« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم'🌴♥️
نفسش سخت گرفتست ، بهآغوشبکش ؛
نوکرِ خستھیِ رنجورِ بهم ریختھ را :))💔'
#پناهمن•🫂•
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم'🌴♥️
میشوבنیمهشبےگوشهیبینالحرمین🧡^
منـ؋ـقطاشـڪ بریزمتوتماشابـڪنی: )؟🌧🫀
#آقاےمن>>🌱.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-شبجمعهاستوهوایتنکنممیمیرم'🌴♥️
^^تـٰاڪِهلَبگُفت:
سَلامٌعَلَیالأرباب،حُسین‹ع›♡..؛২
یِکنَفَسرَفــݓدِلَمتـٰاخودِبِیـنُالحَرَمِیــن🤍"🌿..!"
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ 🫶🏼 ’’
593_36521532535311.mp3
3.44M
- یهقبرِخالیتوحرم
واسَمنگهدارکـربلا(:!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت107
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله قضیه اش مفصله و من خیلی اتفاقی راجب شما فهمیدم و اصلا نمی دونستم پدرم وکیل داره.
ما رو سمت اتاق ش راهنمایی کرد و گفت:
- حرف ها که زیاده شما بفرماید داخل من خیلی وقته منتظر شما هستم.
هر سه تا داخل رفتیم محمد و کنارم نشوندم و فرهاد هم اینطرف ام نشست.
برامون قهوه ریخت که گفتم:
- زحمت نکشید توروخدا لطفا بفرماید بشنید.
سری تکون داد و گفت:
- زحمت چیه شما رحمت اید من هر چی دارم از پدر تون دارم این دم و دستگاه یا اینکه الان وکیل هستم همه به خاطر پدر تونه که من رو از توی خیابون جمع کرد و گذاشت درس بخونم و به این جا برسم و این دم و دستگاه رو برام تشکیل بده!
لبخندی زدم همیشه همین بود!
محال بود کسی از بابا بد بگه!
توی این مدت که توی رستوران بودم چند بار با محمد رفته بودیم سر خاک بابا و محمد دیگه بابای منو می شناخت چقدر که با بابا درد و دل کرده بودم اگه اون بود هیچکدوم از این درد ها نبود مثل کوه پشتم بود.
اقای سعدونی نشست و بهمون تعارف کرد تشکری کردم و کل موضوع رو براش تعریف کردم بعد از شنیدن حرفام گفت:
- چقدر سختی کشدید واقعا من اون موقعه که پدر تون فوت کرد ایران نبودم برای تکمیل مقاله رفته بودم المان و وقتی برگشتم و فهمیدم که 40 روز گذشته بود خیلی شکه شده بودم به سختی بعد از مدتی خونه شما رو پیدا کردم تا اسناد و پول هایی که دست من امانته رو بهتون بدم اما گفتن از اونجا رفتید بقیه جاهایی که می شناختم هم سر زدم ولی نبودید و نمی دونستم باید چیکار بکنم!الان من درخدمت شمام یه سری اسناد املاک و مغازه هست و دو تا حساب بانکی که پدرتون هر ماه یه مقدار واریز می کرد و می گفت اینا رو پس انداز می کنم بعد از مرگم برای دخترم و پسرم یکی ش به نام شماست یکی به نام اقا فرهاد که توی هر حساب فکر کنم حدود2 تا 3 و نیم ملیارد پول باشه یه بخشی رو هم به خیره داده بودن اسناد هست و یه بهش دیگه ای هم سند هست که دست منه و گفتن بدم به شما.
همه مدارک رو اورد و نشون داد.
همه چیز درست بود کارت ها رو بهمون تحویل داد با سند ها رو که داد دست من با یه سری مدارک.
تشکر کردم و گفتم:
- می شه من از شما توی یه زمینه هایی کمک بگیرم؟
سری تکون داد و گفت:
- من تمام وقت در خدمت شما هستم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی ممنونم لطف دارید واقعا پس امشب بیاید به این ادرس.
و ادرس رستوران رو دادم.
سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما میام.
تشکر کردیم و بعد از خداحافـظ ی از دفتر بیرون زدیم و به منشی گفت هر وقت ما اومدیم بی نوبت بفرستمون داخل.
سوار ماشین شدیم محمد خیلی خسته شده بود دراز کشید روی صندلی و سرش رو گذاشت رو پام موهاشو نوازش کردم تا خواب ش ببره.
ادرس جایی که قرار بور برم پیش شایان رو به فرهاد دادم و گفتم:
- بریم اینجا.
فرهاد متعجب گفت:
- اینجا کجاست؟
درحالی که عمیق توی فکر بودم و باز فکر شایان مثل خوره افتاده بود به جونم گفتم:
- شایان می خواد منو ببینه گفته کار واجب داره.
فرهاد با مکث گفت:
- تو زندگی ت دخالت نمی کنم فکر نکنی بی غیرتم یا ازش می ترسم اشاره کنی شر به پا می کنم اما خوب تو از من عاقل تر و فهمیده تری خودت تصمیم بگیری بهتره هر جا هم منو صدا کردی با کله میام.
