°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت49
#ترانه
له است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.
از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه.
طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود.
دوباره بغض گلومو گرفت.
کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم.
همه چیز منو یاد مهدی می نداخت.
نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی.
لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج.
پامو که توی مسجد گذاشتم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت49
#یاس
پاشا بلندم کرد و گفت:
- بلند شو بریم بخوابی امروز فقط اشک ریختی!
نگاهی بهش انداختم که زل زد توی چشام و گفت:
- نمی خوای بخوابی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم .
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- می برمت بیرون پیاده روی به شرط اینکه گریه نکنی خوب؟
سری تکون دادم و گفت:
- پیاده بریم؟ یا با ماشین؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- پیاده.
کاپشن شو پوشید و در چمدون رو باز کرد پالتومو دراورد و داد دستم.
بیرون رفتیم و کسی نبود چادرمو دراوردم پالتو رو پوشیدم چادر مو زدم .
پاشا دستشو گرفت سمتم دستمو توی دست ش گذاشتم و راه افتادیم.
مدام تصویر پدر و مادرمو توی ذهنم تصور می کردم.
چه قشنگ بودن! واقعا شهدا با همه فرق دارن!
به قول معروف به چهره اشون که نگاه کنی نور می بینی!
با صدای پاشا به خودم اومدم:
- به چی فکر می کنی که لبخند می زنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- به مامان و بابام دیدی چه قشنگ بودن منم مثل مامانمم و چشام مثل بابام.
پاشا یهو گفت:
- ای کاش خدا بهمون یه دختر هم بده شکل تو اصلا به تو نمی دمش مال خودمه!
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم:
- اره نیومده منو فروختی باشه باشه!
بعد هم به جلو نگاه کردم که خندید و گفت:
- وقتی حرص می خوری انقدر ناز می شی که نگو!
یه مشت به بازوش زدم که گفت:
- مگه دختر چادری ها هم دست به زن دارن؟
دست به کمر نگاهش کردم و گفتم:
- اره نمی دونستی؟
نچی کرد!
از رو زمین یه چوب برداشتم و گفتم:
- عه چرا ؟ وایسا الان نشونت می دم ببینی!
پا گذاشت به فرار و منم دویدم دنبالش.
عین بچه های دوساله پاشا با اون هیکل ش فرار می کرد و منم توی این تاریکی با چادر شبیهه همین ادم ترسناک های توی فیلم ها با چوب افتاده بودم دنبالش.
پاشا پیچید تو کوچه و منم همین طور که صدای داد ش بلند شد:.
- یاسس مراقب ..
که یهو یه موتوری پیچید چوب از دستم افتاد و سریع جلوی صورتم و گرفتم محکم خورد با طایر بهم و افتادم روی زمین.
وای زانو م خیلی درد گرفته بود.
پاشا راه رفته رو سریع برگشت و موتوری هم نموند و زود رفت و سرشو برگردوند و داد زد:
- خدا توسرتون می یوفتین دنبال هم همین می شه دیگ..
پاشا داد زد:
- جلوتو بپ...
که موتوری زود روشو برگردوند اما دیر شده بود محکم خورد به سطل زباله و هر چی زباله بود چپ شد روش!
نمی دونستیم بخندیم یا نگران ش باشیم.
پاشا استارت خنده رو زد و گفت:
- فاتحه صلوات.
با اون چشای گریون که اماده باریدن برای زانوم بود زدم زیر خنده.
موتوری پاشد و دستش به کمرش بود بعدم سوار موتور شد بی حرف رفت.
پاشا انقدر خنده اش گرفته بود خنده نمی زاشت سمت من بیاد و ببینه من چم شده!
خودمم انقدر خندیده بودم درد یادم رفته بود.
بلاخره پاشا اومد و کمک کرد بلند شدم و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- خوبم یکم زانوم درد گرفت الان بهتره بریم.
لب زد:
- می تونی راه بری؟ می خوای بغلت کنم عموویی؟
منم لپ شو محکم کشید و گفتم:
- نه بابا بزرگ.
چپ چپ نگاهم کرد که با نیش باز نگاه ش کردم.
افتاد دنبالم و منم پا گذاشتم به فرار که یه دقیقه نشده ماشین پلیس با دیدن مون وایساد.
وای خدا!
حالا می گه این دوتا ادم گنده عقل شون کمه این وقت شب افتادن دنبال هم تو کوچه!
پلیسه گفت:
- سلام چیکار می کنید؟
پاشا هم سلام کرد و گفت:
- گرگم به هوا بازی می کردیم.
با چشای گرد شده نگاهش کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم خنده ام معلوم نباشه!
پلیس ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کارت شناسایی؟ خانوم چه نسبتی با شما دارن؟
پاشا گفت:
- خانوممه! همراه م نیست.
پلیسه گفت:
- بفرماید اداره معلوم می شه!
پاشا گفت:
- به چه جرمی؟
پلیس هم گفت:
- گرگم به هوای بد موقعه! بفرماید.
پاشا سعی کرد نخنده و گفت:
- گشت ارشاد نگرفته بودمون که گرفت بیا بریم.
سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و پاشا زنگ زد به امیر:
- سلام توی ساک کوچیکه شناسنامه های من و یاس و مدارکم و بیار.
.....
- زر نزن یالا بیا اداره
....
- به توچه که چیکار کردیم؟
......
- منتظرم یالا!
قطع کرد و بچه پرویی زیر لب گفت.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#محمد
به دختره نگاهی انداختم.
زیادی بچه و دست پاچلفتی بود.
فرمانده نگاهی بهم کرد و گفت:
- بخونم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
ارغوان بهم نگاه کرد و گفت:
- چی بخونه؟
زمزمه کردم:
- صیغه!
متعجب گفت:
- یعنی من زن ت بشم؟
اره ای گفتم و فرمانده ام شروع کرد به خوندن و به مدت 1 سال خوند.
نمی دونستم هنوز می تونم به ارغوان اعتماد کنم یا نه!
ممکنه تمام این سادگی هاش نقشه باشه و جاسوس پدرش باشه!
باید اول کاملا می شناختمش و اگر واقعا قصدی نداشت می تونستم خیلی ازش کمک بگیرم و زود تر این پرونده رو حل کنم.
ساعت 11 بود که گفتم:
- بهتره بخوابی.
چشم از تلوزیون گرفت و گفت:
- ولی من که خوابم نمیاد.
خیلی جدی گفتم:
- ولی من می گم باید بری و بخوابی.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- مگه من ارث باباتم بهم دستور می دی؟
بلند شدم و دستشو گرفتم توی اتاق بردمش و گفتم:
- از پر حرفی خوشم نمیاد شب بخیر.
درو بستم و از این ور قفل ش کردم.
به در کوبید و جیغ کشید:
- من خوابم نمیاد مگه زوره بیا درو باز کن مگه من زندانی تم هوووووی دراز .
نشستم و گفتم:
- باید اول مطمعن بشم که جاسوس نیست اگر نباشه خیلی به کارمون میاد.
فرمانده گفت:
- من از قبل زیر نظر داشتمش جاسوس نیست ولی برای محکم کاری چند روزی همه مراقب رفتار هاش باشید!
#ارغوان
هر چی به در کوبیدم باز نکرد در رو.
با حرص چند تا فوش بهش دادم و با دیدن بالکن نیش ام باز شد.
توی بالکن رفتم و از پله ها رفتم پایین.
برگشتم توی سالن و رفتم طبقه سوم در زدم.
محمد درو باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو چطور اومدی بیرون؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل گفتم:
- ورد خوندم.
جلوی تلوزیون نشستم که محمد نگاهی به اتاق انداخت و فهمید از بالکن رفتم بیرون.
روی مبل دراز کشیدم و گفتم:
- من توی اتاق تو می خوابم؟
سری تکون داد و خودش یه پتو و بالشت اورد انداخت کف سالن.
