« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_شَهربییارمَگرارزشدیدندارد...
#اَلـلّــهُــمَّـ_عَـجِّل_لـِـوَلــیـکـَـ_الــفـَـرَج💔
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بلههههه😌🩷؛ تـــوݪــد یــ¹ـڪ ســالگیـت مــبــاࢪڪ نــادِمِ عـــزیــزووووم🥹😍❤️🔥:))))
بـــہ بــــہ🥹🫴🏽
مـــبــارڪـهههههه نــادم جون😌🎂✨“
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بلههههه😌🩷؛ تـــوݪــد یــ¹ـڪ ســالگیـت مــبــاࢪڪ نــادِمِ عـــزیــزووووم🥹😍❤️🔥:))))
اولین سالگرد نــادم رو خدمت تڪ تڪ نــادمیون عزیز وپࢪشوࢪ وشوق؛
تبࢪیڪ عــࢪض میڪنم🫶🏼🤍"))!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بلههههه😌🩷؛ تـــوݪــد یــ¹ـڪ ســالگیـت مــبــاࢪڪ نــادِمِ عـــزیــزووووم🥹😍❤️🔥:))))
یک سال هم گذشت ..
با همه فراز ونشیب هایی که داشت؛
در کنار همهی شما عزیزتر از جان♥️..
بمونید برامون در دوسالگی نادمِ عزیز🪐💞>>
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر !
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر :)!
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هرقدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر :)💔
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر !
بم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم قربت بر دل ما کاشت اینجا بیشتر..
بربخار پنجره یک شب نوشتی عاشقم
خون شد انگشتم به آجر حک کنم ما بیشتر :)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
در روزگاري هستیم ك نه از آنچه ؛ میدانیم بھره میبریم . . و نه از آنچه نمیدانیم میپرسیم ! - مولا
هرکس بہ خاطر خدا ، از چیزۍ بگذرد
خدا بهتر از آن را بہ او مۍبخشد"!
- مولاعلـی'؏' -❤️🩹
مسلمانڪࢪدهایمنرا،خۅدتاینرانمیدانی🌾؛
تـوباآواۍچشمـٰانت،موذنزادهمیخوانی👀🤍 ..:)࿓
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت65
#سارینا
متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود .
نکنه خیالاتی شدم؟
کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود.
دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود.
هووف خدا.
زهرا اومد سمتم و گفت:
- بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم منم می خوام برم وسط.
توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم .
زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت:
- یه دقیقه بیا.
و بردش بیرون .
وا یعنی من غریبه ام؟
شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی.
#راوی
کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد!
اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟
نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت.
معمور ها ریختن اینجا!
#سارینا
با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده.
نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم!
اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن.
صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت:
- هی دختر پاشو ببینم.
برو بابایی گفتم.
اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم:
- بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم .
دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون.
پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد.
هیییییییع سامیار.
با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد.
بدبخت شدم.
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت:
- هه پلیس ها هم چشم چرون شدن.
چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم.
با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت:
- پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص!
اخمای پسره به شدت در هم رفت.
و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت:
- اینجا چه غلطی می کنی؟
پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم.
داد کشید که کل سالن لرزید:
- گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟
جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی!
رو به معمور گفت:
- اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام.
معمور گفت:
- ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون ..
سامیار با خشم گفت:
- دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده.
سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد.
جیغ زدم:
- سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم.
همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم:
- محمد.
با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت:
- سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت66
#سارینا
با خشم به سامیار نگاه کردم با یک تصمیم ناگهانی سروان که حواسش به محمد و سامیار بود رو محکم هل دادم و همون طور که تو تمرینات یاد گرفته بودم یکی کوبیدم تو زانوش که پرت شد روی زمین و ناله کرد.
بد جوری و بدجایی زده بودم .
با دو رفتم از دو تا خیابون عبور کردم و دیدم سامیار داره می دوعه دنبالم.
بشین تا برسی.
هر چی در توان ام بود گذاشتم و فقط می دویدم و تند تند خیابون ها رو می گذروندم.
کم نمیاورد و دنبال ام می دوید.
با دیدن در یه گاراژ که باز بود دویدم تو و پشت ماشین جا گرفتم.
وای خدا نفس م گرفت ها عجب کنه ایه.
تند تند نفس می کشیدم و برگشتم بیینم رفت ندیدمش حتما ندیدم رفت.
اخیشی گفتم و رومو برگردوندم که دیدم کنارم نشسته داره نفس نفس می زنه.
چشام چهار تا شد.
یا امام هشتم.
خیلی ریلکس اون یکی دستبند رو زد به دست خودش و پاشد مجبوری دنبالش راه افتادم.
چه غلطی کردم وایسادما ای کاش می دویدم.
پوفی کشیدم و برگشتیم همون جا.
همه تعجب کرده بودن سامیار چطور منو گیر انداخته.
ناسلامتی زیر دست خودش تعلیم دیده بودم معلومه بیشتر از من می تونه بدوعه.
بردم توی سالن و دستبند مو وا کرد زد به قفل در و نشست پشت میز.
خسته گفتم:
- هوی حداقل دستمو بزن پایین تر بشینم رو زمین خسته ام.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- همین جور می مونی ادم بشی بخوای زر زر کنی دهنت رو هم می بندم خوب؟مگه تو رقاصی اومدی اینجا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ها چیه ندیدی برقصم؟ می خوای یه طور برات برقصم کف کنی ؟
در حالی که اسم نفر بعدی رو می نوشت گفت:
- خفه شو فقط سارینا .
با حرص خودمو کشیدم جلو و با پام یه لگد محکم زدم به میز که عقب رفت و صدای بدی داد.
و داد زدم:
- بیا دستمو وا کن سامیار به خدا می دم اقاجون پوستت و بکنه.
پوزخندی زد و گفت:
- ترسیدم امر دیگه؟
فایده نداره مثلا اومدم خودمو لوس کنم و با ترفند و هزار روز و فشار اشک از چشام ریختم و با بغض الکی گفتم:
- ایی جای تیر دردم می کنه اخ.
و روی پهلوم خم شدم.
سریع پاشد و دستمو وا کرد نشوندم روی میز و صورتمو بین دستاش گرفت:
- چی شدی ببینمت خوبی؟ببرمت بیمارستان؟ احمق واسه چی می دویی نفهم.
ابراز علاقه اش هم با فوشه انتر.
برگشتم به حالت طبیعی م و لبخند ژکوند زدم و گفتم:
- شوخی کردم بخندیم.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- من چیکار کنم از دست تو؟
لم دادم به صندلی و گفتم:
- شکر خدا.
رو به محمد که می خندید گفت:
- برو یه قرص سردرد بگیر برام بیار محمد فقط زود!
محمد سری تکون داد و رفت.
لب زد:
- پاشو دستبند بزنم بهت اعتباری نیست باز در نری حال ندارم بیفتم دنبال یه الف بچه.
خسته گفتم:
- بابا ولم کن دیگه به خدا جایی نمی رم اووف جون اقا جون نمی رم .
و نشستم رو زمین.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- می ری از سروان اسدی هم عذرخواهی می کنی که اون طور زدیش.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش.
به بقیه رسیدگی کرد و اونایی که بار اول بود می فرستاد برن و اونایی که چند بار رو بازداشت می کرد زنگ بزنه خانواده اشون.
خسته گفتم:
- بابا منم بار اولمه منو چرا نگه داشتی؟
داشت اسم نفر بعدی رو می نوشت و گفت:
- شما حساب ت جداست زیر 18 سالته باید زنگ بزنم عمو بیاد اونم توی اداره.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش بزن می دونی که من یکی یدونه ام اخم هم بهم نمی کنن تازه توروهم می زنن می گن چرا بچه رو نگه داشتی.
لب زد:
- عجب!
که گوشیم زنگ خورد.
از جای مخفی کیف ام درش اوردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گوشی هم که می بری مدرسه!سر راه حتما می ریم تا مدرسه ات.
همینو کم داشتم.
برو بابایی نثارش کردم مامان بود.
جواب دادم:
- سلام بر مهلا عشق علی.
مامان خندید و گفت:
- قربونت برم شیرین زبون یه وقت مدیری معاونی کسی نبینتت.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- مامی جون این سامیار بداخلاقه منو گرفته دستبند زده می دونی دخترا گولم زدن رفتم پارتی رقص اومدم دیدم چه بده خواستم برگردم پلیس اومد بعد سامیار منو گرفت بقیه رو ازاد کرد منو دستبند زد.
مامان گفت:
- خاک به سرم دستت که زخم نشد مامانم؟ دورت بگردم کجایی الان میام .
و ادرس دادم.
با خنده قطع کردم و گفتم:
- اخ اخ سامیار پوستت کنده است.
بی توجه بهم اسامی بقیه رو نوشت.
یه ربع نشد مامان اومد بلند شدم زود رفتم بغلش.
بغلم کرد و بوسیدتم.
دستمو نگاه کرد ببینه زخم نشده باشه وقتی دید سالمه رفت سمت سامیار و گفت: