم بغل محمد و دسته های ویلچر رو گرفتم و اروم اروم راه افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
- اسلام و علیک یا ضامن اهو!
یاد اون روزی که محمد توی کما بود افتادم که با چه حال زاری اومدم اینجا و شفاعت محمد رو خواستم.
بی بی زینب گفته بود بیام دست به دامن اقا بشم بی جواب نمی زارتم اومدم گفتم تا شفاعت محمد منو نده نمی رم یک سه روز موندم اینجا به زور خادم ها یه کیکی چیزی می خوردم و برای محمد شیر میاوردن روز پنجم اقا جواب مو داد و محمد چشم باز کرد قول داده بود اولین روزی که محمد از بیمارستان مرخص شد صاف بیارمش اینجا.
امروز از بیمارستان بعد از 3 ماه زیر اون دم و دستگاه خوابیدن مرخص شد و طبقه گفته ام اورده بودمش اینجا.
توی صحن رضوی وایسادم و روی فرش کنار محمد و امیر ارسلان نشستم و گفتم:
- اقا جان ال وعده وفا محمد و اوردم پا بوس ت .
با صدای محمد با تعجب بهش نگاه کردم :
- سلام اقا جون منم اول وعده وفا فقط من مثل خانوم دیر وفا کردم شرمنده اتفاق زیاد پیش اومد خودت بهتر از هر کسی شاهد بودی اقا جان ولی نوکرتم که اخرش رو اینجور کمک کردی خوب تمام بشه!
با نگاه متعجب ام سر برگردوند و نگاه م کرد و گفت:
- وقتی گم شدی گفتم وقتی پیدات کنم ازدواج کنیم اولین جا که میایم اینجاست و توهم چادری می شی!همه چی همون شده فقط ..
مکث کرد که گفتم:
- منم قول می دم چادری بشم!اما نه دختری که فقط چادر سر کنه یه دختر که لیاقت ش چادر باشه!قول می دم دفعه بعد که بیایم اینجا چادری باشم بی بی زینب خیلی باهام حرف زد و فهمیدم حق با اونه تو بهم نگفته بودی دوست داشتی زن ت چادری باشه.
محمد با لبخند گفت:
- مهم نیست چون الان دیگه زن م قراره چادری بشه!
با عشق بهم نگاه کردیم که با با صدای دست زدن هر دو به امیر ارسلان مون چشم دوختیم و خندیدم!
#پایان
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّْ🔅🇮🇷
°💚°
∞بْسْمْ رْبْ اْلْشْهْدْاْ وْ اْلْصْدْیْقْیْنْ∞
°°°°°°°°°°شروع رمان↯
#رمان_عروس
خلاصه داستان:
باران تک دختر خاندان ایزد یار!
دختری که توی قلب هیچکسی جایگآهی نداره!چون دختره!خانواده اش ولش کردن به امون خدا یه دختر پولدار که هر کاری بخواد می کنه ولی غم هاشو نشون نمی ده! یه دختر شر و شیطون که کل پسرا رو حریفه!زیباست اما کسی جرعت نداره بره خاستگاری ش از فامیل چون به گفته ی خودشون نحسه و پسر نمیاره!اما با اومدن رایان پسر عموی بزرگ باران اوضاع تغیر می کنه!با باران رفیق جینگ هم می شن! رایان پسری خود ساخته که کسی نمی تونه بهش زور بگه و ...
#پایان خوش!
#خلاصه]¿
#به_قلم_بانو
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت_اخر
#باران
با مادر جون و مادرم روبوسی کردم و مامان گفت:
- مراقب خودتون باشید رسیدید مشهد مراقب باشید ما رو هم دعا کنید.
چشم ی گفتم و از ارایشگاه بیرون اومدم داداش باربد توی حیاط بود.
با دیدنم لبخندی زد و سمتم اومد.
توی همین مدت کم فهمیده بودم که کپی مامانه و خیلی مهربونه و البته خیلی منو دوست داره و مثل برادر مراقبمه.
