°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت69
#ترانه
لباسامو پوشیدم و چادرمو سر کردم.
مهدی اومد توی اتاق و گفت:
- به به خانوم خوشکل اقا مهدی حالا بنده چی بپوشم؟
از تعریف ش قند توی دلم اب شد.
در کمد و وا کردم و چون مانتو خودم ابی بود یه پیراهن ابی و شلوار و کت مشکی بهش دادم.
پوشید و با هیجان گفتم:
- بزار من موهاتو شونه کنم.
چشم گفت و شونه رو داد دستم نشست رو تخت.
فیگور ارایشگرا رو گرفتم و موهاشو شونه کردم .
خودشو نگاه کرد و خندید.
سوار ماشین شدیم و مهدی با بسم الله حرکت کرد.
ماشین وپارک کرد و وارد تالار شدیم.
در واقعه کسی توی حیاط تالار نبود همه داخل بودن.
نمی دونستم مهدی با دیدن عروسی و نوع لباس پوشیدن بقیه چه واکنشی نشون می ده!
وارد تالار شدیم و مهدی نگاهشو انداخت زمین.
با ورود ما همه متعجب نگاهمون کردن.
اره خوب دختر کامرانی محجبه شده بود و بین این همه افرادی که با لباس باز بودن من لباسم محجبه بود.
انقدر جو خراب و سنگین بود مهدی اخماش توی هم رفت و اروم گفت:
- پدر تو صدا کن خانوم.
به بابا اشاره کردم بیاد.
مهدی دستمو گرفت و از تالار بیرون اومدیم.
بابا و زن جدید ش اومدن.
دماغ عملی به شدت نوک تیز و چشای درشت گونه های تزریقی لباس عروس که نبود لباس...
بابا خواست چیزی بگه که زن ش گفت:
- این چه وعض اومدن به عروسی منه! ابروی منو جلوی دوستام بردین فردا برای من حرف در میارن دختر شوهرت عین جن با لباس سیاه اومد وسط مجلس! اینجا رو با مسجد اشتباه گرفتین اگر قراره باشه با این سر و وعض بیاید داخل می سپارم راه تون ندن.
بعد هم برای من قیافه گرفت رفت داخل.
مهدی اخم هاش شدید تر شده بود و واقا می ترسیدم ازش.
حالا نوبت بابا بود:
- من فقط تورو دعوت کردم نه این رو این چه طرز لباسه؟ اومدی عروسی ..
مهدی بین حرف ش پرید و گفت:
- ببنید اقای کامرانی من به همسرم اجازه نمی دم اوی اسن مجلس زشت و زننده ی الوده شرکت کنه! با نحوه برخورد شما و خانوم تون به قدر کافی به همسر من توهین شد همسر من و بنده به رسم فقط اومدیم تبریک بگیم مبارک باشه خدانگهدار.
و دست منو گرفت و اومدیم بریم که بابا دستمو گرفت و گفت:
- خودت برو اما دختر من می مونه .
رو به من گفت:
- کلی لباس مجلسی قشنگ هست اینجا می تونی بپوشی عزیزم.
مهدی بهم نگاه کرد که گفتم:
- من توی این مجلس پر از گناه شرکت نمی کنم و صلاح می بینم همراه همسرم از اینجا برم مبارک باشه.
و با مهدی از اونجا بیرون اومدیم.
توی ماشین نشستیم و با سکوت مهدی رانندگی کرد.
هنوز اخم هاش توی هم بود و به شخصه جرعت جیک زدن نداشتم.
یهو دست ش اومد سمتم و فکر کردم می خواد بزنتم سریع دستمو جلوی صورتم گذاشتم ضربه ای رو حس نکردم و دستمو برداشتم.
مهدی ماشین و یه گوشه پارک کرد و گفت:
- ترانه عزیزم تو از من می ترسی؟ من کی روی تو دست بلند کردم که الان ترسیدی؟
سرمو پایین انداختم و با انگشت هامو ور رفتم:
- اخم هات تو هم بود ترسیدم .
دستمو توی دست ش گرفت با لحن اروم تری گفت:
- نه عزیزم من هیچوقت روی همسرم دست بلند نمی کنم که من عصبی بودم که پدرت و اون خانوم به تو و به چادر مادرم زهرا توهین کردن نه از دست تو عزیز دل مهدی!
نفس راحتی کشیدم.
راه افتاد و گفت:
- مادرم فاطمه زهرا پشت در سوخت میخ توی پهلو ش فرو رفت چادرش از سرش نیوفتاد شهیده زینب کمایی به خاطر چادری بودن و انقلابی بودن ش با چادرش دار ش زدن و خفه اش کردن به خاطر اینکه این چادر دستی بهش نرسه کسی نتونه چادری از سر ناموس ما بکشه این همه شهید دادیم و می دیم نمی دونم چرا بعضی ها با کم اگاهی اون رو کنار انداختن و بهش فحاشی می کنن! اون ها ارزش این چادر و نمی دونن ازش صاحب این چادر کسی که این چادر رو فرستاده قدر مادرم فاطمه زهرا رو نمی دونن!ولی تو باهمه فرق داری ترانه خانوم تو درسته اشتباه رفتی اما ادم اشتباه ی نشده بودی و منتظر یه تلنگر بودی تا مذهبی بشی! خداروشکر که تو الان کنارمی و یادگار مادرم زهرا بر سرته خدارو صدمرتبه شکر.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- و تو بودی که اون تلنگر رو به من زدی یعنی قرار بود من به وسیله نیمه ی گمشده ی خودم خدا رو پیدا کنم و به سعادت برسم.
خداروشکر اخم از چهره اش محو شده بود و مثل همیشه لبخند به لب داشت.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت69
#یاس
نور گوشی شو زد و اطراف چرخوند که هر دومون خشک شدیم.
با تنی لرزون و وحشت زده به خودم نگاه کردم.
دقیقا وسط چند تا جنازه افتاده بودم که به طرز فجیحی کشته شده بودن.
تنم شروع به لرزیدن کرد و سام نیم خیز شد و کشیدتم سمت خودش و گفت:
- چته جنازه است مگه بار اولته می بینی؟
نکنه فکر کرده من تو جنازه خونه کار می کنم که می گه بار اولته؟
با خشم لب زدم:
- پس بار چندممه؟
با خشم گفت:
- مگه تو رشته ات تجربی نیست؟
با صدای لرزون گفتم:
- من داروسازی ام نه جنازه کشی!
خیلی هوای محیط سرد بود و سام باز با در ور رفت ولی باز نشد.
درش مثل گاوصندوق بود.
نمی دونستم واقعا دیگه چه خاکی تو سرم بریزم سام جنازه ها رو با پاش هل داد کنار و دور تا دور اتاق رو برسی کرد
با خشم گفتم:
- دنبال چی می گیردی ؟ نکنه فکر کردی عین تو فیلم ها الان یه دریچه نجات پیدا می کنی؟
لب زد:
- تو خفه شو باید یه راه خروج باشه مطمعنم.
با تخصص خاصی دستشو به لبه های فلزی می زد منم که فهمیدم اخر عمرمه شروع کردم به اشهد خوندن.
که چنان داد زد فکر کنم مرده ها هم زنده شدم وای خدا بچه ام افتاد مرگ چته.
یه لگد زد که نوری افتاد توی اتاق و گفت:
- بیا دیدی گفتم .
از بین جنازه ها با ترس عبور کردم که با مسخرگی گفت:
- نترس نمی خورنت.
از دریچه عبور کرد و منم رفتم بیرون.
وای خدا گرما داشتم یخ می زدم با مرگ فاصله نداشتیم.
دو قدم نرفته بودیم که همون دریچه از جا بلند شد و چرخید سمت دریا و به پایین خم شد و در جلویی کامل وا شد و هر چی جنازه بود افتاد توی اب.
یعنی اگر 1 دقیقه دیگه ی ما دیر می یومدیم بیرون جامون ته دریا بود و خوراک کوصه و نهنگ بودیم.
اب دهنمو قورت دادم سریع با سام راه افتادیم.
دوباره برگشتیم طبقه اول.
تا دیدم سام جلوتر از منه سریع عقب عقب اومدم و از دستش فرار کردم.
باید مواد ها رو پیدا می کردم قبل از اینکه دست اونا بهش برسه.
توی این کشتی راه می رفتی هم باید می ترسیدی از نگاه ها.
اینجا نه کسی خدا رو می شناخت نه انسانیت.
همه دنبآل اون مواد بودن تا زندگی خودشونو از این رو به اون رو کنن.
همین ادم های کوتاه فکر دنیا پرست بودن که زمین قشنگ خدا رو به این حال و روز انداختن.
رسیدم به همون سه تا پله که با سام اول اومده بودیم.
بهتر بود اول اینجا رو برگردم.
تا نگاهم به در فلزی افتاد اب دهنمو سخت قورت دادم و سریع وارد اتاق جفتی شدم کسی نبود سر گوشی اب دادم توی اتاق اما چیز مشکوکی نبود.
از اتاق بیرون اومدم که از چند نفر از اون اتاق های انتها بیرون اومدن و با دیدن من یکی داد زد:
- قربان جاسوس.
فرار و به قرار ترجیح دادم و با وحشت شروع کردم به دویدن
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#ارغوان
چشم که باز کردم پرستار بالای سرم بود و داشت سرمم رو عوض می کرد.
پلک زدم و تا چشم بازم رو دید گفت:
- بلاخره بیدار شدی خوشکل خانوم؟تو که ما رو کشتی.
بیرون رفت و با دکتر و فرزاد همکار محمد برگشت.
فرزاد با لبخند گفت:
- بلاخره بیدار شدی دختر جون؟
پلکی به معنای اره زدم و دکتر وضعیت مو چک کرد.
نگاهی به فرزاد کردم و گفتم:
- محمد نیومده؟
دستی توی مو هاش کشید و گفت:
- میاد حالا.
چرا محمد که مثلا قراره شوهرم بشه نیومده فرزاد اومده؟
دروغ چرا ازش دلگیر شدم مخصوصا اون عکس ها که با یه دختر دیگه بود.
نمی دونم چقدر گذشته بود یا بهتره بگم چند روز و امروز قرار بود مرخص بشم اما خبری از محمد نبود.
چند بار دیدم که به فرزاد زنگ می زد و امار می گرفت اما خودش نمی یومد یعنی انقدر کار داشت که وقت منو نداشت؟
دکترا می گفتن از مرگ برگشتم و گلوله فقط 6 سانت با قلبم فاصله داشت.
روی تخت نشسته بودم و دقیقا نمی دونستم چیکار باید بکنم و حتی پولی نداشتم بخوام خودم خودمو ترخیص کنم انقدر هم از محمد دلگیر بودم که نخوام بهش زنگ بزنم.
در باز شد و فرزاد اومد داخل.
بازم فرزاد!چرا یه بار محمد از این در نمیاد داخل؟
یه ساک دست ش بود روی تخت گذاشت و گفت:
- امروز ترخیص می شی.
سری تکون دادم و گفتم:
- محمد قرار نیست بیاد؟
روی تخت روبروم نشست و گفت:
- دارو هاتو به موقع باید بخوری تیر زیادی نزدیک قلبت بوده قلب درد گرفتی برات ناراحتی قلبی به وجود اورده نباید حالت بد بشه یا زیاد ناراحت بشی خطر داره.
ولی جواب سوال من این نبود!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- محمد نمیاد؟
نگاهشو به پنجره دوخت و گفت:
- راستش یه چیزی هست می خوام بهت بگم اما خواهش می کنم اروم باش و به محمد ام حق بده.
نگران گفتم:
- محمد چیزی ش شده؟
سری به معنای نه تکون داد و گفت:
- ببین راست ش محمد خیلی دوست داشت که تو رو همسر خودش بکنه و یعنی یه جوری از دست بابات نجاتت بده یکم زندگی کنی بهت کمک کنه ولی با این اتفاقات اون نمی تونه یعنی چطور بهت بگم اون یه روز خوش توی خانواده اش ندیده ارزوشه که حداقل با همسر اینده اش یه بار خوش باشه و با تو نمی تونه تو پدرت خلافکار بوده رعیس باند مافیا بوده و بودن محمد با تو که پلیسه خطرات زیادی داره و محمد واقعا نمی تونه هم خانواده اش و هم همسرش و زندگیش رو اینجور با نگرانی بگذرونه اون بهتره یه دختری رو بگیره که هیچ ربطی به قضایایی نداشته باشه ولی به فکرت هم بود تمام تلاشش رو کرد توی اموال پدرت یه چیزایی پدرت به نام ت زده بود و اینکه مادرت از قبل هر چی ارث پدرش بهش رسیده رو به نام ت کرده بوده و می تونی راحت تا اخر عمر زندگی ت رو راحت بگذرونی همه مدارک انجام شده توی اون ساکه و کارت عابر بانک ت رو هم گذاشته محمد و رمز ش تاریخ تولدته لباس و همه چیز هم خریده یه کلید خونه هم هست گفته تا وقتی بخوای می تونی اونجا باشی همراه با ادرس ش.