بقیه خلافکار ها که همش با دخترا بودن این چرا از من فرار می کنه؟
نکنه از این خلافکار های چشم و دل پاکه؟
ولی اگه چشم و دل پاک بود که خلافکار نمی شد!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#امیرعلی
بلند شدیم و داخل رفتیم همگی.
نگاهی به باران انداختم که خواب ش برده بود.
پتو رو روش انداختم و مرتب ش کردم.
و گفتم:
- مامان من باید برم تا جایی و برگردم مراقب باران باش نزار جایی بره.
دستبند رو از اتاق بالایی اوردم این بار دوتا دستشو به هم دستبند زدم.
مامان گفت:
- نکن مادر دستاش زخم می شه .
کلید شو توی جیب ام گذاشتم و گفتم:
- مجبورم مامان.
بعد از خداحافـظ از خونه بیرون زدم و سمت عمارت خاندان باران راه افتادم.
#باران
چشم که باز کردم کسی توی پذیرایی نبود صدا ها از اشپزخونه می یومد.
خواستم بلند شم که دیدم دستام دوتاش بهم دستبند زده شده.
پوفی کشیدم از دست کارای امیرعلی.
به کمک مبل بلند شدم و اروم اروم با صورتی جمع شده سمت اشپزخونه رفتم.
همین که رفتم تو مادر باران بلند شد سریع سمتم اومد و گفت:
- عزیزم بلند شدی؟
کمکم کرد بشینم و نگاهی به دستام انداخت و گفت:
- از دست کارای امیرعلی.
یه دختری هم سن خودم گفت:
- مجرمی؟
مامان امیرعلی لب گزید و گفت:
- هستی جان دخترم این چه حرفیه!
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- مجرم ها رو تحویل می دم.
یکم متعجب نگاهم کرد و بعد با هیجان گفت:
- یعنی پلیسی؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- پلیس نیستم ولی به اندازه یا حتی بیشتر پلیس ها زرنگم.
دستاشو روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی می تونی دستاتو باز کنی بدون کلید؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
منتظر نگاهم کرد و بقیه هم همین طور.
رو به مامان امیرعلی گفتم:
- خاله یه سنجاق بهم می دی.
داد بهم با دهن گرفتمش و توی قفل فروش کردم یکم باهاش ور رفتم که اولیش باز شد دستمو در اوردم و دومی رو هم باز کردم.
مچل دستامو ماساژ دادم که هستی دست زد و گفت:
- وای ایول.
مچ دستام زخم شده بود با حرص گفتم:
- بزار بیای امیرعلی باید همین تلافی این زخم ها رو سرت در بیارم.
رو به مامان ش گفتم:
- امیرعلی کجاست؟
باباش گفت:
- رفته تا جایی عزیزم برمی گرده.
یکم فکر کردم و گفتم:
- یا رفته اردوگاه یا رفته خونه ما یه تلفن بهم می دید.
بهم دادن و شماره امیرعلی رو گرفتم گذاشتم روی بلند گو.
پامو جمع کردم روی صندلی و درحالی که اطراف زخم رو ماساژ می دادم با امیرعلی حرف می زدم:
- الو امیرعلی کجایی؟
لب زد:
- بیدار شدی خانومم؟
چشای همه گرد شد.
این حتما خونه اقابزرگه که داره اینطور حرف می زنه.
لب زدم:
- اره کجایی؟
دوباره گفت:
- الهی دورت بگردم که انقدر دلت برا من زود زود تنگ می شه یکم کار دارم انجام بدم میام.
حسابی خنده ام گرفته بود با دیدن چهره های بقیه.
گفتم:
- سر راه برو خونه ما وسایل مو با خودت بیار ریموت یدک در زیر فرش اتاق کاشی دومی رو از کجا در بیار رفتی داخل تمام وسایل الکتریکی م با لباس و وسایل مو بیارم توی کمد رمز ش 5567 بزن باز می شه تمام پول و طلا و سکه و هر چیزی که هست بیار پیش خودم باشه خیالم راحت تره.
امیرعلی گفت:
- باشه خانومم امیدوارم از خونه جدیدمون خوشت بیاد استراحت کن منم خیلی زود میام پیشت فعلا عزیزم.
قطع کردم و هنوز قیافه همه شکل علامت سوال بود.
لب زدم:
- ما توی عملیات هستیم امیرعلی الان خونه اقابزرگ منه و ما طبق نقشه الان صیغه هم هستیم و قراره ازدواج کنیم تا امیرعلی بتونه تمام اموال رو به نام خودش کنه و سند جرم جمع کنه واسه همینه اینجوری حرف زد.
بقیه سری تکون دادن و امیرحسین داداش گفت:
- فکر کردم زن شی ما خبر نداریم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- زن ش که هستم اما به خاطر عملیات.
مادرش کنارم نشست و گفت:
- توهمون دختری هستی که به خاطر امیرعلی رفته بود توی کما؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره امروز به هوش اومدم.
مادرش گفت:
- می شه بهم بگی چرا تو به خاطر امیرعلی من رفتی توی کما؟
با صدای پدرش بهش نگاه کردم:
- منم خیلی دوست دارم بدونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب طبق عملیات امیرعلی خیلی خیلی شبیهه پسر عموی منه و چون پسرعموی من خارج بوده قاچاق می کرده و کلا خاندان من یه خاندان ثروت مندی ام که قاچاق می کنن و به خاطر همین ثروت کسی نتونسته اتویی ازشون بگیره امیرعلی توی خارج وقتی پسرعمو می گیره لنز رنگ چشم های اون رو می زاره و به عنوان پسرعموم اما در واقعیت پلیس وارد خاندان من می شه و تنها کسی که قاچاق نمی کنه منم و البته تنها کسی که اگر نباشه امیرعلی نمی تونه کاری بکنه و امیرعلی یعنی پسرعموم وارث خاندانه و زمانی که ما ازدواج کنیم همه چی به نام امیرعلی می شه و توی همه کار ها باید شرکت کنه و خیلی راحت به مدارک دست پیدا کنه ما دشمن هم زیاد داریم چون کل خاندان من از من بدشون میاد چون دخترم دختر بودن مایه ی ننگ هست براشون امیرعلی رو مسموم کرده بودن من دنبال مقصر ش
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#غزال
رو ازش برگردوندم و سعی کردم اشک هامو کنترل کنم.
همون جور زل زده بود بهم و از جاش تکون نمی خورد.
دست ش سمت صورت ام اومد که زدم زیر دست ش و هلش دادم عقب و گفتم:
- حق نداری به من دست بزنی!
پوفی کشید و دستاشو توی جیب ش فرو کرد.
یکم گذشت که ابی به سر و صورت ش زد و لباس هاشو عوض کرد پایین اومد و رو به من که رو مبل نشسته بودم گفت:
- پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم.
بلند شدم سمت در رفتم و گفتم:
- محمد بیدار شه ببینه نیستم گریه می کنم می خوام برم ویلا.
درو باز کردم و بیرون زدم که پشت سرم بیرون اومد و درو زد و گفت:
- زنگ می زنم اگه خواب بود می ریم بیدار بود اونم می بریم.
محل ش ندادم که زنگ زد به یکی از دانشجو ها توی ماشین نشستم که اومد پشت فرمون نشست و گفت:
- خوابه.
از ویلا بیرون زد یکم چادر م که خاکی شده بود رو با دست تمیز کردم که گفت:
- راستی با چی اومدی ویلا؟ادرس اینجا رو از کی گرفتی؟
به بیرون نگاه کردم که تا چشم کار می کرد تاریکی بود فقط! و لب زدم:
- مگه نمی گی با همون مردک هم دست بودم همون خبرم کرد بیام نجاتت بدم.
دنده رو عوض کرد و گفت:
- می دونم عصبی از دستم خیلی خوب از دلت در میارم حالا جواب منو بده.
لب زدم:
- از سرایدار گرفتم رانندگی هم بلد بودم فقط خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم با بسم الله و صلوات رسیدم.
سری تکون داد و گفت:
- چطور اومدی توی ویلا؟
پوفی کشیدم و گفتم:
-
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت49
#سارینا
سرهنگ نفس شو فوت کرد و گفت:
- شما رفتین ته عمارت اره؟
متعجب سری تکون دادیم و سرهنگ گفت:
- قضیه اش مفصله می گم براتون کاری باهاتون ندارن دیگه نرید اونجا.
من و سامیار متعجب بهش نگاه کردیم و زل زدیم بهش که گفت:
- باشه می گم بابا جان چرا اینطور نگاهم می کنید؟
سامیار گفت:
- شما می دونستی سرهنگ و اینجا رو گرفتی؟
سرهنگ سر تکون داد و گفت:
- اره امن ترین جاست اون خانواده هم کاری به شما ندارن .
خانواده؟
سامیار فکر منو به زبون اورد:
- خانواده؟
روی مبل ها نشستیم و یکی از بادیگارد ها دوتا لیوان اب قند داد بهمون و زود خوردیم.
همه دور هم روی مبل ها نشستیم و سرهنگ گفت:
- اینجا قبلا اینطور نبوده! یعنی این ویلا که الان توش هستیم حیاط بوده و اون خونه هایی که دید قبلا نمای قشنگی داشت و خونه یه خان بود مال زمان قدیم و خان ها اون موقعه ثروت زیادی داشتن خان روستا خیلی دختر باز بوده و به زور دختر های روستا رو مجبور می کرد زن ش باشن! اه و نفرین مردم روستا به دامن ش افتاده بود زن ش که خیلی قشنگ بود حتا قشنگ تر از کل دخترای روستا وقتی رفتار خان رو می بینه نمی تونسته حرفی بزنه قدیم اون موقعه زن جایگاهی نداشت که یکی می شه عین خود خان و با مردای عمارت خان بوده! اون بچه هایی که دید بچه هایی هستن از رابطه های خان با دخترای روستا به جا مونده پسر بزرگ ش که کپی خوده خان بوده20 سالش بوده پسر بعدی17 اونم همین طور دختر بعدی15 که اون چون توی عمارت خان بزرگ شد کپی همونا شد و پسر بعدی که 10 سالش بوده یه روز توی کوهسار کنار یه چشمه اب به یه دختر کوچیک تعرض می کنه! میرزا حسن شکار وقتی می بینه کوچیک ترین عضو اون خاندان کثیف چه بلایی سر تک دختر 9 ساله اش اورد حق و بر خوردش تمام دید و پیش تمام مردم روستا رفت اونا هم عذاب می کشیدن خان هر بار دست می زاشت روی ناموس شون و حسن شکار چون اون مدقعه عدلی نبوده و دادگاهی وجود نداشته و خان و خانزاده زور گو بود خودش دست به کار میشه و همه اون خانواده رو می کشه!
و این ویلا رو می ده می سازن خودش اول به مردم روستا می رسید اما غم دخترک ش که به خاطر تجاوز مرده بود جون شو گرفت و مرد بعد از اون مردم روستا تک تک رفتن اون خانواده ای که دیدید می گن از رحمت خدا محروم ان و سال هاست توی دیواره های این عمارت حبس شدن و از کنار اون اتاقک های نحس نمی تونن جلو تر بیان دیده می شن اما اسیبی نمی تونن بزنن!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت48 #ناحله تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس س
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت49
#ناحله
رفتم تو تلگرامم .
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم.
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم.
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که.
همون لحظه مصطفی پیام داد.
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم.
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد .
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی...
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت.
+نه دیگه زحمتت میشه...
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم.
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو.
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست.
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش.
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم.
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه.
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره.
+عه سلام .
چرا ؟
_نمیدونم.
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو.
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم.
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم.
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟.
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد.
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم.
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود.
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم.
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد...
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا .
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد.
__
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل .
سریع رفتم سمتش.
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیر. اره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا.
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده .
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم.
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه.
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه.
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم.
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی .
کچلم کردن.
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار .
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی ؟؟
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا.
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم .
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم.
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم.
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم.
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد.
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم.
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه.
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد.
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه.
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم.
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم.
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین.
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم.
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت...
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'