eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? هر چی ایفون و در می زدم ترانه باز نمی کرد و کلید یادمون رفته بود. ترسیده بودم و استرس به جونم افتاده بود نکنه باز بلایی سرش اومده! گوشی ش هم خاموش بود. هادی سریع از دیوار بالا رفت و همون بالا وایساد وعمیق بو کشید و گفت: - مهدی نترس بوی غذا ش تا اینجا میاد اخ. امیر پوفی کشید و پرید هول یکی زد تو کمرش که هادی افتاد تو حیاط و اخی گفت. امیر گفت: - خوبت ش زر نزن باز کن. هادی باز کرد و سریع دویدم داخل. کل خونه رو نگاه کردم نبود که نبود باز خونه خراب شده بودم دو دستی توی سرم زدم که خابالود از توی اتاقم اومد بیرون و گیج بهمون نگاه کرد. همه وارفته بهش نگاه کردیم. منو که توی این حالت دید ترسیده گفت: - چیزی شده؟ نفس راحتی کشیدم و هادی گفت: - ابجی سکته کردیم که فک کردیم اتفاقی افتاده. ترانه با تک خنده گفت: - خسته شدم خابیدم. یهو سعید گفت: - بچه ها اطراف و. همه در و دیوار و نگاه کردن و با لبخند نگاهشون کردم. سعید با دهنی باز اومد داخل و گفت: - حیاط محشر شده. همه اشون برگشتن و توی حیاط و نگاه کردن. بین در وایسادم و اون با به به و چه چه اطراف و نگاه می کردن. مهدی سمتم اومد و سمت داخل بردم و گفت: - سرده برو تو. اخم کرده بود. یعنی خوشش نیومد؟ دستمو گرفت و برد تو اتاق ش درو زد و با اخم نگاهم کرد. بغ کرده نگاهش کردم که گفت: - تنهایی با اسم جسم ضعیف ت این همه کارو کردی؟ حالت بد می شد چی؟ اها پس به خاطر این بود. خودمو لوس کردم و گفتم: - حالا که سالمم می خوای بگی خوشکل نشده؟ هوفی کشید و گفت: - خوشکل که هیچ محشر شده من نگران خانومم . لب زدم: - من خوبم تو که باشی خوبم. لبخندی زد که صدای هادی اومد: - ابجی به خدا مردم از گرسنگی . خنده ای کردم و مهدی گفت: - برای مزاحم شدنت ۱ ماه اضافه. هادی گفت: - ای بابا ابجی این چه شوهریه داری راست می ره اضافه چپ میاد اضافه غلط کردیم شام نخواستیم. خندیدم و بیرون رفتیم. با اخم ظاهری گفتم: - مهدی اذیتتون کنه اذیت ش می کنم. هادی گفت: - خوردی اقا مهدی نوش جونت بفرما ابجی بفرما. و مثلا تعظیم کرد. رد شدیم و مهدی یه پس گردنی هم مهمون ش کرد و گفت: - نبینم زبون بریزی ها. وسایل اماده بوده بود و پسرا تند تند چیدن سفره رو. برای هر کدوم یه دیس پر و پیمون برنج کشیدم یه کاسه قیمه یه کاسه خورشت سبزی با کباب تابه ای و مخلفات. نشستیم و همه اشون با دهن باز به غذا نگاه می کردن. متعجب گفتم: - بخورین دیگه. مهدی با دیدن دیس کوچیک خودم گفت: - مگه غذا نبود؟ لب زدم: - قابلمه ها پره . متعجب گفت: - چرا انقدر کم اوردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - مگه معده من اندازه معده شماست؟ خنده اش گرفت. هادی گفت: - خدایا خاک تو سر فرمانده قدر خانوم به این خوبی و ندونست اگه ۷ ماه پیش با خودش میاوردش الان بازو داشتم اندازه این ستون . خندیدم و علی گفت: - خیلی خوشکله دلم نمیاد بخورم. مهدی گفت: - لوس نشید بخورید یالا. شروع کردن و خیلی زود کامل خوردن طوری که نفس کشیدن براشون سخت بود . هر ۳۰ ثانیه یه بار یکی شون تشکر می کرد. پاشدم جمع کنم که مهدی دستمو گرفت و نشوند و گفت: - کجا به سلامتی بشین جمع می کنیم یالا پاشید ببینم. همه اشون سریع پاشدن و جمع کردن و شستن.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سری تکون دادم و گفتم: - اگه منو بگیرن چی؟ همه اخماشون توی هم رفت . اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - مثال زدم. بی بی گفت: - نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن. سری تکون دادم که پاشا گفت: - بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟ پارسا پاشد و گفت: - اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم! پاشا گفت: - چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا. همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا. در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم. محسن گفت: - منم رزمی کارم بهتون یاد می دم. پاشا گفت: - عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل. سری تکون دادم و باشه ای گفتم. یهو پاشا گفت: - یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی. متعجب گفتم: - یعنی بازم از دستت فرار کنم؟ ضربه ای به پیشونیش زد و گفت: - نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش. اهانی گفتم و ادامه دادم: - خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی . بقیه خندیدن. روهام گفت: - پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه. پاشا کاپشن شو در اورد و گفت: - اره می بینیم حالا. کوروش رو به من گفت: - نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟ رو بهش گفتم: - نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم. کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت: - یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه! پاشا گفت: - راست میگه . دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن. پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت: - فکر کن این خلافکار بزنتش. نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت: - فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش. نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم: - بیا زدمش. پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن. اخم کردم و گفتم: - دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم. اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت. خنده اشو کنترل کرد و گفت: - باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش! دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت. محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن. متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم: - تو که انقدر وحشی نبودی! با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت. گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت: - من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟ سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت: - اماده ای؟ سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین. اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود. پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم: - از قصد زدی . بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 محمد یورش برد سمتشون و تا خورد زدتشون و بقیه همکاراش به زور عقب کشیدن ش کنار شون زد و سمتم اومد. داد زد: - خانوم همدانی . یه خانوم پلیس با وسایل دکتری اومد و روی مبل نشستم سرمو خم کردم که خون های صورت مو پاک کرد و زخم مو ضد عفونی کرو و بست. نگاهی به بازوم انداخت و باند پیچی شو عوض کرد. محمد داشت اسم ها رو می نوشت و مدام نگران نگاهش سمت من بود تا بهتر شدم بلند شدم و سمت ش رفتم پیشش جفت میزش وایسادم. بلند شد برام صندلی اورد و نشستم کنارش و نگاهی بهم انداخت و نگران گفت: - خوبی؟درد داری؟ لب زدم: - نه زیاد خوبم. سری تکون داد و اسم بعدی رو نوشت که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - وایسا ببینم تو باید خونه باشی اینجا چیکار می کنی؟ اب دهنمو قورت دادم اخم هاش توی هم گره خورد و زل زد بهم منتظر جواب. ترسیده گفتم: - خوب چیزه یعنی دلم خیلی هوس بیرون کرد خودم پیاده اومدم بعد اینا تو راه منو گرفتت گ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 امیرعلی ناباور لب زد: - باران. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - خوب صدات زدم بیدار نشدی ریختم روت بیدار بشی. امیرعلی لب زد: - با چایی؟ لیوان چایی مو برداشتم و گفتم: - خدایی امیرعلی رنگ این چایی به چایی بودن می خوره یا شربت بودن؟ نگاه کرد و گفت: - شربت. گفتم: - خوب دیگه منم فکر کردم شربته مقصر من نیستم مقصر چاییه. با حوله صورت شو پاک کرد و گفت: - حرف حق جواب نداره. خنده ام گرفت و امیرعلی گفت: - چه لباس عروسی باید برات بخرم؟ لقمه امو قورت دادم و گفتم: - مگه تو باید بخری؟من خودم می خرم. امیرعلی گفت: - ولی فکر کنم لباس عروس و شوهر ادم باید بخره. چرخیدم سمت ش و گفتم: - باورت شده شوهرمی ها. امیرعلی هم لقمه گرفت و گفت: - مگه نیستم؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - هستی ولی سوری یادت رفته؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - چه سوری چه واقعی فعلا که قانونی داری زنم می شی پس باید من حساب کنم. پوفی کشیدم و گفتم: - ببین لباس عروس باید خیلی مجلل باشه حدود یه 300 یا 400 ملیونی در میاد حواست هست؟ امیرعلی سر تکون داد و گفت: - اشکالی نداره. بیخیال لقمه گرفتم و گفتم: - من چیکارت دارم فردا خودت می خوای زن بگیری می بینی پولات تمام شده. امیرعلی گفت: - فعلا که دارم با تو ازدواج می کنم پس زن من تویی دیگه. خسته گفتم: - اصلا هر کاری دلت می خواد بکن بعد از طلاق تصویه حساب می کنم باهات. امیرعلی گفت: - حالا کو تا طلاق. با چشای ریز شده نگاهش کردم که مادرش لبخند عمیقی زد و به هردومون نگاه کرد. بعد از صبحونه امیرعلی پاشد و گفت: - خوب بریم؟ متعجب گفتم: - خودم و خودت تنهایی؟با اون همه خرید؟ رو به مامان امیرعلی و عمه هاش گفتم: - یعنی شما با ما نمیاید؟ مادرش گفت: - چرا عزیزم؟ لب زدم: - وای توروخدا من خسته می شم با اون همه خرید تازه نباید یکی کمکم باشه لباس و تنم کنه یا نظر بده. امیرعلی گفت: - من به کسی نگفتم گفتم شاید بخوای همه چی طبق نظر خودت باشه. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه من نمی تونم تنهایی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد همیشه ازش می ترسید و فرار می کرد. اخ خدا سرم داره می ترکه کی شب می شه محمد و میاره دلم براش مثل سیر و سرکه می جوشید. روی مبل نشستم و از استرس ناخون هامو می جویدم نفهمیدم کی شایان کنارم نشست و دستمو عقب کشید و گفت: - نکن چیکار می کنی؟چرا اینجوری می کنی با خودت. دستامو تو هم پیچ دادم و گفتم: - نمی تونم اروم بگیرم دارم دیونه می شم محمد از اون می ترسه نمی شه ما هم بریم پیش محمد؟ شایان صورت مو بین دستاش گرفت و شمرده شمرده گفت: - عزیز من گفتم محمد و برمی گردونه سالم هم برمی گردونه نگران نباش اوکی؟ دستاشو کنار زدم بلند شدم و راه رفتم و گفتم: - من نگرانم نمی تونم استرس مو از خودم دور کنم مثل خوره افتاده به جونم تا شب سکته می کنم. شایان لب زد: - چادر تو بپوش بریم بیرون. سری تکون دادم ورفتم چادر مو بیارم. انقدر گیج شده بودم از استرس به جای اتاق خواب رفته بودم توی اشپزخونه. شایان با دیدن حالم پوفی کشید و رفت تو اتاق چادرم رو اورد وایساد جلوم و چادرم رو سرم کرد و گفت: - بیا بریم یه دوری بزنیم تا سرگرم بشی وقت بگذره بریم دنبال محمد. سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم. حرکت کرد و همین جور توی خیابون ها تاب می خورد. خودشم تو فکر محمد بود اما بروز نمی داد و سعی می کرد خودشو محکم نگه داره. تا ظهر به همین روال گذشت و باز اروم نگرفتم بلکه بدتر شدم. با فکر اینکه الان داره محمد و کتک می زنه اشکام روی صورتم ریختن و نتونستم هق هق مو خفه کنم. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - اخه تو چرا انقدر نگرانی! با گریه لب زدم: - توروخدا منو ببر پیش محمد ببینم حالش خوبه بعد برگردیم توروخدا. سرشو بلند کرد نالان بهم نگاه کرد و سری تکون داد و گفت: - خیلی خب باشه. زنگ زد به شیدا - الو.. ........ - مادر محمد نگرانه می خوایم بیایم محمد و ببینیم و برگردیم ادرس بده. ....... - فقط می بینیمش و برمی گردیم عصبی نکن منو کولی بازی هم در نیار من خودم قانون و حفظم گفتم ادرس. و بعد قطع کرد. سمت ادرسی که شیدا گفته بود رفتیم و نیم ساعت بعد رسیدیم. سریع پیاده شدم و زنگ زدم. شایان پیاده شد و سمتم اومد. صدای تیک در اومد و درو باز کردم داخل رفتم. شیدا و محمد جلوی در ورودی بودن. شیدا پوزخندی زد و گفت: - نخوردمش که چرا اینجوری می کنید؟ محمد ساکت و پژمرده کنارش بود. زیر چشماش خشک بود اما نمی دونم چرا حس می کردم گریه کرده. جلوش زانو زدم و بغلش کردم و گفتم: - سلام قربونت برم خوبی مامان؟ ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم که گفت: - سلام. متعجب بهش نگاه کردم. الان باید بغلم می کرد و خودشو برام لوس می کرد اما ساکت وایساده بود انگار ترسیده بود رنگ به رو نداشت. دوباره بغلش کردم و کنار گوشش بچ زدم: - مامانی چیزی شده،؟ جوابی نداد عقب اومدم که دیدم چادرم که به صورت ش خورده سفید شده انگار کرم بود. متعجب گفتم: - محمد کرم زدی به صورتت؟ شیدا هل شد و گفت: - اره داشت با وسایل ارایشی بازی می کرد. اخمی کردم دست محمد و گرفتم و کنار حوض بردمش و گفتم: - این مواد شیمیایی ضرر داره برای بچه. شایان هم سر تکون داد و به صورت محمد اب زدم و کرم رو شستم که دیدم صورت ش ورم داره یکم و کبوده! چشمام گرد شد قشنگ کرم و شستم که دیدم انگار جای دسته تو صورت ش. قلبم داشت وایمیستاد. زدم زیر گریه. شایان بهم نگاه کرد و گفت: - چیه؟چی شده؟ به صورت محمد اشاره کردم نگاه کرد نزدیک تر اومد و چشماشو باز و بسته کرد. سمت شیدا خیز برداشتم و یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم: - چیکار کردی با بچه ام جای دسته تو صورت ش به چه حقی زدیش. جواب نداد که تکون ش دادم و گفتم: - با توام چیکار کردی با بچه ام ترسیده اصلا حرف نمی زنه. شیدا محکم هلم داد که افتادم روی زمین و دستم خورد توی ستون. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد بلند بشم و شیدا دوید داخل درو قفل کرد. شایان از عصبانیت چشماش قرمز شده بود و گفت: - بریم خودم شب میام اینجا می دونم باهاش چیکار کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩             👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن فیلم چشمام چهارتا شد. یه چیز های جدید و عجیب غریب می دیدم. فیلم مآل زمان جنگ عراق و ایران بود. چیزی راجب ش نمی دونستم. ترسیده گفتم: - این دونه های بزرگ چیه رو بدن شون؟ سامیار گفت: - شیمایی زدن . متعجب گفتم: - خوب ما هم اونا رو می زدیم! سامیار گفت: - اولا ما نداشتیم دوما استفاده ازش حرامه برای ما سوما ما انقدر نامرد ایم سر مردم بی گناه یه کشور بمب شیمیایی بزنیم؟ نمی دونستم چی بگم حرف حق جواب نداشت. لب زدم: - حالا این شیمیایی چی هست؟ سامیار گفت: - بمب اتم می شه گفت اگر هر کشور30 درصد ازانرژی هسته ای رو کشف کنه و حالا انجام بده بسازن دیگه کسی به خاطر سرطان نمی میره کلی دارو میشه ساخت ولی دوره روحانی چون جاسوس بود و نفوذی ما 7 درصد شو ساختیم گل زد روش! توی جنگ کره بود با امریکا امریکا داشت شکست می خورد که بمب اتم و ساخت و گفت چه موقعه بهتر از حالا؟ که جنگ و امتحان ش کنم زد و خیلی کشته و نابودی داد یعنی به 100 درصد انرژی هسته ای رسیده بود برای ما تا حدی ش خوبه و 100 درصد ش که بمب اتم می شه حرام شده بنا به قران کریم به نام ایه ی لاضرر اسلام با اسیب دیدن و اسیب رسوندن مخالفه! ما نباید به کسی اسیب بزنیم فقط در برابر کفار از خودمون باید دفاع بکنیم و حق مظلوم ها رو از ظالمین باید بگیریم! نه مظلوم های ایران بلکه تمام کشور های مسلمان یا بی گنآه. سری تکون داد و گفتم: - ما چند تا شهید دادیم‌؟ 1000 تا؟ یا چشای از حدقه زده بیرون نگاهم کرد و گفت: - چی! مسخره می کنی؟ متعجب گفتم: - نه خوب من از کجا بدونم. لب زد ‌ - پس بزار دقیق برات بگم چقدر شهید با چه درجه هایی از دست دادیم ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳۲۵۵ ﻧﻔــﺮ شهید ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ؛ ۱۵۵۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ، ۱۶۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ، ۱۱۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﺮﺩ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﺄﻫﻞ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ: ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ: ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ: ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ: ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ: ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳۲۵۵ ﻧــﻔﺮ … بهت زده به سامیار چشم دوختم و خنده عصبی کردم و گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ با اخم نگاهم کرد که گفتم: - خدایا این همه شهید اخه؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت59 #ناحله "فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم ت
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم‌پشت سرش اومد تو: دختر لوسمون چطورهه ؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت : از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم : _ریحانه؟ +اره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه . راستی ساعت چنده ؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم واقعا خودمو نابود کرده بودم . خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد . تختم بالاتر اومد چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد اخم کردم تا شاید از روبه بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلو تر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد ؟ یعنی واسه من اومده ؟ مگه میشه ؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت : +دق کردم از دست تو دختر سکته ام دادی از صبح. چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟ چیکار کردی با خودت ؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت : +ریحانه جان!! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت : + ای وای ببخشید سلام خوبین ؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو با صدای آرومی گفت : +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش میکردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم و گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در . به ریحانه هم گفت : +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن . در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم . الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه‌جمله اولش بود ادامه داد : +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم . دستم و فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم ؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوامم؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم