🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت102
#ارغوان
محمد گوشی رو ازم گرفت و مدارک و چک کرد و گفت:
- اوکیه راجب سوالت هم باید بگم رفته همون ویلا چون ما فکر می کنیم چون لو رفته دیگه اونجا نمی ره اما اون می ره اونجا چون کسی بهش شک نمی کنه!و حتما ویلا بجز اون راه یه راه دیگه ای هم برای رد کرد کامیون ها داره.
سری تکون دادم و گفتم:
- اگر از اون دو تا بادیگارد که توی کامیون ان من اون اطراف قایم شون کردم بتونی متوجه بشی!
سری تکون داد و گفت:
- اره فکر خوبیه! فرزاد برو برگه ترخیص رو بگیر حسن لباس هامو بیار.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار می کنی دیونه تو هنوز خوب نشدی!
نشست و گفت:
- تیر نخوردم که چاقو بوده خوبم باید زود تر تمام بشه عملیات.
عصبی بهش نگاه کردم و گفتم:
- می گم حالت خوب نیست نفهم دراز بکش.
از روی تخت پایین اومد و گفت:
- من خوبم .
توی حمام اتاق رفت و لباس عوض کرد اومد بیرون.
نگران نگاهش کردم که گفت:
- بریم.
نگاهشو به امیرارسلان دوخت و گل از گلش شکفت و گفت:
- خدا چقدر نازه.
ازم گرفتش و توی بغلش نگهش داشت و بوسیدتش.
با خنده گفت:
- دوست دارم بخورمش ارغوان.
خداروشکر بغل محمد موند و گریه نکرد.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- مطمعنی با این حالت می تونه بری عملیات؟
امیر ارسلان و داد بغلم و گفت:
- می تونم عزیز دلم بریم.
با فرزاد و حسن و محمد راه افتادیم.
فرزاد پشت فرمون نشست و حسن جلو و من و محمد عقب.
امیر ارسلان و توی بغلم دراز کردم و سعی کردم بخوابونمش اما دستش توی دهنش بود و براش خودش به زبون بچه گونه یه چیزایی می گفت.
محمد خیره بود به من و امیر ارسلان با نگاهم گفتم چیه
لبخند زد و گفت:
- مامان بودن خیلی بهت میاد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت103
#ارغوان
دروغ چرا با حرف ش کلی ذوق کردم.
ادرس همون جایی که ماشین و توی جنگل قایم کرده بودم دادم و خیلی زود رسیدیم.
فرزاد و حسن و محمد اصلحه هاشونو در اوردن و محمد رو بهم گفت:
- بمون تو ماشین در نیا.
سری تکون دادم و پیاده شدن محمد در کامیون رو باز کرد و با حسن رفتن تو و فرزاد داشت اطراف و نگاه می کرد.
بعد 5 دقیقه محمد و حسن بیرون اومدن و سوار شدن.
کنجکاو بهشون نگاه کردم که محمد گفت:
- همون ویلاست ولی یه در دیگه داره فهمیدم کجاست.
سری تکون دادم و ادرس ویلا رو دادم اما اینار راه مخفی ش رو رفتیم.
ماشین رو بین درخت ها پارک کرد فرزاد یه طوری حالت استتار بود.
لب زدم:
- اونا گفتن شب اما الان که صبحه!
محمد سری تکون داد و گفت:
- من معتقدم الان میان چون می خوان زودتر کارشونو راه بندازن و توی روز هم می تونن همه چیو ببین و جاسوسی نیست و اینکه همیشه اون پیامی که بهم می دن رمز داره.
شونه ای بالا انداختم و امیر ارسلان و توی بغلم جا به جا کردم.
خواب ش برده بود و توی خواب شیرین تر بود.
محمد از ماشین پیاده شده که گفتم:
- کجا خطرناکه.
لب زد:
- مراقبم!
سری تکون دادم و فرزاد گفت:
- ای کاش تو و بچه اینجا نبودین نگرانم!
امیر ارسلان و روی صندلی خابوندم و گفتم:
- من از پس خودم و بچه ام بر میام.
نفس شو سنگین رها کرد و چیزی نگفت.
با صدای ماشینی سریع حواس مون به کارخونه و جاده جمع شد.
محمد سریع برگشت نزدیکای ماشین و قایم شد داشت عکس می گرفت بعد هم فیلم.
کامیون ها رسیده بودن و موندن دم در بعد هم کروعی رسید در کوچیک پشت باز شد و دختر ها رو بیرون اوردن و هر کدوم که نمی خواست سوار بشه رو با کتک سوار می کردن.
سریع همه رو سوار کردن و ماشین ها حرکت کردن و پشت سرش هم کروعی حرکت کرد بره.
محمد سریع سوار شد و پشت سرشون رفتیم.
کروعی رفت و محمد گفت:
- برو دنبال ماشین ها فرزاد.
فرزاد همین کارو رو کرد و محمد همه چیز ها رو برای سرهنگ اداره فرستاد حالا دیگه می تونستن بازداشتت کنن.
محمد روی در ماشین رفت و شلیک کرد که چرخ های کامیون اولی پنچر شد و وایساد.
راننده اش و کسی که قسمت شاگرد نشسته بود سریع در اومدن و فرار کردن توی جنگل و دره های دو طرف جاده.
حسن به پلیس خبر داد و معمور ها گفتن خیلی زود خودشونو می رسونن.
ماشین رو جلو تر برد فرزاد و ماشین دوم رو هم محمد پنچر کرد راننده اش چند تا تیر حواس پرتی زد و فرار کرد.
ماشین و نگه داشت فرزاد و تقریبا موفق شده بودیم فقط باید منتظر باشیم پلیس برسه اما دلم شور می زد.
همین که محمد پیاده شد صدای تیر اومد و خورد توی بازوی محمد افتاد توی ماشین و فرزاد با سرعت حرکت کرد و گفت:
- نه فهمیدن لعنت محکم بشنین.
امیر ارسلان و سریع بغل کردم و به خودم فشردم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت104
#ارغوان
امیر ارسلان و بغل کردم و به خودم فشردم و نگران به محمد که دستشو روی قسمت تیر خورده گذاشته بود نگاه کردم.
به من نگاه کرد و گفت:
- برو پایین خم شو یالا.
خم شدم پایین صندلی و با پاهام امیر ارسلان رو توی بغلم ثابت نگه داشتم یه تیکه از مانتومو پاره کردم و سمت بازوی محمد بردم محکم بستمش که ناله اش پیچید.
صدای شلیک بلند شد که صدای بدی اومد .
وای نه طاهر ماشین و پنچر کرده بودن.
با صدای شلیک دوم و سوم دومین طاهر ماشین رو هم زد و ماشین خیلی بد داشت می رفت و حس کردم رفتیم توی سرازیری فرزاد داد کشید:
- محکم بشنین ماشین داره می ره توی دره.
جیغی کشیدم و امیر ارسلان و توی بغلم قایم کردم و محمد خم شد رومون ماشین همین جور به تنه درخت ها برخورد می کرد و پایین می رفت دیگه چیزی نفهمیدم.
#۵ ساعت بعد
پلکی زدم و چشامو باز کردم.
یه اتاق قدیمی گلی بود.
چرا من اینجام؟اخرین بار که داشتیم از دره پرت می شدیم پایین!
امیر ارسلان!
سریع تو جام نشستم.
نبود کنارم نبود!
سریع بلند شدم و با دو از اتاق زدم بیرون اما پاهام درد می کرد مخصوصا پای چپم که درد شدیدی داشت و لنگ می زدم.
بیرون که اومدم از اتاق دیدم یه خونه روستایی هست!
با دیدن یه خانوم میانسال سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- بچه ام بچه ام کو؟امیر ارسلان ام کو؟
لبخندی زد و گفت:
- اروم باش دخترم همین جاست اون اتاق خوابه.
سریع سمت اتاق رفتم و درو باز کردم.
توی اتاق کنار یه بچه ی ۷ ساله خواب بود.
سریع بغلش کردم و محکم به خودم فشردمش که باعث شد چشماش باز بشه!
خابالود بهم نگاه کرد بوسیدمش و بیرون رفتم و گفتم:
- محمد کو فرزاد کجاست حسن چی؟
خانومه گفت:
- نگران نباش عزیزم درمونگاه روستان.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- محمدم تیر خورده بود حالش چطوره؟
با لبخند گفت:
- شوهرته؟
سری تکون دادم که گفت:
- حالش خوبه نگران نباش بیا بریم پیشش.
سمتش رفتم و باهم از خونه بیرون اومدیم.
به نظر خیلی قدیمی می یومد.
چهره خیلی مهربونی داشت و با اینکه پیر بود بازم قشنگ بود حتما توی جونی خیلی قشنگ و سالم بود چون با اینکه سن ش بالا بود اما انگار سالم تر از من بود.
نگاهم کرد و گفت:
- اسمت چیه دخترم؟
گفتم:
- ارغوان اسم شما چیه بی بی؟
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- زینب!
سری تکون دادم که گفت:
- نگران نباش حال مردا خوبه شوهرم کدخدا کمیل پیش شونه.
(زینب کدخدا کمیل حالا فهمیدید ارغوان و محمد توی کدوم روستا ان؟😁)
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت105
#ارغوان
سری تکون دادم و گفتم:
- اون پسر بچه که توی اتاق خواب بود مال شماست؟یعنی بچه شماست،؟
بی بی زینب خندید و گفت:
- نه عزیزم اون نوه منه پسرام با خانوم هاشون اومدن روستا رفتن اطراف گشت بزنن نوه ام که خواب بود رو گذاشتن پیش من.
اهانی گفتم.
با رسیدن به درمونگاه داخل رفتیم و بی بی سمت یه مرد که مثل خودش سن بالا ولی سرحال بود رفت و گفت:
- دخترم به هوش اومده اقا مردا چطورن؟
به کدخدا نگاه کردم و گفتم:
- سلام کدخدا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- سلام دخترکم خوبی؟حالت چطوره؟بهتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- به لطف شما ممنون.
کدخدا گفت:
- خداروشکر برین داخل.
داخل اتاق رفتیم.
سریع بالای سر محمد رفتم که خواب بود و یه سرم و یه کیسه خون بهش وصل بود.
امیر ارسلان و روی تخت نشوندم و دست محمد و گرفتم که چشماش باز شد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- ارغوانم اومدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- محمد خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم تو خوبی؟چیزی ت که نشد؟
سری به عنوان منفی تکون دادم نگاهشو به امیر ارسلان دوخت و گفت:
- امیر ارسلان چطوره؟
امیر ارسلان با چشای درشتش بهش خیره بود و دستشو می خورد.
گفتم:
- خوبه حتما گرسنشه.
امیر رو بغل کردم و محمد گفت:
- فرزاد و حسن کجان؟
نمی دونمی زمرمه کردم و کدخدا گفت:
- اونا خوبن بابا توی اتاق دیگن یکی شون که سرش شکسته که جدی نبوده و خوابه اون یکی هم دستش شکسته که باز خداروشکر جدی نبوده و اتل بستن.
نفس راحتی کشیدیم و محمد گفت:
- من حالم خوبه این سرم ها هم تمام شدن می شه بگید در بیارن؟
کدخدا گفت:
- الان امین رو صدا می زنم.
و رفت بیرون.
با یه دکتر جون برگشت و سرم ها رو باز کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه می تونید برید.
سری تکون دادیم و با کمک کدخدا محمد نشست.
جوری به محمد کمک می کرد که انگار بچه اشه!
برگشتیم خونه کدخدا و قرار بود حسن و فرزاد شب مرخص بشن و خداروشکر خوب بودن.
اول از همه از سوپ ی که عروس بی بی زینب درست کرده بود به امیر ارسلان دادم و خوابوندمش.
سر جاش گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم کنار محمد نشستم.
بی بی گفت:
- ماشاء الله جون اید بهتون نمی خوره یه بچه داشته باشید مگه کی عروسی کردید؟
محمد با خنده گفت:
- هنوز عروسی نکردیم .
بی بی و کدخدا و عروس ها و پسر هاش با تعجب نگاهمون کردن.
خنده امو قورت دادم حالا بدبخت ها چه فکر هایی می کنن.
گفتم:
- یعنی خوب ما سه سال پیش همو می خواستیم یه مشکلاتی پیش اومد جدا شدیم و دوباره بعد سه سال تازه یک هفته است همو پیدا کردیم امید ارسلان رو هم من دیروز به فرزندی قبول کردم.
سری تکون دادن و حال بی بی و کدخدا یه طوری شد.
یکی از پسراش گفت:
- مامان باز یاد محمد افتادی؟
اشک از چشمای بی بی سر خورد پایین و گفت:
- نمی دونم بچه ام کجاست!زنده است یا مرده!خدا لعنتت کنه سهند.
محمد گفت:
- چیزی شده؟
پسر بی بی گفت:
- مسعله قدیمی هست مادر و پدر من یه بچه به فرزندی قبول کردن پسر عموی مادرم سهند چون مادرم با پدرم ازدواج کرد برای انتقال ترمز ماشین رو می بره و وقتی مادر و پدرم تصادف می کنن محمد رو بر می داره و غیب ش می زنه.
سری تکون دادیم و گفتم:
- چه جالب اتفاقا اسم همسرم محمده اسم پدرش هم سهنده.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت106
#ارغوان
سری تکون دادم و گفتم:
- اون پسر بچه که توی اتاق خواب بود مال شماست؟یعنی بچه شماست،؟
بی بی زینب خندید و گفت:
- نه عزیزم اون نوه منه پسرام با خانوم هاشون اومدن روستا رفتن اطراف گشت بزنن نوه ام که خواب بود رو گذاشتن پیش من.
اهانی گفتم.
با رسیدن به درمونگاه داخل رفتیم و بی بی سمت یه مرد که مثل خودش سن بالا ولی سرحال بود رفت و گفت:
- دخترم به هوش اومده اقا مردا چطورن؟
به کدخدا نگاه کردم و گفتم:
- سلام کدخدا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- سلام دخترکم خوبی؟حالت چطوره؟بهتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- به لطف شما ممنون.
کدخدا گفت:
- خداروشکر برین داخل.
داخل اتاق رفتیم.
سریع بالای سر محمد رفتم که خواب بود و یه سرم و یه کیسه خون بهش وصل بود.
امیر ارسلان و روی تخت نشوندم و دست محمد و گرفتم که چشماش باز شد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- ارغوانم اومدی.
سری تکون دادم و گفتم:
- محمد خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم تو خوبی؟چیزی ت که نشد؟
سری به عنوان منفی تکون دادم نگاهشو به امیر ارسلان دوخت و گفت:
- امیر ارسلان چطوره؟
امیر ارسلان با چشای درشتش بهش خیره بود و دستشو می خورد.
گفتم:
- خوبه حتما گرسنشه.
امیر رو بغل کردم و محمد گفت:
- فرزاد و حسن کجان؟
نمی دونمی زمرمه کردم و کدخدا گفت:
- اونا خوبن بابا توی اتاق دیگن یکی شون که سرش شکسته که جدی نبوده و خوابه اون یکی هم دستش شکسته که باز خداروشکر جدی نبوده و اتل بستن.
نفس راحتی کشیدیم و محمد گفت:
- من حالم خوبه این سرم ها هم تمام شدن می شه بگید در بیارن؟
کدخدا گفت:
- الان امین رو صدا می زنم.
و رفت بیرون.
با یه دکتر جون برگشت و سرم ها رو باز کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه می تونید برید.
سری تکون دادیم و با کمک کدخدا محمد نشست.
جوری به محمد کمک می کرد که انگار بچه اشه!
برگشتیم خونه کدخدا و قرار بود حسن و فرزاد شب مرخص بشن و خداروشکر خوب بودن.
اول از همه از سوپ ی که عروس بی بی زینب درست کرده بود به امیر ارسلان دادم و خوابوندمش.
سر جاش گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم کنار محمد نشستم.
بی بی گفت:
- ماشاء الله جون اید بهتون نمی خوره یه بچه داشته باشید مگه کی عروسی کردید؟
محمد با خنده گفت:
- هنوز عروسی نکردیم .
بی بی و کدخدا و عروس ها و پسر هاش با تعجب نگاهمون کردن.
خنده امو قورت دادم حالا بدبخت ها چه فکر هایی می کنن.
گفتم:
- یعنی خوب ما سه سال پیش همو می خواستیم یه مشکلاتی پیش اومد جدا شدیم و دوباره بعد سه سال تازه یک هفته است همو پیدا کردیم امید ارسلان رو هم من دیروز به فرزندی قبول کردم.
سری تکون دادن و حال بی بی و کدخدا یه طوری شد.
یکی از پسراش گفت:
- مامان باز یاد محمد افتادی؟
اشک از چشمای بی بی سر خورد پایین و گفت:
- نمی دونم بچه ام کجاست!زنده است یا مرده!خدا لعنتت کنه سهند.
محمد گفت:
- چیزی شده؟
پسر بی بی گفت:
- مسعله قدیمی هست مادر و پدر من یه بچه به فرزندی قبول کردن پسر عموی مادرم سهند چون مادرم با پدرم ازدواج کرد برای انتقال ترمز ماشین رو می بره و وقتی مادر و پدرم تصادف می کنن محمد رو بر می داره و غیب ش می زنه.
سری تکون دادیم و گفتم:
- چه جالب اتفاقا اسم همسرم محمده اسم پدرش هم سهنده.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت107
#ارغوان
امیر قاسم پسر بی بی زینب گفت:
- چه جالب!مامان همین محمد جای پسرت.
خندیدیم و سر تکون دادیم .
کدخدا کمیل گفت:
- حالا چرا از دره پرت شدید پایین؟اگر شالیزار ها نبود حتما زنده نمی موندین!
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- ما نیوفتادیم پایین انداختنمون پایین!محمد پلیسه!
همه تعجب کردن و بی بی به صورت ش زد و وای گفت.
محمد سری تکون داد و گفت:
- به نیرو ها خبر دادم یکم دیگه می رسن روستا.
دستی به کمرم خورد که ترسیده برگشتم و فکر کردم ماری چیزی هست که دیدم امیرارسلان چهار دست و پا خودشو بهم رسوند و دستشو به کمرم گرفت و بلند شد.
بغلش کردم و بوسیدمش توی بغلم نشوندمش:
- سلام مامانی دورت بگردم بیدار شدی زندگیم؟
با سر و صدایی سریع بیرون رفتیم با دیدن کروعی و ۶ تا بادیگارد قلبم حس کردم توی دهن ام می زنه!
پسر کوچولوی امیر حسین پسر بی بی زینب رو کروعی گرفته بود و اصلحه رو روی سرش گذاشته بود.
با دیدن ما خندید و بقیه با ترس و لرز بهش نگاه کردن.
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- چطوری جاسوس کوچولو؟خوب منو فریب دادی باید بهت افرین بگم!
اب دهنمو قورت دادم و محمد گفت:
- اون بچه رو ول کن من باهات میام هر بلایی می خوای سرم بیار ول کن اون بچه رو.
کروعی خندید و گفت:
- تو رو نمی خوام اون خانوم کوچولو رو می خوام.
محمد داد زد:
- من پلیسممم اون هیچکاره است!
کروعی هم مثل خودش با خشم داد کشید:
- می فرستیش یا بزنم؟می دونین برای من کاری نداره!
امیرارسلان رو سمت محمد گرفتم که ازم گرفتش و گفتم:
- مراقب بچه ام باش.
امیر ارسلان بهم نگاه کرد خم شدم و بوسیدمش.
محمد دستمو گرفت که محکم دستشو پس زدم و سمت اون کروعی عوضی رفتم و گفتم:
- ول کن اون بچه رو بی همه چیز بی شرف!
لب زد:
- برو تو ماشین یالا.
نگاه اخر مو به محمد و امیر ارسلانم انداختم و از در بیرون زدم سوار ماشین شدم که کروعی بچه رو هل داد به جلو و سریع برگشت توی ماشین نشست جفتم.
همین که درو بست صدای اژیر پلیس بلند شد.
پس رسیدن!
کروعی داد زد:
- یالااااا راه بیفت همینوووو برو یالآا.
راننده راه افتاد و با سرعت بالا حرکت کرد صدای اژیر حداقل کمی دلمو قرص می کرد.
کروعی اصلحه توی دستش بود و مدام بر می گشت به پشت سر نگاه می کرد.
از این ور سمت در به راننده نگاه کردم باید یه کاری می کردم!
نگاهمو به توی ماشین دوختم که از توی جیب بغل شلوار راننده پشت اصلحه رو دیدم.
نامحسوس دستمو جلو بردم و خیلی اروم اصلحه رو عقب کشیدم که دیدم کروعی روی در نشست و شروع کرد به شلیک.
بی درنگ پامو بالا اوردم و کوبیدم بهش که از ماشین پرت شد پایین و راننده سرشو برگردوند که با پشت اصلحه کوبیدم توی سرش و اون بادیگارد که روی صندلی شاگرد نشسته بود رو تیر زدم.
کنترل ماشین داشت از دستشون خارج می شد و یه سمت کوه بود یه سمت اگه می یوفتاد پایین مستقیم می یوفتاد توی رودخونه ی عمیق و بزرگ.
یهو ماشین منحرف شد سمت رودخونه که جیغی کشیدم و درو باز کردم خودمو پرت کردم پایین که ماشین پرت شد پایین توی رودخونه و افتادم لبه جاده اگر یکم اون ور تر بود می یوفتادم توی رودخونه!
ماشین پلیس سریع کنارم وایساد و محمد پیاده شد و دوید سمتم.
با نفس نفس نگاهش کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت108
#ارغوان
کمک کرد بشینم و وقتی چک کرد دید سالمم محکم بغلم کرد.
بعد چند ثانیه ازم جدا شد و گفت:
- فکر کردم باز دارم از دست می دمت!دیگه ازم جدا نشو.
سری تکون دادم و دستمو گرفت بلند شدم .
سوار ماشین پلیس شدیم و برگشتیم خونه بی بی.
صدای گریه های امیر ارسلان توی کل محل پیچیده بود!
سریع درو حل دادم و رفتم تو.
با صدای در نگآهش این سمت چرخید و با دیدن من گریه اش وایساد و یهو خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و دلم براش غش و ضعف رفت.
خودمو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم زدم زیر گریه.
دو دستی محکم چسبیده بود بهم و هنوز هق هق می کرد گاهی.
انقدر توی شک این چند دقیقه بودم رمقی برام نمونده بود.
همون توی حیاط نشستم که کروعی رو اوردن و کنار حیاط دستبند به دست نگه داشتن تا نیرو های پشتیبانی برسه!
امیر ارسلان و نشوندم روی زمین و سمت کروعی رفتم تا به خودش بیاد یه مشت محکم توی صورت ش کوبیدم و یه لگد نثارش کردم که محمد عقب نگهم داشت و جیغ کشیدم:
- بزار بزنمششش گریه های امیر ارسلان ام تقصیر اونه باید بکشمش عوضی رو!چه حالی داری الان؟چه حالی داری من باعث شدم گیر بیفتی؟چه حالی داری یه دختر حساب تو رسیده؟هااااااا!
صورت ش از درد جمع شده بود و چیزی نمی گفت.
محمد گفت:
- امیر ارسلان ترسیده برو بغلش کن گناه داره.
سمت امیر ارسلان رفتم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت109
#ارغوان
سمت امیرارسلان رفتم و از روی زمین بلندش کردم عروس بی بی زینب هانا سمتم اومد و گفت:
- بهتره بریم داخل عزیز دلم.
با صدای محمد برگشتم:
- نه بهتره بریم تا نیرو ها همین جا هستن.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره اینجوری امن تره!
سمت بی بی زینب رفتم و گفتم:
- واقعا ممنونم به خاطر تمام این مدت اومدین تهران حتما جبران می کنم براتون لطفا شماره امو ثبت کنید.
سری تکون داد و شماره امو توی گوشیش ثبت کرد و گفت:
- این چه حرفیه دخترم!وظیفه ام بود اقا محمد هم مثل پسرم تو هم مثل عروسم چشم من که خونه ام ابادان هست ولی اومدم تهران حتما بهتون سر می زنم.
صورت شو بوسیدم و محمد ام با پسر ها و کدخدا کمیل خداحافظی کرد که نیرو های پشتیبانی رسید و سوار یکی از ماشین های پلیس شدیم.
فرزاد و حسن رو هم دم در بیمارستان سوار کردیم خواستیم راه بیفتیم که دیدم یه ماشین اشنا وایساد اهو و رها پیاده شدن.
پیاده شدیم اهو و رها خواستن سمتم بیان که همون لحضه حسن و فرزاد و از درمونگاه اوردن بیرون.
شکه این چهار تا به هم دیگه نگاه می کردن و رها و اهو دویدن سمت شون.
رها سمت فرزاد رفت و اهو سمت حسن!
