eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 رسیدیم دفتر اقای سعدونی! پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه. دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم. منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل. در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت: - سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید! نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت: - اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟ لب زدم: - تو راهه. که در زده شد و فرهاد اومد داخل. سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست. اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت: - شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟ فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد. سعدونی گفت: - و از کجا می دونستید؟ فرهاد بی رمق گفت: - چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم. اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت: - نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم. فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت: - از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود. همه امون تو شک و بهت بودم! برادر من عاشق شیدا بود؟ دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟ فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت: - حکم ش اعدامه مگه نه؟ اقای سعدونی با مکث گفت: - شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود! فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد! اشک توی چشم هاش جمع شد. بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون. خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود! یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟ چجور می شه اخه! چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟
حالِ ما خوب خراب است، نگاهی بِنداز؛ [اُنظُر اِلَینا] ..
“وَ نَجنا بِرحمَتک..🤍” گاهی خیلی‌سخت میشود نجاتم می‌دهی؟! ؛))
خاموشم ؛‌اما‌دارم‌به‌آوازِ‌غمِ‌خود‌میدهم‌گوش:)!
بندگان مرا آگاه ساز كھ‌ من بسیار آمرزنده و مهربانم ꧇) حجر ⁴⁹
من چنانم که محال است کسی درک کند؛
منتظر حضور گرمتون هستیم 🦦
با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما
بهلول وار فارغ از اندوه روزگار خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا