-اگریکنـفررابهاووصلکردۍ . .
براۍسـپـٰاهشتوسرداریـٰارۍ( :🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت68
#سارینا
نشستیم تو ماشین و حرکت کرد با ذوق گفتم:
- کجا می ریم؟
تو فکر بود و با لبخند عمیقی گفت:
- یه جای خوب .
نکنه می خواد ازم خاستگاری کنه؟
با ذوق انگشت هامو کف دستم فرو کردم و به بیرون خیره شدم.
به خاطر من فلش خریده بود و ظبط رو روشن کرد که یه اهنگ عاشقانه پخش شد.
کلک خودش گذاشته بود روی اهنگ عاشقانه.
مثل این فیلم ها مطمعنن الان می برم یه جایی زانو می زنه ازم خاستگاری می کنه.
با فکرش هی بیشتر و بیشتر نیشم وا می شد.
یه جایی خارج از تهران بود.
یه جاده ی خاکی بود و وسط هاش دیگه جا نبود ماشین بره.
پیاده شدیم و به سربالایی نگاه کردم.
باهم دیگه بالا رفتیم و حرف می زدیم.
رسیدیم به بالاش خیلی از تهران معلوم بود.
عجب جایی هم اوردتما!
با لبخند بهش نگاه کردم و خواستم چه جای قشنگی که با صدایی قلبم اومد تو دهنم.
خوب می شناختم صدا رو.
کیارش بود.
بهت زده برگشتم و با دیدن ش که اصلحه دست ش بود اب دهنمو قورت دادم و پشت سامیار پناه گرفتم.
ترسیده لب زدم:
- ت.. تو..
کیارش خندید و گفت:
- چیه فک نمی کردی شما دو تا عاشق رو گیر بندازم؟
یعنی تمام مدت دیده باهم بیرون بودیم؟
ادامه داد:
- شرمنده جناب سرگرد اما باید سارینا جونت رو ببرم.
سامیار پوزخندی زد و گفت:
- می دونی فک کردی خیلی زرنگی؟
کیارش گیج بهش نگاه کرد و سامیار گفت:
- نه من زرنگ ترم.
و صدای تیر اومد جیغ کشیدم.
فقط کیارش تفنگ داشت یعنی سامیار رو زد؟
وحشت زده چشم باز کردم دست کیارش تیر خورده بود و اطراف اینجا معمور بود.
بهت زده نگاهشون می کردم.
چه خبر بود؟
مگه کیارش زندان نبود؟
بقیه رفتن اداره و یکی از نیرو ها منو رسوند.
ال باید کیارش الان می یومد که سامیار می خواست از من خاستگاری کنه؟
هوووف عصبانی گفتم و تا رسیدم مستقیم رفتم تو اتاقم و نشستم داشتم فکر می کردم .
تازه داشتم به عمق عشق سامیار پی می بردم اون می دونست کیارش فرار کرده اما بیخیالم نبود همه جا خودش می بردتم که هم ابراز علاقه کنه هم مراقبم باشه.
تمام مدت خودشو وقف من کرد تا به من اسیبی نرسه وای خدا چقدر دوسم داره!
شاید خجالت می کشید بهم بگه!
باید خودم کار رو تمام می کردم باید می فهمید این علاقه دو طرفه است.
سریع یه دخترونه ناناسی زدم.
سفید و یاسی.
یه ارایش خوشکل هم کردم و تا چشم مامان و دور دیدم با ماشین بابا از خونه زدم بیرون
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت69
#سارینا
سمت پارک قشنگی که جدید زده بودم رفتم و شماره سامیار رو گرفتم که جواب داد:
- بعله.
با شنیدن صدا ش هم ذوق می کردم.
خیلی وقته شده بود زندگیم ولی نمی خواستم باور کنم می ترسیدم منو نخواد.
لب زدم:
- سامیار یه کار خیلی خیلی واجب پیش اومده بیا به این ادرس .
و نزاشتم چیزی بگه قطع کردم.
از پیش گل فروشی گل خریدم و از اولین طلا فروشی دو تا حلقه گرون خریدم.
بزار بفهمه چقدر عاشقشم.
بزار بدونه هر شب م با عکس هاش صبح می شه.
همون جایی که بهش گفتم توی پارک وایسادم و مطمعن بودم میاد.
با صدای سارینا گفتن ش تو دلم قربون صدقه اش رفتم و برگشتم.
با لبخند سلام کردم که اومد و نشست به گل و جعبه حلقه ها نگاهی انداخت و گفت:
- چیکارم داشتی؟
گل و گرفتم سمت ش و با لبخند سر کج کردم و زل زدم به چشاش که همه دنیام بود و گفتم:
- اینا مال توعه.
متعجب گفت:
- مال من؟ به چه مناسبت؟
و ازم گرفت با ذوق گفتم:
- خوب بزار یه اعترافی بکنم اولا خیلی خوشم ازت نمی یومد فکر می کردم عقب مونده ای اخه ساده تیپ می زدی با اینکه پولدار بودی و اینا بعد از همون اولا یه طوری شدم برام مهم شدی کم کم و کم کم هی مهم تر شدی ولی خوب همش با هم لجبازی می کردیم که فکر کنم علاقه زیاده و کم کم عاشقت شدم مطمعنم تو هم عاشقمی مگه نه؟
چشاش گشاد شد و اخم کرد و گفت:
- عشق چی؟چی می گی سارینا؟
متعجب گفتم:
- خوب تو مراقبمی همه جا منو می بری من خیلی دوست دارم به خدا خیلی وقته توهم منو دوست داری دیگه چون همه جا می بردیم همش مواضبمی تازه می دونستی کیارش دنبالمه چشم بر نمی داشتی ازم خش نیفته روم تو عاشقمی من خیلی دوست دارم من..
دست حلقه ها رو وا کردم و گفتم:
- ببین گرون ترین حلقه ها رو خریدم برا دوتامون من..
با داد ش چهار ستون بدم ام لرزید و حس کردم قلبم ریخت کف پام:
- ساکت شووو سارینا.
با چشای گشاد شده نگاهش کردم و لب زدم:
- من فقط گفتم دوست دارم.
یهو یه طرف صورتم محکم سوخت.
قلبمم سوخت!
داد زد:
- اینو زدم که بار اخرت باشه این جمله رو بگی احمق هوا برت داشته دو دقیقه دور و برت بودم؟ اصلا تو به من می خوری؟ من مذهبی بیام تو رو بگیرم؟ یه نگاه به خودت کردی 17 سالته اندازه یه دختر ۹ ساله عقل نداری عفت و حیا سرت نمی شه حالم از ادا اصول و تیپ زدن ت و لوس بازی هات بهم می خوره بعد بیام عاشقت باشم؟ فک کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ نه بابا من مراقبت بودم و تحمل ت کردم چون مجبور بودم چون برای اثبات خودم باید این پرونده رو حل می کردم و خودمو اثبات می کردم و سرهنگ می شدم! و فقط به تو نیاز داشتم همین و سرهنگ مو گرفتم و عملیات گرفتم واسه خارج یکم چشاتو وا کن بس که این بچه بازی تو اخه من چطور ادمی مثل تو رو تحمل کنم؟ هر چیزی ت می شه وای مامان وای بابا .
اشکام صورتمو خیس کرده بود و بی توجه به قلب خورده شده من هر چی دوست داشت می گفت.
جای سیلی ش روی پوست م گز گز می کرد و بدتر از همه قلبم می سوخت.
اخ خدا.
کی به کسی که عاشقشه سیلی می زنه؟
من که من که تا عکس شو بوس نمی کردم خوابم نمی برد من که تا اسممو صدا می زد از ذوق می مردم.
یعنی از من فقط مثل یه ابزار استفاده کرد تا به هدف ش برسه؟
یعنی من هیچ ارزشی براش نداشتم؟
ولی ولی اون که تمام زندگی من بود!
یعنی تمام مدت بازی خورده بودم؟
داد زد:
- پاشو گمشو از جلوی چشام حالمو بهم زدی یکم ارزش واسه خودت قاعل بودی این مسخره بازی رو راه نمی نداختی.
بلند زدم و عقب عقب رفتم پاشد و با عصبانیت گلد و پرت کرد تو سطل زبالهو جهت مخالفم رفت.
هق هقی کردم و برگشتم و دویدم.
چشام پر از اشک بود و چیزی نمی دیدم چشامو بستم و دویدم توی خیابون.
با صدای بوق ماشینی چشامو باز کردم اما دیر شده بود و محکم خورد بهم که پرت شدم روی شیشه نیسان و خورد شد و افتادم جلوی ماشین.
گرمی خون و روی سر و صورت ام حس می کردم و نگاه م کشیده شد به سامیاری که اون دور وایساده بود و با ناباوری نگاهم می کردم و دیگه چیزی نفهمیدم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت70
#سارینا
2سال بعد!
چادر مو روی سرم جلو تر کشیدم و منتظر شدم تا امیر بیاد.
جلوی در دانشکده فنی خیلی شلوغ بود و سر و صدا اذیتم می کرد.
عادت داشتم به تنهایی!
اوم سارینای شلوغ عادت کرده که تنهایی.
لبخند تلخی زدم و باز اشک توی چشم هام جمع شد.