با لبخند در حالی که نظاره گره ام بود گفت:
- اره دیگه دیر پیدات کردیم زود می خوای بری خونه شوهر نامردیه دیگه.
با خنده گفتم:
- نرم می ترشم ها.
اخم کرد و گفت:
- ترشی رو هر چی بیشتر بزاری بمونه خوشمزه تر می شه!
خندیدم که گفت:
- خوب دیگه بیا برو داماد زیاد منتظر مونده تو راه مراقب باشید اروم برید و برگردید.
خداحافظ ی کردم و در ارایشگاه رو باز کردم رفتم بیرون.
امیر علی که به در تکیه داده بود برگشت و با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به سلام ملکه زیبایی بریم بانو؟
سری تکون دادم و گفتم:
- سلام شاهزاده سوار بر اسب سفید بعله ملکه اتون اماده رفتنه.
در ماشین رو باز کرد با دیدن پراید گفتم:
- چرا با این بریم؟
دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- یادته گفتم یه ماشین دارم خیلی خوشکله همینه.
با خنده گفتم:
- چی!شوخی می کنی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه ادم هر چی از مادیات دور تر باشه براش بهتره راحت دل از دنیا می کنه.
با خنده نشستم ماشین و دور زد و نشست گفتم:
- تاحالا سوار پراید نشدم جالبه.
امیرعلی گفت:
- حالا جالب تر هم می شه ماشین به این قشنگی.
قش قش خندیدم و گفتم:
- جوری که تو از این تعریف دادی من فکر کردم بنزی چیزی هست.
امیرعلی دور زد و گفت:
- یادته گفتی یه روز هم تو باید راننده من بشی گفتم اگه قسمت بشه چشم؟بفرما اولین باری که قسمت شد مصادف شد با روز عروسی مون.
سری تکون دادم و گفتم:
- کار خداست قربون ش برم کار هاش حرف نداره.
امیرعلی یهو گفت:
- راستی تو چرا دست گل رو بردی صبح با خودت؟اونو من باید میاوردم بهت می دادم.
لب زدم:
- وای یادم نبود.
خندید و گفت:
- حالا اشکال نداره ما متفاوتیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از داستان ما کجا شروع شد و کجا تمام شد!
امیرعلی مولودی گذاشت و گفت:
- کجا شو دیدی بانو تازه شروع شده می خوام دفعه بعد که می ریم مشهد دو تا جوجه هم عقب باشه چهار تایی بریم.
معترض گفتم:
- امییرررررر چیز دیگه ای نمی خوای؟من بچه ام.
با خنده گفت:
- عه پس بچه بهم انداختن.
با گل یکی زدم تو سرش که گفت:
- وای مامان پسر تو روز دامادی کشتن.
یکی دیگه زدم و گفتم:
- حرف اضافی موقوف!
چشم ی گفت و:
- خانوم در داشبورد و باز کن.
نگاهی بهش انداختم و باز کردم یه جعبه بود برداشتم و باز ش کردم یه حلقه با عقیق سبز که روش حک شده بود یا رقیه.
و امیرعلی با لحن بامزی ای گفت:
- خانوم خانوما عروس ننه ام می شی؟
با خنده بلند گفتم:
- بعلههههه.
امیرعلی هم صدای مولودی رو باز کرد و شروع کرد باهاش خوندن.
خدایا فقط می خوام بگم که مننونم ازت اگر من خیلی جاها به کار هات شک کردم به بزرگی ت شک کردم منو ببخش من کوچیکم نمی فهمم ازت ممنونم برای این زندگی خودت هوای من و زندگیم و افراد زندگیم رو داشته باش.
#پایان
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت123
#غزال
ازم جدا شد و گفت:
- انشاءالله سایه اتون همیشه بالای سر زندگی تون باشه بالای سر بچه هاتون باشه برین تو خانوم بفرماید.
