« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در
غوغایِ کشمکشهای پوچ ، مدفون
نشوم . .
- شهيدچمران🪴❤️🩹"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت60
#سارینا
با دیدن فیلم چشمام چهارتا شد.
یه چیز های جدید و عجیب غریب می دیدم.
فیلم مآل زمان جنگ عراق و ایران بود.
چیزی راجب ش نمی دونستم.
ترسیده گفتم:
- این دونه های بزرگ چیه رو بدن شون؟
سامیار گفت:
- شیمایی زدن .
متعجب گفتم:
- خوب ما هم اونا رو می زدیم!
سامیار گفت:
- اولا ما نداشتیم
دوما استفاده ازش حرامه برای ما
سوما ما انقدر نامرد ایم سر مردم بی گناه یه کشور بمب شیمیایی بزنیم؟
نمی دونستم چی بگم حرف حق جواب نداشت.
لب زدم:
- حالا این شیمیایی چی هست؟
سامیار گفت:
- بمب اتم می شه گفت اگر هر کشور30 درصد ازانرژی هسته ای رو کشف کنه و حالا انجام بده بسازن دیگه کسی به خاطر سرطان نمی میره کلی دارو میشه ساخت ولی دوره روحانی چون جاسوس بود و نفوذی ما 7 درصد شو ساختیم گل زد روش! توی جنگ کره بود با امریکا امریکا داشت شکست می خورد که بمب اتم و ساخت و گفت چه موقعه بهتر از حالا؟ که جنگ و امتحان ش کنم زد و خیلی کشته و نابودی داد یعنی به 100 درصد انرژی هسته ای رسیده بود برای ما تا حدی ش خوبه و 100 درصد ش که بمب اتم می شه حرام شده بنا به قران کریم به نام ایه ی لاضرر اسلام با اسیب دیدن و اسیب رسوندن مخالفه! ما نباید به کسی اسیب بزنیم فقط در برابر کفار از خودمون باید دفاع بکنیم و حق مظلوم ها رو از ظالمین باید بگیریم! نه مظلوم های ایران بلکه تمام کشور های مسلمان یا بی گنآه.
سری تکون داد و گفتم:
- ما چند تا شهید دادیم؟ 1000 تا؟
یا چشای از حدقه زده بیرون نگاهم کرد و گفت:
- چی! مسخره می کنی؟
متعجب گفتم:
- نه خوب من از کجا بدونم.
لب زد
- پس بزار دقیق برات بگم چقدر شهید با چه درجه هایی از دست دادیم
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳۲۵۵ ﻧﻔــﺮ شهید ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ؛
۱۵۵۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ،
۱۶۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ،
۱۱۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ
ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﺮﺩ،
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﺄﻫﻞ،
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ،
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ،
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ،
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ،
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ
ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ:
ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ
ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ:
ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ
ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ:
ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ
ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ: ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ
ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ: ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ
ﺑﯿﮑﺎﺭ: ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ
ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ
ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ: ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ
ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ
ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ
ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ: ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ
ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳۲۵۵ ﻧــﻔﺮ …
بهت زده به سامیار چشم دوختم و خنده عصبی کردم و گفتم:
- شوخی می کنی دیگه؟
با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- خدایا این همه شهید اخه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت61
#سارینا
یکم فکر کردم و گفتم:
- سامیار.
زیر لب گفت:
- هووم.
سوالی بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا این همه ادم رفتن جنگیدن؟
سامیار گفت:
- واسه مملکت شون برای ارمان هاشون برای دین و مذهب شون برای خدا برای ریشه کن کردن ظلم برای دفاع از مردم و ناموس شون .
راست می گفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا عراق به ایران حمله کرد؟
به مبل تکیه داد و گفت:
- کشور ایران از نظر موقعیت جغرافیای خیلی جای مهم و استراتیژیکی قرار داره یعنی خیلی خوب و همه! منابع نفت ش هم که زیاده و الان کل کشور ها نیاز به نفت دارن و چشم شون به نفت هست شاه رو مردم فراری داده بودن و امام اومده بود کشور بعد از کلی سختی اونم توی دوران قاجار با اون شاه های هول هوس باز احمق که کل کشور رو به تاراج دادن و سر علما و مردم بیگناه رو یکی یکی به باد دادن رضا شاه شد حاکم کشور رضا شاه قبل به حکومت رسیدن برای عذاداری ها و محرم ها صف اول بود گل به سر و صورت ش می زد و خلاصه سعی می کرد به علما نزدیک بشه تا مردم فکر کنن لیاقت داره و شاه بشه! کسی چه می دونست همه اینا حیله اونه تا به قدرت برسه! وقتی به قدرت رسید اون روی کثیف شو نشون داد دستور داد چادر از سر زن ها بکشن! خودش و پسرش محمد رضا شاه دست نشانده بودن مجبور بودن هر چی انگلیس و روس و فرانسه می گن بگن چشم! و کشور رو به تاراج بردن ساواک هم که به وجود اومد مردم مذهبی رو به شدت شکنجه می کرد انقدر که زیر شکنجه ها جون می دادن کتاب مذهبی نامه و حرف های امام همه اینا ممنوع بود و از هر کی می گرفتن خیلی شکنجه اش می دادن و حکم اونایی که حرف های امام و کتاب های مذهبی رو پخش می کردن بین مردم اعدام و کشتن زیر شکنجه ها بود تا بلاخره مردم پیروز شدن و شاه فرار کرد و امام اومد کشور نوپا بود بهم ریخته تازه داشت درست می شد امام همون اول دستور تشکیل سپاه و بسیج و داد و عراق فکر کرد که ایران الان ضعیفه! از اون ور گروهک های تروریستی مثل کومله توی کردستان به وجود اومدن با کلی حزب و جنگ داخلی راه افتاده بود و گفت می رم سه روزه ایران و می گیرم کل منابع و نفت ش می شه مال خودم! و حمله می کنه 32 کشور پشت عراق بودن و نظامی و همه جور تامین ش می کردن اما مردم ما اون موقعه که فقط صلاح ژ3 بود با ارپیچی و نارجنک خیلی ها هم کار باهاشو بلد نبودن چون شآ ایرانی ها رو توی کار هاش راه نمی داد که مردم دست نگرفته بودن اما با همون دست خالی 8 سال مقاومت کردن پیر جوون بچه عروس داماد مادر پدر برادر خواهر همه و همه رو فدا کردن تا کشور به دست نامرد ها نیفته نتونن به خواهر و مادر مون زور بگن و بلاخره پیروز شدیم و دست از ما دراز تر عراقی ها برگشتن کشورشون اما توی جنگ خیلی از عراقی ها تهدید شده بودن مجبور بودن بیان جنگ می گفتن ما رو مجبود کردن اگه نمی یومدیم خانواده هامونو اسیر می کردن می کشتن! عراقی هد دودسته بودن یکی عراقی ها که مردم کشور بودن به زور اومدن و اصلا خبر نداشتن برای چی دارن جنگ می کنن با کی دارن جنگ می کنن یه دسته بعثی ها که طرفدار صدام بودن و مثل خودش بویی از انسانیت نبرده بودن حتا داشتم عراقی هایی که تسلیم شدن و اومدن با ما بر علیه بعثی ها جنگیدن و شهید شدن
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت62
#سامیار
دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده!
پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟
ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!
#دوهفته بعد
#سارینا
حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم.
توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه!
هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد.
تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد .
بیا نگفتم اومد.
به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبر؟
همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟
هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت:
- می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟
امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت:
- من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش.
مامان گفت:
- سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره!
سامیار گفت:
- نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت63
#سارینا
مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت:
- ببینم سارینا خودش قبول می کنه.
و همه زل زدن بهم .
نیش مو وا کردم و گفتم:
- اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه.
همه خنده ای کردن و سامیار گفت:
- باش می خرم.
این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟
چه بهتر .
امیر گفت:
- بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه.
همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم:
- منم میام.
امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد.
صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم:
- نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم .
امیر و بقیه خندیدن.
سامیار گفت:
- نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت.
برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت:
- سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین.
سامیار گفت:
- زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من!
مامان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا .
و اروم گفت:
- به خدا این بچه اشتباهی دختر شد.
بابا خندید و گفت:
- دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته.
با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی.
تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال.
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- من کجا وایسام.
با خنده گفت:
- نخودی.
اخم کردم و گفتم:
- الان می رم به اقا جون می گم.
و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت:
- باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه.
امیر گفت:
- چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟
ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم.
بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد.
پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم.
با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد.
همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن.
امیر بین خنده هاش گفت:
- بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه.
نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم:
- همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت.
دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد.
مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد.
متعجب نگاهش کردم.
واییی وسط گل سنگ بود!
بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت:
- چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی.
ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت:
- عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟
وبعد الکی نالید.
بابا گفت:
- خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت.
امیر گفت:
- می خوای برم بزنمش؟
بابا گفت:
- خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟
امیر داد زد:
- ای بابا اصلا من غلط کردم.
منم ریلکس گفتم:
- صد بار.
مامان گفت شام حاضره.
بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم.
چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد.
یکم مسخره شه بخندیم .
همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش .
بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت:
- بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر.
سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون .
رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد.
اخی الهی بچه ام!
مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت:
- دارچین توشه!
اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت:
- خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم .
زن عمو گفت:
- پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟
اقدس خانوم گفت:
- به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین.
همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت:
- خوب دیگه معلوم شد کار کیه!
به اقاجون نگاه کردم و گفتم:
- با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه.
اقا جون گفت:
- قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت64
#سارینا
دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم.
سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه.
تا رسید امیر هم بهش گفت.
مامان گفت:
- ای وای نوشابه نیاوردم الان می..
که سامیار زودتر پاشد و گفت:
- خودم میارم.
و رفت بیاره.
برگشت و گذاشت رو میز.
انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم:
- بهم نوشابه بده.
سامیار برش داشت گذاشت جلوم.
بچه پرو می میری باز ش کنی؟
برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم.
خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم .
دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت:
- ت
نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟
سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم:
- برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش.
اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت.
سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور.
#صبح
#سامیار.
توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم.
دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد.
بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت:
- اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم.
زن عمو گفت:
- کجا مادر تو که چیزی نخوردی!
کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد .
سارینا گفت:
- برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم.
چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد.
و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود.
بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم.
جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت:
- 2 بیا دنبالم.
سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو!
مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم!
بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین!
ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم.
به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم!
کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم!
پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره.
#سارینا
رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت:
- کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم.
سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم.
سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب.
هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه.
زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه!
ساعت9 بود رسیدیم کلوب.
یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد.
دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است!
فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم.
با بهت به این عمارت نگاه کردم.
همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن!
محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط.
که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم.
شبیهه کیارش!
انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست.
توهمی شدم اون که سامیار گرفت.
زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود.
چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص.
که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
⁵پارت تقدیم روی قشنگ نگاهتون *👀🫀✨️