eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 گفتم: - وایسا وایسا باید برای امیر ارسلان وسایل بگیری لاک و پستونک و شیر خشک و این چیزا. سری تکون داد و گفت: - باشه الان میام. پیاده شد و بعد کمی زود اومد گذاشت عقب و سوار شد و گفت: - کلی خرید نیاز داریم برای تو من بچه بریم فعلا بخوابیم استراحت کنیم شب می ریم خرید. سری تکون دادم و گفتم: - فکر خوبیه ولی فکر کنم اول هممون حمام لازم باشیم . محمد به خودش و خودم که خاکی بودیم نگاه کرد و سری تکون داد. با دیدن در همون عمارت ناخودگآه یاد سه سال پیش افتادم که با محمد اومده بودم. محمد ریموت و زد و گفتم: - بابات و دستگیر کردی این عمارت و مصادره نکردن؟ سری تکون داد و گفت: - نه چون عمارت مال بابا نیست مال منه. اهانی گفتم. سوت و کور بود و کسی نبود پیاده شدیم و داخل رفتیم. تو سالن و وسایل و یکم خاک برداشته بود یه راست رفتیم توی اتاق محمد و امیر ارسلان و روی تخت گذاشتم. به اطراف اتاق نگاهی انداختم و خاطرات برام زنده شد. محمد لباس برداشت و رفت توی حمام. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و ناخودگاه سمت گاوصندوق رفتم رمز و زدم و بازش کردم. باید بدون اون دختر هم کی بود کنار عکس محمد! چند تا کاغذ و پوشه توی گاوصندوق بود برشون داشتم انگار که سند املاکی چیزی باشه! محمد بیرون اومد و روی تخت کنار امیر ارسلان دراز کشید نگاهی بهم انداخت و گفت: - یاد قدیم افتادی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره . با مکث گفتم: - محمد اون دختر کی بود کنارت من اون عکس ها رو دیدم. محمد سری تکون داد و گفت: - اره فهمیدم خوب اون دختر قضیه اش درازه یعنی گفتن نامزد منه من هیچ وقت موافق نبودم چون دختر دوست بابام بود و منم که از این افراد بدم می یومد دختره هم مثل بابام و دوست ش بود پارتی و الکی با اسرار و کار های بابا مجبور شدم حداقل خاستگاری رو برم و دختره هم از خدا خواسته قبول کرد من بهش گفتم به هم ش بزنیم اما اون این کارو نکرد و گفت عاشقم می شی منو مجبور می کرد گاهی توی دور همی هاشون شکرت کنم و عکس بگیریم ولی بعد یه مدت تمام ش کردم و تا چند ماه با بابا جر و بحث مون شد ولی خوب شر ش کنده شد . سری تکون دادم و بلند شدم که برگه ای از لای پرونده ها افتاد. خم شدم برش داشتم بازش کردم و با دیدن متن ش تعجب کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد ترسیده ساکت شد و اروم کنار گوشش پچ زدم: - شیدا اینجاست نباید بفهمه ما اینجاییم خوب هیچی نگو مامانی ساکت باشه؟ سر تکون داد. فرهاد کمی خودشو تکون داد تا بتونه از لای در یا سوراخ سنبه ای بیرون رو بیینه! اما لوله ها سر و صدا می کرد بازوشو گرفتم و اشاره کردم یه جا بشینه! دستمو از بازوش گرفت و دوباره خم شد جلو که بلاخره از یه جایی به بیرون دید پیدا کرد. توی شیروانی بوی و وسایل نم خورده می یومد و باعث می شد عق ام بگیره. نفس های عمیق می کشیدم تا نکنه یه وقت بالا بیارم و صدام بپیچه! شیدا هم داشت سوال های چرت و پرت از شایان می پرسید و مثلا جلوی دانشجو ها ادای عاشق و معشوق ها رو در میاورد ولی شایان فقط با بی حوصله باشه یا اها می گفت! ای خدا لعنتت کنه الان چه وقت اومدن بود! نکنه تا شب نره و ما اینجا بمونیم؟ شیدا یهو شایان و اورد دقیقا جایی که ما بودیم کنار همین دیوار و اگر به دیوار تکیه می داد ما لو می رفتیم! با صدای ارومی که بقیه نشون با تهدید به شایان گفت: - تا سه روز دیگه بیشتر وقت تصمیم گیری نداری یا توی واردات مواد و قاچاق دختر کمک مون می کنی و میای پای معامله یا با اولین کشتی قاچاق دختر اون عشق خوشکلت غزال جون رو رد می کنم خوشکله هم یکم شیخ های عربی می خوان ش! شایان با خشم خواست جواب شو بده که خیلی اروم به طور نامحسوس زدم توی در. خیلی زود متوجه شد و فهمید که نباید چیزی بگه یا لومون بده! خشم شو کنترل کرد و گفت: - گفتم بهت میگم نیاز نیست هی یاداوری کنی. شیدا خندید و گفت: - گفتم شاید یادت رفته عشقم چه زود هم سرش غیرتی می شه اوخی. بعد هم گذاشت رفت. همین که فرهاد گفت رد همه چی اومد تو دهنم فوری محمد و انداختم توی بغل فرهاد درو با پام هل دادم و خودمو انداختم پایین. دویدم سمتم روشویی و عق زدم. انگار تمام جونم و داشتم بالا میاوردم اگر یکم دیگه اونجا می موندم قطعا همون جا بالا میاوردم. فرهاد و شایان و محمد نگران پشت در بودن شایان درو باز کرد و اومد داخل که فرهاد گفت: - کجا می ری اصلا مگه تو کی ش هستی که همین طور سرتو انداختی رفتی تو؟ شایان از حال من عصبی بود و فرهاد از شایان عصبی! شایان هم توی صورت ش داد کشید: - من شوهررررررشم شوهرررررررش. فرهاد این بار تو صورت شایان داد کشید: - اگه شوهرررررش بودی تو شیروانی قایم ش نمی کردیییییی! منم دستامو به سنگ گرفته بودم و با صورت خیس از اب که شسته بودم نگاهشون می کردم. محمد ترسیده بود و این دو تا از خشم نفس نفس می زدن شایان دوباره صداش بالا رفت: - اگه قایمش کردم به خاطرررر جونشه می فهمیی؟ فرهاد خواست چیزی بگه که این بار من جیغ زدم: - خفههههه شید. بهت زده به من نگاه کردن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اومدید حال منو بپرسید یا دعوا کنید؟بچه ام ترسید. و از روشویی بیرون اومدم و دست محمد و گرفتم روی مبل نشستم کنارم خودم نشوندمش و بغلش کردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق معمول اریکا مست کرده بود. و بین حرف هاش یه چیزهای قر و قاطی داشت باز بلغور می کرد و مدام اسم حسن تاراج و میاورد. یعنی این حسن تاراج کیه؟ چرا قراره توی این معرکه پولدار بشه؟ یهو اریکا با خنده خودشو روی مبل انداخت و گفت: - اخ دکی جون اخ اخ چقدر هم اسم دکتر بهت میاد حسن تاراج بابا چی ساختی . حالا داشتم متوجه می شدم! حسن تاراج همون دکتر بود. و یه دکتر هم توی باند نیست اونم همونه که قرص خطرناک و ساخته! اما اریکا از کجا می دونست؟ باید حتما توی اتاق ش می رفتم. از مست ی بیش از حد ش استفاده کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم: - دیونه مهمونی شروع نشده مستی الان می خوان قرار داد ببندن خودتو به باد می دی بیا بریم تو اتاقت بری دوش بگیری . می خندید و چرت و پرت می گفت. راه اتاق شو در پیش گرفتیم و برای خودش اهنگ می خوند. کلید رو از جیب مخفی ش در اورد و درو باز کرد. چرا اتاق اریکا با ما فرق داره؟ اونم جدا از همه توی این سالن زیر زیر پله و انقدر سلطنتی؟یعنی اریکا کیه؟این همه اطلاعات از کجا داره؟ درو با پام بستم و روی تخت خابوندم ش که بی هوش شد. اول یه سرک کشیدم هیچکس توی اتاق نبود. تمام اتاق و زیر رو کردم اما چیزی ندیدم اخرین کشو رو هم باز کردم که یه دفتر دیدم. زود برش داشتم و تا خواستم باز ش کنم صدای چرخش کلید اومد با هول و ولا سریع پشت گلدون بزرگ گوشه سالن جا گرفتم و با اون جسه ریز میزه ام پشت این گلدون به این بزرگی معلوم نبودم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨🩷✨ #ناحله #قسمت110 حاج اقای کاروان حرف میزد‌ به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دید
🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️🤎✨️ یه نفس عمیق کشیدم‌ .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ... _ بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دلکندن ازینجا سخت بود. به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه.. +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت . یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟ چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم . ریحانه متوجه اشکام شد دستش و گذاشت تو دستم و نگران گفت :چیشده ؟ بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟ _نه چرا بدم بیاد؟ +اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟ سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم : خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی و بپذیرن. جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم . ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی . دستم و گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه! کاش میتونستم همچیز و بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد. غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد __ محمد مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم . پاهام درد گرفته بودن . آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم. پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم . یه چیزی یادم اومد! برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود. _ریحانه برگشت سمتم :بله ؟ یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چیشد؟ازش پرسیدی ؟ ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت: محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من (صداشو پایین تر آورد) فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن! _ریحانه چی میگی؟ +محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان ‌.بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده. ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'