محمد خم شد کنار گوشم گفت:
- بجز خودمون چهار تا عاشق دیگه هم این وسط انگار هست!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت110
#ارغوان
سری تکون دادم و گفتم:
- وقتی بهشون خبر دادم خیلی نگران شدن نگو نگران من نشدن نگران عشق هاشون شدن!
محمد خندید و گفت:
- اونا رو بیخیال به جای همه اشون من نگرانت بودم!
ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم و گفتم:
- شما که وظیفته!نه؟
خودشم خنده اش گرفت و گفت:
- اون که بعله چه وظیفه قشنگی!
وقتی خوب رها و اهو از نگرانی در اومدن تازه سمت من اومدن که پشت چشمکی ناز کردم و امیر ارسلان و دادم دست محمد دست به کمر گفتم:
- اره دیگه نو که میاد به بازار کهنه می شه دل ازار اخری باید بیاید حال منو بپرسید؟
از این سوتی که جلوی همه دادن بودن لب گزیدن و اهو برای مس مالی کردن گفت:
- نه بابا این چه حرفیه دیدیم تو سالمی اونا ناقص ان نگران شدیم همکلاسی ایم خوب هم گروهی مون هم هستن.
ادا شو در اوردم و گفتم:
- اره ارواح عمت برو خودتو سیاه کن.
هر دو تاشون بغلم کردن و رها سلقمه ای به پهلوم زد و گفت:
- حالا تو دهنتو ببند ابرو مو نو نبر اصلا ایقد بغلت می کنم جونت دراد خوبه؟
خنده ریزی کردم که اهو کوفتی گفت.
سوار شدیم و راه افتادیم سمت تهران.
بعد از کار های اداری با محمد در حال برگشت بودیم که گفتم:
- منو برسون خونه ام .
یه مسیر دیگه رو رفت و گفت:
- فکر کنم خونه تو دیگه باید پیش من باشه نه؟
امیر ارسلان که خواب بود رو توی بغلم جا به جا کردم تا راحت تر بخوابه و گفتم:
- نه!
متعجب گفت:
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- چون چ چسبیده به راه می خوام برم خونه ام.
پکر شد و ناراحت نگاهم کرد و سمت خونه ام رفت و گفت:
- واقعا انقدر بودن با من برات باعث عذابه؟اخه من چیکار کنم بفهمی دوست دارم؟بابا تو تمام جون منی من داشتم به خاطر تو این عملیات و به باد می دادم چون فقط تو بهم بی مهلی می کردی سه ساله دنبالت بودم بس که کوچه پس کوچه های تهران و نگاه کردم تا بلکه حداقل اتفاقی ببینمت چشام درد گرفت کور شدم!اره من ولت کردم منی که قول داده بودم ولت نکنم ولت کردم چون جونت توی خطر بود من معمور برات گذاشتم اون ول کردن سوری بود تا جونت رو نجات بدم اما معمور تو رو گم کرد انگار که من خودمو گم کرده باشم زندگی رو گم کرده باشم فقط دنبال ت می گشتم التماست می کنم اصلا هر کاری تو بخوای می کنم فقط از پیش من نرو تو تمام زندگی منی سه سال از زندگیم بد گذشته در نبودنت بیشتر از این زندگی مو ازم نگیر خواهش می کنم من به بودن ت کنارم محتاجم!
و ماشین وایساد کنار برج که خونه ام بود وایساده بود.
نگاهشو برگردوند سمت شیشه ماشین تا اشک توی چشم هاشو نبینم.
با صدای بمی گفت:
- ولی اگه بدون من خوشی نمی خوام ازت این خوشی رو بگیرم برو.
لب زدم:
- خیلی بیشعوری یعنی برم؟
برگشت سمتم و گفت:
- نه نرو لطفا.
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی رم.
لبخند روی لب هاش جا خوش کرد و گفت:
- دورت بگردم من.
راه افتاد که گفتم:
- کجا می ری من گفتم خونه تو نمی رم.
بهت زده وایساد و بهم نگاه کرد که خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم بریم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باشه ارغوان خانوم فعلا دور دور شماست.
خنده ام بلند تر شد با دیدن داروخونه گفتم:
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت111
#ارغوان
گفتم:
- وایسا وایسا باید برای امیر ارسلان وسایل بگیری لاک و پستونک و شیر خشک و این چیزا.
سری تکون داد و گفت:
- باشه الان میام.
پیاده شد و بعد کمی زود اومد گذاشت عقب و سوار شد و گفت:
- کلی خرید نیاز داریم برای تو من بچه بریم فعلا بخوابیم استراحت کنیم شب می ریم خرید.
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر خوبیه ولی فکر کنم اول هممون حمام لازم باشیم .
محمد به خودش و خودم که خاکی بودیم نگاه کرد و سری تکون داد.
با دیدن در همون عمارت ناخودگآه یاد سه سال پیش افتادم که با محمد اومده بودم.
محمد ریموت و زد و گفتم:
- بابات و دستگیر کردی این عمارت و مصادره نکردن؟
سری تکون داد و گفت:
- نه چون عمارت مال بابا نیست مال منه.
اهانی گفتم.
سوت و کور بود و کسی نبود پیاده شدیم و داخل رفتیم.
تو سالن و وسایل و یکم خاک برداشته بود یه راست رفتیم توی اتاق محمد و امیر ارسلان و روی تخت گذاشتم.
به اطراف اتاق نگاهی انداختم و خاطرات برام زنده شد.
محمد لباس برداشت و رفت توی حمام.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و ناخودگاه سمت گاوصندوق رفتم رمز و زدم و بازش کردم.
باید بدون اون دختر هم کی بود کنار عکس محمد!
چند تا کاغذ و پوشه توی گاوصندوق بود برشون داشتم انگار که سند املاکی چیزی باشه!
محمد بیرون اومد و روی تخت کنار امیر ارسلان دراز کشید نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یاد قدیم افتادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره .
با مکث گفتم:
- محمد اون دختر کی بود کنارت من اون عکس ها رو دیدم.
محمد سری تکون داد و گفت:
- اره فهمیدم خوب اون دختر قضیه اش درازه یعنی گفتن نامزد منه من هیچ وقت موافق نبودم چون دختر دوست بابام بود و منم که از این افراد بدم می یومد دختره هم مثل بابام و دوست ش بود پارتی و الکی با اسرار و کار های بابا مجبور شدم حداقل خاستگاری رو برم و دختره هم از خدا خواسته قبول کرد من بهش گفتم به هم ش بزنیم اما اون این کارو نکرد و گفت عاشقم می شی منو مجبور می کرد گاهی توی دور همی هاشون شکرت کنم و عکس بگیریم ولی بعد یه مدت تمام ش کردم و تا چند ماه با بابا جر و بحث مون شد ولی خوب شر ش کنده شد .
سری تکون دادم و بلند شدم که برگه ای از لای پرونده ها افتاد.
خم شدم برش داشتم بازش کردم و با دیدن متن ش تعجب کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت112
#ارغوان
با دیدن متن ش تعجب کردم! همون متن صیغه نامه بود.
به محمد نشون دادم که سری تکون داد و گفت:
- اره متن صیغه نامه است که توی عمارت بابات برای یک سال خوندیم.
یه بار دیگه متن و خوندم و گفتم:
- محمد این برای یک سال نیست نوشته تا اخر عمر!
محمد با تعجب ازم گرفت و متن و خوند و گفت:
- اره راست می گی!یعنی تو وقتی از من جدا بودی هم زن ام بودی اگر با کسی ازدواج می کردی هم قبول نبود!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
محمد گفت:
- خداروشکر.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
روی تخت دراز کشید و گفت:
- چون مال خودمی.
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- البته یه بار دیگه هم خداروشکر.
متعجب گفتم:
- این بار چرا؟
با خنده گفت:
- اخه این جوجه هم مال خودمونه.
خنده ای کردم.
#دو روز بعد
خداروشکر امروز کار های اداری پرونده کروعی و دار و دسته اش تمام شده بود و حکم اعدام و براش بریدن.
قرار بود امروز بریم خرید و برای محمد و من و امیر ارسلان خرید کنیم.
محمد که اماده بود و از خوشحالی تمان شدن کروعی روی پاش بند نبود.
لباس امیر ارسلان و تن ش کردم که محمد گفت:!
- نمی دونی چه حال خوبی دارم پرونده این کروعی بسته شد هفته ی دیگه اعدام ش می کنن و باز منم منم می کرد می گفت انتقام می گیرم از تو مخصوصا زن ت بگو تو که رفتنی جای این تهدید های تو خالی فکر اخرتت باش.
با شنیدن حرف های محمد و و تهدید کروعی حس کردم یه ترسی و اظطرابی وارد وجودم شد!
نمی دونم چرا حس می کردم واقعا تلافی می کنه!
نکنه بلایی سرمون بیاره؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت113
#ارغوان
افکار منفی مو پس زدم اون توی زندانه قراره اعدام بشه پس کاری نمی تونه بکنه!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
پیش یه مرکز خرید پیاده شدم و امیر ارسلان و بغل کردم تا محمد بره پارک کنه ماشین رو بیاد.
بعد چند دقیقه برگشت و امیر ارسلان رو از بغلم گرفت و راه افتادیم.
در حال خرید کردن بودیم و داشتم به مانتو های توی ویترین نگاه می کردم و که به کسی برخوردم و خرید هام افتاد.
سر بلند کردم که دیدم عروس بی بی زینبه!
با دیدن همه اشون سلام و علیک کردم و روی بی بی زینب و بوسیدم و گفتم:
- خوش اومدید از این ورا؟
بی بی زینب لبخندی به روم زد و گفت:
- بچه ها اومدن خرید امشب می ریم هتل تا فردا راه بیفتیم سمت ابادان و خرمشهر.
اخمی کردم و گفتم:
- هتل چرا می ریم خونه ی ما خرید ها هم تمام شده داشتیم می رفتیم.
هر چقدر تعارف کردن توی کت من و محمد نرفت که نرفت.
شام گرفت محمد و سوار ماشین هامون شدیم و حرکت کردیم.
در عمارت رو با ریموت باز کرد محمد و داخل رفتیم.
پیاده شدیم امیر ارسلان که خواب بود و توی بغلم جا به جا کردم و محمد همه رو راهنمایی کرد داخل.
امیر ارسلان رو روی زمین جا پهن کردم و خوابوندم.
به بقیه که دم در خشک شون زده بود نگاه کردم رد نگاهشو نو دنبال کردم رسیدم به عکس بابای محمد سهند!
چرا اینطور به عکس نگاه می کنن؟
محمد هم برگشت و دید داخل نیومدن با تعجب گفت:
- چیزی شده؟
بی بی زینب دستشو به در گرفت اما نتونست خودشو کنترل کنه و داشت می یوفتاد که عروس هاش گرفتن ش.
با چشای گرد شده نگاهش کردم و خودمو بهش رسوندم محمد سریع با یه لیوان اب قند برگشت و بهش دادیم.
همه اشون شکه بودن طوری که انگار شوک الکتریکی بهشون وصل کردیم.
بی بی به زور بلند شد و سمت محمد رفت و بغلش کرد و زد زیر گریه.
گیج شده بودم و نمی دونستم دلیل شون از این رفتار ها دقیقا چیه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت114
#ارغوان
کدخدا کمیل هم داشت گریه می کرد.
این دفعه یه لیوان اب قند به کدخدا کمیل دادم و با کمک پسر و عروس هاشون روی مبل نشوندیمشون.
با صدای گریه بقیه امیر ارسلان هم بیدار شده بود و ترسیده بود.
سریع بغلش کردم که اروم گرفت و گفتم:
- بچه هم ترسیده چی شده اخه چرا گریه می کنید؟
بی بی زینب با گریه گفت:
- تو محمد منی محمد من!
به محمد نگاه کردم و محمد ام گیج به من نگاه کرد.
یکی از پسر ها گفت:
- این عکس سهنده!پسر عموی مادرم همون که محمد مادرم رو دزدیده بود.
اب دهنمو قورت دادم و به بی بی و محمد نگاه کردم!
یعنی محمد همون پسر گمشده ی بی بی بود؟
محمد شکه بهشون نگاه می کرد و باورش براش سخت بود.
بی بی خواست دست محمد رو ببوسه که محمد دستشو عقب کشید و نزاشت و بی بی رو بغل کرد.
بی بی با گریه گفت:
- کجا بودی مادر کجا بودیواین همه سال پیر شدم از بس دنبالت گشتم کور شد این چشمام بس که اشک ریختم!خدا لعنتت کنه سهند .
محمد با صدای بمی گفت:
- نترس بی بی...مامان اون سهند حق شو گذاشتم فک دستش خلافکار بوو.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت115
#ارغوان
محمد هم خوشحال شده بود و هم شکه!
اما خوب داشتن همچین خانواده خوبی نعمت بود و محمد خداروشکر کرد که سهند خلافکار پدرش نبوده!
امیر ارسلان ازم جدا نمی شد و احساس غریبی می کرد محمد خودش چایی اورد و دوباره کنار بی بی زینب نشست و بی بی با عشق بهش نگاه کرد.
واقعا بعد از این همه سال عزیز شو پیدا کرده بود حق داره چشم ازش بر نداره.
با لبخند بهشون نگاه می کردم که با حرف کدخدا کمیل بهش چشم دوختم:
- محمد پسرم تو یه چیز دیگه هم باید بدونی!اونم اینکه ما هم مدر و مادر اصلی تو نیستیم.
لبخند روی لب ام ماسید و متعجب بهش نگاه کردم یعنی چی!یعنی همش فیلم بود؟
محمد بدبخت باز شکه شد و با صدای گرفته ای گفت:
- شوخی می کنید؟یعنی چی!
کدخدا کمیل گفت:
- پدر و مادرت توی جنگ شهید شدن همسرم تو رو توی یه روستا جنگ زده وقتی داشتی گریه می کردی پیدا کرد و شدی بچه ی ما اما فقط مدت کمی و اون سهند نامرد از خدا بی خبر تو رو از ما گرفت.
محمد انقدر شکه شده بود لب ش به حرفی باز نشد .
واقعا منم بودم می فهمیدم دو تا خانواده دارم شاخ در می یاوردم.
بی بی زینب
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت115
#ارغوان
بی بی زینب با نگاه قشنگش بهمون زل زد و گفت:
- وقت ش نشده عروسی کنید؟
من و محمد به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم و محمد گفت:
- حالا که شما هستید و اوضاع ارومه و پرونده ی جدیدی به من ندادن فکر خوبیه مخصوصا این هفته که من کاملا مرخصی ام!
عروس بی بی زینب گفت:
- خیلی ام خوبه مادر پس از فردا برید خرید کنید که اخر هفته یعنی4 روز دیگه پنجشنبه عروسی رو بگیریم.
سری تکون دادیم و گفتم:
- اول باید دستی به این عمارت بکشم محمد که انگار 3 ساله دستی بهش نکشیده!
محمد گفت:
- بعد اینکه سهند و گرفتم تحویل دادم تو هم که پیدات نکردم یه خدمتکار داشت می یومد تمیز می کرد می رفت من خونه نمی یومدم این دو ماه اخرم که خدمتکاره نیومده اینطور شده این عکس های سهند رو از در و دیوار عمارت باید در بیارم می تونی بچه رو بخوابونی یکم از کار ها رو انجام بدیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یکم دیگه می خوابه خودش خوابش میاد چند تا اتاق و اماده کن مامانت اینا برن اونجا استراحت کنن.
باشه ای گفت و داماد های بی بی زینب هم رفتن کمکش.
بی بی زینب بهم نگاه کرد و گفت:
- خانواده ات کجان دخترم؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- مادرم که عمر ش رو داده به شما پدرم هم خلافکار بود راستش من رو قمار کرده بود توی عملیات که محمد پلیس مخفی بود و محمد توی قمار منو برنده شد یعنی در واقعه نجاتم داد از دست بابام و دوتایی باهم کار شو تمام کردیم اعدام شد.
سری تکون داد و گفت:
- ببخشید دخترم نمی خواستم ناراحتت کنم حالا ما همه خانواده ی توایم عزیزم خداروشکر که اینجایی گل دخترم.
لبخند ی به مهربونی ش زدم و امیر ارسلان که خواب ش برده بود رو سر جاش گذاشتم و محمد و صدا کردم.
که اومد و با کمک هم اول قاب عکس های پدر شو از دیوار ها پایین اوردیم محمد خواست بندازه شون زمین که خورد بشن که سریع جلوشو گرفتم و به امیر ارسلان که خواب بود اشاره کردم.
سری تکون داد و بردشون بیرون .
خاک توی سالن جمع شده بود امیر ارسلان و گذاشتم تو اتاق بی بی پیش بی بی و همون جا سفره پهن کردم و شام خوردیم بی بی و شوهرش و بچه هاش خوابیدن چون واقعا خسته بود و من و محمد ام تا صبح دور خونه بودیم حرف می زدیم و کار می کردیم و اصلا هم خواب مون نمی یومد انگار که خودمون داشتیم خونه امونو برای زندگی می ساختیم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت116
#ارغوان
تا فردا عمارت مثل دسته گل شد.
ساعت 5 و نیم صبح بود که خوابیدیم تا یکم استراحت کنیم.
#صبح!
محمد از خود ساعت 11 که بیدار شده بود داشت زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد برای عروسی منم کار های ارایشگاه و اینا رو انجام دادم.
واقعا عروسی جالبی می شد!
عروسی که من توش یه بچه ۸ ماهه داشتم!
امروز قرار بود لباس عروس که مونده بود رو انتخاب بکنیم و همه با هم اومده بودیم تا من انتخاب کنم.
وارد مزون لباس عروس شدیم برگشتم تا محمد و صدا بزنم که دیدم کنار مادرش از اون قسمت داره نگاه می کنه و جلو می ره!
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم با اینکه خانواده اش خیلی بهم توجه می کردن اما توی این مدت اصلا نظر منو نمی پرسید مدام دور خانواده اش بود ذوق زده ی اونا بود و منو کلا انگار یادش رفته بود!
مثلا من عروسشم نباید همراه من بیاد؟
نباید از من نظری بپرسه؟
امیر ارسلان و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم:
- اشکال نداره مامانی باهم می ریم.
یکم توی مزون لباس ها رو نگاه کردم اما دلم گرفته بود و انگار هیچ کدومو دوست نداشتم با صدای محمد سر بلند کردم بلاخره یادش اومد منم هستم!:
- ارغوان بیا.
سمت ش رفتم که لباس عروس و نشونم داد و گفت:
- ما اینو انتخاب کردیم!
بی بی لب گزید و گفت:
- ما انتخاب کردیم چیه پسر!ما نظر مون اینه کسی که انتخاب می کنه عروسمه!
با حرف محمد به سیم اخر زدم و اخمامو توی هم کشیدم و گفتم:
- ولی من از هیچ کدوم خوشم نیومده بهتره بریم.
اومدم برم که گفت:
- وایسا بیینم ارغوان مگه این چشه؟
به لباس عروس کاملا پوشیده نگاه کردم قشنگ بود اما باید با من انتخاب می کرد باید اصلا می گفت دوست داری؟
با اخم گفتم:
- گفتم من خوشم نیومده؟
دو قدم نرفته بودم که بازومو به شدت عقب کشید و گفت:
- وایسا دارم باهات حرف می زن...
انقدر محکم کشید که پای جلوم که مجبور شدم بیارمش عقب خورد به پای عقب ام و چون بچه دستم بود به پشت افتادم محکم امیر ارسلان و به خودم فشردم مبادا سرش به سرامیک بخوره و افتادم روی سرامیک های سرد.
چشمامو از ترس بستم و امیر ارسلان ترسیده زد زیر گریه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت116
#ارغوان
با صدای وای بی بی زینب چشامو باز کردم به صورت ش زد و سریع خم شد بقیه سریع این سمت اومدن و کمک کردن بلند شم.
کمرم درد بدی گرفته بود و امیر ارسلان ساکت نمی شد.
محمد امیر ارسلان و بلند کرد و تکون می داد تا ساکت بشه اما با گریه نگاهش به من بود.
به سختی بلند شدم و امیر ارسلان و از دستش کشیدم و گفتم:
- بده بچه امو.
ازش گرفتم و بی توجه به صدا کردن هاش از پاساژ سریع بیرون اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم :
- الو داداش!
با شنیدن صدام بهت زده گفت:
- ارغوان گریه می کنی؟چی شده؟
اشکام روی صورت ام ریخت و گفتم:
- بیا دنبالم این ادرس.
باشه ای گفت و خیلی زود خودشو رسوند دیدم محمد داشت می یومد سمتم که سعید رسید و سریع سوار شدم حرکت کرد.
نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم بگیر دورت بگردم چی شده بپه زهره ترک شده.
هق زدم و چیزی نگفتم .
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت117
#ارغوان
تا رسیدن به خونه سعید چیزی نگفتم.
درو باز کرد و داخل رفتم که دریا اومد بیرون با دیدن من رفت سمت سعید و گفت:
- سلام ابجی.
سری تکون دادم و داخل رفتم و صدای دریا رو شنیدم:
- داداش سعید چرا ابجی ارغوان گریه می کنه؟
به علی و سجاد سلام کردم و روی مبل نشستم و امیر ارسلان و توی بغلم نشوندم رو به علی گفتم:
- علی می ری برا امیر ارسلان شیر خشک و لاک بگیری؟
سری تکون داد و کت شو برداشت زد بیرون .
سعید نشست روبروم و گفت:
- نمی خوای بگی چی شده دورت بگردم؟
با گریه لب زدم:
- محمد از وقتی مامان و باباش پیدا شدن با اینکه خانواده اش کلی به فکر منن اما خودش انگار منو یادش رفته همش از اونا نظر می پرسه راجب کار های عروسی منو ادم حساب نمی کنه انگار که نه انگار من عروسم!امروز تو پاساژ خودش لباس انتخاب کرده با مادرش منم گفتم نه منو کشید عقب با بچه خوردم زمین کمرم درد می کنه منم بهت زنگ زدم.
سعید بلند شد و گفت:
- دارم براش.
نگران بهش نگاه کردم که گفت:
- بشین تا برگردم.
و زد بیرون.
#محمد
توی عمارت راه می رفتم و شماره ارغوان رو می گرفتم همه دلخور و ناراحت نگاهم می کردن.
پوفی کشیدم و دوباره شماره گرفتم که مامان گفت:
- نکنه دخترم چیزی ش شده؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که صدای زنگ عمارت بلند شد.
سریع سمت ایفون رفتم که دیدم سعیده.
باز کردم و در سالن رو هم باز کردم بقیه اومدن ببین کیه همه امید داشتیم شاید ارغوان باشه!
سعید درو محکم باز کرد و با خشم داخل اومد و توپید بهم:
- از راه رسیدی منت شو می کشیدی منم منم می کردی ادای عاشق ها رو در میاوردی حالا که بخشیدتت دم در اوردی خواهر منو وسط مزون جلوی بقیه می زنی زمین اره؟اونم با بچه؟تف به غیررت تف!بمیری که اومده بود اون طور اشک می ریخت وقتی خانواده ات نبودن که خوب برات اولویت بود حالا که کس و کار پیدا کردی خواهر من و یادت رفت؟یا می ری از دلش در میاری یا خواب خواهر منو ببینی.
لب زدم:
- زن م کجاست؟
با خشم گفت:
- خونه من ادرس شو می فرستم فقط تا شب وقت داری.
و زد بیرون.
رو به مامان گفتم:
- قول می دم با ارغوان برگردم.
از در بیرون زدم و یه گل و شرینی و کادو خریدم و سمت خونه سعید رفتم.
زنگ در رو زدم کی بی حرف باز شد و داخل رفتم.
سه تاشون بیرون اومدن و سعید گفت:
- داخله نمی دونه که اومدی!
سری تکون دادم و داخل رفتم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت118
#ارغوان
داخل رفتم روی مبل نشسته بود و امیر ارسلان کنارش خواب بود به تلوزیون خاموش زل زده بود و ناراحتی از چهره اش بیداد می کرد و عمیق توی فکر بود.
امیر ارسلان و بغل کردم و روی مبل دیگه گذاشتم بازم متوجه ام نشد گل و کادو و شیرینی رو روی میز گذاشتم که به خودش اومد و با دیدن من تعجب کرد و بعد اخم.
دوباره نگاهشو به تلوزیون دوخت و محلم نزاشت.
لب زدم:
- سلام.
جواب مو نداد که گفتم:
- می دونم اشتباه کردم معذرت می خوام من چون خانواده امو الان پیدا کردم خودمو گم کردم از تو غافل شدم ببخشید اومدم جبران کنم.
بهم نگاهی انداخت و هر طوری بود از دل ش در اوردم و با ارغوان برگشتم عمارت و همه خوشحال شدن.
#ارغوان
امروز روز عروسی بود و از ساعت7 باید می رفتم ارایشگاه.
قرار بود برای ساخت کلیپ مون محمد منو برسونه ارایشگاه.
لباس قشنگی پوشیدم و با لبخند به خودم نگاه کردم.
