eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 وقتی مطمعن شدم خوب از کارخونه دور شدیم صدا خفه کن اصلحه رو بستم و طاهر ها رو نشونه گرفتم و زدم. دوتای عقبی پنچر شد و ماشین وایساد. رآننده پیاده شد ببینه چی شده که زدمش و افتاد. اومدم برم درو باز کنم که دیدم در یه نفر دیگه از در شاگرد اومد و چند تا تیر زد که یکی ش سابیده شد به بازوم و رد شد معطل نکردم و سریع زدمش. نگاهمو به بازوی خونی م انداختم. سوز بدی می داد. سریع در کامیون رو باز کردم و اون دختره هم دوید اومد. لب زد: - تو دست اینا رو باز کن. نگاهی به همشون انداختم و گفتم: - فقط فرار کنید سمت چپ و بگیرید برید می رسید به جاده. سری تکون دادن و سریع دویدم از کامیون بعدی عقب نمونم. جلوتر دیدم خودش وایساد و به پشت سرش نگاه کرد. حتما تعجب کرده چرا دومی پشت سرش نیست. خواستم بزنمش که در سمت شاگرد هم باز شد و اومد پیش این یکی که نشونه گرفتم و بازوشونو زدم. هر دوتاشون بیهوش افتادن. درو باز کردم سریع دست همه رو باز کردم و گفتم: - سمت چپ و بگیرید بدوید می رسید به جاده. سری تکون دادن. باید یکی از این بادیگارد ها رو می بردم شاید اون محمد می تونست ازشون اطلاعات بگیره! دوتاشو کشون کشون انداختم عقب کامیون و دستاشونو بستم. سوار کامیون شدم بسم الله ای گفتم و حرکت کردم. با سرعت حرکت کردم و خیلی زود به جاده رسیدم دور زدم و یه فرعی ماشین و لای درخت ها قایم کردم. پیاده شدم و تا پیش ماشین خودم و دویدم تا رسیدم سریع سوار شدم . خداروشکر شب هست و کی متوجه هیکل و صورت ام نشد. سریع برگشتم توی شهر. نفس عمیقی کشیدم و با دیدن بیمارستان پیاده شدم و چسب و باند گرفتم توی ماشین نشستم بازومو بستم و مانتومو پوشیدم اومدم برم که چشمم به دختر بچه ای خورد حدود 8 ساله از سرما توی خودش جمع شده بود و دستمال کاغدی می فروخت. پیاده شدم و سمت ش رفتم. روی زانو نشستم و گفتم: - خوشکلم چرا اینجا نشستی؟ با صدای لرزونی گفت: - اقا رجب گفته تا اینا رو نفروختم حق ندارم برگردم. اشک توی چشمام جمع شد. لب زدم: - اقا رجب باباته؟ دستاشو ها کرد و گفت: - نه خاله من بابا و مامان ندارم اقا رجب رعیس مونه کار می کنیم بهمون غذا بده. چشامو با عصبانیت بستم و باز کردم. خم شدم بغلش کردم توی ماشین گذاشتمش و دور زدم سوار شدم نگران بهم نگاه کرد که گفتم: - نگران نباش دیگه نمی زارم بری پیش اون مردک می برمت یه جای خوب. لبخندی روی لب ش نشست و بخاری ماشین رو روشن کردم . پیش فروشگاه وایسادم و هر چی دم دستم اومد خریدم و بهش دادم چنان ذوق کرد انگار دنیا رو براش خریدم. خورد و خوابید. نگاهی بهش انداختم و اشک هام روی صورتم جاری شد. لعنت به این دنیا! یکی انقدر داره که نمی دونه چیکارش کنه یکی هم مثل این بچه!یکی هم مثل اون استاد بی شرف که دخترا رو می فروشه! پیش یه پاساژ پارک کردم و نگاهی به دخترک انداختم که خواب بود. در های ماشین و قفل کردم و اول یه دست لباس خریدم مانتوی خودمو عوض کردم تا رد خون پاک بشه و بعد هم سر سری برای اون دختر خرید کردم. سوار شدم و حرکت کردم سمت ویلا. ماشین و پارک کردم. و خرید ها رو برداشتم داخل رفتم همه بیدار بودن و دور هم نشسته بودن. سلامی کردم و خرید ها رو گذاشتم داخل اهو متعجب گفت: - الان رفته بودی خرید؟ جواب شو ندادم و برگشتم دختره رو بغل کردم و داخل رفتم با پا درو بستم. رو به اهو گفتم: - بلند شو از روی اون مبل. بلند شد و با حالت چندشی گفت: - نکنه این از این بچه خیابونی هاست؟مریضی نداشته باشه ورش داشتی اوردی! با خشم بهش نگاه کردم که جا خورد و کنار رها نشست. کنارش زانو زدم و کاپشن بزرگ و پاره اشو در اوردم روش یه پتو انداختم و پایین پاهاش نشستم بهش نگاه کردم. همه ساکت بودن و به من و دختر کوچولو نگاه می کردن. صدای رها توجه همه رو به سمت من جلب کرد : - گریه کردی؟ نگاهمو به دخترک دوختم و گفتم: - وقتی دیدمش یا خودم افتادم!هوا مثل الان سرد بود اونم سرمای تهران تازه از بیمارستان مرخص شده بودم از مرگ برگشته بودم. بغض کردم و با صدای گرفته ای گفتم: - هیچکس و نداشتم توی اون شهر پر از گرگ هیچکس و نداشتم می ترسیدم گریه می کردم!تاریک بود همه جا برای اولین بار توی عمرم ترسیده بودم! اون پسرای عوضی کنار جاده گیرم انداختن کتکم زدن می خواستن ببرنم که سعید رسید همه رو زد . چشای اشکی مو به اهو دوختم و گفتم:
