« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت71
#باران
بهش زل زدم و منتظر نگاهش کردم سمت تختش رفت و نشست به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بشین بهت بگم.
نشستم کنارش و گفتم:
- خوب بگو.
امیرعلی با مکث گفت:
- از همون روز اول که دیدمت جا خوردم راست شو بگم اصلا تاحالا دختر مثل تو ندیده بودم ظاهرت دخترونه لطیف به لطیفی برگ گل فکرت به اندازه یه تکاور یا ادم بزرگ طرز حرف زدنت مثل پسرای خیابونی و لاتی کارات بزرگانه چشات معصوم قلبت پاک و مهربون کلا منو راجب خودت گیج کرده بودی نمی تونستم شخصیتت رو درست و حسابی بشناسم تنها کاری که می تونستم بکنم که بهت نزدیک بشم و بشناسمت همین شبیهه خودت شدن بود مثل خودت حرف زدن کم کم که بیشتر باهات بودم فهمیدم بهت ظلم شده نشون می دی قوی هستی تا احد و ناسی نتونه اذیتت کنه اما از درون خیلی شکننده ای و زود ناراحت می شی تحمل نداری و این به خاطر درد هاییه که کشیدی!پولداری می تونستی مثل بقیه دخترای پولدار بخوری بریزی مهمونی بگیری و خیلی کارای دیگه و خودتو خراب کنی اما با اینکه توی همچین خاندانی بودی اما سالم موندی چون خودت خواستی پس با خودم گفتم بهتره یکم جاهای مذهبی ببرمت تا بیشتر بشناسمت و تو خوشت اومد انگار منتظر یه تلنگر بودی تا از گمراهی بیای توی راه راست و من واقعا شیفته ات شدم اولش باور نمی کردم اما واقعا همین طوره که می گم تو خاص ترین دختری که دیدم اما همش می ترسیدم اگه بهت بگم تو فکر کنی من مثل بقیه ام و ازم دوری کنی می خواستم متوجه نشی تا بتونم کنارم نگهت دارم دلیل تمام رفتار هام همین بود .
تمام مدت توی چشمام خیره بود تا واکنش مو بیینه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت72
#باران
حالا نوبت من بود که باهاش رک و رو راست باشم!
شاید واقعا زندگی داره روی خوش شو که هیچ وقت فکر نمی کردم وجود داشته باشه رو بهم نشون می داد.
لب تر کردم و توی چشماش زل زدم :
- من نمی دونم دوست داشتن چیه!چون نه مهر پدر دختری دیدم نه مادر دختری نه با پسری بودم ولی همین قدر می دونم که وقتی بهم توجه نمی کنی وقتی به این فکر می کنم که به فکر من نیستی به فکر پرونده اتی اتیش می گیرم!دلم می خواد بمیرم انگار که اخر زندگیمه وقتی دوری دلم برات تنگ می شه توی فکرمی هر دقیقه و فکر می کنم این همون عشقه چون خیلی متفاوته و برای اولین باره نسبت به یکی این احساس و دارم و یه چیز دیگه هم هست!
با لبخند تماشاگر من و حرفام بود با همون رفتار اروم و خونسرد و مهربون همیشه اش منتظر نگاهم کرد و گفت:
- چی؟دوست دارم چیز ناگفته ای نمونه.
مردد بودم بگم یا نه! اما بلاخره که چی:
- عشق با تمام خوبی ش یه بدی هم داره اونم اینکه اگه بخوای بری بخوای ولم کنی تو هم مثل خا..
با حرف ش وادارم کرد ساکت بشم:
- این حرف و همین جا تمام کن دوست ندارم ادامه بدی حتی!تو مرام من دل بستن هست ولی دل کندن نه!مخصوصا از تو!و یه چیزی بهت بگم اگر اگر من دل تو شیکوندم حق کشتن منو داری خوب؟
اینو می گم که بفهمی من تنهات نمی زارم.
لبخندی زدم و ته دلم به وجودش قرص شد!
شاید حالا می تونستم یه لبخند از اعماق وجودم روی لبم بیارم یه لبخند واقعی.
در باز شد و همزمان سر هردوتامون چرخید سمت در خاله بود مامان امیرعلی با لبخند به هردومون نگاه کرد وگفت:
-شام یخ کرد نمیاین؟
امیرعلی گفت:
- چرا مامان جون الان با عروس خانوم میایم.
بلند شد و مامانش بهش نگاه کرد و گفت:
- عروس منه دیگه مگه نه؟
امیرعلی چشماشو باز و بسته کرد که مادر جون سمتم اومد و محکم منو توی بغلش گرفت و گفت:
- قربونت برم فرشته ی اسمونی خوش اومدی به خانواده ما عزیز دلم.
ازم جدا شو و گونه ام بوسید دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و زل زدم بهم و گفت:
- من ارزو داشتم دختر داشته باشم تا لوس بارش بیارم و هر چی خواست براش فراهم کنم تو از دخترم هم عزیز تری قول می دم چیزی برات کم ک کثر نزارم مادر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#باران
لبخندی به صورت مادر جون زدم و گفتم:
- شما همین جوریش هم این مدت برای من کم و کثر نزاشتید امیدوارم من قدرتون رو بدونم.
