eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی زود گفت: - نه یعنی می دونید من اذیت کردم که اینجوری با ملاقه خانومم افتاد دمبالم حقم بود اصلا اشتباه کردم فرار کردم باید وایمستادم کتک هامو می خوردم. خنده جمع بلند شد. چایی ریختم و مهدی پذیرایی کرد. ناهار هم که از قبل داشتیم درست هم کرده بودم و چند تا چیز میز دیگه هم درست کنم. هر چی خواستن برن و گفتن فقط برای تبریک اومدن مهدی قبول نکرد. سفره پهن کرد که همکاری هم سن خودش اومدن و کمک ش سفره رو می چیدن و سر به سرش می زاشتن. نگاه کردم مبادا کم و کسری باشه. یکم گیج می رفتم و می دونستم به خاطر کار زیاده. زود قرص خوردم باز بهونه دست مهدی ندم. اما تیز تر از این حرفا بود و هی زیر چشمی می پاییدم. کنار مهدی سر سفره نشستم که باز چشام سیاهی رفت. دستمو به سرم گرفتم که فرمانده گفت: - مهدی حال خانوم ت انگار خوش نیست! مهدی گفت: - عادیه باز قرص هاشو سر وقت نخورده. برام زود غذا کشید و گفت: - خانوم بیا بخور الان خوب می شی شاید ضعف کردی! سروان گفت: - ما هم اسباب زحمت شدیم شرمنده. لب زدم: - این چه حرفیه شما هم نباشین من هر روز همین کار هارو باید انجام بدم این قرص هامو یادم می ره امروز هم مهدی وسایل تزعین خریده بود یادم رفته بود خوب می شم شما بفرماید توروخدا . شروع کردن به خوردن و همه با اب و تاب از اشپزی م تعریف کردن. که زنگ در زده شد. متعجب به مهدی نگاه کردم و خواستم بلند شم که نشوندم و گفت: - بشین جا به جا نشو می یوفتی یه جایی ت زخم می شه خودم باز می کنم. سری تکون دادم و چند دقیقه بعد با سر و صدا اومدن. اینا که بچه ها بودن. سعید و علی و امیر و هادی. با همه دست دادن و به من که رسید زن داداش گفتن از دهن شون نمیوفتاد. با خنده گفتم: - به موقعه رسیدید وقت ناهار بشینید تا بکشم براتون. خواستم بلند شم که مهدی گفت: - نه بشین خودم میارم. دستشو گرفتم و بلند شدم و گفتم: - نخیر گرسنه اشونه از راه دور اومدن تو طول می دی . و بچه ها دست و سوت زدن و تاعید کردن که مهدی تهدید وار نگاهشون کرد و بقیه خندیدن. براشون کشیدم و هادی گفت: - وای که پوست و استخون شدم زن داداش دستت درد نکنه جون گرفتم . خواهش می کنمی گفتم. گوشیم زنگ خورد و مهدی زود بلند شد تا من بلند نشم برام اورد و گفت: - شماره است. جواب دادم: - بعله؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد. خیلی استرس داشت و نگران بود. همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته . دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم: - اروم باش چیزی نمی شه . لبخند مصنوعی زد و و گفت: - اره عزیزم حتما همین طوره. لبخندی زدم . پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم. همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم. انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد. جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم. داخل رفتیم و نوبت گرفت. روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه. اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم. داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت: - امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه. خداروشکر پاشا گفت بیایم. بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم. اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود. نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن . پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد. با لبخند گفتم: - نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه . پاشا گفت: - حتما همین طوره خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوبم کم کم داره وقت ش می شه. پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد. ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم. اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید. بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد. با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت: - دورت بگردم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره. پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند. دکتر اومد و گفت: - خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی! خندیدم و گفتم: - پسرم کجاست؟ دکتر گفت: - الان میارنش. که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه. کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت: - می شه بدینش به مادرش؟ پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت. پاشا گفت: - ترسیدم بگیرمش بیفته! خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ. پاشا گفت: - یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟ متعجب گفتم: - خوب خوابه. پاشا گفت: - اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن! با خنده گفتم: - دیدی گفتم پسر من معصومه! که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت: - اره اره دیدم. خنده ای کردم و بهش شیر دادم. پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت: - خیلی دوستون دارم به خدا. دستشو گرفتم و گفتم: - من و نی نی هم خیلی دوست داریم. با خنده گفت: - من نوکرتون هم هستم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 که سعید رو به پرستار گفت: - می شه یه نگاهی به خواهرم بندازید؟مثل اینکه خیلی ترسیده. پرستار سمتم اومد و فشارم رو گرفت بعد هم یه لیوان اب قند بهم داد. بعد رفتن پزشک سجاد و علی با رها و اهو و محمد و فرزاد و حسن اومدن داخل. متعجب نگاهی بهشون کردم اینا کی اومدن؟ رو به فرزاد گفتم: - شما چرا اومدید؟ فرزاد گفت: - خوب بلاخره ما اشنا ایم گفتیم بیایم بیینیم چی شده!اقا سعید حالت چطوره؟ سعید نگاهی به من انداخت و گفت: - ممنون خوبم چیز جدی نبود. به تخت سعید تکیه دادم و سوالی نگاهم کرد. وقتی اون دوران محمد ولم کرده بود یه دختر تنها بودم با پول همین! سعید بود که کمکم کرد بوتیک بخرم و بهم پناه دادن با اینکه خودشون وضع مالی متوسط ی داشتن می تونستن سر منو کلاه بزارن و برن اما کمکم کرد و در واقعه به اوج رسوندتم و اون می دونست من کسی رو ندارم و کلا ماجرای زندگیم رو می دونست و حالا براش تعجب شده بود اینا کین! خم شدم و کنار گوشش گفتم: - فرزاد همون دوست محمد که بهت گفتم اون هم محمده و اون وری حسن یه دوست دیگه محمد! ابرویی بالا انداخت و اهانی گفت و دوباره سوالی نگاهم کرد و گفت: - چطور باهاشون روبرو شدی؟ براش تعریف کردم و سری تکون داد. نگاه محمد از روم برداشته نمی شد و نمی دونستم دنبال چیه روی صورت من؟ انقدر نگاه می کرد که تقریبا همه متوجه شده بودن. سعید گفت: - بهتره برید خونه منم حالم خوب فردا ترخیص می شم! بقیه سری تکون دادن که گفتم: - من می مونم امشب همه برن. سعید نگاهی بهم کرد و گفت: - بمونی چیکار؟برو. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه می خوام بمونم سجاد علی شما برین. همه رو رد کردم رفت و درو بستم. سعید کامل دراز کشید و گفت: - خیلی بهت نگاه می کنه! سری تکون دادم و گفتم: - ‌مهم نیست برام دیگه یه زمانی این نگاه ها رو می خواستم نه الان! روی صندلی نشستم و سعید گفت: - با دیدن ش اذیت می شی؟ نگاهمو به تخت دوختم و گفتم: - اره صبح قلب درد گرفتم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 فردا شب. بلاخره هک سیستم تمام شد و به امیرعلی که روی صندلی کنارم درحالی که سرش روی میز بود و خوابش برده بود نگاه کردم. انقدر استرس داشت که می تونم هک و انجام بدم یا نه که خواب ش برد. هک سختی بود و تقریبا از دیشب تاحالا دورش بودم. بدون اینکه بیدارش کنم از جام بلند شدم و توی حیاط رفتم و از در شیشه ای به داخل عمارت نگاه کردم که بقیه اونجا بودن. تلفن و براشتم و به تک تک بزرگ های خاندان که می دونستم یه کاره ای هستن توی این چرخه مواد مخدر زنگ زدم و تغیر صدا می دادم و تنها یک جمله می گفتم: -سلام ارباب شرمنده این وقت شب مزاحم شدم توی حمل بار امشب یه مشکلی پیش اومده که به خاطر شماست و فقط هم با اومدن شما حل می شه لطفا سریع خودتونو برسونید بیش تر از این نمی تونم صحبت کنم نمی خوام به گوش اقا بزرگ برسه که عصبی بشه. همه جمله کافی بود تا هر کدوم دست و پاشو گم کنه و یا هول و ولا بگه الان راه می یوفتم می ترسیدن سوتی داده باشن و اقا بزرگ سرشو بکنه زیر اب. تهشم به اقا بزرگ زنگ زدم و گفتم پسرات دسته گل به اب دادن و بار مشکل داره که با عصبانیت گفت الان راه می یوفته. پوزخندی زدم و قطع کردم. سریع امیرعلی رو بیدار کردم و گفتم: - پاشو بریم وقتشه همه سر قرارن فقط مونده تو بری و دستگیرشون کنی. امیرعلی یه تک زد به نیرو ها و گفت همه اماده ان. حرکت کردیم و خیلی زود رسیدیم جایی که کمین کرده بودیم از قبل. یه دید عالی و دقیق به کارخونه متروکه ی دور از شهر که خیلی وقت بود از کار افتاده بود و همه فکر می کردن از کار افتاده است اما در واقعه شده بود محل بسته بندی مواد اقا بزرگ. همیشه یه جوری کار ها رو راست و ریست و ماش مالی می کرد که کسی فکر شو نمی کرد ولی از اونجا که من یه فکر بهتر از فکر خودش داشتم همیشه از کار هاش خبر داشتم. کامیون