🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت113
#ارغوان
افکار منفی مو پس زدم اون توی زندانه قراره اعدام بشه پس کاری نمی تونه بکنه!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
پیش یه مرکز خرید پیاده شدم و امیر ارسلان و بغل کردم تا محمد بره پارک کنه ماشین رو بیاد.
بعد چند دقیقه برگشت و امیر ارسلان رو از بغلم گرفت و راه افتادیم.
در حال خرید کردن بودیم و داشتم به مانتو های توی ویترین نگاه می کردم و که به کسی برخوردم و خرید هام افتاد.
سر بلند کردم که دیدم عروس بی بی زینبه!
با دیدن همه اشون سلام و علیک کردم و روی بی بی زینب و بوسیدم و گفتم:
- خوش اومدید از این ورا؟
بی بی زینب لبخندی به روم زد و گفت:
- بچه ها اومدن خرید امشب می ریم هتل تا فردا راه بیفتیم سمت ابادان و خرمشهر.
اخمی کردم و گفتم:
- هتل چرا می ریم خونه ی ما خرید ها هم تمام شده داشتیم می رفتیم.
هر چقدر تعارف کردن توی کت من و محمد نرفت که نرفت.
شام گرفت محمد و سوار ماشین هامون شدیم و حرکت کردیم.
در عمارت رو با ریموت باز کرد محمد و داخل رفتیم.
پیاده شدیم امیر ارسلان که خواب بود و توی بغلم جا به جا کردم و محمد همه رو راهنمایی کرد داخل.
امیر ارسلان رو روی زمین جا پهن کردم و خوابوندم.
به بقیه که دم در خشک شون زده بود نگاه کردم رد نگاهشو نو دنبال کردم رسیدم به عکس بابای محمد سهند!
چرا اینطور به عکس نگاه می کنن؟
محمد هم برگشت و دید داخل نیومدن با تعجب گفت:
- چیزی شده؟
بی بی زینب دستشو به در گرفت اما نتونست خودشو کنترل کنه و داشت می یوفتاد که عروس هاش گرفتن ش.
با چشای گرد شده نگاهش کردم و خودمو بهش رسوندم محمد سریع با یه لیوان اب قند برگشت و بهش دادیم.
همه اشون شکه بودن طوری که انگار شوک الکتریکی بهشون وصل کردیم.
بی بی به زور بلند شد و سمت محمد رفت و بغلش کرد و زد زیر گریه.
گیج شده بودم و نمی دونستم دلیل شون از این رفتار ها دقیقا چیه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت113
#غزال
بچه که لگد زد محمد فوری ازم جدا شد و گفت:
- داداشی لگد زد.
و سرشو به دلم تکیه داد و با هیجان منتظر بود بازم لگد بزنه.
اما محکم زده بود و دردم گرفته بود صورتم توی هم رفته بود و لگد هاش مثل همیشه نبود!
با لگد بعدی ش از جا پریدم که محمد ترسید.
فرهاد و شایان هر دو سمتم اومدن و بعدی رو محکم تر از قبلی زد که ایییی گفتم و از درد بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم.
حس می کردم می خوام بمیرم با همین چند ثانیه درد شدید!
تند تند نفس عمیق کشیدم اما فایده ای نداشت و با اینکه لگد نمی زد درد داشتم.
دلم می خواست از درد جیغ بکشم!
شایان مات مونده بود و دست و پاشو گم کرده بود و فرهاد دو دستی توی سر خودش زد محمد زود تر از همه گفت:
- مامانی و ببرین دکتر.
و زد زیر گریه.
دیدن اشکای محمد حالمو بدتر می کرد و اشکای خودمم راه شونو پیدا کردن.
شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد راه برم.
تا توی ماشین رفتیم فرهاد و محمد سوار شدن و فوری گاز داد.
با سرعتی که شایان داشت ترس هم ورم داشته بود و بدتر دردم گرفت.
خدایا نکنه بچه چیزیش شده باشه!
خدایا خودم و بچه رو به تو می سپارم خودت مراقبمون باش.
سرمو به پشتی تکیه دادم و چشامو روی هم فشار دادم تا یکم این درد کم بشه.
قبلا هم دو سه بار این طور شده بودم اما کارم به بیمارستان نکشید ولی بعد که پرسیدم دکتر گفت هیجانات برام خوب نیست!
تا رسیدیم بیمارستان شایان فوری برام برانکارد اورد با پرستار و روی اون خوابیدم.
خیلی زود بهم سرم وصل کردن دردم که کم تر شد از خستگی و تحمل درد خوابم برد.
#شایان
محمد و بغل کرده بودم و از لای در داشتم به غزال نگاه می کردم.
با دیدن حالش دست پامو کامل گم کرده بودم و اصلا نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
شاید اگه محمد نمی گفت همون جا ماتم می برد!
از استرس و ترس که مبادا خدای نکرده چیزیش بشه نمی تونستم چشم ازش بگیرم و با اینکه پرستار گفته بود بیرون بمونم اما نتونستم و لای درو باز کردم.
تا سرم بهش زدن دردش کم شد و از فشار تحمل درد خوابید.
رو به محمد که گریه می کرد گفتم:
- قربونت برم بابایی گریه نکن مامانی خوب شده خوابیده ببین دیگه درد نمی کشه.
با هق هق گفت:
- همش تقصیر اون نی نی بدجنسه مامانی و اذیت می کنه.
اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- الهی دورت بگردم نی نی یه دیگه گاهی فضولی می کنه مثل تو که عاقل نیست دردت به جون بابایی می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ واسه تو واسه مامانت واسه نی نی مون.
محمد سرشو به سینه ام تکیه داد و گفت:
- منم دلم برات تنگ شده بابایی.
.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت113
#سارینا
زیر عکس ها تاریخ و حآل اون روز نوشته شده بود.
کم کم رسید به عاشق شدن اریکا که به خاطر پول رفت با یه پسره به اسم جان و جان حسابی قاپ اریکا رو دزدیده بود و بعد ازدواج اریکا می فهمه جان رعیس یه باند مواد مخدره و جان کشته می شه به دست رقیب هاش و اریکا مجبور می شه جاشو بگیره و به کلی کلا بدبخت می شه و راهی هم نداره و احسان می فهمه و می ره توی دار و دسته باند های خلافکاری و یه دارو می سازه و نمونه اش دست به دست می شه و معروف می شه به دکتر یا همون حسن تاراج!و اریکا می ره پیشش اما اون پس ش می زنه و می گه نمی تونه یه خیانتکار رو قبول کنه و اگر به کسی هم بگه اون قرص رو ساخته اریکا رو می کشه!تا جون ش حفظ بشه.
اریکا هم به خاطر عشق ش ساکت می مونه.
صفحه اخر رو ورق زدم مال امشب بود چند ساعت پیش نوشته بود.
امشب قرص ها فروخته و پخش می شه اما برای رد گم کنی گفتن 1 هفته فروش و پخش طول می کشه تا مشکلی ایجاد نشه!
لعنتی.
با صدا کردن های کامیار بیرون رفتم وقت رفتن به مهمونی بود یعنی مزاعده امشب.
کامیار نگاهی بهم انداخت و با سر پرسید اوضاع خوبه؟منم اره ای گفتم.
بیرون زدیم و توی سالن رفتیم.
روی یه میز نشستیم و اریکا سمتم اومد نکنه فهمیده دفتر شو بردم؟
لبخندی به روم زد و گفت:
- ممنون که بردیم توی اتاقم حالم زیاد خوب نبود.
لبخندی زدم و گفتم:
- قابلی نداشت عزیزم .
برگشت روی میز ش که نفس راحتی کشیدم.
همه نشسته بودن و سکوت حالم بود.
مردی که ماسک زده بود و من می دونستم احسان هست داشت صحبت می کرد و کلی بادیگارد جلوش بود.
نمی دونم چی به گلوش وصل کرده بود صداش تغیر کرده بود.
وقت اجرای نقشه بود.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و مصنوعی اوق زدم.
سریع پاشدم دویدم بیرون و کامیار سریع اومد.
تا در سالن و بست زود گفتم:
- احسان همون حسن تاراج و حسن تاراج همون دکتره جای محموله رو پیدا کردم سریع بگو بیان به موقعیت پلیس ها .
ناباور نگاهم کرد که گفتم:
- حس خوبی به کاملیا نداشتم نتونستم بگم اونجا زود باش باید قرص ها رو از بین ببریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ #ناحله #قسمت112 _نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل ا
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️
#ناحله
#قسمت113
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفت و از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
___
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت؟!؟
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'