با صدای تک بوقی سر بلند کردم امیر داشت نگاهم می کرد.
بغض مو قورت دادم و کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و درو باز کردم سوار شدم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
امیر راه افتاد و گفت:
- به چی فکر کردی اون طور لبخند دردناک می زدی و بغض می کردی؟
چشای اشکی مو به جلو دوختم و گفتم:
- خودت چی فکر می کنی؟
لب زد:
- سارینا 2 سال گذشته 6 ماه شو توی کما بودی خدا دلش برای مامان و بابات سوخت که اون طور پر پر می زدن هر روز توی بیمارستان و تو رو بر گردوند یه نگاه به خودت کردی؟ فکرت ذکرت روز شده سامیار شده اون روز تلخ لاغر شدی زن عمو هر روز گله می کنه می گه سارینا بعد اون تصادف افسردگی گرفته چیزی نمی خوره دق شون نده سارینا سامیار لیاقت تورو نداشت تو که الان خانوم شدی با حجب و حیا شدی چادری شدی این همه خاستگار داری مذهبی همون طور که هر دختر مذهبی می خواد چرا لج می کنی ها؟ به خدا نابود شدی.
نگاهمو به بیرون دوختم و اشکام سر و خورد روی گونه ام.
با بغض گفتم:
- امیر حتا نموند ببینه زنده موندم یا نه زن عمو گفت سامیار رسیده بود اون ور فهمید من تصادف کردم یعنی وقتی اون جور خون الود افتاده بودم روی اسفالت که اشک هر کسی رو در میاورد سامیار نموند ببینه زنده ام یانه 6 ماه تو کما بودم بین مرگ و زندگی مهم نبودم بیاد ببینه چطور شدم؟ بابا من به خاطر اون داغون شدم من هنوز قرص می خورم امیر.
امیر هم بغض کرده بود:
- بابا گریه نکن دیگه عینکی می شی ها خانوم پلیس عینی خوب نیست نمی تونی دزد بگیری نابغه اصلا تو فکر کن کی می تونه 3 سال دبیرستان و توی1 سال بخونه و پلیسی قبول بشه؟ها؟بگو ببینم اموزشی ت تمام؟
برگه رو گرفتم سمت ش و گفتم:
- اره.
سعی کرد بخنده:
- بخند دیگه خانوم چادری از فردا باید لباس فرم بپوشی بری سرکار خانوم پلیس شرینی ش کو پس؟
با لبخند گفتم:
- می دم داداش امیر.
ارامش خودتون رو در این ³پارت خیلی خیلی حفظ کنید ..❤️🩹•
مواظب اون اشک های جیران هم باشد 🚶🏻♂️.
یه جایی تو قرآن میخونیم
إني أنا رَبكَ؛
انگار خدا در گوشت میگه
خدات منم بیخیال بقیه !
طه-¹²
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روزتون مبارک دخترای بهشتی ♥️✨️؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
ࢪفت خوࢪشید ز ࢪو وقت دࢪخشیدڹ تو
ماھ بیچاࢪه شد از موقع تابیدن تۏ🫀🌝*
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
کاشف الکࢪب حسینﷺ بعد عموجان هستۍ
می ࢪود غم ز دلش دࢪ عوض دیدن توツ😍🌿؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
چہ قدࢪ دࢪ دڶدࢪیاے عمو جا داࢪۍ✨️!'🌊*
نشود خسته ابالفضل؏ ز بوسیدن توۡ🖇♥️؛
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
خنده بࢪصوࢪـټ زهراۍ تو مے آید👀🪄^
عمھ ات هست فقط عاشق خندیدن تو❤️🔥🫂"•
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
علےاکبࢪ و عباݭ و حسین و زینب
آب گࢪدد دلشان موقع ࢪڹـجیدن تو؛🥺♥️=]
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
مھࢪبان دختࢪ اࢪباٻ! گدایۍ به خدا🌱•
دست خالے نࢪود موقع بخشیدن تو🚶🏻♂️❤️🩹*
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
کودک و این همه اوصاف و جلال و جبࢪوت🥲❤️🔥>>
به خدا نیست غلط معجزه نامیدن توシ🤌🏼💘*
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
•💝✨️🎀•
محشࢪی معجزه اۍ بۍ بدلے غوغایئ✨️🖇*
دخترۍنیست به اندازه تو بابایی🫂♥️🥺•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای زینبِ امام رضا :)))) ♥️
تبࢪیڪ دختـࢪاۍ ࢪیحاڹھ خلقـــــݓ🌿"♥️*`
ࢪوزتـــــؤڹ مباࢪڪ دختࢪ ھاۍ نادݦ 🥳✨️🫂*