eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
سالروز ورودت به ایران مبارک، ابر مرد تاریخ🕶
بوی‌گل‌سوسن‌یا‌سمن‌آمد‌🫀🤍 عطر‌بهاران‌کنون‌از‌سفر‌آمد‌:)
بهمن اومد و یادم داد طُ زورت بیشتره :)🕶🤝🏾
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بهمن اومد و یادم داد طُ زورت بیشتره :)🕶🤝🏾
سالروزبازگشت‌گَنگ‌انقلاب‌به‌ایران‌مبارک🕶✊🏾"
شبه‌جمعه‌اس‌هوایت‌نکنم‌میمرم●❤️‍🩹🌿●
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شبه‌جمعه‌اس‌هوایت‌نکنم‌میمرم●❤️‍🩹🌿●
أيْنَماڪانَ‌اسم‌الحُسَيْن فهُناڪ‌ َالجنّة . . . ″ -هرڪجا‌نام‌ح‌ـسین‌است..؛ همانجاست‌بهشت ..🩵🫀..′':)) ‌‌ 🫁^^
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شبه‌جمعه‌اس‌هوایت‌نکنم‌میمرم●❤️‍🩹🌿●
-یِک‌حُسیـن‌گُفتَم‌و‌َغَـم‌هـٰا‌هَمِہ‌اَزیـٰادَم‌رَفت . . !
هَمہ‌دِلخـوشۍمـٰا‌زِجَھـٰان‌اَست‌حُسیـن((:💛📮؛″
 ~🫀~
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
شبه‌جمعه‌اس‌هوایت‌نکنم‌میمرم●❤️‍🩹🌿●
-گرقلبِ‌ج‌ـھان♡پُر‌شود‌از‌؏شقِ‌مجازے؛ این‌سینه‌بۍ‌ڪینه‌فقط‌جاےِ‌ح‌ـسین‌است ..🩵🫀:)!″ ~🪻~
لیلای منی.mp3
14.44M
محمد حسین🌿❤️‍🩹>:)
باد می‌ریزد به دورت حسرتِ تلخ مرا باد روزی روسری را از سرت وا می‌کند :)))🌙🌱"
فراموش می‌شوی ، انگار هیچوقت نبوده‌ای ..📷'🌿:)!
چه خبر آینه جان؟ هیچ خبر، غمگینم یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم:)💔🌷"
قَلب‌ِزَمِـین‌گِرِفتِہ،زَمـٰان‌راقَـرارنِیست اِۍبُـغضِ‌مـٰاندِھ‌دَردِلِ‌هَفـت‌آسِمـٰان‌بِیـٰا..!
-آن‌کـس‌که‌درایـن‌زمـٰانه‌اوراغـم‌نیسـت یـٰاآدم‌نیسـت‌یـٰا‌که‌درایـن‌عـٰالم‌نیسـت . . !🙂❤️‍🩹🍂"
‌ ‌ ‌ ‌ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ؛ ای رفیقِ، کسی که رفیقی ندارد!🌝♥️>>
+اصول انقلاب همان چیزهایی است که در وصیّت‌نامه‌یامام و در بیاناتِ‌امام وجود دارد؛ اینها پایه‌ها و ستونهای انقلاب است.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اخه مگه ادم روی زندگی خواهر خودش ناموس خودش هم قمار می کنه؟ موقعه اذان بود و وقت نماز. به محمد نگاه کردم که یه گوشه وایساده بود و بازی کردن بقیه رو تماشا می کرد: - محمد مامان بیا. ناراحت سمتم اومد بغلش کردم و سمت عمارت رفتم و گفتم: - چی شده عزیزم؟چرا با بچه ها بازی نمی کنی؟ ناراحت گفت: - اخه بازی م نمی دن. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بریم مامانی نماز بخونه بعد خودم میام بهشون می گم تو رو بازی بدن خوبه؟ خنده به لب ش اومد و گفت: - راست می گی مامانی؟ اهومی گفتم که صورت مو بوسید. منم لپ شو بوسیدم و وارد سالن شدم سمت ارباب زاده رفتم که باز تا شیدا چشمش به ما خورد گفت: - بچه تو مگه پا نداری عین کنه چسبیدی به این؟ محمد هم طبق معمول یه کلمه بود جوابش: - مامان خودمه! رو به ارباب زاده گفتم: - یه اتاق می خواستم می خوام نماز بخونم. همه اشون با تعجب بهم نگاه کردن انگار که کار عجیبی بخوام انجام بدم. خود ارباب زاده هم هنگ کرد. لب زدم: - مشکلی هست؟ به خودش اومد و از جا بلند شد و گفت: - دنبالم بیا. پشت سرش راه افتادم که محمد گفت: - مامانی نماز چیه؟ لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم: - خوب ما یه خدا داریم که مراقبمونه اون افریده ما رو و خواسته های ما رو اجابت می کنه این دنیا این زمین خاک باد بارون همه چی همه چی رو خدا افریده برای ما ادما که راحت زندگی کنیم ما هم برای تشکر از خدا نماز می خوندیم الان من می خونم تا تو یادبگیری خوبه؟ سری تکون داد و گفت: - خدا خیلی خوبه. سری تکون دادم و گفتم: - اهوم. ارباب زاده در اتاق رو باز کرد و گفت: - این اتاق منه روشویی هم هست امشب رو هم با محمد اینجا بخوابین. ممنونی گفتم و با محمد توی اتاق رفتیم. تم سفید و قهوه ای داشت. محمد و پایین گذاشتم شیر روشویی رو باز کردم و گفتم: - خوب برای اینکه نماز بخونیم اول باید وضو بگیریم. اول با دست راست صورت مونو می شوریم یعنی خدایا صورت منو از هر چی گناهه پاک کن بعد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 و همین جور به ترتیب مراحل وضو رو بهش یاد دادم. مشتاق روی تخت نشسته بود و با اون لبخند زیباش بهم نگاه می کرد. بعد از وضو درو قفل کردم مبادا کسی بیاد. سجاده ای که همیشه همراه ام بود رو در اوردم و پهن کردم. رو به محمد گفتم: - ببین مامان جان این مهر هست ممکنه از خاک مشهد باشه با از تربت کربلا یا خاک شلمچه یا جای مقدسی که امام یا شهدای ما خاک هستن ما روی این نماز می خونیم. قامت به نماز بستم و برای اینکه محمد بشنوه یکم ذکر ها رو بلند تر زمزمه می کردم. بعد از نماز که سجاده امو جمع کردم محمد خودشو انداخت تو بغلم و با لوسی گفت: - چقدر خوشکل نماز می خونی مامانی منم می خوام یاد بگیرم باهات نماز بخونم. قربون صدقه اش رفتم و گفتم: - چشم عشق مامان از این به بعد باهم نماز می خونیم خوبه؟ سری تکون داد و همون جور که توی بغلم بود از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. پیش بچه ها که رسیدم محمد و پایین گذاشتم و گفتم: - بچه ها! همه اشون دورم جمع شدن و گفتن: - بعله خاله. محمد گفت: - اون مامان منه بهش بگین بعله مامان محمد. اونا به من نگاه کردن و گفتن: - بعله مامان محمد. لبخندی به روشون زدم و گفتم: - می خوام با محمد ام بازی کنید منم باهاتون بازی می کنم اگر بچه های خوبی باشید منم شب براتون شکلات درست می کنم خوبه؟ همه اشون خوشحال دست زدن و گفتم: - خوب من چشم می زارم شما قایم بشید جای خطرناک نرید ها خوب! همه با ذوق سری تکون دادن چشمکی به محمد زدم که با ذوق خندید. روی تنه درختی که بچه ها گفتن چشم گذاشتم و بلند بلند شروع کردم شمردن! تا 50 شمردم و برگشتم. همه اشون قشنگ توی دید ام بودن اما برای اینکه هیجانی بشه دیر دیر پیداشون می کردم و می زاشتم سک سک کنن. توی اتاق ام وایساده بودم پشت پنجره. تاحالا دختری شبیهه این دختره غزال ندیده بودم! انقدر بچه دوست پر عنرژی و مهربون! نزدیک دوساعتی می شد که داشت با بچه ها بازی می کرد و همه اشون شاد شده بودن. گاهی صدای قهقهه های محمد تا اینجا هم می یومد. منم عاشق همین بودم!پسرم بخنده! همین که دنیا به کام اون باشه به کام منم هست! وقت شام سیگار مو خاموش کردم و درحالی که یه دست ام توی جیب ام بود پله ها رو پایین اومدم. توی حیاط رفتم و غزال و صدا کردم: - غزال محمد. غزال که داشت دنبال شون می دوید وایساد و بهم نگاه کرد محمد هم کنارش وایساد و گفتم: - بیاین داخل وقت شامه. غزال سری تکون داد و همه بچه ها رو جمع کرد گوشه حیاط دست و پاهاشونو شست و تر تمیز شون که کرد راهی شون کرد داخل. محمد ام توی بغلش بود و باهم داخل اومدن. برگشتیم تو و روی میز شام رفتیم. قسمتی که بقیه نشسته بودن روی میز و صندلی پشت سر ارباب زاده رفتم. ارباب زاده کنار دست پدرش نشست سمت صندلی رفتم که مادر شیدا با اشاره شیدا گفت: - از قدیم رسم نبوده دایه و کلفت نوکرا با اهل خونه ارباب بشینن غذا بخورن! با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: - منظورتون از نظر طبقه قاطیه؟ شیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت: - درسته! خوب که می دونی گفتم شاید اینم نمی دونی. بهش نگاه کردم و گفتم: - بالاتر از کلام خدا که نداریم داریم؟اونم گفته همه انسان ها باهم برابر ان چه مرد با مرد چه زن با زن چه مرد با زن همه یکسان ان!انسان ها بر اساس پول شون طبقه بندی نمی شن بلکه بر اساس ایمان و شعور شون طبقه بندی می شن. رو به محمد گفتم: - مامانی تو بشین شام تو بخور من توی اتاق می خورم. محمد دستاشو دور گردنم محکم تر کرد و گفت: - منم می خوام پیش تو بخورم. رو به خدمتکار گفتم: - پس لطفا برای من و محمد بیارین توی اتاق. با لبخند چشم خانومی گفت که تشکر کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 که دیدم همه بچه ها بشقاب هاشونو بلند کردن و گفتن: - مامان محمد ما هم می خوایم پیش تو بخوریم بعدش هم بازی کنیم. لبخندی به روشون زدم و گفتم: - پس بریم توی حال سفره پهن کنیم دورهم خوبه؟ محمد و پایین گذاشتم و رو به خدمتکار گفتم: - می شه یه سفره به من بدید؟ یه سفره بهم دادن که توی حال پهن کردم و بچه ها همه نشستن روی سفره و خدمتکار برای ما اون سفره رو چید. نشستم و محمد کنارم نشست و برگشت سمت پدرش و گفت: - بابایی نمیای پیش ما؟ ارباب زاده هم لبخندی به روی محمد زد و بلند شد با بشقاب ش نگاهی به شیدا انداخت و گفت: - و معلوم شد کی شعورش بیشتره که همه اونو انتخاب کردن. و سمت ما اومد از روی سفره بلند شدم تا ارباب زاده بالا بشینه و اون ور نشستم محمد ام نشست بین مون. رو به بچه ها گفتم: - قبل از غذا همیشه اول باید دعا کنیم دست هاتونو بیارین بالا مثل من. همه انجام دادن و گفتم: - خوب من هر چی گفتم شما تکرار کنید. همه چشم مامان محمدی گفتن و لب زدم: - خدایا ممنون که به سفره ما برکت دادی! خدایا بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی شکرت! خدایا این رزق و روزی رو بیشتر کن و از ما نگیر! وقتی تکرار کردن گفتم: - حالا بسم الله بگید و شروع کنید. بسم الله گفتن که آوا و فرید که دیده بودم شون توی جمع اوا خواهر کوچیک شیدا که 17 سالش بود و فرید پسر عموش که 20 سآلش بود و یه جورایی انگار عاشق هم بودن بشقاب هاشونو بلند کردن و اوا کنار من و فرید کنار ارباب زاده نشستن و اوا گفت: - اینجا صفا ش بیشتره ما هم اومدیم. لبخندی بهشون زدم و گفتم: - خوش اومدید شروع کنید بچه ها مامانی محمد بخور. براش خورشت ریختم و شروع کرد به خوردن. با نگاه خیره ای روی خودم سر بلند کردم که دیدم ارباب زاده داره نگاهم می کنه. سرمو پایین انداختم و به محمد غذا دادم. بعد از خوردن همه تک تک از من تشکر کردن و بلند شدن. رو به محمد گفتم: - برو پیش بابایی توی رخت خواب تا من اینجا رو جمع کنم بیام بخوابونمت. چشم بلند بالایی گفت و رفت بغل باباش. وسایل رو توی سینی گذاشتم که عذرا خانوم خدمتکارخونه سمتم اومد و گفت: - خانوم ما جمع می کنیم شما بفرماید. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - خسته شدید منم کمک تون می دم چیزی نیست. سفره رو جمع کردم و باقی ظرف ها رو توی اشپزخونه گذاشتم