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 لب زدم: - تو خیابون رد می شدم دم در یه بیمارستان دیدمش از سرما داشت یخ می زد! دخترک چشماشو وا کرد و نشست. نگاهی به همه انداخت و نگاهش روی من خیره موند. احساس غریبی می کرد. بلند شدم و کنارش نشستم بغلش کردم و گفتم: - سلام عروسک بیدار شدی؟ سری تکون داد و و خودشو بهم چسبوند به بقیه نگاه کرد. موهای فرفری شو عقب دادم و گفتم: - نترس عزیزم اینجا جات امنه دیگه نمی زارم برگردی پیش اون مردک گرسنته؟ سری تکون داد و رها گفت: - من براش شام میارم. اورد و خودم می زاشتم دهن ش. درحالی که می خورد گفت: - خاله منو می خوای بدی به کی؟ لبخندی زدم و گفتم: - قربونت برم من می خوام بدمت به یه داداشی خوب مطمعنم اون خیلی دوست داره. با هیجان گفت: - داداشی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره دلبرکم غذا بخور بریم حمام. سری تکون داد و بعد خوردن غذاش دستشو گرفتم و سمت حمامی که توی سالن پایین بود رفتم اب و ولرم کردم و با دیدن وان و کف به وجد اومد. توی وان گڐاشتمش که با هیجان بلند خندید. بیش از اندازه به خواهر سعید که فوت شده بود شبیهه بود. مطمعنم سعید حتما می خوا‌دش! خوب که حمام ش کردم یه دست از اون لباس هایی که خریده بودم و تن ش کردم و بیرون اومدیم. چشمای ابی ش می درخشید و یا اون صورت سفید و موهای فرفری بیش اندازه جذاب بود. موهاشو خشک کردم و نشوندمش روی مبل و یه عکس ازش گرفتم بعد هم خوابید. پتو رو روش کشیدم و عکس و توی واتساپ برای سعید ارسال کرد و با اینکه ساعت 3 شب بود طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم که صدای خواب الودش پیچید: - جانم البالو؟ با هیجان گفتم: - سعید یه چیزی برات پیدا کردم مطمعنم عاشق ش می شی . با صدای خمار خوابی گفت: - چی هست؟ لب زدم: - واتساپ تو چک کن. لب زد: - چشم. بعد چند ثانیه با صدای بهت زده ای گفت: - دریا! لب زدم: - خیلی شبیهشه نه؟ توی خیابون بود یتیمه! مطمعنم تو حتما می خوای یه دریای دیگه بزرگ کنی! سعید گفت: - لوکیشن بفرست الان راه می یوفتم. لبخندی زدم و گفتم: - چشم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 حسن متعجب گفت: - واقعا داره میاد؟ سری تکون دادم و گفتم: - سعید یه خواهر داشته به اسم دریا ۵ سالش که بود به خاطر مشکلات جسمی فوت شده رنگ چشم های منم رنگ چشم های خواهرشه!ولی این کوچیک بیش از حد به خواهرش شبیهه اون می میره فقط یه بار دیگه خواهر شو بیینه چه برسه به حالا که یکی کپی برابر اصل خواهرش پیدا کرده! محمد بلند شد رفت بالا. یه ساعت بعد استاد اومد و حالش کاملا گرفته بود. معلومه چرا گرفته است چون من دخترا رو فراری داده بودم و به بن بست خورده بود. با ببخشیدی از جمع رفت و گفت خسته است. هنوز مونده خسته بشی کروعی جون! کم کم خوابم برد با صدای زنگ ایفون چشم باز کردم. ساعت ۵ صبح بود. حتما سعیده. بقیه که پای فیلم بودن نگاهی بهم انداختن که گفتم: - حتما سعیده! نگاه کردم خودش بود تیک درو زدم و در ورودی رو باز کردم سلام کرد و داخل اومد و گفت: - کجاست؟ به مبل اشاره کردم و گفتم: - خوابه. سری تکون داد و سمت مبل رفت با دیدن دختر بچه زانو هاش شل زد و افتاد دویدم سمت ش و گفتم: - چیکار می کنی چی شد سعید! دستاشو روی سرش گذاشت و گفت: - یا امام حسین دریا!یا خدا. با چشای گرد شده بهش نگاه کردم دریا که سه سال پیش توی ۵ سالگی فوت کرد این دختر بهش می خورد 8 ساله باشه! شونه هامو گرفت و گفت: - خودشه به خدا دریاست ارغوان خواهر کوچولومه. با سر و صدای ما دختره بیدار شد و نشست خابالود چشاشو مالوند و به سعید نگاه کرد یهو زد زیر گریه و دستاشو باز کرد و گفت: - داداشی!داداش سعید. از رو مبل پایین اومد و خودشو انداخت توی بغل سعید. اشک از چشمای من و سعید سر خورد پایین. دستای سعید دور دریا حلقه شد و با صدای گرفته ای که به خاطر بغض ش بود گفت: - ج..ان!