حتما محمد خوشش میاد.
امیر ارسلانم که از همیشه خوشتیپ تر شده بود و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم پایین رفتم و گفتم:
- محمد من حاظرم بریم؟
برگشت سمتم و گفت:
- ارغوان من باید مامان و ببرم دکتر امروز نوبت داره بقیه کار دارن تو خودت برو عزیزم.
و دوباره برگشت و داشت دارو های بی بی زینب و جمع می کرد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ولی قراره کلیپ بگیریم فیلم بردار الانا میاد وسایل تو ماشینته.
برگشت و سریع از کنارم رد شد و گفت:
- عزیزم نمی شه که مامانم تنها بره حالا اینجای فیلم و نگیریم مگه چی می شه وسایل هم بزار توی ماشین خودت.
لب زدم:
- خوب مامانت با بابات بره!
اخمی کرد و گفت:
- مگه من مردم ؟گیر نده دیگه ارغوان اول صبحی برو عزیزم برو.
نفس عمیقی کشیدم تا اروم باشم.
بی توجه بهش از عمارت بیرون زدم بلکه بفهمه دلخور شدم و دنبالم بیاد اما هیچی!
وسایل و جا به جا کردم خودم و فیلم بردار و رد کردم رفت.
سوار ماشین شدم و امیر ارسلان و روی صندلی شاگرد نشوندم و راه افتادم.
ظبط و روشن کردم که از شانس خیلی خوبم اهنگ غمگین پلی شد!
همینو کم داشتم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#ارغوان
خودم حالم عالی بود و این عالی تر ش کرد.
قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام ریخت و پاک کردم امروز زور عروسی م بود پس سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم.
حتما وقتی بیاد دنبالم از دلم در میاره.
وسایل و داخل بردم و تا 12 ارایشگاه بودم و قرار بود12 محمد بیاد دنبالم.
محشر شده بودم واقعا.
همه تعریف می کردن ازم اما نمی دونم چرا خوشحال نبودم شاید چون محمد حتی یه پیام هم بهم نداده بود.
منتظر موندم اما نیومد و نیم ساعتی گذشت.
خسته و کلافه بهش زنگ زدم اما خاموش بود.
اعصابم بهم ریخته بود و نگاه بقیه که روم می چرخید بیشتر اذیتم می کرد.
چند بار دیگه هم زنگ زدم اما خاموش بود!
دیگه نمی دونستم چیکار کنم!
نزدیک بود گریه ام بگیره واقعا.
بقیه عروس ها که دیر تر اومده بودن رفته بودن و فقط من بودم.
یک ساعت شد سه ساعت و دیگه نتونستم تحمل کنم.
از ارایشگاه بیرون زدم و امیر ارسلان و صندلی عقب خوابوندم و حرکت کردم.
دستکش های سفید مزخرف رو از دستم در اوردم و پرت کردم از شیشه بیرون.
دست گل رو که تو ماشین مونده بود رو هم انداختم که ماشین از روش رد شد و پودر شد.
هق هق ام توی فضای ماشین پیچید و انقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که جلوی خودمو نمی دیدم.
زدم کنار و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زدم برای خودم و دل شکسته ام.
برای اون همه نگاه پر از ترحم روم.
اخه کسی عروس شو یادش می ره که محمد یادش رفته بود!
نه نمی تونستم اینجا بمونم دیگه محمد و نمی تونم تحمل کنم دیگه همه چی تمامه!
اول رفتم محضر و برگه صیغه نامه که همراه ام بود تا امشب باطل ش کنیم رو باطل کردم و سمت شمال راه افتادم.
ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم بلاخره اقا زنگ زد.
پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم.
از اینه ماشین به خودم نگاه کردم تمام ارایش ام ریخته بود به خاطر گریه ام و زیر چشمام سیاه سیاه شده بود و چشمام حسابی قرمز بود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#ارغوان
#محمد
دکتر خیلی دیر اومد و کار های مامان 5.4ساعتی دیر تر انجام شد و تا رسیدم ارایشگاه نوبت ام رد شده بود و باید وایمستادم و هر کاری کردم نشد که نشد!
ساعت 1 بود که اماده شدم و خواستم برم دنبال ارغوان که عروس مامان زنگ زد و گفت مامان خون دماغ شده.
نمی دونم چطور خودمو رسوندم به عمارت .
از در داخل رفتم که دیدم حال مامان خوبه با دیدن من گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟عروس ت کو؟
نگران بهش نگاه کردم و کردم و گفتم:
- هنوز نرفتم دنبال ش چی شده مامان چرا خون دماغ شدی؟
مامان گفت:
- هیچی نشده طبیعیه دکتر هم گفته بود عروس ت ساعت 12 کارش تمام شده بود الان ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- نزدیک دو تا برسم اونجا 3.
مامان با ناراحتی گفت:
- برو فقط برو دنبالش.
سری تکون دادم و از شانس خوبم به ترافیک خوردم و ساعت3 و خورده ای رسیدم اونجا.
اخ یادم رفت به فیلم بردار زنگ بزنم!ولش بیخیال.
ایفون رو زدم که منشی برداشت و گفت:
- سلام بعله؟
لب زدم:
- سلام اومدم دنبآل همسرم ارغوان ..
نزاشت فامیل شو بگم گفت:
- اقا شما کجا بودی الان اومدی؟ایشون از 11 و نیم منتظر شما بودن اولین اومدن و نرفتن اخری هم دیر اومدین گذاشت رفت حالش خیلی بد بود.
وای کجا رفته؟مهمون ها همه تو تالار ان!
لب زدم:
- نمی دونید کجا رفته؟
منشی گفت:
- همسر شماست از من می پرسین؟
سریع سمت ماشین رفتم و شماره اشو گرفتم اما گوشی بعدش خاموش شد.
برگشتم عمارت و مامان نگران با بقیه توی حیاط بود دوستای ارغوان با فرزاد و محسن و سعید و سجاد و علی هم اومده بودن.
مامان با دیدنم نگران گفت:
- عروسم کو؟
روی اولین صندلی نشستم و گفتم:
- ساعت 11 و نیم اماده شده بود الان ساعت 3 و نیم نزدیک4 گذاشت رفت گوشیش هم خاموشه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#ارغوان
وقتی رسیدم ویلا شب شده بود.
خواستم برم تو اما پشیمون شدم و سمت ساحل حرکت کردم.
به امیر ارسلان که خواب بود نگاه کردم و پیاده شدم.
لب ساحل نشستم و زل زدم به دریا.
اونم مثل دل من اروم و قرار نداشت.
سیل ناراحتی و غم توش قل قل می کرد.
مثل من هر چقدر بیشتر می خروشید بیشتر بی قرار می شد.
با درد چشامو بستم و اشک هام راه خودشونو پیدا کردن.
دوبار محمد من و شیکوند!
یه بار تنها این بارم که توی روز عروسی جلوی همه!
لعنت بهت محمد لعنت.
حیف دلم!
از ته دل جیغ کشیدم:
- حیییییییف دلم محمد حییییییف.
هق زدم و سرمو روی پاهام گذاشتم.
با صدای گریه امیر ارسلان بلند شدم و سوار ماشین شدم از روی صندلی برش داشتم و توی بغلم تکون ش دادم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت123
#ارغوان
هوا سرد بود و ممکن بود امیر ارسلان مریض بشه!
از دار دنیا حالا فقط یه امیر ارسلان رو دارم پس باید خوب مراقب ش باشم!
امیر ارسلان هم مثل منه بجز خودم کسی رو نداره!
بوسیدمش و به خودم فشردمش اما اون منو داره و من چیزی براش کم نمی زارم!
حرکت کردم و سر راه شیر خشک و وسایل برای امیر ارسلان با یکم مواد خوراکی خریدم.
وارد ویلا شدم و با دیدن خدمتکار سمیه خانوم بهش سلام کردم و اون با نگاه متعجب ش به خودم و لباس عروس و ارایش ریخته نگاه کرد و با اکراه سلام خانومی گفت و وارد ویلا شدم.
طبق معمول تمیز بود.
توی اشپزخونه رفتم و امیر ارسلان و روی قالی گذاشتم که همون پایین پام نشست و سر بلند کرد زل زد بهم تا شیر شو اماده کنم.
وقتی داشتم شیر شو اماده می کردم با دهنش صدای خوردن شیر رو در میاورد از پام گرفت بلند شد سر پا دستشو سمت شیشه شیر دراز می کرد.
این یعنی حسابی بی طاقت شده.