لبخندی زدم و گفتم:
- همین که مثل قبل شدی و برگشتی کنارم برای من یه دنیا ارزش داره باید زود تر زن بگیرم برات.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت108
#غزال
فرهاد قربون صدقه ام و کلی معذرت خواهی کرد برای تمام این مدت.
چقدر خوب بود که برادرم حالا کنارم بود سالم و پاک!
وقتی رسیدیم دیدم همون ویلا بود!
همون ویلای شایان که یه بار می خواستن بلا سرش بیارن و من نجات ش دادم.
ماشین خیلی این اطراف پارک بود و دقیقا نمی دونستم چرا!
رو به فرهاد گفتم:
- من می رم داخل تو جایی نرو پیش محمد بمون اگر اتفاقی هم افتاد تنها کاری که می کنی اینکه محمد و می بری یه جای امن خب؟
فرهاد نگران سری تکون داد و گفت:
- می خوای نری؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ در ویلا رو زدم و نگاهی به فرهاد انداختم صدای شایان اومد:
- خوش اومدی خانومم.
هه!خانوم ش!مگه کسی خانوم شو طلاق می ده!انگار یادش رفته با خانوم ش چیکار کرده و چطور پرت ش کرده بیرون.
وارد ویلا شدم و تا حدودی خیالم راحت شد که شیدایی در کار نیست.
در ویلا رو باز کردم کلی دانشجوی پسر اینجا بود.
درو که باز کردم نگاه های همه برگشت سمت من!
چه خبره اینجا!
اونا هم با تعجب به من نگاه می کردن.
داخل رفتم و درو بستم شایان اومد استقبالم.
سرد نگاهش کردم و گفتم:
- کار مهم ت چی بود؟
نگاهی به دانشجو ها که ساکت وایساده بودن و نگاه می کردن انداخت و گفت:
- بریم بالا توی اتاق بهت می دم باید صحبت کنیم.
لب زدم:
- همین جا حرف تو بزن زیاد وقت ندارم.
لبخند تلخی زد و گفت:
- حتی من؟
منم رنگ غم روی لبم نشست و گفتم:
- دقیقا برای تویی که گند زدی به زندگیمون دقیقا برای تویی که به من و بچه توی راه ت فکری نکردی دقیقا برای توی که هر کی می فهمه من طلاق گرفتم و باردارم با نگاه بد بهم نگاه می کنه اره دقیقا برای تو فقط وقت ندارم.
شایان چشاشو روی هم فشار داد و گفت:
- اینجور که فکر می کنی نیست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- منو جلوی همه سکه یه پول کردی جلوی همه از خونه انداختیم بیرون حتی نیومدی ببینی حالم بده یا خوب...
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت109
#غزال
پرید وسط حرفم و داد کشید:
- اره خودم می دونم چه غلطی کردم همه اشتباهات مو می دونی نیاز نیست مو به مو مرور کنی برام همه رو خودم حفظ ام شده کابوس شب هام خودم می دونم گند زدم به زندگیم چیکار می کردم مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟محمد مون دست ش بود!داشت نابودش می کرد می کشتش!چیکار می کردم ها؟فکر کردی برای من راحت بود روی عزیزترین فرد زندگیم کمربند بلند کنم؟چرا یه طرفه می ری اخه مگه ندیدی اون شیدای بی پدر و مادر چطور گذاشتم لای منگنه!
با صدای داد ش توی خودم جمع شده بودم و گوشام سوت می کشید.
با عصبانیت روی مبل نشست و سرشو بین دستاش گرفت با لحن اروم تری گفت:
- زندگی که به سختی جورش کرده بودم از هم پاچیده تو یه طرف محمد یه طرف اون بچه توی راه یه طرف شیدا یه طرف زندگی نمی کنم که فقط نفس می کشم!من می دونم در حقت بد کردم بد هم بد کردم خدا هم لعنت ام کنه ولی اینجوری ولم نکن به امون خدا اینجوری توی این شرایط سخت ولم نکن تو ادم ی نبودی که توی شرایط سخت تنهام بزاری الان هم مثل سابق باش قول می دم برات جبران کنم خوب؟
نفس عمیقی کشیدم تا اروم تر بشم و گفتم:
- کمکت می کنم اما نه به خاطر تویی که دل منو شکستی بلکه به خاطر پسرم محمد به خاطر بچه ام که قبل از بوسه و مهربونی باباش طعم کمربند باباشو چشید خوب!
شایان لبخند تلخی و بی رمقی زد و گفت:
- بازم دمت گرم قول می دم دوباره مثل قبل برگردیم توی خونه امون 4 تایی باهم زندگی کنیم.
اخمی کردم و گفتم:
- من دیگه زن ت نمی شم.
لبخند کم جونی زد انگار که خیلی خسته بود و گفت:
- نیاز نیست زنم شی چون خودت زنمی!