جان داداش دورت بگرده داداش دوری تو که منو دق داد کجا بودی تو اخه . دریا محکم سعید و بغل کرده بود با دستای کوچولوش و با گریه گفت: - اونا منو بردن منو زدن گفتن باید کار کنی تا بری پیش داداشت به خدا من کار کردم تا صبح کار کردم تا بیام پیشت. صدای گریه های سعید بالا رفت و محکم تر دریا رو به خودش فشرد و چیزی نگفت. گیج شده بودم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده!کی دریا رو دزدیده بود؟چطور گفتن دریا مرده ؟اون قبر مال کیه؟ سعید دریا رو خوابوند پتو رو روش کشیدم . سعید بلند شد و روبروم وایساد دستمو توی دستش گرفت و گفت: - خودت که شبیهه دریا بودی وقتی پیدات کردم توی خیابون فکر کردم دریا رو پیدا کردم انقدر قدم ت خیر بود که خودت برام دریا مو پیدا کردی خیلی دوست دارم ارغوان خیلی دوست دارم ابجی. محکم بغلم کرد و توی بغلش فشردم و گفت: - خداروشکر که اومدی توی زندگیم ارغوان خداروشکر.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 لبخندی بهش زدم و گفتم: - اتفاقا تو خوبی که اومدی توی زندگی من اگر اون روز نبودی منو از کف خیابون به خونه ات پناه نمی دادی معلوم نبود چه اتفاقی برام می یوفتاد . ازش جدا شدم و گفتم: - و اینکه من دو تا از بوتیک ها رو به نام ت کردم برای جبران ش همه کاراشو انجام دادم مونده فقط یه امضاء کنی. متعجب نگاهم کرد و گفت: - چرا این کارو کردی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - چون بهت مدیونم. نگاهمو به دریا انداختم و گفتم: - باید بفهمیم پشت پرده قضیه ی دریا چیه! سعید سری با خشم تکون داد و گفت: - فقط پیداش کنم اون طرف رو می دونم چیکارش کنم. لب زدم: - فهمیدم دریا رو بیدار کن باید بریم سز وقت همون یارو که دریا براش کار می کنه. سری تکون داد و بالای سر دریا رفت صداش زد. فرزاد گفت: - منم باهاتون میام. می دونستم میاد که فرزاد بلایی سر اون یارو نیاره بیفته زندان. باشه ای گفتم و دریا رو سعید بغل کرد و دریا گفت: - من می ترسم اون منو می زنه!دوباره منو می بره. سعید بوسش کرد و گفت: - دیگه نمی تونه قلب من. سوار ماشین شدیم فرزاد پشت رل نشست و سعید و دریا جلو منم عقب که در سالن وا شد و محمد اومد بیرون یه راست سمت ماشین اومد و در سمت منو وا کرد پوفی کشیدم و رفتم اون ور تر نشست و فرزاد حرکت کرد. لب زد: - واسه چی منو قال گذاشتی رفتی؟کجا بودی؟ جواب شو ندادم که بازومو فشرد و گفت: - با توام. وای همون بازوی تیر خورده ام بود. اییی گفتم و بازومو عقب کشیدم. دستشو برداشت و متعجب دید دستش خونیه! با بهت گفت: - خون! فرزاد سریع زد کنار و خودش و سعید خم شدن عقب. بغض کردم از درد و محمد سریع استین مو بالا زد با دیدن باند خونی دور بازوم چشاش گشاد شد و باند و باز کرد با دیدن خراش جای تیر گفت: - تیر سابیده به بازوش و رفته خیلی زخم کرده! دوباره به من نگاه کرد و گفت: - با توام کدوم جهنمی رفتی تنهایی؟ دورغ چرا یه لحضه ازش ترسیدم وحشتناک عصبی بود. با صدای بمی گفتم: - کروعی قاچاق دختر می کنه دوتا کامیون پر دختر بود من نجات شون دادم هیچکس منو ندید دو تا از بادیگارد ها رو با تیر زدم که بیهوش شن یکی شونو ندیدم بهم تیر زد دوتا بادیگارد دیگه هم توی کامیون یه جایی قایم کردم بازجویی کنی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 محمد نگران گفت: - نکنه لو رفته باشی؟ سری به عنوان نه تکون دادم که گفت: - بی خود کردی تنهایی رفتی! دوباره پرو شدم و گفتم: - دوست داشتم بازم می رم به توچه؟ با خشم نگاهم کرد و داد کشید: - اگه بلایی سرت بیاد چه خاکیییییییییی ت سرم کنم چرا نمی فهمییییی برام مهمی؟ منم مثل خودش داد کشیدم: - مهم بودممممم تو خیابوووون ولم نمی کردییییی! پشیمون سرشو بین دستاش گرفت و گفت: - لامصب نفهمیدم نمی دونستم دوست دارم ولی ولت کردم تا شب دوم نیاوردم سه سال دنبالت گشتم ولی نبودی! نگاهمو به بیرون دوختم و گفتم: - دروغه! دستمو گرفت و گفت: - دروغ نیست راست می گم به... دستشو محکم پس زدم و گفتم: - به من دست نزن من متنفرم ازت چرت و پرت هاتم برای خودت نگه دار. ملتمس گفت: - من الکی نمی گم چرا نمی خوای باور کنی؟ من کلی دنبال ت گشتم همه شاهد ان. پوزخندی زدم و گفتم‌: - منو می خواستی ولم نمی کردی که بخوای دنبالم بگردی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 انگار که خلع صلاح ش کرده باشم سرشو پایین انداخت و سعید گفت: - فرزاد برو بیمارستان. فرزاد حرکت کرد سمت بیمارستان سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون نگاه کردم. یعنی واقعا محمد منو دوست داشت؟ نمی دونم! اگه دوست داشت چرا ولم کرد؟ پوفی کشیدم و نگاهم از شیشه به اینه جلو خورد پلکی زدم خودش بود!استاد کروعی! سریع گفتم: - فرزاد کروعی دنبالمونه شاید شک کرده چون منو ول کرد رفت مشکوک شده سمت بیمارستان نرو! من حالم خوبه بریم سراغ همون که دریا کار می کرد پیشش! کسی برنگرده نگاه کنه تابلو بشه! محمد غرید: - اخ که خودم دوست دارم خفه اش کنم مردک لجن رو . توی یه جای خلوت شهر یه کارگاه خراب بود یه مینی بوس سوخته زنگ زده دم در خونه ای که دریا گفته بود. پیاده شدیم و دریا رو از بغل سعید گرفتم و فرزاد با پا کوبید توی در که وا شد و داخل رفتیم. کلی بچه اینجا بود ولی خوب بزرگ بودن بالای 11 سال! دو تا مرد و یه زن هم اینجا بود. با دیدن ما و مخصوصا سعید دوتا مرده سریع بلند شدن سعید با دیدن اون مرد ها چنان عصبی شد که فقط یورش برد سمت شون و هم می خورد و هم می زد. سریع فرزاد و محمد رفتن جدا شون کنن و چون دریا بغلم بود نمی شد جلو برم! یهو دو تا مرده تیزی برداشتن و دعوا بالا گرفت. دریا رو پایین گذاشتم و خواستم برم کمک شون که دستی دور گلوم حلقه شد یه اصلحه روی سرم گرفته شد و مرد پشت سری م که به نظر معتاد می یومد داد کشید: - هویییی اگر ادامه بدید می کشمش! نگاه سعید و محمد و فرزاد برگشت این سمت که یکی از مرد ها از فرصت استفاده کرد چون محمد خیلی زده بودتش با چاقو زد حمله کرد سمت محمد جیغ کشیدم: - محمممممممد مراقب با... که محکم به پهلوش زد. جیغ بلند تری کشیدم که صدای اخ یه نفر به اسمون رفت و مرده پشت سرم افتاد. با بهت برگشتم که دیدم استاد زدتش! اصلحه اشو برداشت و سمت اون دو نفر گرفت که چاقو هاشونو انداختن و دویدم سمت محمد. سرشو روی پام گذاشتم و دستامو روی پهلوش فشار دادم و گفتم: - وای سعید خیلی خون میاره. از ترس اشکام روی صورت ام ریخت که محمد دستشو جلو اورد و اشک و از روی گونه ام پاک کرد و با صدای گرفته به خاطر درد گفت: - اروم باش چیزیم نیست. هق هق می کردم و سعید گفت: - نترس بستمش الان می ریم بیمارستان. سریع محمد و بلند کردن بردن توی ماشین و بقیه بچه های توی کارگاه همه انگار از این فرصت استفاده کرده بودن و فرار کرده بودن. استاد نگاهی بهم انداخت و گفت: - چیزی ش نمی شه بلند شو بریم. بلند شدم و دست دریا که ترسیده بود رو گرفتم استاد بغلش کرد و خواستیم بریم که صدای گریه ی یه بچه اومد! من و استاد به هم نگاه کردیم و سمت پشت کارگاه که صدای گریه ی بچه اومد حرکت کردیم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سمت همون صدا حرکت کردیم که دیدم همون زنه اینجاست اصلا حواسم بهش نبود چاقو رو برد بالا بچه رو بکشه که با پا کوبیدم توی کمرش و پرت شد کنار یه ضربه ی دیگه بهش زدم که کامل افتاد معلوم بود معتاده. پسر بچه ی کوچولو که به نظر ۸ ماهش می یومد رو بغل کردم که اروم گرفت و زن ه با صدای زشتش گفت: - اومدی بچه اتو ببری اره. متعجب بهش نگاه کردم! بچه ام! من که بچه ای نداشتم. زن گفت: - اما تو مرده بودی تو و اون شوهرت مرده بودین خودم کشتمتون . بهت زده گفتم: - چی داری می گی زنیکه ی احمق؟ داد زد: - من مادرتم خفه شو با من درست حرف بزن. واقعا گیج شده بودم. پلیس ها رسیدن و زن رو بردن و گفتیم بچه ها فرار کردن. با استاد باهاشون رفتیم اداره. توی اتاق جناب سروان نشسته بودیم و نگاهم به پسر کوچولوی توی بغلم بود. خیلی خیلی ناز بود و اصلا هم گریه نمی کرد بلکه نگاهم می کرد و می خندید. انگار رفته بود توی دلم دلم می خواست مال خودم باشه! سروان بلاخره بعد دو ساعت اومد و بلند شدیم که گفت: - بشنید لطفا! نشستیم که در زده شد و سعید با اجازه ای گفت و اومد داخل نگران گفتم: - محمد کجاست؟ سعید گفت: - حالش خوبه بیمارستانه بیهوشه! نفس راحتی کشیدم دریا رو بغل کرد و نشست. سروان نگاهی به من که بچه توی بغلم بود انداخت و گفت: - خوب با توجه به چیز هایی که گفتید این که اون خانوم گفت شما دخترشی و شما رو کشته باید بگم که این خانوم معتاده و هر چیزی مصرف می کنه یعنی براشون مهم نیست چی مصرف می کنه فقط هر چی به دستش برسه مصرف می کنه! و انگار میونه ی خوبی با دخترش نداشته چون با توجه به حرف های خودش دخترش خواسته ترک ش بده قبول نکرده و بچه دزدی هم می کرده و ما پیگیری کردیم دیدم بعله و حتی این دختر بچه یعنی دریا رو هم خودش از بیمارستان دزدیده و جا به جا کرده جسد یه دختر بچه رو با این دختر بچه! سعید با درد چشماشو روی هم فشار داد و سروان گفت: - بعله و ایشون وقتی مواد توهم زای زیادی مصرف کرده بوده به خونه دخترش می ره و دخترش و شوهرش رو به طرز فجیهی به قتل رسونده ما فکر کردیم باز هم توهم زده به ادرسی که گفته بود رفتیم و دیدم بعله راست گفته! انقدر مصرف کرده بوده که دخترش و همسر دخترش رو به شکل گوسفند دیده و اونا رو کشته! و این پسر بچه هم بچه ی دخترش بوده و شما به دخترش خیلی شباهت دارین مخصوصا چشم هاتون به همین خاطره که این بچه انقدر پیش شما ارومه . بهت زده به جناب سرهنگ نگاه می کردم. باورم نمی شد اون زن دختر و داماد شو کشته باشه! دست و پاهام یخ زد و رنگ ام پریده بود. استاد یه لیوان اب گرفت سمتم. با دستای لرزون گرفتم و خوردم. نگاهشو به سعید دوخت و گفت: - و اما راجب مسعله شما گفتید اون دو تا مرد رو می شناسید؟ سعید سری تکون داد گفت: - عمو های من هستن! جناب سرهنگ گفت: - کینه ی قدیمی بین شماست درسته؟ سعید سری تکون داد و گفت: - به خاطر ارث و میراث چون پسر های ناخلفی بودن پدر بزرگم تنها عمارت شو به پدر من داده با کار هاشون مادر و پدرم رو دق دادن و پدرم قبل مرگ ش به خاطر اینکه با ما حداقل کاری نداشته باشن 1\3 عمارت و بهشون داد ولی بعد مرگ پدرم اون ها ما رو اذیت کردن تحدید کردن و یه بار دریا رو از مهد کودک دزدیده بودن و طوری این بچه رو ترسونده بودن که هر شب کابوس می دید طوری که ما دکتر مجبور شدیم ببریمش و من و برادر هام عصبی شدیم و یه دعوای حسابی باهم داشتیم بعد اون وقت یهو دریا مریض شد گفتن مشکل قلبی داره و سرطان و ما مجبور شدیم عمل ش کنیم ولی زیر عمل مرد و حالا فهمیدم دست اونا بوده! سروان سری تکون داد و گفت: - دریا عمل ش موفقیت امیز بوده و کاملا خوب شده بود و مرگ ش صحنه سازی بوده دکتر رو خریده بودن تا جای دریا و یک دختر دیگه رو عوض کنن تا از تو انتقام بگیرن!بعد از عمل که گفتن خواهرت مرده جسد شو دیدی؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سعید گفت: - دکترش گفت خیلی بده نزاشت ببینم. سری تکون داد و گفت: - اون دکتر و ما برسی کردیم دو روز بعد اون اتفاق گفتن مرده اما فهمیدیم عمو هات پول که بهش ندادن خلاص ش هم کردن! با این کار هاشون چه شما شکایت بکنید چه نکنید حکم شون اعدامه! سعید سری تکون داد و گفت: - پس خودمونو درگیر کار دادگاه نمی کنیم! سروان سری تکون داد و گفت: - می تونید برید. و بلند گفت: - خانوم علی بخشی! یه پلیس خانوم داخل اومد و سروان گفت: - بچه رو از خانوم تحویل بگرید تحویل بهزیستی بدین! اب دهنمو قورت دادم و اصلا دلم نمی خواست که این بچه رو بهشون بدم. دلم می خواست مال من باشه! خانوم اومد بچه رو ازم گرفت که صدای گریه بچه بلند شد سریع ازش گرفتم ش که ساکت شد و بهم چسبید (اینجا یاد کی افتادید؟ افرین یاد بچگی محمد با زینب)لب زدم: - جناب سروان من می خوام سرپرستی این بچه رو به عهده بگیرم! سروان متعجب گفت: - مطمعن اید؟ سری تکون دادم که گفت: - نباید سابقه زندان داشته باشید! لب زدم: - ندارم . سروان نگاهی به بقیه که با تعجب نگاهم می کردن کرد و گفت: - لطفا شما بیرون باشید. استاد و سعید بیرون رفتن. و سرهنگ گفت: - من اسم شما رو که زدم و برسی کردم حتی توی یکی از عملیات های ما سه سال پیش کمک کردید به پلیس . لب زدم: - بعله درسته! سری تکون داد و گفت: - فقط شما مجرد هستید دیگه درسته؟ سری تکون دادم که گفت: - باید متاهل باشید! با فکری که به سرم خورد گفتم: - اتفاقا من به زودی نامزدی م هست!