eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 به دختره نگاهی انداختم. زیادی بچه و دست پاچلفتی بود. فرمانده نگاهی بهم کرد و گفت: - بخونم؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره. ارغوان بهم نگاه کرد و گفت: - چی بخونه؟ زمزمه کردم: - صیغه! متعجب گفت: - یعنی من زن ت بشم؟ اره ای گفتم و فرمانده ام شروع کرد به خوندن و به مدت 1 سال خوند. نمی دونستم هنوز می تونم به ارغوان اعتماد کنم یا نه! ممکنه تمام این سادگی هاش نقشه باشه و جاسوس پدرش باشه! باید اول کاملا می شناختمش و اگر واقعا قصدی نداشت می تونستم خیلی ازش کمک بگیرم و زود تر این پرونده رو حل کنم. ساعت 11 بود که گفتم: - بهتره بخوابی. چشم از تلوزیون گرفت و گفت: - ولی من که خوابم نمیاد. خیلی جدی گفتم: - ولی من می گم باید بری و بخوابی. با اخم نگاهم کرد و گفت: - مگه من ارث باباتم بهم دستور می دی؟ بلند شدم و دستشو گرفتم توی اتاق بردمش و گفتم: - از پر حرفی خوشم نمیاد شب بخیر. درو بستم و از این ور قفل ش کردم. به در کوبید و جیغ کشید: - من خوابم نمیاد مگه زوره بیا درو باز کن مگه من زندانی تم هوووووی دراز . نشستم و گفتم: - باید اول مطمعن بشم که جاسوس نیست اگر نباشه خیلی به کارمون میاد. فرمانده گفت: - من از قبل زیر نظر داشتمش جاسوس نیست ولی برای محکم کاری چند روزی همه مراقب رفتار هاش باشید! هر چی به در کوبیدم باز نکرد در رو. با حرص چند تا فوش بهش دادم و با دیدن بالکن نیش ام باز شد. توی بالکن رفتم و از پله ها رفتم پایین. برگشتم توی سالن و رفتم طبقه سوم در زدم. محمد درو باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد و گفت: - تو چطور اومدی بیرون؟ شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل گفتم: - ورد خوندم. جلوی تلوزیون نشستم که محمد نگاهی به اتاق انداخت و فهمید از بالکن رفتم بیرون. روی مبل دراز کشیدم و گفتم: - من توی اتاق تو می خوابم؟ سری تکون داد و خودش یه پتو و بالشت اورد انداخت کف سالن. بقیه خلافکار ها که همش با دخترا بودن این چرا از من فرار می کنه؟ نکنه از این خلافکار های چشم و دل پاکه؟ ولی اگه چشم و دل پاک بود که خلافکار نمی شد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 نگاهی به تک تک افراد انداختم و گفتم: - اینا هم رفیق هات و همکاراتن پس معلومه هر کاری تو بکنی اینا نه نمی گن. فرزاد گفت: - ببین محمد قول ش قوله!خوب؟ به محمد نگاه کردم که چشماشو به عنوان مطمعن باش باز و بسته کرد. چهار زانو روی مبل نشستم و گفتم: - خوب چی می خواین تا بهتون بگم. همه اشون دور تا دور نشستن و محمد گفت: - مواد ها رو بابات از کجا میاره؟ لب زدم: - از خارج براش می فرستن یه مافیا به اسم کریس. سری تکون داد و گفت: - و الان مواد ها کجاست؟ گفتم: - تو گاوصندوق! گاوصندوق هم پشت ویترین دکوری اتاق هست ویترین کنار بره یه در هست درو باز می کنی گاوصندوق اونجاست رمز ش58725676 هست . متعجب شده بودم. همه چیز و می دونست اما اگه دروغ بگه چی؟ لب زدم: - اما اتاق پدرت همیشه بادیگارد داره اونو چیکار کنیم؟ خیلی ریلکس بهم نگاه کرد و گفت: - راه مخفی داره اتاق ش. سری تکون دادم که گفت: - حتما داری فکر می کنی اگه دروغ بگم و اینا همش تله باشه چی اره؟ سری تکون دادم و گفتم: - دقیقا! عجب دختر زرنگی بود اما به ظاهرش اصلا نمی خورد انگار که یه دختر کم عقل شلخته باشه ولی اصلا اینطور نبود! بلند شد لب تاب شو از توی وسایل ش اورد و باز کرد چند تا دکمه زد و گرفت جلوم. ناباور بهش نگاه کردم. همه جای خونه یعنی همه جای خونه حتی توی دستشویی ها هم دوربین بود و یه جاهای دیگه که من اصلا نمی دونستم کجای عمارته! فرزاد بلند شد اومد پشت سرم و با دیدن دوربین ها ناباور به ارغوان نگاه کرد و دوباره به دوربین ها! دقیقا همون زمان پدرش وارد اتاق ش شد و نگاهی به اطراف انداخت بادیگارد ها رو مرخص کرد از توی اتاق و تا کسی نبود در ها رو قفل سیستمی کرد و کوری رو زد کنار دیوار رو هل داد و در باز شد بعد هم رمز و زد و گاوصندوق باز شد خیلی بزرگ بود و کلی مواد داخل ش بود. باید تا پخش نشده بود امروز کار رو تمام کنیم. رو به ارغوان گفتم: - تمام در های مخفی رو بلدی؟ سری تکون داد و گفت: - اره همه چی رو بلدم. همه رو به اضافه ی در های مخفی بهم گفت و اطاعات و فرستادم گفتم تا امشب معمور ها بیان و کار و تمام کنیم. ارغوان گفت: - اما اینا مسلح ان ممکنه بفهمن کار ماست مخصوصا که من و بابام داده به تو باید یه جا مخفی بشیم تا خود پلیسای دیگه بگیرنشون. به بقیه نگاهی انداختم و سرهنگ گفت: - درسته جایی رو سراغ داری دخترم؟ ارغوان سری تکون داد و گفت: - اره به عقل هیچکس نمی رسه وسایل هاتونو جمع کنید تا بریم. سریع همه وسایل رو جمع کردیم و از بالکن پایین رفتیم. ارغوان قسمت ته عمارت می رفت و دقیقا الانا بود نیرو ها بریزن توی عمارت. اخرای عمارت بودیم که ارغوان از روی زمین که کلی کاه روش بود یه دریچه وا کرد و رفت پایین ما هم پایین شدیم. ارغوان چراغ و روشن کرد که با دیدن افراد پدرش جا خوردم. وای همه اش تله بود؟ یعنی ارغوان دروغ گفته بود؟ هر کدوم سریع و سه یه جایی پشت کاه ها پناه گرفتیم و ارغوان هم دوید سمت من و اماده شلیک شدم فکر کردم می خواد بلایی سرم بیاره که صدای شلیک اومد و تیر توی بازوی ارغوان خورد و اتاق کنارم و از درد جیغ کشید. ناباور بهش نگاه کردم! باورم نمی شد پدرش بهش تیر زده باشه. سریع سمت خودم کشیدمش و ترسیده به بازوش نگاه کرد. بابا‌ش داد کشید: - دختره ی عوضی تو منو فروختی اره حیف نون حیف که بزرگت کردم همون موقعه که زن م سر تو مرد باید خودم خاک ت می کردم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با صدای تیر ارغوان و کشیدم و عقب تر رفتیم. لب زدم: - هیییع ناله نکن نباید بفهمن کجا قایم شدیم. ارغوان با دست جلوی دهن شو گرفت و به دیوار پشت سرمون اشاره کرد. به دیوار نگاه کردم و اشاره کردم چی می گی. با دست اشاره داد بزنم به دیوار. زدم که دیدم دره و باز شد. داخل رفتم و ارغون رو هم اوردم داخل. دستشو برداشت و گفت: - اینجا رو کسی بلند نیست. سری تکون دادم و نور گوشی مو زدم به زخم ش نگاه کردم از درد عرق کرده بود. نگران نگاهش کردم و گفتم: - خوبی؟ بغض کرد و گفت: - دردم می کنه خیلی. لب زدم: - تحمل کن زودی میام می برمت دکتر خوب؟ سری تکون داد و با درد چشامو بست. از در اروم بیرون اومدم و درو بستم. اروم اروم پشت ستون های کاه و علوفه اسب ها جلو رفتم دو تا بادیگارد بود که دو تا شو زدم و سریع منطقه امو عوض کردم. صدای تیر اومد و چند تا دیگه از بادیگارد ها افتادن زمین. فرزاد و اون قسمت پشت علوفه ها دیدم و بهش علامت دادم که با هم بریم جلو. سری تکون داد برام و هر دو اروم و محتاط جلو رفتیم با دیدن پدرش و ۵ تا بادیگارد دیگه به فرزاد علامت دادم و با بسم الله شروع کرد به زدن و تا به خودش بیان هر ۵ تا رو زدیم و موند پدرش دوید بره پشت علوفه ها که پاهاشو نشونه گرفتم و دو سه تا زدم که افتاد زمین. سعی کرد کشون کشون خودشو بکشه پشت علوفه ها و دست از شلیک کردن برنمی داشت. دستشو نشونه گرفتم و زدم که اصلحه از دستش افتاد و ناله اش به اسمون رفت. فرزاد دوید و با پا اصلحه رو دور کرد و با یه حرکت بیهوشش کرد. بقیه هم بیرون اومدن و سریع دویدم سمت همون جا و درو باز کردم. ارغوان بلند بلند ناله می کرد و بین خواب و بیداری بود. خم شدم و بغلش کردم بیرن اومدم. فرزاد با دیدن ارغوان عصبی شد وگفت: - نامرد چطور دلش اومده دختر خودشو بزنه! سرهنگ گفت: - سریع باید ببریش بیمارستان. بالا رفتیم و معمور ها همه جا پخش شده بودن. از دور بهشون علامت دادیم که دکتر و پرستار با تخت سریع اومدن و ارغون و روش خوابوندم و گفتم: - تیر خورده خون ازش رفته لطفا سریع رسیدگی کنید. سریع سوار امبولانس ش کردن و خودمم جفت ش نشستم و حرکت کردن. چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم. نگاهی به اطراف انداختم بلاخره بجز عمارت بابا رنگ جای دیگه ای رو هم دیدم. نیش ام وا شد و نشستم. خواستم پاشم که یه چیزی ازم کنده شد و متعجب به تخت نگاه کردم که خون از دستم پاچید و سرم کنده شده بود. ترسیده جیغ زدم که دیدم تخت کناریم از خواب پرید محمد بود که. سریع بلند شد و همین جوری کفش هاشو پاش کرد دوید سمتم که بند کفشش رفت زیر پاش و سکندری خورد به جلو و محکم زد زیر من که روی تخت بودم و من از اون ور تخت پرت شدم پایین. اخ استخون هام فکر کنم خورد شد. انقدر تو شک بودم و زود اتاق افتاد که یادم رفت جیغ بکشم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 خرید ها رو برداشت و رفت بالا منم بقیه خرید ها رو برداشتم و دنبال ش رفتم بالا. همه رو همون دم در اتاق رها کرد و شیرجه زد روی تخت. خیلی زود خواب ش برد و منم خرید ها با هموت پلاستیک ها یه گوشه گذاشتم و گوشی جدیدی که برام خریده بود و برداشتم و روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. وارد واتساپ شدم که دیدم از یکی پیام دارم بازش کردم یه فیلم بود زدم دانلود بشه و وقتی باز شد محمد و کنار یه دختری دیدم که دارن خرید می کنن و می خندن بعد رفتن توی سالن لباس عروس فروشی. فیلم تمام شد و پیام اومد: - محمد زن داره دختر جون اگه باور نمی کنی اتاق شو بگرد حتما عکس های عروسی و بچه اشو پیدا می کنی!