🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت125
#ارغوان
با صدای جیغ من اول مسعولین تالار و بعد مهمون ها ریختن بیرون.
کشون کشون خودمو به محمد رسوندم بیهوش بود و غرق خون شده بود.
دستشو گرفتم و با گریه به قلبم چسبوندم.
محمد ام حتما خوب می شه اون اون حتما خوب می شه اون عاشق منه می خواد من باهاش اشتی کنم ازدواج کنیم تکون ش دادم و با گریه هق زدم:
- محمد مگه نه؟
بقیه دورمون حلقه زدن و حسن و فرزاد سریع خودشونو بهم رسوندن.
حسن خم شد روی قلب محمد سرشو بلند کرد و ناباورانه لب زد:
- نمی زنه!قلب ش نمی زنه!
شکه شدم!انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن! یک باره انگار دیونه شدم باشم یقعه ی حسن و گرفتم و تو صورت فریاد زدم:
- دروغ نگووووووووو دروغ می گییییی مثل سگ دروغ می گییییی محمد من سالمه سالم تر از همه.
هلش دادم عقب و سر محمد و بغل کردم به قلبم چسوندم و گفتم:
- هیچی ش نیست خواب ش برده بیدار می شه محمدم هیچی ش نیست محمد عزیزم بیدار شو اینا بینن خوبی اینا می خوان منو اذیت کنن بگن محمدت مرده!
زیر لب زمزمه کردم:
- مرده!
امبولانس رسید و می خواستن محمد منو ببرن.
نه نمی زارم.
کسی نمی تونه محمد و از من جدا کنه.
محکم بغلش کردم پرستار ها که جلو اومدن جیغ بلندی کشیدم دو نفر دستامو گرفتن و به زور از محمد جدام کردن.
از این طرف محمد مو می بردن امیر ارسلانم با چشای گریون بغل رها بود و خودم!
می خواستم برم برم پیش محمد بغلش کنم منم با خودش ببره!
ولی نمی زاشتن!محکم گرفته بودنم.
هق زدم و سرمو روی زمین گذاشتم که با صدای پرستار انگار جون دوباره ای به تن ام برگشت:
- قلب ش داره می زنه اما خیلی ضعیف!
شکه سرمو بلند کردم بقیه رو کنار زدم و خودمو به امبولانس رسوندم بالا رفتم و کنارش نشستم رها جلو اومد و امیر ارسلان و گرفت سمتم بغلش کردم اما دستام بی جون تر از اونی بود که فکر شو می کردم!
توی بغلم نشوندمش که اروم گرفت طفل بی قرارم!
کی قراره دل خودم اروم بگیره؟
امبولانس با سرعت بالا راه افتاد اشکام پر سرعت مثل سرم توی دست محمد می ریخت و دستشو محکم گرفته بودم.
واقعا می خواستم عشق محمد و از سینه ام بیرون کنم؟میتونستم؟نه!هرگز!
#3ماه بعد
چادر سفیدی از خادم حرم گرفتم و امیر ارسلان و پایین گذاشتم چادر رو سرم کردم اما خوب درست بلد نبودم!
طوری که خانومه بهم گفت گرفتمش و امیر ارسلان رو بغل کردم.
از صحن وارد حرم شدم و نگاهی به قسمت ورودی اقایون انداختم که محمد و دیدم سمتش رفتم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد لبخندی بهم زد امیر ارسلان دستاشو باز کرد و بابا باباش شروع شد.
می دونستم چرا بابا بابا می کنه تا روی ویلچر بغل باباش بشینه و به قول خودش ماشین سواری کنه.
امیر ارسلان و دادم بغل محمد و دسته های ویلچر رو گرفتم و اروم اروم راه افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
- اسلام و علیک یا ضامن اهو!
یاد اون روزی که محمد توی کما بود افتادم که با چه حال زاری اومدم اینجا و شفاعت محمد رو خواستم.
بی بی زینب گفته بود بیام دست به دامن اقا بشم بی جواب نمی زارتم اومدم گفتم تا شفاعت محمد منو نده نمی رم یک سه روز موندم اینجا به زور خادم ها یه کیکی چیزی می خوردم و برای محمد شیر میاوردن روز پنجم اقا جواب مو داد و محمد چشم باز کرد قول داده بود اولین روزی که محمد از بیمارستان مرخص شد صاف بیارمش اینجا.
امروز از بیمارستان بعد از 3 ماه زیر اون دم و دستگاه خوابیدن مرخص شد و طبقه گفته ام اورده بودمش اینجا.
توی صحن رضوی وایسادم و روی فرش کنار محمد و امیر ارسلان نشستم و گفتم:
- اقا جان ال وعده وفا محمد و اوردم پا بوس ت .
با صدای محمد با تعجب بهش نگاه کردم :
- سلام اقا جون منم اول وعده وفا فقط من مثل خانوم دیر وفا کردم شرمنده اتفاق زیاد پیش اومد خودت بهتر از هر کسی شاهد بودی اقا جان ولی نوکرتم که اخرش رو اینجور کمک کردی خوب تمام بشه!
با نگاه متعجب ام سر برگردوند و نگاه م کرد و گفت:
- وقتی گم شدی گفتم وقتی پیدات کنم ازدواج کنیم اولین جا که میایم اینجاست و توهم چادری می شی!همه چی همون شده فقط ..
مکث کرد که گفتم:
- منم قول می دم چادری بشم!اما نه دختری که فقط چادر سر کنه یه دختر که لیاقت ش چادر باشه!قول می دم دفعه بعد که بیایم اینجا چادری باشم بی بی زینب خیلی باهام حرف زد و فهمیدم حق با اونه تو بهم نگفته بودی دوست داشتی زن ت چادری باشه.
محمد با لبخند گفت:
- مهم نیست چون الان دیگه زن م قراره چادری بشه!
با عشق بهم نگاه کردیم که با با صدای دست زدن هر دو به امیر ارسلان مون چشم دوختیم و خندیدم!
#پایان