قربون صدقه ام رفت و هر سه تایی توی اشپزخونه اومدیم.
مادر جون پاش به اشپزخونه نرسید عروسم عروسم ش شروع شد و بقیه با لبخند بهمون نگاه کردن.
روی میز شام نشستیم و مشغول شدیم.
اما ذهنم درگیر شده بود!
با صدای امیرعلی بهش نگاه کردم که گفت:
- سه ساعته دارم صدات می کنم باران چیزی شده؟
از جام پاشدم که بقیه با تعجب نگاهم کردن با حال پریشونی گفتم:
- امیرعلی.
بلند شد و نگران گفت:
- حالت خوبه؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- یه چیزی این وسط درست نیست تو توی این مدت نقش تو خوب بازی نکردی طرف من بودی از اول ش هم منو انتخاب کردی ولی باز خانواده همه جوره باهات کنار اومدن بیش از حد انتظار باهات کنار اومدن و به من هم اسیبی نرسوندن و من تمام این مدت ذهنم درگیر تو بود و این و دیر فهمیدم امیرعلی اگر این چیزی که من باشه میگم اونا می خوان ما رو از بین ببرن اصلا فهمیدن.
امیرعلی پریشون شد و گفت:
- چی داری می گی؟
لب زدم:
- این خونه در مخفی داره؟
امیرعلی لب زد:
- اره.
با مکث گفتم:
- فقط سریع هر چی مهمه بردارین فرار کنید سرییییییع.
با جیغی که زدم امیرعلی سریع همه رو بلند کرد سریع مدارک مهم و چیزای مهم و جمع کردن یه اتوبوس قدیمی حیاط پشتی خونه بود امیرعلی رو به پدرش گفت:
- بابا این هنوز کار می کنه؟
پدرش اره ای گفت سوار شدیم و فوری از خونه بیرون زدیم.
سرمو بین دستام گرفتم مادرجون با نگرانی گفت:
- توروخدا به منم بگین چی شده دارم سکته می کنم.
سرمو بلند کردم و گفتم:
- من حالم خوب نبود این چند وقت درست فکر نکردم فقط می دونم اگه توی اون خونه می موندیم یا امشب یا فردا همه کشته می شدیم!
رو به پدر امیرعلی یه ادرس دادم گفتم:
-لطفا برین اینجا امنه!
امیرعلی گفت:
- ولی اگه قرار نیست همه چیز رو به من نام بکنن چطور شکست شون بدیم؟
لب زدم:
- اون همه مدرک توی فیلم و عکس و شنود هایی که روز اول بهت دادم هست یه مدرک هم دارم که کارشون رو تمام کنه همین فردا شب!
امیرعلی گفت:
- از چی حرف می زنی؟
نگاهمو از کف اتوبوس به امیرعلی دوختم و گفتم:
- شیشه!هشیش.
گوشی مادر جون زنگ خورد با نگرانی گفت:
- اکرم خانومه همسایمون.
به مادر جون نگاه کردم و گفتم:
- حتم دارم می خواد بگه خونه اتیش گرفته!
مادر جون جواب داد که اکرم خانوم با گریه گفت:
- وای صدیقه جون زنده این کجای خونه این الان اتش رسانی می رسه صدیقه جون الهی بمیرم برات.
مادرجون بهت زده بهم نگاه کرد که نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا بهمون رحم کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#باران
مادر جون با حال پریشونی گفت:
- ما خونه نیستیم ..هیچکس خونه نیست.
اکرم خانوم نفس راحتی کشید و بعد چند دقیقه قطع کرد.
اشک از چشمام سر خورد پایین و گفتم:
- اگر دیرتر هوشیار میشدم امروز همه به خاطر من می رفتن زیر خروار ها خاک.
امیرعلی با لحن اسوده ای گفت:
- تو نه به خاطر من رایان قلابی.
که گوشیم زنگ خورد اقا بزرگ بود با امیرعلی نگاه کردم که گفت:
- بزن روبلند گو.
زدم روی بلند گو و اقا بزرگ گفت:
- از روز اول می دونستم اون مدرک رایان من نیست!رایان من از خون من بود مطیع امر من نمی رفت یه عفریته رو بگیره که!به هر دری زدم که بفهمم چی شده و بلاخره یکی از ادم های رایان پیدا شد که بگه چه بلایی سر رایان اومده و دست تو و اون پلیس قلابی رو شد!می خواستی کل اموال و بزنم به نامت و بدبختم کنی اره؟کور خوندی برای جبران این مدت که زندگی مو بهم ریختی دو تا خبر بد برات دارم اول اینکه خانواده اون رایان قلابی یعنی شوهر تو همین چند دقیقه پیش فرستادم رو هوا و طبق این بمب که من گذاشتم 10 ثانیه دیگه هم خونه شما می ره رو هوا یعنی تو و رایان قلابی 1.2.3.4.5.6.7.8.9.
به ده نرسیده قطع کردم.