بهم نگاه کرد لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- من از مرد ها دلخوشی ندارم پدرم هیچ وقت منو نخواست و حالا محمد ام نمی خواد باشه!
از تخت پایین اومدم و در ساک و باز کردم.
اشکام روی صورت ام سر خورد فقط انگار مامانم به فکرم بوده.
سند ها و عابر بانک و پول هامو برداشتم فرزاد بیرون رفت لباس هامو عوض کردم .
بیرون رفتم و ساک و دادم دست ش کلید و ادرس خونه ای که محمد داده بود و دادم دست ش از پول ها هم پول لباس ها و بیمارستان رو کم کردم دادم بهش و گفتم:
- حالا دیگه کامل بی حساب ایم.
نگاهمو به فرزاد دوختم و گفتم:
- ممنونم ازت خیلی زحمت کشیدی توی این مدت و مراقبم بودی ممنون خدانگهدار.
نگاه غمگینی بهم انداخت و سری تکون داد.
از بیمارستان بیرون اومدم.
حالا کاملا ازاد بودم چه از طرف بابا ازاد بودم چه از طرف عشقم!
پوزخندی روی لب هام شکل گرفت و راه افتادم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#باران
پوفی کشیدم و مادر جون گفت:
- برو عزیزم.
سری تکون دادم و دنبال امیرعلی راه افتادم.
در اتاق شو باز کرد و اول وایساد من برم داخل.
شال مو درست کردم و گفتم:
- اتاق توعه خودت اول برو.
با لبخند گفت:
- خانوما مقدم ترن.
ابرویی بالا انداختم و رفتم تو.
نگاه مو دور تا دور اتاق چرخوندم.
تم شیری و ابی!
یه کتابخونه بزرگ با کلی کتاب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- این همه کتاب و می خونی،؟
درو بست و گفت:
- اره خوب تازه می خوام از اول برای تو بخونم مطمعنم خوشت میاد.
روی صندلی چوبی نشستم و گفتم:
- من با کتاب خوندن میونه خوبی ندارم.
امیرعلی چند تا کارتون از بالای کمد اورد و گفت:
- قول می دم علاقه مند بشی نمی خوای کمکم کنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط گفته باشم من توی کارکردن حرفه ای نیستم.
امیرعلی کارتون رو باز کرد و گفت:
- کاری نداره فقط کتاب ها رو از قفسه در بیار بزار تو کارتون همین.
سری تکون دادم ردیف اول دوم و خالی کردم اما قدم به ردیف سوم نمی رسید امیرعلی داشت لباس هاشو جمع می کرد و گاهی ام برای من داستان شهدایی می گفت.
صداش کردم:
- امیرعلی من قدم نمی رسه به طبقه های بالا.
امیرعلی سر چرخوند نگاهی به من بعد کمد کرد و گفت:
- بزار اونا رو من جمع می کنم تو بشین خسته شدی .
سمت ش رفتم و گفتم:
- نه خسته نیستم من قاب و بقیه وسایل و جمع می کنم.
باشه ای گفت وسایل روی میز و جمع کردم در کشوی میز و باز کردم که دیدم چند تا عکسه.
برشون داشتم و روی صندلی نشستم با دیدن اولین عکس پخش زمین شدم و بلند بلند می خندیدم.
امیرعلی با تعجب نگاهم کرد ببینه به چی دارم اینطور قهقهه می زنم سمتم اومد و عکس و توی دستم دید خودشم خنده اش گرفت.
عکس سربازی ش بود که کچل کرده بود و جلوی دوربین وایساده بود.
به عکس نگاه کردم دوباره و خنده ام اوج گرفت.
وای خدا خیلی بامزه بود.