از تو فقط استفاده می کنه بقیه باند های خلافکار رو بگیره گول نخور. بهت زده دوباره متن و خوندم و باز فیلم و پلی کردم. یعنی این کی بود کنار محمد؟چرا برده براش لباس عروس بخره؟ واقعا داره با من بازی می کنه؟ یعنی اونم مثل بابا از من داره سواستفاده می کنه. یه فیلم دیگه اومد با دستای لرزون باز ش کردم. حس کردم قلبم داره وایمیسته. نه! محمد و همون دختره توی محضر بودن و دور شون دست و کل می زدن. باورم نمی شد بازم بازی خورده باشم. تا خود صبح حالم بد بود و قلبم درد می کرد. حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه. به محمد نگاه کردم که با خیال راحت خوابیده بود. زن داشت و من صیغه خودش کرد؟ یعنی می خواست کارش تمام شد طلاق ام بده و بره پیش زن ش؟ پس من چی؟احساسات من چی؟وابستگی من چی؟ صبح که محمد بیدار شد خودمو به خواب زدم نگاهی بهم انداخت در کمد و باز کرد توی کمد گاوصندوق بود رمز زد و بازش کرد یه پرونده ای رو چک کرد بعد قفل ش کرد. اماده شد و لباس فرم پوشید و رفت. سریع کنار پنجره رفتم سوار ماشین ش شد و رفت. سمت گاوصندوق رفتم و همون رمز و زدم که با تیکی باز شد بازش کردم یه سری پرونده بود توشون که سر در نیاوردم و کل اتاق و زیر و رو کردم و اخر سر توی کمد توی چمدون محمد یه سری عکس محمد با یه دختره رو پیدا کردم. اشک توی چشمام حلقه زد. نامرد چطور دل ش اومد با من این کارو بکنه. اخه مگه من چیکار کردم با این ادما؟ اون که گفت نامرد نیست! با صدای اس ام اس گوشیم سمت ش رفتم و همون فرد ناشناس بود: - بیا به این محل تا ببرمت خونه اصلی محمد زن و بچه اشو ببینی. سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون همون ادرسی که گفت توی خیابون وایسادم و یه ماشین اومد و سوار شدم همین که نشستم سر چرخوندم بیینم کی دقیقا اومده دنبال من و فرد ناشناس کیه که ظربه ای به گردن ام وارد شد و دیگه چیزی نفهمیدم. صبح که پاشدم دیدم ارغوان خوابه و اماده شدم و از عمارت زدم بیرون که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود دکمه اتصال و زدم و کسی گفت: - گول بد ماری رو خوردی ارغوان دختر پدرشه و بار اول نیست کسی رو گول می زنه با اون ظاهر مظلوم ش اگر حرف مو باور نمی کنی دوربین اتاق تو همین الان چک کن. و قطع کرد. متعجب زدم بغل و گوشی مو باز کردم و دوربین اتاق مو چک کردم که با تعجب دیدم ارغوان داره کل اتاق مو زیر و رو می کنه و رفت سمت گاوصندوق و در کمال تعجب دیدم رمز شو زد پس خواب نبود الکی خودشو به خواب زده بود یعنی چی می خواست توی اتاقم؟ بعد رفت سراغ گوشی ش به کسی پیام داد و اماده شد زد بیرون . دوباره صدای پیام اومد: - بیا اینجا ببین خانوم اینده ات با کیا می گرده! سریع سمت همون ادرس رفتم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 همون جایی که گفت منتظر موندم که ارغوان رسید و یه ماشین مدل بالا رسید و ارغوان سوار شد حرکت کرد. اخ ارغوان دارم برات منو گول می زنی دختره ی چش سفید اره؟چی برات کم گذاشتم اخه؟ چشم که باز کردم توی یه کارخونه متروکه بودم و وسط کارخونه به ستون بسته شده بودم. با ترس به اطراف نگاه کردم یه عده ای اینجا بودن می شناختمشون. علی خان بود رفیق صمیمی بابا! نکنه تمام اون حرف ها نقشه علی خان بود؟ ولی عکس و فیلم های محمد با دختره چی؟ تا چشمای باز و هراسون مو دید سمتم اومد و بی درنگ مشت محکمی توی دل ام زد که جیغ ام توی کارخونه پیچید. اییی بلندی گفتم و حس کردم دل و روده ام ترکید. داد کشید: - حالا بابای خودتو می فروشی اره دختره ی عوضییییی. افتاد به جون ام و تا می خورد می زدتم فقط توی صورت ام نمی زد همش توی تن ام می زد. از درد رو به موت بودم که چونه امو توی دست ش گرفت گفت: - حالا کار دارم باهات می خواستی ازدواج کنی اره؟هه باشه زدی بابات رفیق منو بدبخت کردی عمرا بزارم خوشبخت بشی!می خوام با عشقت لایو بگیرم می شینی درست درمون بهش می گی بازی ش دادی ازش استفاده کردی فقط یه کلمه اضافه بگی می کشمت فهمیدی؟ چشمامو با درد روی هم بستم و سر تکون دادم. داد کشید: - اکبر بیا باز ش کن. یه مرد لاغر قد بلند کچل اومد سمتم و دست و پاهامو باز کرد. دور مچ دستام تمام زخم شده بود. همون سر جام سر خوردم و نشستم. از درد نفس نفس می زدم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بازومو کشید و سمت اتاقی رفت درو باز کرد و کشیدتم داخل هلم داد روی مبل که نتونستم خودمو نگه دارم و افتادم روش. علی خان داخل اومد و گفت: - یالا اماده شو می خوام تصویری بگیرم با عشقت! و خودش به حرف خودش خندید. سعی کردم صاف بشینم . پس می خواست تماس بگیره باهاش که به صورتم نزد تا مبادا محمد بفهمه نقشه است و فکر کنه من گول ش زدم. با یک دو سه ای که گفتم تماس تصویری گرفت و بهم اشاره داد وصل شده سریع گفتم: - محمد منو مجبور کردن بهت دروغ بگم بگم من دختر پدرمم محمد منو کتک زدن محمد باور نکن نجاتم بده محم... علی خان سریع تفنگ شو در اورد و سمتم شلیک کرد و درد فجیهی رو درست کنارم قلم احساس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم! گوشیم زنگ خورد که دیدم شماره ناشناسه و درخواست تماس تصویری داده باز کردم تصویر ارغوان بود به دوربین نگاه کرد و صورت ش جمع شده بود انگار که داره درد می کشه و یهو سریع گفت که مجبورش کردن به من دروغ بگه و یهو صدای شلیک اومد و ناباور خشک شده به صفحه گوشی نگاه کردم. ارغوان تیر خورده بود روی قلب ش و بیهوش شد. گوشی از دستم افتاد و فرزاد سریع بلند ش کرد و با دیدن ارغوان چشاش گشاد شد. با سرعت بیشتری سمت همون جایی که ارغوان و برده بودن حرکت کردیم و درست زمانی که اومدن بیرون و می خواستن فرار کنن رسیدیم و همه رو دستگیر کردیم. سریع با فرزاد دویدم داخل که دیدم یه مردی که لباس کارگری تن ش بود داشت یه گاری که یه گونی خونی توش بود رو می برد. با دیدن ما گاری رو ول کرد و فرار کرد فرزاد سریع دوید دنبال ش. اب دهنمو قورت دادم و حتم داشتم که اون فردی که توی گونی هست ارغوانه. حالا درست بالای سرش بودم. عقل ام می دونست توش چیه و دل م نمی خواست باور کنه. دستمو جلو بردم و و گونی رو باز کردم که دیدم ارغوانه! فرزاد سریع خودشو بهم رسوند