امیرعلی بهم نگاه کرد نفس ها توی سینه ی همه حبس شده بود.
یکم فکر کردم و گفتم:
- نباید بفهمه ما زنده ایم تا فردا شب کار شو یکسره کنیم باید فکر کنه همه ی ما مرده این این تلفن ش هم ظبط شد.
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سر ما می یومد شاید الان فقط یه خاستگار سوخته ازمون باقی می موند تو نحس نیستی باران تو رحمتی نعمتی خود شانسی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اولین بار همچین حرفی می شونم واقعا خوشحالم شدم باورم شد نحس نیستم!
به خونه که رسیدیم امیرعلی از رو در پرید و در رو باز کرد ماشین و داخل بردیم و بقیه پیاده شدن.
داخل رفتم که گفتم:
- امیرعلی تو بمون.
بقیه داخل رفتن و کنار حوض هر دو نشستیم.
بی مقدمه گفتم:
- طبق هک هایی که قبلا داشتم هر سه ماه یه بار دو تا کامیون شیشه و هشیش براشون میاد سخته حمل ش ولی با پول هر کاری می شه کرد سبیل این و اون و چرب می کنن تا بارشون سال به مقصد برسه حتی سر به نیستت هم می کنن من دوباره هک می کنم تاریخ و زمان شو به دست میارم و نیم ساعت قبل از بار چون همه اشون اتوی این کار دست دارن ما زنگ می زنیم بهشون به عنوان راننده اتوبوس و می گیم بار به مشکل خورده فقط از دست شما ساخته است و می کشونیمشون یه جا و وقتی همه جمع شدن تو همه رو دستگیر می کنی اینجور حکم همه اعدام می شه!حله؟
لب زد:
- از کجا معلوم بیان؟
سری تکون دادم و گفتم:
- این با من میان اینا فقط پول دارن ترسو تر از اون چیزی ان که فکر شو بکنی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت75
#باران
وقتی جوابی از امیرعلی نشنیدم
سر بلند کردم دیدم زل زده بهم سری تکون دادم و گفتم:
-چیه؟چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
امیرعلی یه لبخند غمگین روی لب هاش نشست و گفت:
- اگه تو نبودی نمی شناختمت کمکم نمی کردی چه بلایی سرم می یومد؟امشب خانواده ام چی می شدن؟حتی اگه امشب جون سالم به در می بردن بعدش و می خواستن چیکار کنن؟حتما یه طور دیگه می مردن نه؟چون مدرکی نمی تونستم به دست بیارم.
اشک هاش از روی چشم هاش سر خورد پایین و دستاشو جلوی صورت ش گرفت.
احساس می کردم با اشک های اون کل وجود من اتیش می گیره!
احساس می کردم یکی قلب مو گرفته توی چنگش و داره همین جور فشار می ده و مچاله اش می کنه!
هر حسی که بود فقط می دونستم خیلی حس بدیه خیلی.
شنیده بودم وقتی عاشق می شی هر خاری که پای عشقت فرو بره مثل اینکه خنجری به قلب تو فرو رفته باشه و حالا من داشتم با پوست و جون و استخون این حرف رو درک می کردم.
با لحن ی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم:
- گریه نکن وقتی گریه می کنی من ضعیف می شم من از ضعیف شدن بدم میاد.
نفس پر بغض رو رها کرد که اشک های بعدی با شدت بیشتری سر خوردن پایین و گفت:
_ ای کاش زودتر پیدات می کردم حالا می فهمم که این عشق چیه که همه تشنه اشن! وقتی تو کنارمی مراقبمی دوسم داری حس می کنم یه ارتش ام جلوی تمام ادم های بد ذات احساس می کنم با بودن تو کنارم هیچکس نمی تونه منو بچزونه تو همون ادمی هستی که کل زندگیم بهش نیاز داشتم و دارم و خواهم داشت.
و بیشتر گریه کرد!
اشک های منم سر خورد روی صورتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن.
حرفاش اشکاش همه چیش باعث شده بود که اشک های منم راه خودشونو پیدا کنن و سر بخورن روی گونه هام.
دستاشو از صورت ش برداشت و بهم نگاه کرد و گفت:
- گریه نکن گریه هات وجود منو اتیش می زنه.
با صدای دورگه ای که به خاطر گریه اینجور شده بود گفتم:
- خودت کاری کردی من گریه کنم اشک های تو منو به گریه انداخته.
اشک هاشو سریع پاک کرد و گفت:
- باشه باشه گریه نمی کنم خوب گریه نکن عزیزم قربونت برم گریه نکن.
به سختی جلوی خودمو گرفتم اشک هامو پاک کردم که با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- وقتی گریه می کنی مظلوم تر از همیشه می شی میدونستی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه چون من گریه نمی کنم.
۵ پارت تقدیم چشمای خوش رنگتون
خواهش مندام انقدر تو ناشناس منو به خداقسم ندید پارت میزارم هراسان نباشید!":)♥️🪴"=]
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
فرقاستمیانآنکس
کهدرانتظارِشھادت است
وکسیکهشھادت
درانتظارِاوست!
_شهدا❤️🩹"🌿:)