امیرعلی لبخندی به خندیدن ام زد و گفت:
- چه عجب من خنده تورو دیدم.
لبخندی به حرف زدم و گفتم:
- خودمم نمی دونم دقیق چطور می خندم حتی یه عکس با لبخند یا خنده هم ندارم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- قول می دم کنار من همیشه بخندی.
بعد هم برگشت و بقیه وسایل و گذاشت توی کارتون.
منظور حرف ش دقیقا چی بود؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#غزال
چشم که باز کردم یه سرم و یه کسیه خون بهم وصل شده بود.
تخت کناریم به تختم چسبیده شده بود محمد روش خواب بود و دستمو توی دست ش گرفته بود.
شایان هم پایین تخت نشسته بود و سرش پایین بود عمیق توی فکر بود.
کمی تکون خوردم و صداش زدم:
- شایان.
سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
وقتی دید چشام بازه و دارم نگاهش می کنم از تخت فوری پایین اومد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟حالت خوبه؟درد نداری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم فعلا خوبم.
نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم و گفتم:
- محمد و چرا گذاشتی رو این تخت؟کثیفه مریض می شه بچم!
شایان نیم چه خنده ای کرد که لبخند ی زدم وگفتم:
- به چی می خندی؟
شایان لبه تخت نشست و گفت:
- به لفظ بچم که گفتی انگار مثلا بچه توعه خوبه که انقدر به فکرشی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بچه منم نیست؟
شایان گفت:
- خوب نه درواقعه بچه منه محمد.
لبخند از روی لبم پاک شد و غم روی صورتم نشست اشک توی چشمام حلقه زد که گفت:
- چی شد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بستگی داره تو از چه دیدی به من نگاه کنی اگه به دید همسرت نگاه می کردی می شد بچه امون اما اگه به دید همون خدمتکار سابق نگاه کنی می شه بچه ات.
لب زد:
- منظورم این نبود.
رو از برگردوندم و به محمد نگاه کردم و گفتم:
- منظورت واضح بود من فقط یادم رفته بود به خاطر محمد باهام ازدواج کردی!
فقط نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:
- محمد نگرانت بود تا کنارت دراز نکشید دستتو نگرفت اروم نشد.
موهای محمد و نوازش کردم که خابالود چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد چند بار پلک زد و گفت:
- مامانی گریه می کنی؟درد داری؟
لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم:
- نه عزیزم بیا تو بغلم بخواب.
با خوشحالی خودشو بالا تر کشید سرشو روی بازوم گذاشت و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست.
موهاشو نوازش کردم و به چهره خوشکل و معصوم ش زل زدم.
این بچه تمام زندگی من بود شده بود قلبم نفسم روحم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت69
#سارینا
سمت پارک قشنگی که جدید زده بودم رفتم و شماره سامیار رو گرفتم که جواب داد:
- بعله.
با شنیدن صدا ش هم ذوق می کردم.
خیلی وقته شده بود زندگیم ولی نمی خواستم باور کنم می ترسیدم منو نخواد.
لب زدم:
- سامیار یه کار خیلی خیلی واجب پیش اومده بیا به این ادرس .
و نزاشتم چیزی بگه قطع کردم.
از پیش گل فروشی گل خریدم و از اولین طلا فروشی دو تا حلقه گرون خریدم.
بزار بفهمه چقدر عاشقشم.
بزار بدونه هر شب م با عکس هاش صبح می شه.
همون جایی که بهش گفتم توی پارک وایسادم و مطمعن بودم میاد.
با صدای سارینا گفتن ش تو دلم قربون صدقه اش رفتم و برگشتم.
با لبخند سلام کردم که اومد و نشست به گل و جعبه حلقه ها نگاهی انداخت و گفت:
- چیکارم داشتی؟
گل و گرفتم سمت ش و با لبخند سر کج کردم و زل زدم به چشاش که همه دنیام بود و گفتم:
- اینا مال توعه.