ها از راه رسیدن. نیرو های مخفی اداره امیرعلی همه جا مستقر شده بودن و استتار کرده بودن. یه عالمه معمور یگان ویژه با اون لباس های مشکی . امشب کارت تمام بود اقا بزرگ. دو دقیقه بعد کامیون ها رفت تو و از اقا بزرگ گرفته تا پسراش و نوه هاش همه به نوبت اومدن و رفتن تو. اخری که رفت علامت دادم وقتشه و نیرو ها سریع از در و دیوار کار خونه بالا رفتن و وارد کارخونه شدن. به امیرعلی و سرهنگ نگاه کردم که چشم به راه خبر دستگیری و درست بودن محموله بودن. بعد از ۵ دقیقه که یک عمر گذشت خبر دستگیری و دست بودن محموله از بی سیم سرهنگ اطلاع داده شد و از خوشحالی بلند خندیدم. امیرعلی همون جا سجده شکر رفت سمت کارخونه رفتیم و حالا همه چیز تحت کنترل پلیس های یگان ویژه بود. با کشوندن همه اونا اینجا پای همه اشون گیر بود حسابی هم گیر بود. اگر دادگاه می خواست کم ترین حکم رو هم صادر کنه باز هم اعدام بود با این همه بار مواد مخدر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 باشه ای گفتم و از عمارت بیرون زدیم. ساکت ها رو صندوق گذاشتم و محمد و شایان عقب خابوند سوار شد و منم سوار شدم. بادیگارد درو باز کرد و از عمارت خارج شدیم. شایان گفت: - اونجا هر چیزی گفتن یا توجه نکن یا کم نیار اینجوری ساکت می شن چون من مدام باید بیام این عمارت الان هم شما رو می زارم و برمی گردم. نگران گفتم: - شایان مراقب خودت باش تنها جایی نری بادیگارد با خودت ببر. لبخندی به روم زد و گفت: - باشه مراقبم شما هم مراقب خودتون باشید. باشه ای گفتم. به عمارت که رسیدیم بوق زد و درو باز کردن. داخل رفتیم محمد و بغل کرد اومد داخل. محمد و توی اتاق خودش که اینجا داشت خوابوند تا دم در سالن باهاش رفتم و ساک ها رو ازش گرفتم و بازم گفتم مراقب خودش باشه. درو بستم همه با سر و صدای اومدن ما اومدن توی سالن. سلامی کردم و و رو به کبرا خانوم گفتم: - بی زحمت یه لیوان اب به من می دین؟ چشم خانوم ی گفت و برام اورد تشکر کردم و خوردم. روی مبل نشستم و اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت: - چه خبره این موقعه شب اومدید؟ بقیه چشم دوختن بهم و منتظر نگاهم کردن. لب زدم: - یکی اومده بود توی اتاق محمد می خواست بلا سرش بیاره و وقتی من باخبر شدم جیغ کشیدم فرار کرد عمارت ناامنه اومدیم اینجا. که صدای کسی از روی پله ها اومد: - وقتی مادری رو از پسرش جدا می کنید همین می شه! نگاهمو به پله ها دوختم و شیدا با ناز و عشوه پایین اومد و روبروم روی مبل نشست پا انداخت روی پا. پوزخندی زدم و گفتم: - اسم خودتو می زاری مادر؟پس نمی دونی مادر یعنی چی! شیدا هم پوزخندی زد و گفت: - نه تویی که دو روزه اومدی از خدمتکاد خونه شدی خانوم خونه می دونی مادر یعنی چی! بلند شدم و تهدید وار گفتم: - ببین شیدا من ازارم به یه مورچه هم نمی رسه اما اگر این قضیه زیر سر تو باشه بخوای به محمد اسیبی بزنی شایان ازت نمی گذره تیکه تیکه ات می کنه چون ما سر محمد با کسی شوخی نداریم. شیدا خندید و گفت: - اخ اخ ترسیدم .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی حالش بهتر شد می خواستم برم توی اتاق که امیر گفت نمی خواد ببینت. مجبوری سوار ماشین شدم و و بی هدف توی خیابون ها گاز می دادم. یعنی مقصر تمام این حال بدی هاش من بودم؟ من باعث شده بودم اینجوری داغون بشه! ساعت10 بود که رفتم خونه اقا بزرگ و به بقیه سلام کردم امیر رو صدا کردم. که پوفی کشید و بلند شد اومد بیرون نگاهی بهش کردم و گفتم: - حالش چطوره؟ دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت: - با سرم سوزن باز سر پا شد!الانم مراسم خاستگاریشه! احساس کردم اب یخ ریختن روم. بهت زده گفتم: - چی؟خواستگاری؟باکی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - با مصطفی پسری که ظهر اینجا بود خیلی هم پسر خوب و مومن ی هست. با اعصاب ی داغون داد زدم: - لعنتی الان داری به من می گی؟ پوزخندی زد و گفت: - مثلا چیکاره ای که بخوام بهت بگم قبل ش؟ اه ای گفتم و سریع سوار ماشین شدم گاز دادم تا اونجا. با مصطفی توی اتاقم روی تخت نشسته بودیم. لب زد: - حالتون خوبه؟ سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم! لب زد: - خوب شما شرط تون برای ازدواج چیه؟ غمگین گفتم: - اقا مصطفی من از قبل هم بهتون گفتم نه! با لحن ارومی گفت: - اخه چرا؟ من مشکلی دارم؟ لب زدم: - نه من مشکل دارم ببنید من یکی رو دوست داشتم اقا مصطفی منو ول کرد من نمی تونم بجز اون به کسی فکر کنم!اگر با شما ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پیش اون ادمه! اونوقت به شما خیانت می شه!توروخدا درکم کنید. لبخندی زد و گفت: - ایشون دل شما رو شکستن؟ به زیر بالشت ام که عکس سامیار از زیرش معلوم بود اشاره کرد. عکس رو در اورد و نگاه کرد و گفت: - شما درست می گید امیدوارم حسرت به دل نمونید ببخشید من دیر درک تون کردم!شما استراحت کنید من مرخص می شم. ممنونی گفتم و خداحافظ ی کردم . وقتی رسیدم ماشین شون جلوی در بود. زنگ در رو زدم و دل تو دلم نبود تا زود تر برم تو. نکنه بهش جواب بعله رو داده؟ در باز شد و داخل رفتم. وارد سالن شدم و سلامی کردم. عمو استقبالم اومد و رو به بقیه گفت: - پسر عموی سارینا سامیار جان هستند. خوشبختی گفتم و با نگرانی کل سالن و نگاه کردم خبری از سارینا و پسره مصطفی نبود! با صدای پای کسی به پله ها نگاه کردم مصطفی تنهایی پایین اومد و به من سلام کرد و خواست بره پیش بقیه اما برگشت و دوباره بهم نگاه کرد و زیر لب گفت: - امیدوارم قدر شو بدونید! و لبخندی زد و رفت سمت خانواده اش و گفت: - مثل اینکه قسمت نبوده . نفس راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت76 #ناحله حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بود صداش هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد: +غلط کرده! من دختر اینجوری تربیت نکردم در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت: +خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدم‌و روبه روش ایستادم جدی بود. جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنم‌و بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم‌. با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانم‌و میشنیدم که میگفت: +احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت: +مردم اسباب بازیتن مگه ؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده ؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد ؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟ روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد: +اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم. ها؟؟ حرف بزن دیگه؟ چرا خفه خون گرفتی؟ چرا لال شدی؟ میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم. حقم بود . هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم. خیلی آزارن میداد . حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه! مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود. نمیدونم چطوری شبم صبح شد نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد ___ حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت. و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم. با صدای زنگ تلفن ، چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم : _سلام با صدای گرفته و داغونی گفت : +سلام فاطمه جون خوبی؟ _فدات شم تو چطوری؟ +خوبم خداروشکر .میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌به بابا یه سر بزنیم. پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟ _شما؟ +من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی و نداشتم که منو ببره. وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره. با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌. مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم‌ هنوز جای دستش رو صورتم بود. بی رحم بی درک. گوشم هنوزسوت میکشید. یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم. موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کرد‌م. اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام. ‌ +ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟ چشم ازش برداشتمو _مدت کوتاهیه! +چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟ خواستم جواب ندم ک دستمو کشید +کجا به سلامتی؟ _دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون +از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌م و چیزی نگفتم. +ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟ این دوستت بهت یاد داده؟ از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد : +از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت: +احمد جان خواهش میکنم‌. بسه اقا. بابا بیشتر داد زد: +تو دخالت نکن همینه دیگه. بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌ دختره ی بی چشم و روی بی خانواده ببین چجوری آبروریزی کرده. به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟ بی نمک! چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .