🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت117
#ارغوان
تا رسیدن به خونه سعید چیزی نگفتم.
درو باز کرد و داخل رفتم که دریا اومد بیرون با دیدن من رفت سمت سعید و گفت:
- سلام ابجی.
سری تکون دادم و داخل رفتم و صدای دریا رو شنیدم:
- داداش سعید چرا ابجی ارغوان گریه می کنه؟
به علی و سجاد سلام کردم و روی مبل نشستم و امیر ارسلان و توی بغلم نشوندم رو به علی گفتم:
- علی می ری برا امیر ارسلان شیر خشک و لاک بگیری؟
سری تکون داد و کت شو برداشت زد بیرون .
سعید نشست روبروم و گفت:
- نمی خوای بگی چی شده دورت بگردم؟
با گریه لب زدم:
- محمد از وقتی مامان و باباش پیدا شدن با اینکه خانواده اش کلی به فکر منن اما خودش انگار منو یادش رفته همش از اونا نظر می پرسه راجب کار های عروسی منو ادم حساب نمی کنه انگار که نه انگار من عروسم!امروز تو پاساژ خودش لباس انتخاب کرده با مادرش منم گفتم نه منو کشید عقب با بچه خوردم زمین کمرم درد می کنه منم بهت زنگ زدم.
سعید بلند شد و گفت:
- دارم براش.
نگران بهش نگاه کردم که گفت:
- بشین تا برگردم.
و زد بیرون.
#محمد
توی عمارت راه می رفتم و شماره ارغوان رو می گرفتم همه دلخور و ناراحت نگاهم می کردن.
پوفی کشیدم و دوباره شماره گرفتم که مامان گفت:
- نکنه دخترم چیزی ش شده؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که صدای زنگ عمارت بلند شد.
سریع سمت ایفون رفتم که دیدم سعیده.
باز کردم و در سالن رو هم باز کردم بقیه اومدن ببین کیه همه امید داشتیم شاید ارغوان باشه!
سعید درو محکم باز کرد و با خشم داخل اومد و توپید بهم:
- از راه رسیدی منت شو می کشیدی منم منم می کردی ادای عاشق ها رو در میاوردی حالا که بخشیدتت دم در اوردی خواهر منو وسط مزون جلوی بقیه می زنی زمین اره؟اونم با بچه؟تف به غیررت تف!بمیری که اومده بود اون طور اشک می ریخت وقتی خانواده ات نبودن که خوب برات اولویت بود حالا که کس و کار پیدا کردی خواهر من و یادت رفت؟یا می ری از دلش در میاری یا خواب خواهر منو ببینی.
لب زدم:
- زن م کجاست؟
با خشم گفت:
- خونه من ادرس شو می فرستم فقط تا شب وقت داری.
و زد بیرون.
رو به مامان گفتم:
- قول می دم با ارغوان برگردم.
از در بیرون زدم و یه گل و شرینی و کادو خریدم و سمت خونه سعید رفتم.
زنگ در رو زدم کی بی حرف باز شد و داخل رفتم.
سه تاشون بیرون اومدن و سعید گفت:
- داخله نمی دونه که اومدی!
سری تکون دادم و داخل رفتم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت117
#غزال
اقای سعدونی خواست شروع کنه که در زده شد.
اقای تیموری گفت باز می کنه و بلند شد!
درو که باز کرد شایان اومد داخل پس قرار یادش نرفته بود.
با دیدن من و محمد نفس راحتی کشید.
سلام کرد و نشست رو به من گفت:
- خوبی خانمم؟شرمنده ظهر رفتم شیدا مجبورم کرد رفتم بیمارستان گفت خودت رفتی بدون اینکه ترخیص بشی.
جواب شو ندادم به اندازه کافی ازش دلگیر بودم.
رو به اقای سعدونی گفتم:
- من همه موضوعات رو به شما گفتم و نظر شما چیه؟
نگاهی بین من و شایان رد و بدل کرد و گفت:
- ایشون باید اقای شایان همسرتون باشن درسته؟
فقط سر تکون دادم و اقای سعدونی گفت:
- خب اینجور که گفتید ما اگر مستقیم بریم پیش پلیس چیزی نصیبمون نمی شه چون مدرکی نداریم ولی اگر اقا شایان بتونه بیشتر به شیدا نزدیک بشه یه سری امار و مدارک برای ما جور کنه مثلا زمان و مکان رسیدن محموله ای چیزی و ما گزارش کنیم و شیدا رو بگیرن می تونید از شرش خلاص بشید!
به شایان نگاه کردیم و شایان گفت:
- خیلی خب هر کاری لازم باشه می کنم فقط زندگیم به حالت قبل برگرده!
رو به اقای سعدونی گفتم:
- و اینکه بعد از تمام شدن این ماجرا منومی خوام طلاق بگیرم می تونید کار های منو انجام بدید؟
اقای سعدونی نگاهی به هر دوی ما انداخت و چیزی نگفت شایان نفس عمیقی کشید و رو به سعدونی گفت:
- همسر من الان عصبیه جدی نگیرید حرف هاشو.
لب زدم:
- کاملا هم جدی ام.
شایان ملتمس گفت:
- غزال عزیزم تو که داری می بینی تمام اتفاق هایی که افتاده زوریه مجبوریه من که برای جون خودم کاری نکردم به خاطر جون شماست حالا تو می خوای از من طلاق بگیری؟اصلا فکرش هم نکن من نمی زارم از پیش من جم بخوری خوب؟
اقای سعدونی گفت:
- به نظرم این حرف ها جلوی یه بچه درست نیست!
اصلا حواسم به محمد نبود.
نباید این حرف ها رو می زدم ممکن بود روش تاثیر بزاره!
اقای سعدونی شماره اشو به شایان داد و گفت:
- این شماره منه هر اتفاقی افتاد فوری به من زنگ بزنید من جواب می دم.
شایان سری تکون داد و سعدونی گفت:
- بهتره من برم دیگه خانوم محمدی هم خسته هستن و به استراحت نیاز دارن.
تنها چیزی که الان دلم نمی خواست استراحت بود!
حرف های صبح پرستار،رفتن شایان همه و همه حالمو بد کرده بود و فقط دلم خلوت و گریه می خواست اما نه جلوی محمد هم نمی خواستم اون رو ازار بدم.
اقای سعدونی خداحافظ ی کرد و رفت تا دم در بدرقه اش کردیم و شایان گفت:
- میاین بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟یکم دلتون وا بشه؟
خواستم بگم نه اما محمد با شوق اره ای گفت.
چیزی به خاطر دل محمد نگفتم نمی خواستم اون مثل ما بشه می خواستم همه چیز همیشه براش مهیا باشه!
سمت ماشین رفتیم خواستم عقب بشینم اما محمد نزاشت ناچار جلو نشستم.
شایان چشمکی به محمد زد و حرکت کرد.
یه ربع نشده بود محمد خواب ش برد.
بی رمق به بیرون نگاه می کردم که شایان سر حرف رو بلاخره باز کرد:
- حالت خوبه؟
تلخ گفتم:
- چه فرقی به حال تو می کنه؟
شایان با مکث گفت:
- یعنی می خوای بگی نمی دونی من دوست دارم عاشقتم؟می خوای بگی نمی دونی حال تو حال منه؟بعد از یک سال زندگی مشترک فکر می کردم بدونی من بدون تو نمی تونم زندگی کنم!
اشکام روی گونه ام ریخت سعی کردم بغض مو قورت بدم و گفتم:
- اره انقدر عاشقم بودی که با کمربند سیاه و کبودم کردی جلوی چشم همه بعد هم مثل یه تکیه اشغال پرتم کردی بیرون حالا من هیچی به بچه ای که از گوشن و رگ و خونته داره توی شکم من بزرگ می شه هم رحمی نکردی بعد عاشقمی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت117
#سارینا
که گفتم:
- خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره.
خندیدم و سر تکون دادم.
برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد.
ناباور به امیر نگاه کردم.
لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت:
- چی شده؟ناقصه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت:
- سکته کردم چی شده مامان جانم.
بهت زده گفتم:
- من من..
کامیار داد زد:
- بگو دیگه جونمون به لبمون رسید.
ناباور گفتم:
- 3 قلو باردارم.
کامیار ناباور گفت:
- چی!یه بار دیگه بگو.
نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم:
- سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم.
کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت:
- درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره.
فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم.
زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت:
- چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی!
با گریه گفتم:
- وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟
اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت:
- قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه.
اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- مبارک باشه دخترم.
دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم.
#کامیار
همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه!
اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه.
هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا.
به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد.
چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن.
بهش پیام دادم:
- بیا بریم اتاقم.
خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد.
بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم.
نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا.
در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم:
- فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه.
مدیون نگاهم کرد ورفت داخل.
همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه.
بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت116 همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود. نمیدونستم چرا داره خواستگا
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️
#ناحله
#قسمت117
مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم.
لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟
+خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟
_راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد.
دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم.
تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود.
با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم
بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت.
منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت.
از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم .
داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن.
خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت .
بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی !
چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:
باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه .
فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد.
این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟
_نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد
بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم.
به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست.
قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم.
پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم.
تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم .
رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم
نشستم تا اذان شه.
نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم.
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم.
نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم
دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم .
چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.
از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم.
بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد
تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد.
مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟
کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن.
از پنجره فاصله گرفتم.دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه.
الان فقط تو رو کم داشتم ...!
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید.
بهش گفتم مصطفی اومده.
+با بابات کار داره،زود میره.
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده.
یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم.
داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد...
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'