گوسفندی قربانی کردن و از روی خون ش گذشتیم.
با شایان و محمد رفتیم تو عمارت.
همه چی عوض شده بود و برق می زد.
با چیزی که جلوم قرار گرفت به شایان نگاه کردم:
- الان که منو بخشیدی دستت می کنی دیگه؟
به حلقه نگاه کردم سری تکون دادم و دستمو جلو بردم که اول دستمو بوسید و بعد حلقه رو دستم کرد.
با صدای محمد هر دو خندیدیم:
- واییی چه لمانتیک (رمانتیک)
#پایان
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت123
#سارینا
.
سامیار یه پتو و بالشت اورد وسط سالن پهن کرد و دستاشو دراز کرد و گفت:
- یالا بچه ها بیاید بغل بابا قصه بگم براتون بخوابیم.
سه تاشون توی بغل سامیار دراز کشیدن و سامیار شروع کرد به قصه گفتن وسط ش خودش خواب ش برد و بچه ها دوباره بلند شدن اومدن سمت من.
واسه اینکه باز غیب شون نزنه پاشدم و عین جوجه دنبالم راه افتادن.
یه سینی برداشتم رفتم توی حیاط پر از گل ش کردم اومدم تو گذاشتم تو سالن و گفتم:
- برید گل بازی فقط هیجایی نمی رید!
سه تاشون باهم:
- چشم مامانی.
و مشغول شدن.
توی یه از اتاق های پایین رفتم تا بلکه یکم بخوابم.
چشم که باز کردم دوساعت گذشته بود.
عجیبه نیومده بودن منو بیدار کنن!
نکنه اتفاقی افتاده؟
بلند شدم و سریع از اتاق اومدم بیرون که دهن م باز موند.
با چشای گرد شده اطراف و نگاه کردم.
در سالن باز بود و کلی گل از در سالن تا پیش سینی ریخته بود.
کل سالن رو گل پرتاب کرده بودن و انگار بمب گلی ترکیده بود توی خونه.
توی دیوار روی مبل ها روی سامیار بدبخت روی میز همه جا.
هر کدوم شون هم یه طرف دراز کشیده بود خواب بودن.
وای خدا من اینجا رو چطور تمیز کنم؟
سامیار رو تکون دادم که بیدار شد و به اطراف اشاره کردم.
ملتمس گفت:
- نگو که باز خابکاری کردن!
سری به عنوان مثبت تکون دادم که گفت:
- وای خدا من دیگه جون تمیز کردن ندارم.
دوتامون درمونده نشسته بودیم و به سالن نگاه می کردیم.
سامیار بلند شد و هر کدوم و بغل کرد برد توی اتاق خوابوند و دسته طی برداشت و گفت:
- اخ کی می دونست هر سه تا این بچه قرار نسخه کپی بچگی سارینا خانوم باشن؟
خندیدم که گفت:
- بعله بخند تا خودت منو بیچاره کردی چه بلا ها که به سرم نیاوردم هر چی دلت خواست بارم می کردی هر بلایی سرم میاوردی زدی عاشقمم کردی حالا هم وعضم اینه!
اون جا رو ازش گرفتم که خودش هم خندید و گفت:
- ولی یه چیزی.
بهش نگاه کردم و گفت:
- با همه اینا من خیلی عاشقتم سارینا هر روز بیشتر از قبل خانوم محجبه من!
لبخندی زدم و گفتم:
- منم دوست دارم بچه مثبت من.
همین جور با عشق به هم نگاه می کردیم که با صدای ترررررق از جا پریدیم و وحشت زده به قسمتی که صدا اومده بود نگاه کردیم.
بچه ها بیدار شدن بودن و خابالود اومده بودن بیرون تلوزیون و ندیده بودن و خورده بودن بهش افتاد خورد شد.
منو و سامیار بهم نگاه کردیم و گفتیم:
- وای بازم یه کار دیگه...
#پایان