و دو زانو روی زمین نشستم. فرزاد سریع گونی رو کنار زد و ارغوان و در اورد و ناباور گفت: - محمد می زنه قلب ش می زنه نبظ ش می زنه محمد بدو. انگار که با حرف ش جون گرفته باشم بلند شدم و ارغوان و ازش گرفتم و سوار ماشین شدم و فرزاد سوار شد گاز دادم سمت بیمارستان. تا رسیدم بیمارستان سریع بردن ش اتاق عمل. نمی دونم چقدر گذشته بود و چند ساعت بود که مشت در اتاق عمل بودم که بلاخره دکتر بیرون اومد و سریع با فرزاد سمت ش رفتیم دستکش هاشو در اورد و با سری پایین گفت: - متعسفم نشد کاری بکنیم عمل تمام شد اما طاقت نیاوردن و تمام کردن تسلیت می گم. به فرزاد نگاه کردم. نمی دونستم چی بگم. حتما داشت شوخی می کرد سر به سرم بزاره. که یهو در به شدت باز شد و پرستار اومد بیرون و گفت: - دکتر دکتر برگشت بیمار برگشت دکتر . دکتر نگاهی بهمون انداخت و سریع دوید سمت داخل.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 تا رسیدن به خونه سعید چیزی نگفتم. درو باز کرد و داخل رفتم که دریا اومد بیرون با دیدن من رفت سمت سعید و گفت: - سلام ابجی. سری تکون دادم و داخل رفتم و صدای دریا رو شنیدم: - داداش سعید چرا ابجی ارغوان گریه می کنه؟ به علی و سجاد سلام کردم و روی مبل نشستم و امیر ارسلان و توی بغلم نشوندم رو به علی گفتم: - علی می ری برا امیر ارسلان شیر خشک و لاک بگیری؟ سری تکون داد و کت شو برداشت زد بیرون . سعید نشست روبروم و گفت: - نمی خوای بگی چی شده دورت بگردم؟ با گریه لب زدم: - محمد از وقتی مامان و باباش پیدا شدن با اینکه خانواده اش کلی به فکر منن اما خودش انگار منو یادش رفته همش از اونا نظر می پرسه راجب کار های عروسی منو ادم حساب نمی کنه انگار که نه انگار من عروسم!امروز تو پاساژ خودش لباس انتخاب کرده با مادرش منم گفتم نه منو کشید عقب با بچه خوردم زمین کمرم درد می کنه منم بهت زنگ زدم. سعید بلند شد و گفت: - دارم براش. نگران بهش نگاه کردم که گفت: - بشین تا برگردم. و زد بیرون. توی عمارت راه می رفتم و شماره ارغوان رو می گرفتم همه دلخور و ناراحت نگاهم می کردن. پوفی کشیدم و دوباره شماره گرفتم که مامان گفت: - نکنه دخترم چیزی ش شده؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که صدای زنگ عمارت بلند شد. سریع سمت ایفون رفتم که دیدم سعیده. باز کردم و در سالن رو هم باز کردم بقیه اومدن ببین کیه همه امید داشتیم شاید ارغوان باشه! سعید درو محکم باز کرد و با خشم داخل اومد و توپید بهم: - از راه رسیدی منت شو می کشیدی منم منم می کردی ادای عاشق ها رو در میاوردی حالا که بخشیدتت دم در اوردی خواهر منو وسط مزون جلوی بقیه می زنی زمین اره؟اونم با بچه؟تف به غیررت تف!بمیری که اومده بود اون طور اشک می ریخت وقتی خانواده ات نبودن که خوب برات اولویت بود حالا که کس و کار پیدا کردی خواهر من و یادت رفت؟یا می ری از دلش در میاری یا خواب خواهر منو ببینی. لب زدم: - زن م کجاست؟ با خشم گفت: - خونه من ادرس شو می فرستم فقط تا شب وقت داری. و زد بیرون. رو به مامان گفتم: - قول می دم با ارغوان برگردم. از در بیرون زدم و یه گل و شرینی و کادو خریدم و سمت خونه سعید رفتم. زنگ در رو زدم کی بی حرف باز شد و داخل رفتم. سه تاشون بیرون اومدن و سعید گفت: - داخله نمی دونه که اومدی! سری تکون دادم و داخل رفتم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 دکتر خیلی دیر اومد و کار های مامان 5.4ساعتی دیر تر انجام شد و تا رسیدم ارایشگاه نوبت ام رد شده بود و باید وایمستادم و هر کاری کردم نشد که نشد! ساعت 1 بود که اماده شدم و خواستم برم دنبال ارغوان که عروس مامان زنگ زد و گفت مامان خون دماغ شده. نمی دونم چطور خودمو رسوندم به عمارت . از در داخل رفتم که دیدم حال مامان خوبه با دیدن من گفت: - تو اینجا چیکار می کنی؟عروس ت کو؟ نگران بهش نگاه کردم و کردم و گفتم: - هنوز نرفتم دنبال ش چی شده مامان چرا خون دماغ شدی؟ مامان گفت: - هیچی نشده طبیعیه دکتر هم گفته بود عروس ت ساعت 12 کارش تمام شده بود الان ساعت چنده؟ به ساعت نگاه کردم و گفتم: - نزدیک دو تا برسم اونجا 3. مامان با ناراحتی گفت: - برو فقط برو دنبالش. سری تکون دادم و از شانس خوبم به ترافیک خوردم و ساعت3 و خورده ای رسیدم اونجا. اخ یادم رفت به فیلم بردار زنگ بزنم!ولش بیخیال. ایفون رو زدم که منشی برداشت و گفت: - سلام بعله؟ لب زدم: - سلام اومدم دنبآل همسرم ارغوان .. نزاشت فامیل شو بگم گفت: - اقا شما کجا بودی الان اومدی؟ایشون از 11 و نیم منتظر شما بودن اولین اومدن و نرفتن اخری هم دیر اومدین گذاشت رفت حالش خیلی بد بود. وای کجا رفته؟مهمون ها همه تو تالار ان! لب زدم: - نمی دونید کجا رفته؟ منشی گفت: - همسر شماست از من می پرسین؟ سریع سمت ماشین رفتم و شماره اشو گرفتم اما گوشی بعدش خاموش شد. برگشتم عمارت و مامان نگران با بقیه توی حیاط بود دوستای ارغوان با فرزاد و محسن و سعید و سجاد و علی هم اومده بودن. مامان با دیدنم نگران گفت: - عروسم کو؟ روی اولین صندلی نشستم و گفتم: - ساعت 11 و نیم اماده شده بود الان ساعت 3 و نیم نزدیک4 گذاشت رفت گوشیش هم خاموشه.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سعید سمتم اومد و یقعه امو گرفت از جا بلند کرد که جیغ بقیه بلند شد کوبیدم به تنه درخت و داد کشید: - کی روز عروسی عروس شو ول می کنه که تو ول کردی ها؟ لب زدم: - باید مامانمو می بردم دکتر! محکم ولم کرد و گفت: - تو مادر داری اما اون نه مادر داره نه پدر از دار دنیا یه عشق عوضی داشت که اونم دیگه نداره!دعا کن سالم باشه بلایی سرش بیاد کاری باهات می کنم که خانواده ات بی محمد بشن . دریا رو بغل کرد و علی و سجاد و صدا کرد تا برن علی رو بروم وایساد و گفت: - سمت ش ببینمت پس فردا راه بیفتی ادعای عاشقی کنی اتیش ت می زنم!این روز و خوب یادت باشه! و تنه ای بهم زدن و رفتن. اهو با بغض گفت: - یعنی الان کجاست؟اخ که فقط درد و ناراحتی کشیده کسی با اومدن خانواده اش عشقش رو فراموش نمی کنه اقا محمد. با اون دوست ش رفتن. روی زمین نشستم و به درخت تکیه دادم فرزاد لب زد: - شماره اشو بگیر. لب زدم: - خاموش کرده! تا خود شب همه همون جور نشسته بودیم و هر چی زنگ می زدیم خاموش بود. #