eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی:)
کاین‌همه‌زخم‌نهان‌هست‌ومجالِ‌آه‌نیست'! :)
وقتی دوستت حالش خوب نیست میخای با امام زمانت حالشو خوب کنی اینو براش بخون با نوای لالایی!"🥲♥️>>>>
تویی که داری اين پست رو میخونی الهی من به همه ی آرزوهام برسم😌♥️:))
شـُده‌دِلتـَنگ‌شـَو؎غـَم‌بـِه‌جـَهـآنـَت‌بـِرَسـَد؟!🌿" گِره‌ات‌کور‌شود‌غـَم‌بہ‌روآنت‌برسد؟!ツ⛅️🌕>>
«ولاتکلنی‌الی‌خلقک : »🪡" مرا به‌ خلق‌ خود واگذار نکن🌱🪐 : )
چشم‌هایش‌قهوه‌اے‌بود‌و‌به‌حق‌فهمیده‌ام🫀∞ قهوه‌از‌سیگاࢪو‌قلیان‌اعتیاد‌آورࢪتراست🎻🤎↻-
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در ماشین بچه مثبت رو وا کردم و سوار شدم درو محکم زدم که شترررق صدا داد. وییی اوووخی ارث باباش یه وقت خراب نشه از من دیه بگیره! با اخمای درهم سوار شد عین میرغضب می مونه ها! حرکت کرد و دست بردم سمت ستاره ی لباس پلیسی روی شونه اش تو دستم بود داشتم نگاهش می کردم که زد رو دستم محکم که با شدت دستمو عقب اوردم و ستاره اش کند! با بهت به دستم نگاه کرد به چه حقی منو زد؟ منم تا به خودش بیاد یه پس گردنی محکم بهش زدم و جیغ کشیدم: - داشتم فقط نگاه می کردم چتههه وحشی دستم قرمز شد. بعدم دستم که قرمز شده بود رو نشون ش دادم. عین کفتار از وسط نصف شده نفس می کشید! منم عین ببر زخمی! ها چیه فکر کردین الان ببر به این قشنگی رو به اون تشبیهه می کنم؟ والا. حدود نیم ساعتی بود داشت رانندگی می کرد که کلافه پاهامو اوردم روی صندلی و چهارزانو نشستم که اخم ش غلیظ تر شد. نالیدم: - من گرسنمههههههه . اونم عین خودم با عصبانیت و کشدار گفت: - کاررررد بخوره به اون شکمتتت دو دقیقه وایساآآ. با حرص زل زدم بهش و چتری هامو مرتب کردم تا بهتر اخم هامو بیینه اما اصلا به روی خودش نیاورد و داشت رانندگی می کرد. اصلا نمی دونم کدوم جهنم دره داشت منو می برد! بابا چطور منو داد دست این یابو؟ خر هم راضی نیست افسارشو این تو دست بگیره بس که نچسبه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 گرمم بود حسابی و پاهام داشت می سوخت. کتونی های خوشکل مو وا کردم و جوراب های هندونه ای مو از پام دراوردم. اخیییش. جوراب هامو عین بچه های نداشته ام تا کردم گذاشتم توی کیف ام تا از بوی خوب شون کتاب هام فیض ببرن. نگاهمو به ظبط دوختم و گفتم: - می گم میرغضب اهنگ نداری؟ جواب مو نداد ایشششش فکر کرده کیه نکنه فکر کرده پسر سرهنگ مملکته؟ که هست البته عمو سرهنگ بود. پوووف حالا هرچی پسر رعیس جمهور که نیست! بعد از سال ها بلاخره جلوی یه ویلا سه طبقه وایساد. با لحن محکمی گفت: - پیاده شو. درو باز کردم همون جور پاهامو کردم تو کفشام عین دمپایی پوشیدمشون و پیاده شدم. زنگ ایفون رو زد که صدایی اومد: کیه؟ سامی جون گفت: - 2222. عجب قضیه سری شد منم واسه شیرین زبونی با ذوق گفتم: - منم2066 ام. یهو صدای همون فرد رنگ خنده گفت: - سامیار این دختره کیه؟ سامیار غرید: - خفه شو باز کن. پسره ایشی کرد و باز کرد. سامیار انگار من دسته بیل ام که بازمو گرفت و دنبال خودش برد داخل. خداوکیلی با این کاراش حس هویج بودن بهم دست می ده اه اه! حالا که جفت ش بودم تازه دقت کردم دیدم چقدر درازه! عین هو به پایه برق گفته زکی! کلا با این قد و هیکل تا سینه اش بود. نردبونی بود برای خودش . البته عجیب هم نبود هم پلیس بود هم والیبالیست. با دیدن حیاط فک ام چسبید کف زمین. یه عده پلیس با لباس های کاملا مشکی تو حیاط هماهنگ حرکات رزمی می رفتن. یهو رفتن تو روهم دو نفر دو نفر. با ذوق گفتم: - وای سامی اخ جون دعوا. دستامو بهم کوبید و بازمو از دست سامیار کشیدم نشستم روی زمین و با لذت داشتم نگاه می کردم که پارازیت اومد وسط حس و حالم مچ دستمو گرفت دنبال خودش کشید. شروع کردم به غر غر کردن که در ویلا رو وا کرد و رفتیم داخل. اینجا هم همون طور بود فقط سفید بود لباساشون و دختر بودن . با دیدن عمو که بین چند تا سرهنگ نشسته بود دویدم سمت شو توی بغلش فرو رفتم. با لوسی خودمو توی بغلش جا کردم و روی پاش منو نشوند. عمو جز سامیار بچه ای رو نداشت چون زن عمو نمی تونست بچه بیاره البته نمی دونه من می دونم این موضوع رو! واسه همین من که کوچیک ترین عضو خاندان رادمهر بود خیلی بین همه عزیز بودم به خصوص عمو. گونه امو بوسید و منم چشای ابی مو مثل گربه شرک کردم زل زدم بهش. عمو گفت: - اینم دختر برادر من سارینا خانوم . بقیه سری تکون دادن و یه پسر از طبقه بالا اومد و گفت: - چه عجب قسمت شد ما این شر و ببینم سرهنگ . متعجب به عمو نگاه کردم که گفت: - من کی گفتم شر محمد؟ گفتم مظلوووم. چپ چپ به محمد که دل شو گرفته بود می خندید نگاه کردم و گفتم: - عمو این خیلی رو عصابه ها! سامیار نشست و گفت: - خوب بابا این دختر برادرت تحویلت اموزشش هم با خودت من می رم خونه! بلند شد که عمو با لحن محکمی گفت: - سرگرد رادمهر! سامیار پوفی کشید و برگشت با احترام نظامی گفت: - بعله سرهنگ. عمو گفت: - اموزش دیدن سارینا رو به تو می سپارم ببینم چیکار می کنی! از فردا اموزش ت رو شروع کن و بعد از ناهار همه جا رو به سارینا نشون بده. سامیار کلافه بهم نگاه کرد منم بیشتر خودمو تو بغل عمو جا کردم و گفتم: - عمو این پسرت خیلی اخموعه! همش دست وبازوی من و عین کش تنبون می گیره دنبال خودش می کشه! با مظلومی تمام گفتم: - ناهار هم به من نداده خیلی گرسنمه. عمو چپ چپ به سامیار نگاه کرد و گفت: - حساب شو می رسم عمو جون بی خود کرده بهتره بریم ناهار بچه گرسنه اشه. دستمو گرفت و همگی سمت یه در رفتیم و عمو درو باز کرد داخل رفتیم. سالن غذاخوری رفتیم. ما ردیف وسط نشستیم پسرا که لباس مشکی داشتن دو ردیف سمت راست دخترا از اون در دو ردیف سمت چپ با نظم! از رو صندلی پا شدم و مقنعه امو در اوردم موهامو وا کردم که تا اخر کمرم بود و مانتوم هم باز کردم یه پیراهن لش که روش یه اسکلیت بود تنم بود استین کوتاه بود و بلندیش تا روی زانوم بود. سامیار با خشم گفت: - اینجا خونه بابات نیستا! نامحرم هست! عمو با تشر اسم سامیار و صدا زد و منم گفتم: - دوست دارم به تو ربطی داره بچه مثبت؟ بقیه نگاه نکنن. سامیار شقیقه هاشو ماساژ داد و اون دوستش همش می خندید انگار ناف شو با خنده بریده بودن. سلف سرویس بود و عمو گفت: - چی می خوری عمو جون؟