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
- یعنی چی!
اشاره کرد بشینم و گفت:
- زنمی چون طلاق ت ندادم عزیز من و حتی با شیدا هم ازدواج نکردم!
گیج شده بودم!مگه می شد؟توی شناسنامه و سند ازدواج زده بود باطل و طلاق گرفته اونم درشت به رنگ قرمز!
لب زدم:
- امکان نداره توی شناسنامه و سند ازدواج بزرگ با قرمز زده بود!
خندید و گفت:
- شب قبل تمام ماجرا رو به پسر حاج اقا که می شناختم و از رفیق هامه گفتم وقتی رفتیم اونجا با شیدا کلا همه چیز رو اشتباه خوند یعنی هیچ چیزی رو درست نخود اون مهری رو هم که توی شناسنامه و سند زد برچسبه با الکل راحت کنده می شه مثل یه بازی بود انگار داشتیم ادا ی ازدواج و طلاق گرفتن رو در میاوردیم شیدا فکر می کنه زن منه اما زن من نیست.
بهت زده گفتم:
- پس بچه توی شکم شیدا چی؟
با حالت چندشی گفت:
- یه روز اومد و گفت بارداره از یکی و سر جون تو و محمد تهدید ام کرد که باید بگم بچه ماست و مجبور شدم پیش فامیل بگیم بچه ماست خدا می دونه بچه کیه! الانم گفته تو کار قاچاق دختر و مواد باید کمکمش کنم و گرنه میاد سراغ شما!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت110
#غزال
ای خدا ای خدا.
خدا لعنتت کنه شیدا!
چقدر یه ادم می تونه پس فطرت و کثیف باشه!
رو به شایان گفتم:
- من با وکیل پدرم امشب حرف می زنم و ازش کمک می خوام تو فعلا کاری نکن و وانمود کن هر کاری می گه انجام می دی تا همه چیز طبیعی باشه و نقشه هامون درست پیش بره هر چیزی که شد بهت پیام می دم.
شایان زود گفت:
- نه شیدا می بینه باید یه طور دیگه هماهنگ باشم!من یه گوشی دارم توی شرکت مال کارای اداری شماره اونو بهت می دم اونجا بگو.
سری تکون دادم و شماره رو سیو کردم که گفت:
- محمد کجاست؟
لب زدم:
- تو ماشین پیش فرهاد خوابه!
متعجب گفت:
- فرهاد کیه؟
تا خواستم چیزی بگم از جاش پرید و گفت:
- نکنه فکر کردی من طلاق ت دادم ازدواج کردی!می کشمش به خدا هر کی باشه دست رو زن من گذاشته باشه.
با خشم سمت در رفت که جیغ کشیدم:
- فرهاد داداشمممممممممم.
سرجاش وایساد با مکث برگشت یکم فکر کرد و گفت:
- مگه از کمپ اومده بیرون؟
نفس مو با شدت بیرون دادم و گفتمد
- خیلی وقته که پاک شده و برگشته بهم کمک کنه شیدا رو هم خوب می شناسه و ادم داره تو دم و دستگاه شیدا.
سری تکون داد و گفت:
- چرا مونده دم در؟ممکنه شیدا ادم بفرسته بهش بگو فوری بیان داخل؟
سری تکون دادم و به فرهاد گفتم بیان داخل.
همین که اومدن داخل صدای ماشین اومد شایان سریع نگاه کرد و گفت:
- شیداست باید قایم شید.
ولی این ویلا که اتاقی چیزی نداشت!
شایان سریع در شیروانی رو باز کرد!درش کاملا با رنگ پارکت ش یکی بود و اصلا معلوم نبود! و گفت:
- برید بالا روی لوله ها بشینید.
سریع لوله رو گرفتم و بالا رفتم محمد که خواب بود و از بغل فرهاد گرفتم و فرهاد هم بالا اومد و شایان درو بست و داشت به دانشجو ها می گفت شتر دیدن ندیدن و شروع کرد ادامه اموزش.
صدا هاشون می یومد همین که در باز شد و شیدا ی منحوس اومد تو محمد بیدار شد و گفت:
- ما..
سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه.
ترسیده خواست بپرسه چی شده کت باز اشاره سکوت رو نشون دادم
هيچكس نه به قشنگی حرفای خودشه
و نه به زشتی قضاوتای بقيه..:)
حواستباشه🙂!
"إِنَّما أَشکُو بَثَّي وَ حُزِني إِلَیاللّه"
-من غم و اندوهم را تنها به خدا می گویم-❤️🩹:)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
سَلامبَرآفتابیکهباطُلوعَش ..
روشَنخواهَدکَردتاریکیهایِمانرا✨️ (:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
هرکسبرای ِخودپناهیگزیدهاست ؛
مانیزدرپناه ِمهدی ِفاطمهایم💚((:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
آخَرینجُمعِهسالشد؛وَلےنَیومَدیبابامَهدی💔!