eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 روز بعد با کمیل داشتیم قالی ها رو پایین میاوردیم تا ببریم پهن کنیم. دو طرف قالی رو گرفتیم و توی پذیرایی پهن کردیم. محمد چهار دست و پا اومد روش و نشست و دست زد. لبخندی به این ذوق ش زدیم و بقیه چیزا رو هم پهن کردیم. محمد پتو ها رو مرتب کرد و توی اتاق چید منم لباس ها رو جمع کردم توی کمد چیدم. در خونه زده شد و صدای همهمه همه جا پیچید. نگران سریع محمد و بغل کردم و چادر مو سرم کردم . کمیل درو باز کرد چند تا از رفیق هاش بودن که خبر دادن جنگ تمام شده. از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتم. سریع سجده شکر رفتم و کمیل محمد و بغل کرد و بوسید . بلاخره همت جوون های ما شجاعت شون دلیر بودن شون نتیجه شد در برابر این دشمن ها و بدون اینکه یک وجب حتی یک وجب از خاک مون سرزمین مون رو بدیم جنگ تمام شد. حالا تمام مادران و خانواده شهدا به بچه ها شون افتخار می کردن که با دادن جون شون موجب ازادی و سر بلندی کشور شدن. شرینی پخش می کردن و همه خوشحال بودن. با چند تا از همسایه ها اشنا شدم و خوشحالی مونو با هم تقسیم کردیم. اکرم خانوم گفت: - دخترم قشنگم تو مال این کوچه ای؟تا حالا ندیدمت. سری تکون دادم و گفتم: - بعله دو تا خونه اون ور تر کلا ۴ روزه اومدیم. متعجب نگاهم کرد و گفت: - کرایه کردین؟ سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم: - مال پدر شوهرم بوده ارث رسیده به شوهرم. همه اشون تعجب کردن و سمیه خانوم گفت: - یعنی شما عروس حاج ستار شهیدی؟ همسر اقا کمیل؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله. نسرین خانوم گفت: - والا چشم به راه بودیم شما کی ازدواج کردید؟بعد این همه مدت اومدید گل پسرتون چقدر قشنگه. لبخندی زدم و گفتم: - والا ما هنوز کاملا ازدواج نکردیم ماجرا ها داره محمد پسر واقعی مون نیست همه خانواده محمد توی جنگ شهید شدن منو و کمیل اونو به عنوان بچه خودمون قبول کردیم من بیش از حد به مادر محمد شباهت دارم محمد بجز من و کمیل توی بغل هیچکس نمی مونه! تا اومدن محمد و کمیل پیششون موندم. حدود یک ساعت شد اما نیومدن. برگشتم خونه و تا غروب خبری ازشون نشد نگران چادر مو سر کردم و خواستم از در خونه بزنم بیرون کمیل اومد اما محمدی باهاش نبود با چند نفر هم بود. دلم اشوب بود اشوب تر شد کمیل نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام خانم. ترسیده گفتم: - چی شده محمدم کو؟ کمیل سرشو انداخت پایین و گفت: - نگران نباش رفتم مسجد محمد خواب ش برد گذاشتمش یه گوشه بخوابه یه کاری پیش اومد توی انبار بودم برگشتم محمد و نبود به خدا پیداش می کن.. یا امام حسین بلندی گفتم و جون و رمق از پاهام رفت و دو زانو خوردم زمین. توی سرم کوبیدم و زدم زیر گریه. کمیل سریع کنارم نشست و ترسیده گفت: - یا زهرا خانم چی شدی اروم باش پیدا می شه همه دارن دنبال ش می گردن اروم باش . هق زدم و با وحشت گفتم: - محمد می ترسه کمیل می ترسه اون پیش هیچکس نمی مونه وای بچه ام الان کجاست نکنه افتاده باشه توی چال و چوله ای وای منو ببر همون مسجد. سری تکون داد و سریع سوار ماشین شدیم. همسایه ها تمام با خبر شدن و همه اومدن بودن مسجد. با رسیدن به مسجد سریع از ماشین پیاده شدم که نزدیک بود بخورم زمین. دویدم تو و داد زدم: - محمد مامان محمدم کجایی مامان محمد. گریه می کردم و محمد و می خواستم. همه نالان و با دلسوزی نگاهم می کردن. وجب به وجب مسجد و گشتم اما نبود که نبود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با دیدن متن ش تعجب کردم! همون متن صیغه نامه بود. به محمد نشون دادم که سری تکون داد و گفت: - اره متن صیغه نامه است که توی عمارت بابات برای یک سال خوندیم. یه بار دیگه متن و خوندم و گفتم: - محمد این برای یک سال نیست نوشته تا اخر عمر! محمد با تعجب ازم گرفت و متن و خوند و گفت: - اره راست می گی!یعنی تو وقتی از من جدا بودی هم زن ام بودی اگر با کسی ازدواج می کردی هم قبول نبود! سری تکون دادم و گفتم: - اره. محمد گفت: - خداروشکر. بهش نگاه کردم و گفتم: - چرا؟ روی تخت دراز کشید و گفت: - چون مال خودمی. لبخندی زدم و سری تکون دادم. به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت: - البته یه بار دیگه هم خداروشکر. متعجب گفتم: - این بار چرا؟ با خنده گفت: - اخه این جوجه هم مال خودمونه. خنده ای کردم. روز بعد خداروشکر امروز کار های اداری پرونده کروعی و دار و دسته اش تمام شده بود و حکم اعدام و براش بریدن. قرار بود امروز بریم خرید و برای محمد و من و امیر ارسلان خرید کنیم. محمد که اماده بود و از خوشحالی تمان شدن کروعی روی پاش بند نبود. لباس امیر ارسلان و تن ش کردم که محمد گفت:! - نمی دونی چه حال خوبی دارم پرونده این کروعی بسته شد هفته ی دیگه اعدام ش می کنن و باز منم منم می کرد می گفت انتقام می گیرم از تو مخصوصا زن ت بگو تو که رفتنی جای این تهدید های تو خالی فکر اخرتت باش. با شنیدن حرف های محمد و و تهدید کروعی حس کردم یه ترسی و اظطرابی وارد وجودم شد! نمی دونم چرا حس می کردم واقعا تلافی می کنه! نکنه بلایی سرمون بیاره؟