eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ࢪمضان مباࢪڪ 🌙✨'
ࢪَمضان آمد و آهستہ صدا کࢪد مࢪا🪽؛ مستعد سفࢪ شهࢪ خدا کࢪد مࢪا 🌙🪴")
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ࢪمضان مباࢪڪ 🌙✨'
به اِذنِ‌ عالۍِاَعلۍٰ، بہ احترامِ ؏ــلے✌️🏽' شرو؏مۍکنم این ماه‌را به‌نامِ‌ ؏ــلے🤍🫀:))“
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ ...🌱'!
↜يتولاكَ‌اللّٰهُ‌بَينمـٰاتظُنُّ‌أنكَ‌بِمفردِك؛🫀↝ هنگامۍ‌کہ‌فکر‌مۍ‌کنۍتنھایۍخد‌ااز‌تومُراقبت‌مۍکند🤍🌿'
‌‌[ من‌ذاالذي‌يقف‌ضدّك إذا‌کان‌الله‌معك؟💝] •وقتے‌خداوند‌باتوست‌چہ‌کسی‌میتواندمقابلت‌بایستد!🌱🔓•
⟮❪سألني ڪيف يبدو الربيع؟                قلٺ شڪل ضحڪٺك..!❤️❫⟯ ❥•«از من پرسید بهار چه شڪلیه؟ ❥•گفٺم: شڪلِ خنده‌؎ِ ٺو😻🫀.»
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
عبرت ها چقدر فراوانند و عبرت پذیران چه اندک . . - مولآعلی'؏' ‌-❤️‍🩹
'''ڪسۍ ڪہ بعد از نماز صبح ¹¹ مࢪٺبہ سوࢪه ٺوحید بخواݩد آݩ ࢪوز گݩاھۍ بࢪ او ݩوݜٺہ ݩݜود . .🕊 '' - مولاعلی'؏‌' -❤️‍🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
علیکم سلام ممنونم نظره لطفتونه یک غسل برای هرچند هزار مرتبه کفایت می‌کنه و تنها یک غسل کنید برای ت
1 سلام بزگوار یه غسل ک از اعماق وجود ک پشیمون باشید کنید کفایت هزار سال رو میکنه!:)) 2. سلام خداببخشه شما باید توبه کنید وشما با تمام وجودتون اینو درک کنید ک این گناه کبیره واون شخص ک این کارو بکنه یکی از ملعونین خواهد بود.. وبرای شما باید قابل فهم باشه ک بعد از این غسل دیگه هرگز این عمل رو تکرار نخواهید کرد!؛ .. وبزگوار طی این ده سالی ک انجام میدادین معلوم نیست ک از شما رطوبتی ومنی خارج شده ک باعث باطل شدن نماز هاتون بشه ولی شما برای جبران وشکی ک در درونتون دارید مثلا نماز صبح رو دوبار بخونید اون دومی برایی احتیاط باشه ! وهمین طور نماز های ظهر عصر ومغرب وعشاء" این میتونه برای جبران کمک کنه اگر نمی‌دانستید ک این عمل گناه هس وحرام اس والان به لطف خداوند متعالی متوجه شدین ! توبه شما در پیش گاه حق قبولی دارد!:)" توبه کن🌱__
رسيدن من و تو وصلت دو ديوار است چقدر عشق دو مغرور مردم آزار است
اگر چه درد زياد است در دلم اما نگفتن از تو برايم هنوز دشوار است
يگانه بودى و بسيار عاشقت بودم ولى به چشم نمى آيد آنچه بسيار است
به خواب بى خبرى رفته ايم و در دلمان هنوز هم كه هنوز است عشق بيدار است
اگرچه در دل من اشتياق ديدن توست هميشه روى لب تو خدا نگهدار است
چرانشه حتما!:))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - اره مامانی عادت کردم به بغل کردنت هی یادم می ره. خندید و دستمو گرفت و گفت: - من مرد شدم مامانی باید مراقب تو و داداشی باشم. خندیدم و گفتم: - بعله بعله پسر من شیره شیر. از اشپزخونه داشتیم بیرون می رفتیم که بچه لگد محکمی زد که اخ ی گفتم و دستمو به دیوار گرفتم و خم شدم. محمد ترسید و فوری دخترا دورم جمع شدن. مریم با نگرانی گفت: - وای نکنه بچه می خواد به دنیا بیاد؟ بهت زده بهش نگاه کردم تا ببینم این حرف و واقعا از دهن یه دانشجو شنیدم یا نه! همه بهش نگاه کردیم و فاطمه گفت: - تو درس می خونی واقعا؟ حرف دل منو زد مریم متعجب گفت: - اره مگه نمی دونی! زهرا یکی زد توی سرش و گفت: - اخه عقل کل بچه 4 ماهه به دنیا میاد؟ مریم نه ای گفت. لب زدم: - اومدین حال منو بپرسین یا تست عقل بگیرین از مریم؟ به من نگاه کردن و زهرا گفت: - تورو یادمون رفت به خدا خوبی؟باز این این فسقل لگد زد؟ سری تکون دادم و گفتم: - این بچه خیلی لگد می زنه نکنه می خواد فوتبالیست بشه؟ محمد گفت: - بزار به دنیا بیاد من ادب ش می کنم که یاد بگیره مامانی رو اذیت نکنه. قربون صدقه قد و بالا ش رفتم حالم که بهتر شد رفتیم سمت اتاق ها محمد به زور نشوندم روی تخت تا یکم استراحت کنم. کمی که استراحت کردم خواستم محمد و ببرم پارک که مریم داخل اومد و زود گفت: - ابجی قربون دستت شیوا رفته جایی نیومده هنوز مشکل براش پیش اومده کسی نیست از مشتری ها سفارش بگیره تو می تونی بری؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره الان می دم. بلند شدم تبلت رو برداشتم که ثبت سفارش بزنم. به محمد گفتم همین جا بمونه تا برگردم و قبول کرد نمی شد ببرمش با خودم. وارد سالن شدم و تک تک شروع کردم به سفارش گرفتن همین جور که داشتم می نوشتم از میز بعدی پرسیدم که صدای اشنایی شنیدم: - عه گارسون شدی شغل جدیدت بهت میاد فقط مراقب باش این بار با صاحب اینجا ازدواج نکنی یه بچه هم برای اون بیاری! سرمو بلند کردم خودش بود شیدا! و شایان البته! انتظار داشتم شایان چیزی بگه اما ساکت نگاهم می کرد. بعید می دونم من توی زندگیش جایی داشته باشم که بخواد حتی ازم طرفداری کنه. بدون اینکه جواب شو بدم گفتم: - چی میل دارید خانوم؟ دستشو روی شکم ش گذاشت و گفت: - اووم شاید نظرت چیه از بچه امون بپرسیم!نی نی می گه قرمه سبزی. چی!درست شنیدم؟بچه؟شیدا؟ یعنی شیدا و شایان داشتن بچه دار می شدن؟ کم مونده بود پس بیفتم! به زور خودمو کنترل کردم اشکام نریزه. کسی کنارم ایستاد محمد بود. نگاهی به شیدا و شایان کرد حتی بهشون سلام هم نکرد. از وقتی شایان منو رها کرده بود دیگه محمد باباشو دوست نداشت.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شیدا خم شد سمت محمد و دست شو گرفت و گفت: - سلام پسر مامان بلاخره دارم برات یه خواهر یا برادر میارم که ارزو شو داشتی! خوشحالی مگه نه؟ محمد دستشو کشید دست منو گرفت و گفت: - چندش زشت. بعد به من نگاه کرد و گفت: - مامانی از غذات به این نده بدم میاد ازش. لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره عزیزم ما که مثل اونا نیستیم. بدون اینکه به شایان نگاه کنم گفتم: - و شما اقا؟ شایان گفت: - همون قرمه سبزی. نوشتم خواستم برم میز بعدی که اقای تیموری رسید کنار میز و سلام کرد. سلام کردم که گفت: - شما اینجا چیکار می کنید! شما باردارید خوب نیست اینجا بچرخید خسته می شید خطرناکه براتون بدید به من برید استراحت کنید . سری تکون دادم و گفتم: - سلام اقای تیموری چیزی نیست شیوا نتونست بیاد کار داشت من اومدم. اقای تیموری ازم تبلت رو گرفت و گفت: - نه شما سراشپز این این کار برای شما مناسب نیست شما برید. لب زدم: - پس با اجازه اتون من محمد و می برم پارک. اقای تیموری گفت: - بعله بعله بفرماید کار شما تمام شده. سری تکون دادم که شایان گفت: - محمد بابا بیا این کارت و بهت بدم. محمد گفت: - نمی خوام هنوز اون پول هایی که اول دادی داریم همشو. شایان گفت: - مگه خرج نکردی؟پس چجوری هی می ری شهر بازی؟ محمد به من اشاره و گفت: - مامانی پول می ده به پول های شما دست نمی زنه! شایان رو به من گفت: - مگه پول هایی که من می دم چشونه؟ لب زدم: - چیزی شون نیست فقط ما بهشون نیازی نداریم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دست محمد و گرفتم و هر دو رفتیم توی اتاق. لباس های محمد و عوض کردم بچه باز داشت لگد می زد اما اروم! لب زدم: - محمد داداشی ت داره لگد می زنه. با خوشحالی و هیجان هم شد سرشو گذاشت روی دلم بلند خندید و با ذوق گفت: - هییع نی نی تکون می خوره. سری تکون دادم و موهاشو نوازش کردم که محمد گفت: - مامانی شاید خفه شده اون تو می گه درم بیارین. به این تفکرات بچه گونه اش خندیدم و گفتم: - نه عزیزم نی نی تکون می خوره برا خودش جا به جا می شه نی نی باید 9 ماه ش بشه تا به دنیا بیاد الان که من 4 ماهمه 5 ماه دیگه می خواد. محمد سری تکون داد و گفت: - من نی نی رو خیلی دوست دارم بگم چرا. رو پام نشوندمش و گفتم: - چرا قلبم؟ بهم تکیه داد و گفت: - مامانی چون تورو دوست دارم. بعد هم صورت مو بوسید. الهی دورت بگردم من. منم گفتم: - منم تورو خیلی دوست دارم می دونی چرا؟ با زبون شیرین ش گفت: - چرا؟ محکم بغلش کردم و گفتم: - چون تو عشق منی نفس منی زندگی منی عمر منی دورت بگردم من تو اگه نباشی ها من می میرم. توی بغلم نالید: - ایی مامانی منو داری فشار می دی به نی نی. از خودم جداش کردم و خندیدم که خندید قربون خنده هاش برم من. بلند شدم تا اماده بشم که در زده شد. چادرمو مرتب کردم و درو باز کردم اقای تیموری بود خیلی ناراحت بود و تاحالا اینطور ندیده بودم ش. نگران گفتم: - چیزی شده اقای تیموری؟ یهو شونه هاش لرزید و گفت: - شهاب برادرم همون که شما رو اورد اینجا کشتن ش امروز جنازه اش پیدا شده. ناباور بهش نگاه کردم! واقعا کشتن ش؟ بهت زده گفتم: - کار کار شیداست اقا شهاب توی دم و دستگآه ایشون بود معموریت داشت راجب شیدا مدرک جمع کنه نکنه لو رفته بوده؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای تیموری فقط گریه کرد و سری به عنوان نمی دونم تکون داد. امروز روز خاکسپاری اقا شهاب تیموری بود. انقدر گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود. اگه این شهید بزرگوار نبود نمی دونم الان کجا بود و داشتم چیکار می کردم! واقعا بهش مدیون بودم و باید انتقام خون شو از شیدا هر طور شده می گرفتم. مطمعنم لو رفته بود و شیدا این بلا رو سرش اورد. نمی دونم شیدا چیکار می کنه که معمور مخفی فرستاده بودن توی دم و دستگاه ش . از اول هم معلوم بود زن خطرناکیه. تقریبا همه رفته بودن من و محمد و اقای تیموری و پدر مادر شون مونده بودیم و کنار قبر نشسته بودیم. بدبخت اقای تیموری توی همین چند روز کلی پیر شده بود حق هم داشت برادرش فقط 21 سالش بود. اشکامو پاک کردم و محمد ناراحت بهم نگاه می کرد و گفت: - مامانی این اقاهه کیه که براش گریه می کنی؟ همه بهش نگاه کردن که گفتم: - یه پلیس بود مامانی یه اقای خیلی خوب که به بقیه کمک می کرد و ادم های بد رو دستگیر می کرد. محمد سری تکون داد و گفت: - چه خوب چرا مرد؟ باز اشکام رون شد و گفتم: - یه ادم بد اونو کشت مامانی. محمد ناراحت سری تکون داد و روی مزارش دست کشید. بعد از کمی بلند شدیم و از بقیه خداحافظ ی کردم برگشتیم رستوران. چند روزی بود که تعطیل بود به خاطر فوت اون اقای تیموری. درو با کلید باز کردم و داخل رفتیم درو بستم که محمد چادرمو کشید و گفت: - مامانی یه اقایی اینجاست. جایی که گفت و نگاه کردم یه پسر جوون 27 ساله بود انگار از قد و قامت شبیهه شایان بود. با صدای در که بستمش برگشت و با دیدن ما بلند شد سمت ما اومد. اما رستوران که تعطیل بود. وایساد روبرومون و گفت: - سلام خانوم غزال محمدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله بفرماید. لب زد: - می شه لطفا یه کارت شناسایی نشون بدید که شما غزال محمدی فرزند احمد محمدی هستید؟ سری تکون دادم و کارت ملی مو بهش نشون دادم که گفت: - خیلی از دیدنتون خوشبختم اگر می شه بشینید من با باهاتون کار مهمی دارم. متعجب گفتم: - چرا؟برای چه موضوعی؟ صندلی و کشید عقب و گفت: - بفرماید لطفا می گم. سری تکون دادم و نشستم محمد هم نشست صندلی کنارم و مرده گفت: - شاید شما منو بشناسید من رشادی هستم یعنی کسی که برادرتون با من قمار کرد و من خونه پدری شما رو برنده شدم. بهت زده و ترسیده گفتم: - نکنه من رو هم باز با شما قمار کرده؟ چند ثانیه هنگ کرد و گفت: - نه نه اشتباه شده
خو بگیر ای دل دیوانه به تنهایی خویش که ز "تن ها" نتوان یافت وفا ،"تنها" باش
البُكَاءُ، طَرِيقَةٌ أُخْرَىٰ لِلتَّنَفُّسِ! «گریه کردن، راهی دیگر برایِ نَفس کشیدن است.»