با یکی از همکار های خودتون. سری تکون داد و گفت: - مبارک باشه کی هستن؟ لب زدم: - سرگرد محمد کیان فر. یه استعلام گرفت و گفت: - اها بعله ایشون که در کارشون خبره هستن!می شناسم ایشون رو البته عکر کنم الان عملیات باشن! سری تکون دادم و گفتم: - بعله همین حالا هم در حال عملیاته اما خوب مخفی الان هم که بیمارستان هستن گفتم که چاقوخوردن می تونن بیان اینجا بعد خوب شدن برای تکمیل کار ها و ما سند ازدواج مونو بیاریم فقط اینکه ایشون اومدن شما نباید لو بدید که ایشون سرگرده! جناب سروان گفت: - اها بعله حتما نگران نباشید من فقط ایشون رو می شناسم پس مشکلی نیست بچه پیش ‌شما باشه من توی پرونده یه ماه مهلت برای شما می نویسم تا سند ازدواج رو بیارید خودم کار های حضانت رو انجام می دم براتون. تشکری کردم و بیرون اومدم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 از اتاق بیرون اومدم سعید و استاد بلند شدن و گفتم: - بریم؟ سعید متعجب نگاهم می کرد و استاد هم همین طور! لب زدم: - بریم خونه حرف می زنیم بچه سردشه! به کوچولو نگاه کردم که توی بغلم اروم گرفته بود و داشت بهم نگاه می کرد. پیشونی شو بوسیدم و انقدر که شیرین و خوشکل بود می خواستم انقدر ببوسمش و بغلش کنم تا بخشی از وجود خودم بشه! استاد پشت رل نشست سعید جلو و من و کوچولویی که حالا مال خودم بود عقب! استاد حرکت کرد و بعد کمی رسیدیم ویلا. پیاده شدیم و داخل رفتیم. سلامی به بقیه کردیم و داخل رفتیم روی مبل نشستم و پسر کوچولو مو روی مبل کنارم گذاشتم زمین. رها و اهو سمتم اومدن و رها به کوچولوم نگاه کرد و گفت: - این بچه مال کیه؟چی شد بقیه اتون کو؟ رها خم شد کوچولو رو بغل کرد که بلند زد زیر گریه. سریع بغلش کردم لباس چسبید بهم و لباس مو توی مشتش گرفت و با لبای برچیده به رها نگاه کرد. رها با چشای گر شده نگاهش کرد و گفت: - لوس! بوسیدمش و گفتم: - کجای پسرم لوسه؟ چشمای رها و اهو گرد شد! رها داد زد: - پسرررررت؟ سری تکون دادم و گفتم: - داد نزن بچه ترسید بشین می گم! نشستن و گفتم: - پدر و مادرش رو کشتن منم می خوام به سرپرستی بگیرمش پیش هیچکس جز من نمی مونه چون من شبیهه مادرشم!فکر می کنه من مادر واقعی شم! اهو متعجب گفت: - شوخی می کنی؟تو هنوز شوهر نکردی بچه می خوای؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره! بدم میاد شوهر کنم ولی بچه دوست دارم . استاد گفت: - اما باید همسر داشته باشی! سری تکون دادم و گفتم: - فکر اونجاشو کردم به موقعه اش می گم. نگاهمو به اهو دوختم و گفتم: - فکر کنم بچه گرسنه اش باشه بزن گوگل ببین مناسب با سن ش چه شیر خشکی خوبه هر چی نیازه سفارش اینترنتی بده! اهو و رها هر دو سری تکون دادن و بعد کمی اهو گفت: - سفارش زدم زود می رسه نزدیکه. سعید نگاهی بهم انداخت و گفت: - از کارت مطمعنی؟ اره ای گفتم که گفت: - خب اسمشو چی می خوای بزاری؟ به کوچولوم نگاه کردم و گفتم: - اوووم یه اسم قشنگ یه اسم ابهت دار فهمیدم امیر ارسلان! همه تبریک گفتن و تشکر کردم. وسایل که رسید اهو با اب جوش اومد و رها هم وسایل پهن کرده بود رو زمین و داشت روشونو می خوند. اهو طبق دستور شیر خشک درست کرد و داد بهم. خواست بزاره دهن امیر ارسلان که گفتم: - نه وایسا. ازش گرفتم و یکم ریختم روی دستم داغ بود هنوز. پایین گذاشتم شیر و گفتم: - نه داغه هنوز دهن امیر ارسلان می سوزه! باشه ای گفت و بقیه وسایل رو رها بهم گفت استفاده اشون به خاطر چیه! لاک شیر رو برداشتم و سمت دهن امیر ارسلان بردم که دهن شو باز کرد و خورد. قلوپ قلوپ می خورد و از اون ور هم پاشو با دستش گرفت بود و بالا میاورد. هم شیر می خواست هم بازی! اخرای شیر خوردن خواب ش برد. اهو یه پتو پهن کرد و گذاشتمش روش و یه پتو انداختم روش. رو به سعید که دریا توی بغلش بود گفتم: - انگار دریا خواب ش میاد ببرش توی یکی از اتاق ها بخوابونش! لب زد: - نه حرکت می کنم سمت تهران هنوز به سجاد و علی هم خبر ندادم. نگران گفتم: - مطمعنی؟خوابت نمیاد؟ نه ای گفت و سعید و راهی کردم. رو به حسن که می خواست بره بیمارستان گفتم: - وایسا منم می خوام بیام.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 حسن نگاهی بهم کرد و گفت: - بچه ات چی؟ نگاهمو به امیر که غرق خواب بود انداختم و گفتم: - خوابه زود برمی گردم. سری تکون داد و سوار شدیم و حرکت کرد. بین راه سر حرف رو حسن باز کرد : - من توی عملیات قبلی که 3 سال پیش بود با شما و محمد نبودم. سری تکون دادم و گفتم: - می دونم. در حالی که به جلو نگاه می کرد گفت: - ولی بعد یک سال که من منتقل شدم اداره محمد همون روز اول راجب تو فهمیدم داشت دنبال ت می گشت. متعجب بهش نگاه کردم اخمی کردم و گفتم: - دروغه! سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - نه!من شما رو نمی شناسم از طریق محمد شناختم اون خیلی شما رو دوست داره و یه چیز مهم تری می خواستم بهتون بگم. منتظر بهش نگاه کردم که گفت: - اینکه محمد شما رو ول کرد یه دلیل دیگه هم داشته یعنی اینکه تنها دلیلی که شما رو ول کرده شما نمی دونی چیه! چرخیدم سمت ش و گفت: - وقتی از عملیات بر می گرده با شما دقیقا همون روز که گوشیش زنگ خورد فهمید پدرش خلافکاره!یعنی چجور بگم محمد خودش شک کرده بود و در حال پیگیری بود و دقیقا همون روز فهمید یعنی روز اولی که شما رو برد خونه اش یه خلافکار حرفه ای بود پدرش!محمد می دونست اینو و چون پدر محمد بود محمد و خوب می شناخت محمد می دونست پدرش اولین کاری که باهاش می کنه اینکه به تو اسیب می زنه به همین خاطر قرار بود سوری رهات کنه تا افراد پدرش که اطراف تون بودن باور کنن و اینکه قرار بود یه سرباز مخفی دنبال تو باشه تا بفهمن کجایی اما اون گم ت کرد و از اون روز بدترین روز های محمد رقم خورد یعنی فکر می کرد شاید پدرش تو رو گرفته و بهت اسیب رسونده حدود 1 ماه طول کشید تا پدرشو گرفت هزار بار بازجویی کرد و در اخر پدرش برای اینکه تلافی کنه گفت تورو کشته انداخته توی دریا و دقیقا گفت چی تنت بوده اون دوز که از بیمارستان رفتی چون داشتن تعقیب ت می کردن محمد باور نکرد و بازم دنبالت بود این اواخر داشت ناامید می شد که بلاخره خودتو نشون دادی محمد خیلی سختی کشیده خیلی لطفا تو بیشتر اذیت ش نکن!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با شنیدن حرف هاش تعجب کرده بودم! صاف نشستم و گفتم: - باشه تو قانع ام کردی اما باید بیشتر بهم ابراز علاقه کنه! با لبخند گفت: - می دونم همون ناز کردن دخترا باشه! سری تکون دادم و گفتم: - توهم چیزی بهش نمی گی. حتما ی گفت. وارد بیمارستان شدیم و خواستیم سمت بخش بریم که فرزاد و دیدم. به حسن گفتم: - فرزاد اوناهاش. باهم سمت ش رفتیم دارو ها توی دست ش بود و می خواست بره توی اتاق. لب زدم: - دارو ها رو بده من خودم بهش می دم. لبخندی زد و گفت: - چه خوب اتفاقا دپرس بود چرا نیومدی ملاقات ش! گرفتم و داخل رفتم. دستشو حاعل کرده بود روی چشماش و تا صدای درو شنید گفت: - برو بیرون فرزاد حوصله ندارم باز حوصله نصیحت ها تو ندارم برای بار اخر بهت می گم تا ارغوان منو نخواد حوصله هیچ کاری رو ندارم اصلا می رم می گم عملیات و بدن به یکی دیگه برو بیرون! اخم کردم و گفتم: - تو بی خود کردی پرونده رو ول کنی! سریع دستشو برداشت و با دیدنم گفت: - سلام تو اینجا چیکار می کنی؟ سمت ش رفتم و گفتم: - مگه منتظر من نبودی؟ چیزی نگفت و ادامه دادم: - این پرونده رو باید باهم حل کنیم قاچاق دختر هاست باید نجات شون بدیم. سری تکون داد و گفت: - باشه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یه کار دیگه هم باید بکنی! متعجب گفت: - چه کاری؟ دارو ها رو روی تخت گذاشتم و گفتم: - باید منو بگیری! چشاش گشاد شد و گفت: - شوخی می کنی دیگه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه شوخی با تو ندارم من یه بچه به فرزندی قبول کردم گفتن باید متاهل باشی منم برای اینکه کارم راه بیفته تو رو گفتم شوهرمی و انگار می شناختت و کارم راه افتاد منم بهش گفتم به زودی عروسی می کنیم و باید سند ازدواج مونو براش ببریم یک ماه بهمون وقت داد و گرنه بچه امو ازم می گیرن!باید منو بگیری و وقتی بچه مال خودم شد بعد مدتی طلاق می گیریم. بدبخت گیج و منگ شده بود کمی تو جاش جا به جا شد و گفت: - شوخی می کنی دیگه؟ نه ای گفتم. سری تکون داد و گفت: - من از خدامه تو زن من بشی ولی طلاق ت نمی دم مال خود خودمی! جواب ش ندادم و فقط نگاهش کردم. دارو ها رو برداشتم و روشونو خوندم اونایی که لازم بود و به اندازه ای که گفت ریختم توی قاشق مخصوص و سمت دهن ش بردم و گفتم: - بخور . سری تکون داد و خورد. خواستم چیزی بگم که زود تر گفت: - ارغوان من تو رو خیلی دوست دارم! نگاهمو بهش دوختم و گفتم: - باید سریع تر از اون کروعی بی همه چیز مدرک جمع کنیم فعلا نگو قراره ازدواج کنیم خوب؟ تا من ازش امار بگیرم ببینم باز قراره چیکار بکنه مدرک جمع کنیم خوب؟ سری تکون داد و گفت: - قول می دم زود حق شو بزار کف دستش . سری تکون دادم و گفتم: - خوبه باید برگردم ویلا امیر ارسلان بلند شه ببینه نیستم گریه می کنه! اخم کرد و گفت: - امیر ارسلان کیه؟ متعجب گفتم: - بچه ام دیگه که به فرزندی قبول کردم 8 ماهشه. نفس راحتی کشید و گفت: - اها حواسم نبود باشه مراقب خودت باش
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سری تکون دادم و گفتم: - باشه توام همین طور. دستم روی دستگیره در نشست که گفت: - بازم بیا امیرارسلان رو هم بیار ببینم. باشه ای گفتم و درو باز کردم برگشتم سمت ش و گفتم: - فعلا. سری تکون داد و از در بیرون اومدم. فرزاد نگاهی بهم انداخت و گفت: - اشتی کردین؟ چشامو به معنای اره باز و بسته کردم. از بیمارستان بیرون اومدم و اینبار حسن موند با فرزاد برگشتیم ویلا. سریع داخل رفتم که دیدم امیر ارسلان هنوز خوابه. اخیشی گفتم و به بقیه که استاد جمع شون کرده بود داشت بهشون درس می داد سلام کردم. استاد نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام لباس عوض کن بیا ارغوان عقب نمونی به هم گروهی ت هم باید بگی . باشه ای گفتم و پله ها رو بالا رفتم در اتاق استاد و باز کردم و رفتم تو. خواستم لباس عوض کنم که با دیدن گوشی ش چشمام دو دو زد. سریع درو قفل کردم و برش داشتم با کدی که بلد بودم بازش کردم تند تند همه چیز شو چک کردم یه اسناد و مدارکی توی گوشیش بود که عکس همه رو از گوشیش فرستادم برای خودم و بعد پی وی مو پاک کردم اومدم گوشی رو بردارم که یه پیام همون لحضه براش اومد بدون اینکه بازش کنم از بالای صفحه خوندمش: - سلام کروعی امشب عروسی ساعت 9 باغ منتظرتم. مطمعنم از عروسی منظورش همون قاچاق دخترا بود و از ویلا همون ویلا. اما چرا همون ویلا؟اونجا که باید فکر کنن لو رفته! گوشی رو همون حالت روی جاش گذاشتم و اومدم برم بیرون که استاد دیدم پشت دره لب زدم: - دیر کردم؟ سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - نه گوشی مو جا گذاشتم. خودمو متعجب نشون دادم و گفتم: - گوشی؟من چیزی ندیدم داخل که. استاد سمت تخت رفت و گوشی شو برداشت و گفت: - توجه نکردی. خنده سوری کردم و اهانی گفتم. پایین رفتیم و اومدم بشینم مثل بقیه سر کلاس که امیر ارسلان دیدم توی جاش نشست و چشاشو مالوند. سمتش رفتم تا چشم باز کرد منو دید دستاشو باز کرد یعنی بغل. بغلش کردم و گفتم: - سلام قلبم زندگیم قربونت برم بیدار شدی پسرم؟ بوسیدمش که اهو گفت: - از قبل شیر اماده کردم براش. بوسی براش فرستادم و شیر رو برداشتم بهش دادم خورد و توی بغلم جا خوش کرد. از فرصت استفاده کردم و گفتم: - من امیر ارسلان و می برم براش خرید کنم. اماده شدم و امیر رو بغلم کردم و کلید ماشین رو برداشتم. امیر رو صندلی شاگرد نشوندم و کمر بند شو زدم. ماشین و دور زدم و نشستم. با چشای درشت ش متعجب بهم نگاه می کرد . حرکت کردم و اول رفتم بیمارستان. همین که رسیدم پیاده شدم و امیر ارسلان رو بغل کردم و سمت اتاق رفتم درو باز کردم رفتم تو دیدم محمد و فرزاد و حسن دارن صحبت می کنن راجب عملیات. با دیدن من محمد متعجب گفت: - به این زودی اومدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - امشب کروعی باز می خوان دختر قاچاق کنن رفتم توی گوشیش یه مدارکی بود فرستادم روی گوشی خودم یه پیام براش اومد امشب عروسی همون ویلا که می دونه ویلا رو من بلدم اما سوال اینجاست چرا می خوان دوباره همون ویلایی باشن که اون همه اتفاق افتاده و یه جورایی لو رفته!