°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت94
#ترانه
بابا رفت و مهدی کمک کرد بلند شم و گفت:
- اماده ای برای امتحان؟
سری تکون دادم و به بابا اشاره کردم که چشم هاشو به معنای تو نگران نباش باز و بسته کرد.
وارد کلاس شدم و سلامی کردیم من و مهدی.
نگاهم به شاهرخ افتاد.
فرق کرده بود!
لباس های پوشیده و خوب ریش دراورده بود .
مهدی هم مثل من تعجب کرده بود.
سرش پایین بود و یه کتاب دست ش بود به نام:
- پسرک فلافل فروش.
می شناختم کتاب رو زندگینامه شهید محمد هادی ذولفقاری.
شاهرخ و این کتابا؟
که ندایی توی ذهنم اومد:
- انگار خودتو یادت رفته ترانه خودت هم اول مثل شاهرخ بودی و حالا؟
عقل م راست می گفت!
با صدای پچ پچ سر شاهرخ بالا اومد و انگار منتـظر ما بود.
بلند شد و سمتمون اومد حتما باز می خواست دعوا شروع کنه.
اما برعکس تصوراتم گفت:
- سلام دختر عمو حالت خوبه؟
متعجب به مهدی نگاه کردم وقتی دید چیزی نگفتم رو به مهدی گفت:
- اقا مهدی می شه چند لحضه وقت تو بگیرم؟
مهدی حتما ی گفت و بیرون رفتن.
خیلی کنجکاو شده بودم!
شاهرخ و این طور حرف زدن؟
شاهرخ و این طور تیپ زدن؟
شاهرخ و این ریش بلند؟
با اومدن استاد نشد دیگه فکر کنم و امتحان ها رو پخش کرد.
دقیقا همون نمونه هایی بود که مهدی برام حل کرده بود.
سریع و تند تند شروع کردم به نوشتن که با صدای استاد سر بلند کردم:
- بعله استاد.
استاد مرد مسن و خوبی بود و گفت:
- نیستی دخترم؟ شنیدم ازدواج کردی از حجاب ت و تغیراتت هم می شه فهمید چه ازدواج خوبی بوده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بعله همین طوره لطف خدا شامل حالم شده یعنی از قبل هم بوده من قدر شو نمی دونستم .
استاد گفت:
_ خداروشکر که اگاه شدی دخترم لیاقت تو و زیبایی هات هم واقعا فقط حجابه! و از گزند کل نگاه هایی که توی دانشگاه توی تو بود تورو حفظ می کنه احسنت به انتخابت اتفاقا یه دانشنجوی دیگه داشتم ولی پسر اونم خیلی پسر معتقد و خوبی بود اسم ش یادم نیست نیک سرشت بود فامیل ش واقعا پسر خوبی بود و تورو دیدم یاد اون افتادم انشاءالله که یه همسر همون طور گیرت اومده باشه!
با خنده گفتم:
- محمد مهدی نیک سرشت همسرم هستن توی همین دانشگاه اشنا شدیم.
استاد چشاش گرد شد و گفت:
- راست می گی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الاناست که بیاد یا هم پشت دره منتظره امتحان م تمام بشه.
استاد سمت در رفت و یکی از دانشجو ها اروم گفت:
- خدا پدرتو بیامرزه دست به سرش کردی علی هووی تقلبی و بده بیاد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت94
#ارغوان
محمد نگران گفت:
- نکنه لو رفته باشی؟
سری به عنوان نه تکون دادم که گفت:
- بی خود کردی تنهایی رفتی!
دوباره پرو شدم و گفتم:
- دوست داشتم بازم می رم به توچه؟
با خشم نگاهم کرد و داد کشید:
- اگه بلایی سرت بیاد چه خاکیییییییییی ت سرم کنم چرا نمی فهمییییی برام مهمی؟
منم مثل خودش داد کشیدم:
- مهم بودممممم تو خیابوووون ولم نمی کردییییی!
پشیمون سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- لامصب نفهمیدم نمی دونستم دوست دارم ولی ولت کردم تا شب دوم نیاوردم سه سال دنبالت گشتم ولی نبودی!
نگاهمو به بیرون دوختم و گفتم:
- دروغه!
دستمو گرفت و گفت:
- دروغ نیست راست می گم به...
دستشو محکم پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن من متنفرم ازت چرت و پرت هاتم برای خودت نگه دار.
ملتمس گفت:
- من الکی نمی گم چرا نمی خوای باور کنی؟ من کلی دنبال ت گشتم همه شاهد ان.
پوزخندی زدم و گفتم:
- منو می خواستی ولم نمی کردی که بخوای دنبالم بگردی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت94
#غزال
تمام اتفاقات اخیر مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد شد.
اتفاقات تلخی که انگار نمی خواست دست از سر من برداره.
ترس و واهمه اینکه محمد قرار از پیشم بره وحشت به جونم انداخت.
شایان بلند شد سمت امون اومد خسته بود و درمونده! اگر من که شریک زندگی ش بودم و رو اونجور خار و خفیف نمی کرد الان می تونستم مسکن ی روی درد هاش باشم اما اون به بدترین شکل ممکن منو از زندگیش حذف کرده بود.
محمد محکم منو بغل کرد و گفت:
- مامانی توروخدا منو نزار ببره من می خوام پیش تو بمونم.
دستامو محکم دورش حلقه کردم.
شایان حالا بهمون رسیده بود دقیق روبروم بود.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
- نیومدم محمد و ببرم فقط اومدم ببینمتون همین.