متعجب گفت:
- مال من؟ به چه مناسبت؟
و ازم گرفت با ذوق گفتم:
- خوب بزار یه اعترافی بکنم اولا خیلی خوشم ازت نمی یومد فکر می کردم عقب مونده ای اخه ساده تیپ می زدی با اینکه پولدار بودی و اینا بعد از همون اولا یه طوری شدم برام مهم شدی کم کم و کم کم هی مهم تر شدی ولی خوب همش با هم لجبازی می کردیم که فکر کنم علاقه زیاده و کم کم عاشقت شدم مطمعنم تو هم عاشقمی مگه نه؟
چشاش گشاد شد و اخم کرد و گفت:
- عشق چی؟چی می گی سارینا؟
متعجب گفتم:
- خوب تو مراقبمی همه جا منو می بری من خیلی دوست دارم به خدا خیلی وقته توهم منو دوست داری دیگه چون همه جا می بردیم همش مواضبمی تازه می دونستی کیارش دنبالمه چشم بر نمی داشتی ازم خش نیفته روم تو عاشقمی من خیلی دوست دارم من..
دست حلقه ها رو وا کردم و گفتم:
- ببین گرون ترین حلقه ها رو خریدم برا دوتامون من..
با داد ش چهار ستون بدم ام لرزید و حس کردم قلبم ریخت کف پام:
- ساکت شووو سارینا.
با چشای گشاد شده نگاهش کردم و لب زدم:
- من فقط گفتم دوست دارم.
یهو یه طرف صورتم محکم سوخت.
قلبمم سوخت!
داد زد:
- اینو زدم که بار اخرت باشه این جمله رو بگی احمق هوا برت داشته دو دقیقه دور و برت بودم؟ اصلا تو به من می خوری؟ من مذهبی بیام تو رو بگیرم؟ یه نگاه به خودت کردی 17 سالته اندازه یه دختر ۹ ساله عقل نداری عفت و حیا سرت نمی شه حالم از ادا اصول و تیپ زدن ت و لوس بازی هات بهم می خوره بعد بیام عاشقت باشم؟ فک کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ نه بابا من مراقبت بودم و تحمل ت کردم چون مجبور بودم چون برای اثبات خودم باید این پرونده رو حل می کردم و خودمو اثبات می کردم و سرهنگ می شدم! و فقط به تو نیاز داشتم همین و سرهنگ مو گرفتم و عملیات گرفتم واسه خارج یکم چشاتو وا کن بس که این بچه بازی تو اخه من چطور ادمی مثل تو رو تحمل کنم؟ هر چیزی ت می شه وای مامان وای بابا .
اشکام صورتمو خیس کرده بود و بی توجه به قلب خورده شده من هر چی دوست داشت می گفت.
جای سیلی ش روی پوست م گز گز می کرد و بدتر از همه قلبم می سوخت.
اخ خدا.
کی به کسی که عاشقشه سیلی می زنه؟
من که من که تا عکس شو بوس نمی کردم خوابم نمی برد من که تا اسممو صدا می زد از ذوق می مردم.
یعنی از من فقط مثل یه ابزار استفاده کرد تا به هدف ش برسه؟
یعنی من هیچ ارزشی براش نداشتم؟
ولی ولی اون که تمام زندگی من بود!
یعنی تمام مدت بازی خورده بودم؟
داد زد:
- پاشو گمشو از جلوی چشام حالمو بهم زدی یکم ارزش واسه خودت قاعل بودی این مسخره بازی رو راه نمی نداختی.
بلند زدم و عقب عقب رفتم پاشد و با عصبانیت گلد و پرت کرد تو سطل زبالهو جهت مخالفم رفت.
هق هقی کردم و برگشتم و دویدم.
چشام پر از اشک بود و چیزی نمی دیدم چشامو بستم و دویدم توی خیابون.
با صدای بوق ماشینی چشامو باز کردم اما دیر شده بود و محکم خورد بهم که پرت شدم روی شیشه نیسان و خورد شد و افتادم جلوی ماشین.
گرمی خون و روی سر و صورت ام حس می کردم و نگاه م کشیده شد به سامیاری که اون دور وایساده بود و با ناباوری نگاهم می کردم و دیگه چیزی نفهمیدم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #قسمت68 #ناحله ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میک
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت69
#ناحله
مثل یه تولد دوباره بودبرام.
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها!
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه .
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم.
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره
با تشر گفت:
+وا داداش!حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه .
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم.
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+اها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا !
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان.
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخاد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی ؟
+نه.چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی .
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور .
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه .
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.
مثل ی بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم .
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره .
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر .
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'