همش زدم و بهش دادم و بغلش کردم که با دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن.
دورش بگردم الهی.
خودمم یه چیزی خوردم و توی اتاق خواب رفتم امیر ارسلان و نشوندم تا شیر خوردن ش تمام کنه و لباس مو عوض کردم و روی تخت نشستم گوشی مو روشن کردم که همون لحضه زنگ خورد و دیدم محمده!
پوزخندی زدم و بلاک ش کردم و شماره سعید و گرفتم:
- سلام داداش.
با صدای نگران ش گفت:
- دورت بگردم کجایی تو منو سکته دادی دختر!خوبی سالمی کجایی؟
لب زدم:
- نفس بگیر جواب تو بدم اره خوبم اومدم دور باشم از تهران و ادم هاش شمال ام.
نفس راحتی کشید و گفت:
- چرا رفتی دورت بگردم؟
لب زدم:
- رفتم خودمو پیدا کنم رفتم محمد و از زندگیم پرت کنم بیرون بی لیاقت رو بر می گردم زنگ زدم خبر بدم.
سعید نفس راحتی کشید و گفت:
- باشه دورت بگردم مراقب باش بهترین تصمیم ها رو بگیر.
بعد کمی حرف زدن خداحافظی کردم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت124
#ارغوان
#یک_هفته_بعد
#تهران
تازه از شمال رسیده بودم تهران.
نگاهی به امیر ارسلان انداختم که خوش خواب برای خودش خوابیده بود.
جلوی عمارت محمد وایسادم و پیاده شدم.
لباس عروس و وسایلی که خریده بود با پول ش رو توی کیسه زباله ریخته بودم از صندوق در اوردم و جلوی در گذاشتم که همون لحضه در باز شد و محمد و خانواده اش اومده بودن بیرون و ناراحت به نظر می رسیدن!
متحیر بهم نگاه کردن که گفتم:
- سلام وسایلی که پیشم مونده بود رو اوردم!
برگه صیغه نامه رو از کیفم در اوردم و انداختم توی صورت محمد و گفتم:
- با همین کارم راه افتاد که امیر ارسلان و پسر خودم بکنم!بعد هم باطل ش کردم که دیگه سنمی باهم نداشته باشم.
برگشتم و سوار ماشین شدم که قدمی جلو اومد و گفت:
- ارغو..
گاز دادم و دیگه چیزی متوجه نشدم.
وارد اپارتمانم شدم و خواستم در واحد مو باز کنم که دیدم در واحد روبرو که مال محمد و دوتا دوستاش بود باز شد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت125
#ارغوان
با صدای جیغ من اول مسعولین تالار و بعد مهمون ها ریختن بیرون.
کشون کشون خودمو به محمد رسوندم بیهوش بود و غرق خون شده بود.
دستشو گرفتم و با گریه به قلبم چسبوندم.
محمد ام حتما خوب می شه اون اون حتما خوب می شه اون عاشق منه می خواد من باهاش اشتی کنم ازدواج کنیم تکون ش دادم و با گریه هق زدم:
- محمد مگه نه؟
بقیه دورمون حلقه زدن و حسن و فرزاد سریع خودشونو بهم رسوندن.
حسن خم شد روی قلب محمد سرشو بلند کرد و ناباورانه لب زد:
- نمی زنه!قلب ش نمی زنه!
شکه شدم!انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن! یک باره انگار دیونه شدم باشم یقعه ی حسن و گرفتم و تو صورت فریاد زدم:
- دروغ نگووووووووو دروغ می گییییی مثل سگ دروغ می گییییی محمد من سالمه سالم تر از همه.
هلش دادم عقب و سر محمد و بغل کردم به قلبم چسوندم و گفتم:
- هیچی ش نیست خواب ش برده بیدار می شه محمدم هیچی ش نیست محمد عزیزم بیدار شو اینا بینن خوبی اینا می خوان منو اذیت کنن بگن محمدت مرده!
زیر لب زمزمه کردم:
- مرده!
امبولانس رسید و می خواستن محمد منو ببرن.
نه نمی زارم.
کسی نمی تونه محمد و از من جدا کنه.
محکم بغلش کردم پرستار ها که جلو اومدن جیغ بلندی کشیدم دو نفر دستامو گرفتن و به زور از محمد جدام کردن.
از این طرف محمد مو می بردن امیر ارسلانم با چشای گریون بغل رها بود و خودم!
می خواستم برم برم پیش محمد بغلش کنم منم با خودش ببره!
ولی نمی زاشتن!محکم گرفته بودنم.
هق زدم و سرمو روی زمین گذاشتم که با صدای پرستار انگار جون دوباره ای به تن ام برگشت:
- قلب ش داره می زنه اما خیلی ضعیف!
شکه سرمو بلند کردم بقیه رو کنار زدم و خودمو به امبولانس رسوندم بالا رفتم و کنارش نشستم رها جلو اومد و امیر ارسلان و گرفت سمتم بغلش کردم اما دستام بی جون تر از اونی بود که فکر شو می کردم!
توی بغلم نشوندمش که اروم گرفت طفل بی قرارم!
کی قراره دل خودم اروم بگیره؟
امبولانس با سرعت بالا راه افتاد اشکام پر سرعت مثل سرم توی دست محمد می ریخت و دستشو محکم گرفته بودم.
واقعا می خواستم عشق محمد و از سینه ام بیرون کنم؟میتونستم؟نه!هرگز!
#3ماه بعد
چادر سفیدی از خادم حرم گرفتم و امیر ارسلان و پایین گذاشتم چادر رو سرم کردم اما خوب درست بلد نبودم!
طوری که خانومه بهم گفت گرفتمش و امیر ارسلان رو بغل کردم.
از صحن وارد حرم شدم و نگاهی به قسمت ورودی اقایون انداختم که محمد و دیدم سمتش رفتم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد لبخندی بهم زد امیر ارسلان دستاشو باز کرد و بابا باباش شروع شد.
می دونستم چرا بابا بابا می کنه تا روی ویلچر بغل باباش بشینه و به قول خودش ماشین سواری کنه.
امیر ارسلان و دادم بغل محمد و دسته های ویلچر رو گرفتم و اروم اروم راه افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
- اسلام و علیک یا ضامن اهو!
یاد اون روزی که محمد توی کما بود افتادم که با چه حال زاری اومدم اینجا و شفاعت محمد رو خواستم.
بی بی زینب گفته بود بیام دست به دامن اقا بشم بی جواب نمی زارتم اومدم گفتم تا شفاعت محمد منو نده نمی رم یک سه روز موندم اینجا به زور خادم ها یه کیکی چیزی می خوردم و برای محمد شیر میاوردن روز پنجم اقا جواب مو داد و محمد چشم باز کرد قول داده بود اولین روزی که محمد از بیمارستان مرخص شد صاف بیارمش اینجا.
امروز از بیمارستان بعد از 3 ماه زیر اون دم و دستگاه خوابیدن مرخص شد و طبقه گفته ام اورده بودمش اینجا.
توی صحن رضوی وایسادم و روی فرش کنار محمد و امیر ارسلان نشستم و گفتم:
- اقا جان ال وعده وفا محمد و اوردم پا بوس ت .
با صدای محمد با تعجب بهش نگاه کردم :
- سلام اقا جون منم اول وعده وفا فقط من مثل خانوم دیر وفا کردم شرمنده اتفاق زیاد پیش اومد خودت بهتر از هر کسی شاهد بودی اقا جان ولی نوکرتم که اخرش رو اینجور کمک کردی خوب تمام بشه!
با نگاه متعجب ام سر برگردوند و نگاه م کرد و گفت:
- وقتی گم شدی گفتم وقتی پیدات کنم ازدواج کنیم اولین جا که میایم اینجاست و توهم چادری می شی!همه چی همون شده فقط ..
مکث کرد که گفتم:
- منم قول می دم چادری بشم!اما نه دختری که فقط چادر سر کنه یه دختر که لیاقت ش چادر باشه!قول می دم دفعه بعد که بیایم اینجا چادری باشم بی بی زینب خیلی باهام حرف زد و فهمیدم حق با اونه تو بهم نگفته بودی دوست داشتی زن ت چادری باشه.
محمد با لبخند گفت:
- مهم نیست چون الان دیگه زن م قراره چادری بشه!
با عشق بهم نگاه کردیم که با با صدای دست زدن هر دو به امیر ارسلان مون چشم دوختیم و خندیدم!
#پایان