محمد و گرفتم سمت ش که بغلش کرد و گفتم:
- محمد مامان من می رم تو اتاق زود بیا اونجا.
محمد چشمی گفت خواستم برم که شایان گفت:
- اما من دلم برای خودت تنگ شده.
نگاهمو به زمین دوختم اون دیگه حالا نامحرمم بود و باید نگاه هامو کنترل می کردم!
در جواب ش تلخ لب زدم:
- هنوز اثار اون کمربند هایی که از سر دلتنگی روی بدن ام کوبیدی هست با همونا می شه فهمید چقدر دلتنگمی!
چشماشو با درد بست.
لبخند غمگینی زدم و اومدم برم که گفت:
- بچه چطوره؟
بغض گلومو گرفت!
بچه!
با صدایی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم:
- خوبه خدا مراقب ش بود که از زیر کتک های تو سالم بیرون اومد
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت94
#سارینا
سامیار نفس شو فوت کرد و نشست کنارم.
کاملیا نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
نه ای گفتم.
شونه ای بالا انداخت و به سوهان کشیدن ناخون هاش ادامه داد.
مگه پلیس نیست چرا اینجوریه؟
صدای در اومد و همه تعجب کرده بودن.
من که می دونستم امیره.
کامیار رفت درو باز کنه و با سر و صدا در به شدت باز شد و امیر اومد تو.
پر کشیدم سمت ش و محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم من قربونت برم .
با دیدن سامیار حمله ور شد سمت ش و دست به یقعه شدن.
و چند تل مشت محکم رونه صورت سامیار کرد و منم دست به سینه نگاهشون می کردم.
بقیه سریع امیر و جدا کردن ازش خواستم برم کمک امیر که کامیار داد زد:
- سامیار یالا سارینا رو بردار فرار کن برو همون جا که خودت می دونی.
عقب عقب رفتم سمت امیر دویدم که کامیار بازومو گرفت و هلم داد سمت سامیار.
پرت شدم توی بغل سامیار و چنان بازومو گرفت گفتم الان می شکنه.
ولی یکم گیج بود و خون از بینی ش می ریخت .
کامیار چیزی به بقیه گفت که یکی شون ماده ای روی بینی دستمال انداخت و به بینی امیر فشار داد.
جیغ کشیدم و می خواستم برم کمکش اما سامیار و کامیار نمی زاشتن.
گریه می کردم و جیغ می کشیدم اما ولم نمی کردن و امیر بی هوش شد و روی زمین رهاش کردن و داد زدم:
- امیرررر داداششششش چیکارش می کردین امیررررر.
کامیار گفت:
- یالا باید بریم کاملیا دستمال.
کاملیا یه دستمال برداشت و از همون مواد ریخت روش و جلو اومد و به صورت م فشار داد چنان که حس کردم بینی م الان می شکنه و تا نفس کشیدم بیهوش شدم.
چشم باز کردم توی یه خونه دیگه بودیم!
اروم نشستم بقیه روی مبل ها نشسته بودن و سامیار و کاملیا روی مبل سه نفره و کاملیا داشت خون بینی شو پاک می کرد.
پلکی زدم دستمو به مبل گرفتم بلند شدم.
سامیار نگاهش خورد بهم و نگاهی به خودش و کاملیا انداخت و بلند شد .
با چشم دنبال کامیار گشتم نبود.
لب زدم:
- اون عوضی کوش؟
کاملیا اخم کرد و گفت:
- درست حرف بز..
دستم بالا رفت و یه کشیده محکم بهش زدم که سکوت همه جا حکم فرما شد و همه با بهت نگاهم کردن.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- فقط یک بار! فقط یک بار دیگه جرعت داری کار امروز تو با من تکرار کن تا ببینی عواقب ش چیه خوب عزیزم؟
ناباور نگاهم کرد و ادامه دادم:
- و یک بار دیگه دست به سامیار بزنی جفت تونو اتیش می زنم!
جاش نشستم و پنبه رو برداشتم و به سامیار نگاه کردم که نشست.
و براش پاک کردم و به کبودی ها کرم زدم.
دارو گیجم کرده بود حسابی و مدام دستمو به سرم می گرفتم.
سامیار گفت:
- می خوای بریم بیمارستان؟
چشامو بستم و با غیظ گفتم:
- نه پسرعمو.
از عمد گفتم پسر عمو حرص ش بدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨ #قسمت93 #ناحله _میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. م
🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨🖤✨
#قسمت94
#ناحله
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چیشده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم،
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت
وایی خدا یعنی ممکنه ؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن.لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ تر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم :
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشم هام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه .شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم.شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی و که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست .خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره ؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونش تکیه دادم و از تمام نگرانی هام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم ...
گریه ام گرفت
اشکامو پاک کرد و گفت :
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم ودوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود....
خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.
_
محمد:
دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار و از تو کشو در اوردم و مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکت و در اوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح الله رانندگی کنه.
_
رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماه داماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندیدو:
+مخلصم داداش.ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_ان شالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچه هادور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحال تر از همیشه بود.
خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه:
_چیه؟حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
واقعا چی میتونستم جوابشو بدم.
حرف حق تلخه دیگه
واقعا دیگه پیر شده بودم.
اخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود
فقط خودم موندم و خودم.
خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه...
ولی خب من که خواستم چند بار...
شاید خدا نخواسته
قسمت نبوده.
__فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود.