🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت29
#زینب
#دو روز بعد
با کمیل داشتیم قالی ها رو پایین میاوردیم تا ببریم پهن کنیم.
دو طرف قالی رو گرفتیم و توی پذیرایی پهن کردیم.
محمد چهار دست و پا اومد روش و نشست و دست زد.
لبخندی به این ذوق ش زدیم و بقیه چیزا رو هم پهن کردیم.
محمد پتو ها رو مرتب کرد و توی اتاق چید منم لباس ها رو جمع کردم توی کمد چیدم.
در خونه زده شد و صدای همهمه همه جا پیچید.
نگران سریع محمد و بغل کردم و چادر مو سرم کردم .
کمیل درو باز کرد چند تا از رفیق هاش بودن که خبر دادن جنگ تمام شده.
از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتم.
سریع سجده شکر رفتم و کمیل محمد و بغل کرد و بوسید .
بلاخره همت جوون های ما شجاعت شون دلیر بودن شون نتیجه شد در برابر این دشمن ها و بدون اینکه یک وجب حتی یک وجب از خاک مون سرزمین مون رو بدیم جنگ تمام شد.
حالا تمام مادران و خانواده شهدا به بچه ها شون افتخار می کردن که با دادن جون شون موجب ازادی و سر بلندی کشور شدن.
شرینی پخش می کردن و همه خوشحال بودن.
با چند تا از همسایه ها اشنا شدم و خوشحالی مونو با هم تقسیم کردیم.
اکرم خانوم گفت:
- دخترم قشنگم تو مال این کوچه ای؟تا حالا ندیدمت.
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله دو تا خونه اون ور تر کلا ۴ روزه اومدیم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- کرایه کردین؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- مال پدر شوهرم بوده ارث رسیده به شوهرم.
همه اشون تعجب کردن و سمیه خانوم گفت:
- یعنی شما عروس حاج ستار شهیدی؟
همسر اقا کمیل؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله.
نسرین خانوم گفت:
- والا چشم به راه بودیم شما کی ازدواج کردید؟بعد این همه مدت اومدید گل پسرتون چقدر قشنگه.
لبخندی زدم و گفتم:
- والا ما هنوز کاملا ازدواج نکردیم ماجرا ها داره محمد پسر واقعی مون نیست همه خانواده محمد توی جنگ شهید شدن منو و کمیل اونو به عنوان بچه خودمون قبول کردیم من بیش از حد به مادر محمد شباهت دارم محمد بجز من و کمیل توی بغل هیچکس نمی مونه!
تا اومدن محمد و کمیل پیششون موندم.
حدود یک ساعت شد اما نیومدن.
برگشتم خونه و تا غروب خبری ازشون نشد نگران چادر مو سر کردم و خواستم از در خونه بزنم بیرون کمیل اومد اما محمدی باهاش نبود با چند نفر هم بود.
دلم اشوب بود اشوب تر شد کمیل نگاهی بهم کرد و گفت:
- سلام خانم.
ترسیده گفتم:
- چی شده محمدم کو؟
کمیل سرشو انداخت پایین و گفت:
- نگران نباش رفتم مسجد محمد خواب ش برد گذاشتمش یه گوشه بخوابه یه کاری پیش اومد توی انبار بودم برگشتم محمد و نبود به خدا پیداش می کن..
یا امام حسین بلندی گفتم و جون و رمق از پاهام رفت و دو زانو خوردم زمین.
توی سرم کوبیدم و زدم زیر گریه.
کمیل سریع کنارم نشست و ترسیده گفت:
- یا زهرا خانم چی شدی اروم باش پیدا می شه همه دارن دنبال ش می گردن اروم باش .
هق زدم و با وحشت گفتم:
- محمد می ترسه کمیل می ترسه اون پیش هیچکس نمی مونه وای بچه ام الان کجاست نکنه افتاده باشه توی چال و چوله ای وای منو ببر همون مسجد.
سری تکون داد و سریع سوار ماشین شدیم.
همسایه ها تمام با خبر شدن و همه اومدن بودن مسجد.
با رسیدن به مسجد سریع از ماشین پیاده شدم که نزدیک بود بخورم زمین.
دویدم تو و داد زدم:
- محمد مامان محمدم کجایی مامان محمد.
گریه می کردم و محمد و می خواستم.
همه نالان و با دلسوزی نگاهم می کردن.
وجب به وجب مسجد و گشتم اما نبود که نبود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت112
#ارغوان
با دیدن متن ش تعجب کردم! همون متن صیغه نامه بود.
به محمد نشون دادم که سری تکون داد و گفت:
- اره متن صیغه نامه است که توی عمارت بابات برای یک سال خوندیم.
یه بار دیگه متن و خوندم و گفتم:
- محمد این برای یک سال نیست نوشته تا اخر عمر!
محمد با تعجب ازم گرفت و متن و خوند و گفت:
- اره راست می گی!یعنی تو وقتی از من جدا بودی هم زن ام بودی اگر با کسی ازدواج می کردی هم قبول نبود!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
محمد گفت:
- خداروشکر.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟
روی تخت دراز کشید و گفت:
- چون مال خودمی.
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
به امیر ارسلان نگاه کرد و گفت:
- البته یه بار دیگه هم خداروشکر.
متعجب گفتم:
- این بار چرا؟
با خنده گفت:
- اخه این جوجه هم مال خودمونه.
خنده ای کردم.
#دو روز بعد
خداروشکر امروز کار های اداری پرونده کروعی و دار و دسته اش تمام شده بود و حکم اعدام و براش بریدن.
قرار بود امروز بریم خرید و برای محمد و من و امیر ارسلان خرید کنیم.
محمد که اماده بود و از خوشحالی تمان شدن کروعی روی پاش بند نبود.
لباس امیر ارسلان و تن ش کردم که محمد گفت:!
- نمی دونی چه حال خوبی دارم پرونده این کروعی بسته شد هفته ی دیگه اعدام ش می کنن و باز منم منم می کرد می گفت انتقام می گیرم از تو مخصوصا زن ت بگو تو که رفتنی جای این تهدید های تو خالی فکر اخرتت باش.
با شنیدن حرف های محمد و و تهدید کروعی حس کردم یه ترسی و اظطرابی وارد وجودم شد!
نمی دونم چرا حس می کردم واقعا تلافی می کنه!
نکنه بلایی سرمون بیاره؟