بچههایهکاریکنینکه
لذت ِگناهکردنزهرمارتونبشه!
حاجحسینیکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان پایه تر از هر رفیقی هست
#امام_زمان.❤️🩹🌿••
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- منم همینطور پسر ، منم همینطور .((:🫠💔'
- منم همینطور پسر ، منم همینطور .((:🫠💔'
میگفت: بچهانقلابیا تو مشکلات
غرغرنمیکنن، میگن یقیناکلهخیر..!(:🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت55
#سارینا
دوتا دستامو بسته بودن و از سقف با طناب اویزون ام کرده بودن.
حس می کردم دستام می خواد از تن ام جدا بشه!
نمی دونم چطور تحمل می کردم از درد تمام تن ام عرق کرده بود و پهلو هام وحشتناک تیر می کشید!
بازو هام و مچ دستام به شدت می سوخت.
دو دقیقه دوم نیاوردم و بلند بلند جیغ می کشیدم تا بلکه یکی دلش به حالم بسوزه و بیاد بیارم پایین.
اما کسی نیومد و به هق هق افتادم.
دور مچ دستام عمیق زخم شده بود و می سوخت.
درد پهلوم داشت عاصیم می کرد و حس می کردم الانه دستام از تن ام جدا بشه و بیفتم پایین.
نمی دونم چه مدت گذشته بود که یه بادیگارد اومد داخل و دستامو باز کرد که بی هوا افتادم روی زمین و اخ م به هوا رفت.
دستام خشک شده بود .
دستامو به پهلو هام فشار دادم و هق زدم.
سامیار کجایی
مگه نمی گفتی مراقبمی عین کوه پشتمی کجایی ببینی چه بلایی به روزم اوردن
سامیار ای کاش اون شب ولم نمی کردی بری.
کیارش اومد توی اتاق و با دیدن اصلحه توی دست ش اب دهنمو قورت دادم.
حتما اخر زندگی منم رسیده!
بهش ترسیده نگاه کردم که رو به بادیگارد گفت:
- فیلم بگیر.
شروع کرد به فیلم گرفتن و اصلحه رو گرفت سمتم.
چشامو بستم و با ترس تو خودم جمع شدم.
خدایا دارم میام پیشت!
صدای شلیک و جیغ من قاطی شد و افتادم روی زمین.
نامرد زده بود به بازوم.
خودمو با ترس عقب عقب کشیدم که پوزخندی بهم زد و بیرون رفت.
بادیگارد هم بیرون رفت و درو قفل کرد.
روانی بود نه؟
دلم مامانمو می خواست!
کجا بود ببینه سر یکی یدونه اش چی اوردن و هر دفعه یه جایی از تن شو سوراخ سوراخ می کنن!
به بازوم نگاهی انداختم ته اون ازش می رفت و از دستم سر می خورد تا نک انگشت هام.
یعنی می خواد با زجر منو بکشه؟
اخه سامیار به داد ام برس سامیار.
به انباری نگاه کردم اما هیچ راه نجاتی نبود بجز..
به پنجره بالای جا کولری نگاه کردم.
کوچیک بود به خودم نگاه کردم مطمعنن ازش رد می شدم!
اما اگه بگیرنم چی؟
مرگ یه بار شیون یه بار.
بلند شدم صدایی نمی یومد یعنی کسی نیست!
اره اره من می تونم می دونم من از دیوار راست بالا می رم من زرنگ ام من هیچیم نیست.
سعی می کردم خودمو قانع کنم و از اون ور از درد اشکام مثل بارون می ریخت.
با شال دور گردن ام بازومو بستم که از درد ش یه لحضه ضعف رفتم!
جا کولری رو گرفتم و خودمو بالا کشیدم روی جا کولری رفتم و پنجره رو باز کردم.
اول سرمو با احتیاط رد کردم و بعد تن امو و نگاهی به بیرون انداختم.
انگار این اتاقک ته ته عمارت بود چون دیوار عمارت چسبیده بود به این اتاق.
تنها خوشبختیم همین بود!
خودمو کامل رد کردم و به ارتفاع نگاه کردم پشت عمارت علف و چمن و زمین کشاورزی بود پس چیزیم نمی شد.
پامو روی دیوار گذاشتم و نشستم و خودمو اروم از دیوار اویزون کردم و دستامو ول کردم که پرت شدم روی زمین و دردی توی پهلو هام پیچید.
بلند شدم و با قدم های لرزون شروع کردم به دویدن.
خدایا باور کنم نجات پیدا کردم؟
دستمو روی بازوی خونی م فشار دادم و دویدم.
نمی دونم کدوم شهر بود کجای شهر بود هیچی نمی دونستم.
هر کی رد می شد با ترس بهم نگاه می کرد!
اره با لباس های بیمارستانی و پهلویی که لباس خونی بود و بازوی خونی و موهای پریشون و چشای گود رفته و رنگ پریده باید تعجب کنن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت56
#سارینا
با دیدن معمور راهنمای رانندگی بی جون سمت ش رفتم با دیدنم سریع به سمتم اومدن و نشستم روی زمین.
دیگه رمقی برام نمونده بود.
سریع دستامو گرفتن و زنگ زدن اورژانس.
چشامو بستم و به سختی نفس می کشیدم.
درد داشت دیونه ام می کرد و برای منی که تا حالا خش روم نیوفتاده بود دیونه کننده بود.
احساس می کردم مرگ جلوی چشام داره می ره و میاد.
سوار امبولانس شدیم و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم با لباس بیمارستانی نو!
پلکی زدم و به پلیس و پزشک چشم دوختم.
پزشک گفت:
- دخترم صدامو می شنوی؟
لب زدم:
- اره .
خداروشکری گفت و رو به پلیس گفت:
- فکر کنم بتونید باهاش حرف بزنید.
سروان جلو اومد و گفت:
- دختر خانوم یادته تو خیابون بودی اوردیمت؟
اره ای زمزمه کردم و گفت:
- کسی رو داری زنگ بزنیم؟
بی اختیار شماره سامیار رو دادم و گفتم:
- سامیاره سرگرد سامیار رادمهر.
چشاش گرد شد و سر تکون داد.
شاید فکر می کرد از این دخترای بی کس و کار خیابونی ام!
اما پشیمون شدم که شماره سامیار رو دادم! اون گفت من باری ام روی دوشش ولی اگر مامان اینطور منو می دید قطعا سکته می کرد پس امیر بهترین بود.
لب زدم:
- نه زنگ نزنید زنگ بزنید به این شماره امیر رادمهر.
دادم شماره رو زنگ زد.
به 20 دقیقه نکشیده در به شدت باز شد و اول سامیار بعد امیر اومدن داخل.
سامیار با سرعت سمت تخت ام اومد و دستمو گرفت و گفت:
- سارینا خوبی؟ چت شد؟کجا بودی همه جا رو دنبالت گشتم کل عمارت کیارش و زیر و رو کردم خواب و خوراک نزاشتی برم داشتی دق ام می دادی دختر.
و بغلم کرد.
ناله ای کردم از درد که سریع ولم کرد و گفت:
- چی شد چی شد غلط کردم چت شد.
پتو رو کنار زد و با دیدن بازوم چشاشو با درد بست.
امیر بغض کرده بود خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد.
با بغض رو به سامیار گفتم:
- واسه چی اومدی خوشت میاد هی بار باشم روی دوشت؟
بهم خیره شد و چیزی نگفت.
با پوزخند گفتم:
- می دونی که اگه ولم نمی کردی بری الان این اوضاع م نبود دو تا تیر نخورده بودم با چنگ زخم مو نگرفته بودن با لگد به پهلوم نزده بودن از سقف اویزون ام نمی کردن! شاید اگه خودم خودمو نجات نمی دادم باید توی اون عمارت جنازه امو تحویل خانواده ام می دادی!
و با غم ادامه دادم:
- ولی اره تو چرا منو تحمل کنی و هی خودتو اسیر من کنی! الانم بهتره بری وقت تو به خاطر من هدر ندی ادای کسایی هم که نگرانن منن و در نیاری هر کی نگران من باشه خوب می دونم تو نیستی فقط ترسیدی چیزی م بشه حرف بقیه رو چی بدی حالا هم بهتره بری جناب سرگرد خودم تنهایی گلیمم و از اب بیرون کشیدم و می کشم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت57
#سارینا
امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت:
- پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد.
و هلش داد عقب.
سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون.
بغض ام ترکید!
دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد.
نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار.
امیر بغلم کرد و گفت:
- اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر.
وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد.
نشست روی صندلی و گفت:
- سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره.
بهت زده گفتم:
- واقعا نگرانم شده بود؟
امیر سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد.
سری تکون دادم .
به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن.
نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم!
خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین.
واقعا فازش چیه؟
یه بار پسم می زنه یه بار نه.
امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه!
سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم.
نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم.
دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم.
راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود.
عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت:
- بشین پشت فرمون.
و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست.
نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش.
لب زد:
- خوبی؟ درد نداری؟
فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم!
حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه.
امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید.
سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید:
- چیکاررررر می کنی یواش برو.
امیر سر تکون داد فقط.
کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم!
بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم.
امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو.
واقعا پهلوم درد می کرد.
در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم.
خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن.
یعنی نگران من نبودن؟
مامان با دیدن م چشاش گرد شد.
اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت:
- حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد.
سامیار گفت:
- نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه.
و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم.
هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو.
به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خبر ندارن.
مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر.
نگران گفتم:
- وای مامانم بیهوشه.
انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد.
زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست.
دستمو گرفت و گفت:
- دورت بگردم سالمی؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم.
مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار.
لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن.
سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
مامان با عصبانیت گفت:
- اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
میگفت :
زیاد به زندگی دل نبندیا !
هیچکس از زندگی زنده
بیرون نیومده .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب
از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب