eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به اهالی نادم ؛ خوبین . . ؟ امروز انشاءالله برمیگردیم به نادم سابق این چند روزه چنلمون عزادار بود . الحمدالله ک تمام رمان خون هامون رو به صبر عادت دادم💔😂؛ وخبرخوب براشون ک امروز رمان میزارم نه ۳تا بلکه ۶ تا پارت اون ۳ تا پارت بخاطره 3کا شدنمونه🥲🌿- بمونید برامون گشنگ های من✨️🫀*
ــ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ــ
شهادتت مبارک🙃🫀؛) رفیق حاجی 🤍🦋؛)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ــ
جبران نمی‌شوی حتی‌ ب گـریه های زیاد😭🫂🤍
؛)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
؛)
به آرزو هات قول رسیدن بده🙃❤️
شـࢪح تنها بودنم تنها همین یڪ مصࢪ؏ است🔥` ڪنج ࢪیلۍ دوࢪافـتاده ، قطاࢪۍ سـوخـتـه است🎶🩹:)'
مـٰابہ‌ج‌ُـرم‌سـٰاده‌لوحۍاین‌چنیـن‌تنھـٰاشدیـم☁️ مردمـٰان‌این‌زمـٰانہ‌بـٰادورنگۍخوشترند..!🖤🍃シ
آن‌چِنـٰان‌مِھر‌تۅاَم‌دَر‌دِل‌ۅ‌جـٰان‌جـٰاۍ‌🫀^^ گِرِفت‌ڪِہ‌اَگَر‌سَر‌بِرَۅَد‌اَز‌دِل‌ۅ‌اَز‌جـٰان‌نَرَۅَد..👀🍀シ!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. نگاهی به خونه انداختم. تک اتاقه بود همین اتاقی که من توش بودم و این پذیرایی و اشپزخونه. حدود5 تا پسر هم نشسته بودن توی پذیرایی پای یه سری سیستم و لب تاب. روی اولین مبل نشستم و پوهامو توی دلم جمع کردم و بهشون نگاه کردم. لب زدم: - می شه ادرس اینجا رو بگید؟ کسی حرفی نزد! در اتاق باز شد و کامیار و سامیار هم بیرون اومدن. سامیار کنارم نشست که اون ور تر رفتم و گفتم: - واسه چی هی میای جفت من تو نامحرم منی نمی خوام گناه کنم! سامیار ریلکس گفت: - نامحرم بودی که نگاهت هم نمی کردم من خودم روی این مساعل خیلی حساسم! متعجب گفتم: - انگار قشنگ دین و احکام شو نخوندی! پسر عمو و دختر عمو نامحرم همن! سامیار گفت: - می دونم ولی من و تو که محرم ایم! خنده عصبی کردم و گفتم: - اها چطور؟حتما می خوای بگی دلت پاک باشه! خیلی ریلکس گفت: - نه من خودم مذهبی ام ها! من و تو محرم ایم چون ضیغه بین مون خونده شده وقتی تو کوچیک بودی و من نوجوون خودت بعله رو به من دادی. چشمام گرد شد و بهت زده گفتم: - برو گمشو بابا چرا دروغ می گی! سامیار گفت: - به خدا راست می گن اقا بزرگ هم می دونه همه می دونن پدر اقا بزرگ خیلی ما رو بین نوه ها دوست داشته از بچه ما رو نشون و صیغه کرده بود گفته بود مال همیم! تو 2 سال پیش اینو فهمیدی که عاشقم شدی و من کوتاه فکر الان! ناباور بهش نگاه کردم و چشام گشاد شده بود. چی داشتم می شنیدم اصلا باورم نمی شد! سامیا گفت: -
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
زود گفتم: - اون اولی که اتاق منه! و دومی هم که می شه اتاق لباس عوض کردن و وسایل پسرا اتاق دیگه ای که نیست ولی اگر خواستی لباس کنی می تونی بیای توی اتاقم! متعجب گفت: - خوب عزیزم تو دختری منم دخترم پیش هم باشیم دیگه! عمرا من اینو تحمل کنم از راه نرسیده می خواد چشم منو در بیاره اصلا حس خوبی بهش نداشتم. زود گفتم: - نمی شه که اخه من خانواده ام خیلی روی من حساس ان به سامیار گفتن چهار چشمی مراقب من باشه و سامیار هم اتاق من پایین تخت می خوابه که کاری داشتم حتما انجام بده و اگر اتفاقی افتاد مراقبم باشه نمی شه با حضور یه مرد شما بیای توی اتاق من که! کامیار پاشد رفت بیرون مطمعنن رفت بخنده چون از خنده سرخ شده بود. بلند شدم و گفتم: - سامیار دلم پوسید اینجا بریم تو حیاط یکم افسردگی بگیرم چی می خوای بدی جواب اقا بزرگ رو؟ من اومدم موهای من رو هم داشت دونه دونه شمارش می کرد که مبادا یکی ش کم بشه اینجا رو هم که نمی شناسم نمی خوای تنهایی برم که؟ سامیار پاشد و گفت: - نه تنهایی چرا باشه بریم یکم حال و هوات عوض بشه. توی حیاط
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار گفت: - کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم! لب زدم: - نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟ سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت: - اینا. بهت زده متن و خوندم درست بود! یعنی من زن شم؟ اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم: - همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز. سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت: - من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم. کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد. افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم . که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین. ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت: - چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟ کمک کرد بلند بشم که گفتم: - می ریم فسخ ش می کنیم. جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل. کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید! سامیار گفت: - کسی از تو نظر خواست نابغه؟ که صدای زنگ اومد. کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت: - خانوم رستمیه! متعجب گفتم: - رستمی کیه دیگه! کامیار گفت: - ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه. حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد. چی می خواست اینجا؟ نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟ سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود! سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟ پوزخندی زدم و گفتم: - انقدر خوشحالی از اومدن ش؟ بهم نگاه کرد و گفت: - نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد! خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه! کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل. یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی! به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت: - توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت . سامیار اخم کرد و گفت: - ممنون بعله با دختر عموم اینجام. تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا. دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت: - سلام خوشحالم از دیدنت. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون همچنین. نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت: - عزیزم شما هم پلیسی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله فردا اولین روز کاری منه! یهو خندید و گفت: - چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها. خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم: - عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟ لبخند زورکی زد و گفت: - 25 لبخند مو گسترش دادم و گفتم: - از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟ نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت: - از 22 سالگی سطفان هستم. لبخند م عمیق تر شد و گفتم: - واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از ‌15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم! سری تکون داد و به زور گفت: - موفق باشی گلم. کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه. کاملیا گفت: - سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟ اروم گفتم: - از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم. و لبخند زورکی به روش پاشیدم. از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده . سامیار گفت: - مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی . کاملیا گفت: - اتاق من کدومه؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تو حیاط رفتیم قسمت پشت صدای خنده های کامیار تا اینجا هم می یومد. سامیار هم داشت می خندید. به کامیار رسیدیم که روی تخت نشسته بود و فقط می خندید. با دیدن ما خنده اش بیشتر شد و گفت: - وای دمت گرم سارینا بابا ایول نه باورم شد عین خودمی افرین. با خشم برگشتم سمت سامیار که خنده از لبش پاک شد و گفتم: - دو دقیقه پیش خانومم خانومم می کردی این دختره کاملیا رو دیدی لال شدی شدم دختر عموت؟ باشه اقا سامیار باشه یه دختر عموی نشونت بدم هز کنی! فقط یه بار دیگه جرعت داری بگو خانومم می زنم تو دهنت دهنت پر خون بشه! و سمت خونه رفتم که گفت: - تو که اومدی هوا بخوری! کجا می ری سارینا! من منظوری نداشتم. لب زدم: - به اندازه کافی هوا خوردم. فقط همین کاملیا رو کم داشتم که اضافه شد. دلم برای بسیج تنگ شده بود برای ادم های خوب اونجا که کسی رو ناراحت نمی کردن و با مهربونی و صداقت و ادب باهم رفتار می کردن. نه اینجا که دلم از سامیار شکسته بود و باهاش صاف نمی شد یا اون کامیار روی مخ یا اون کاملیا که نیومده دوست داشت اذیتم کنه یا خودشو برتر من بدونه! من از این چیزا خوشم نمی یومد اذیت می شم! کنار حوز توی حیاط نشستم با دیدن در چشام درخشید! یعنی برم؟ بی معطلی درو باز کردم و فرار! حتا نمی دونستم کجام! چادرمو کنار زدم و دستمو توی جیب م کردم. 250 تومن پول نقد باهام بود. خوبه می تونستم تاکسی بگیرم حداقل. اما رفت و امدی اینجا نبود گوشی هم باهام نبود. با دیدن یه مردی سمت ش رفتم و گفتم: - سلام اقا می شه با تلفن تون یه زنگ بزنم،؟ سری تکون داد و ازش گرفتم شماره ی امیر رو گرفتم که جواب داد: - الو داداشی. بهت زده گفت: - دورت بگردم کجایی ها؟ نفسم؟ رو به مرده گفتم: - می شه ادرس اینجا رو بگید؟ داد و کامل بهش گفتم. مرده رفت و دو دقیقه دیگه موندم اما کسی نیومد و در خونه به شدت باز شد و سامیار و کامیار اومدن بیرون . با دیدن من نفس راحتی کشیدن. سامیار دوید سمتم و دستمو گرفت و سمت خونه رفت. اخ که امیر داره میاد تیکه پاره ات کنه سامیار! داخل رفتیم و کامیار گفت: - کجا داشتی می رفتی به سلامتی؟ رو مبل نشستم و گفتم: - اگه لازم بود بهت می گم حتما.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار نفس شو فوت کرد و نشست کنارم. کاملیا نگاهی بهمون انداخت و گفت: - چیزی شده؟ نه ای گفتم. شونه ای بالا انداخت و به سوهان کشیدن ناخون هاش ادامه داد. مگه پلیس نیست چرا اینجوریه؟ صدای در اومد و همه تعجب کرده بودن. من که می دونستم امیره. کامیار رفت درو باز کنه و با سر و صدا در به شدت باز شد و امیر اومد تو. پر کشیدم سمت ش و محکم بغلم کرد و گفت: - الهی دورت بگردم من قربونت برم . با دیدن سامیار حمله ور شد سمت ش و دست به یقعه شدن. و چند تل مشت محکم رونه صورت سامیار کرد و منم دست به سینه نگاهشون می کردم. بقیه سریع امیر و جدا کردن ازش خواستم برم کمک امیر که کامیار داد زد: - سامیار یالا سارینا رو بردار فرار کن برو همون جا که خودت می دونی. عقب عقب رفتم سمت امیر دویدم که کامیار بازومو گرفت و هلم داد سمت سامیار. پرت شدم توی بغل سامیار و چنان بازومو گرفت گفتم الان می شکنه. ولی یکم گیج بود و خون از بینی ش می ریخت . کامیار چیزی به بقیه گفت که یکی شون ماده ای روی بینی دستمال انداخت و به بینی امیر فشار داد. جیغ کشیدم و می خواستم برم کمکش اما سامیار و کامیار نمی زاشتن. گریه می کردم و جیغ می کشیدم اما ولم نمی کردن و امیر بی هوش شد و روی زمین رهاش کردن و داد زدم: - امیرررر داداششششش چیکارش می کردین امیررررر. کامیار گفت: - یالا باید بریم کاملیا دستمال. کاملیا یه دستمال برداشت و از همون مواد ریخت روش و جلو اومد و به صورت م فشار داد چنان که حس کردم بینی م الان می شکنه و تا نفس کشیدم بیهوش شدم. چشم باز کردم توی یه خونه دیگه بودیم! اروم نشستم بقیه روی مبل ها نشسته بودن و سامیار و کاملیا روی مبل سه نفره و کاملیا داشت خون بینی شو پاک می کرد. پلکی زدم دستمو به مبل گرفتم بلند شدم. سامیار نگاهش خورد بهم و نگاهی به خودش و کاملیا انداخت و بلند شد . با چشم دنبال کامیار گشتم نبود. لب زدم: - اون عوضی کوش؟ کاملیا اخم کرد و گفت: - درست حرف بز.. دستم بالا رفت و یه کشیده محکم بهش زدم که سکوت همه جا حکم فرما شد و همه با بهت نگاهم کردن. با خشم نگاهش کردم و گفتم: - فقط یک بار! فقط یک بار دیگه جرعت داری کار امروز تو با من تکرار کن تا ببینی عواقب ش چیه خوب عزیزم؟ ناباور نگاهم کرد و ادامه دادم: - و یک بار دیگه دست به سامیار بزنی جفت تونو اتیش می زنم! جاش نشستم و پنبه رو برداشتم و به سامیار نگاه کردم که نشست. و براش پاک کردم و به کبودی ها کرم زدم. دارو گیجم کرده بود حسابی و مدام دستمو به سرم می گرفتم. سامیار گفت: - می خوای بریم بیمارستان؟ چشامو بستم و با غیظ گفتم: - نه پسرعمو. از عمد گفتم پسر عمو حرص ش بدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 این ویلا هم مثل همون دوتا اتاق داشت. سمت اتاق رفتم که کاملیا جلوم سبز شد و گفت: -اون اتاق منه زود تر برش داشتم! لبخند حرص دراری زدم و گفتم: - شما منو بیهوش کردید به زور اوردید اتاق هم مال تو باشه؟ کنارش زدم و توی اتاق رفتم و چادرمو اویزون کردم. روی تخت دراز کشیدم و زود خوابم. چشم که باز کردم ساعت 1 شب بود. نشستم سامیار پایین تخت جا پهن کرده بود خوابیده بود. از تخت پایین اومدم و چادرمو برداشتم سرم کردم. بیرون زدم صدای خنده های کاملیا ویلا رو پر کرده بود و حسابی با پسرا گرم گرفته بود البته کسی زیاد نمی خندید جز خودش. با دیدن کامیار اخمامو تو هم کشیدم که گفت: - اینجور که تو نگاهم می کنی حتما باز می خوای بزنی!خدایی این بار بخوای بزنی می زنمت. دست بلند کردم بزنم ش که دستمو گرفت و پیچوند. اییی گفتم و پام لگد محکمی نثارش کردم بدتر دستمو پیچوند که جیغ کشیدم: - سامیاررررررررر. در اتاق به شدت وا شد و سامیار شلخته اومد بیرون سریع سمت مون اومد و تا کامیار ولم کرد یه مت محکم زدم تو بینی ش و پشت سامیار قایم شدم. چشای کامیار گرد شده بود و دستشو به بینی خون الود ش گرفت. چنان با خشم نگاهم کرد که همچین یه لحضه از کارم پشیمون شدم. خواست بزنتم که سامیار مانع شد و به زور می خواست سامیار و کنار بزنه: - من باید این دختره ی پرو برو بزنم ببین بینی مو چیکار کرده باید بزنم ش برو کنار برو کنار من یکی اینو بزنم دلم خنک بشه. سامیار به زور نشوندش و برگشت سمتم و گفت : - خوبی؟ چیزیت نشد؟ کامیار با خشم گفت: - زده تو بینی من به اون می گی خوبی؟ ایشی کردم و گفتم: - انگار حالا چقدر محکم زدم فقط دستم خورد به بینی ت. بینی شو نشونم داد و گفت: - این فقط دستت خورده اره؟ تو انگار من باباتو کشتم اینطور زدی. خیلی ریلکس گفتم: - خوبت کردم نوش جونت. روی مبل نشستم و گفتم: - اخ دستم درد گرفت که اینو زدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار با خشم نگاهم کرد و بی توجه بهش گفتم: - من گرسنمه! کامیار با کنایه گفت: - برو غذا درست کن یا حضرت عالیه تا حالا دست به ماهیتابه و گاز نزده؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - دقیقا مامان من حتا نمی زاره یه قاشق جا به جا کنم . کامیار پنبه رو به بینی ش فشار داد و گفت: - داداش ما رو ببین کیو می خواد بگیره باید بره سر خیابون شکم شو سیر کنه! با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: - هه مگه داداشت قراره به خاطر شکم ش با من ازدواج کنه؟ اگه واسه شکم شه که بره اشپز بگیره! کاملیا پارازیت اومد وسط و گفت: - یه دختر باید کد بانو باشه عزیزم اشپزی بلد نباشی که به درد نمی خوری! کامیار لایک بهش نشون داد و منتظر به سامیار نگاه کردم که گفت: - اره خوب هر دختری باید اشپزی بلد باشه. بلند شدم و گفتم: - عه پس مسیر و اشتباه اومدی جناب بنده این کاره نیستم علاقه ای هم ندارم زن تو بشم! زنگ بزن داداشم بیاد دنبالم. سامیار گفت: - یاد می گیری عزیزم همه از تو شکم مادرشون اشپز نشدن! نشستم و گفتم: - یکی زنگ بزنه سفارش غذا بده . کاملیا واسه خود شرینی بلند شد و گفت: - خودم می پزم. و رفت اشپزخونه. گوشی سامیار زنگ خورد گرفت سمتم و گفت مامانته. پوفی کشیدم و گفتم: - الان باز گریه می کنه همش تقصیر توعه انقدر مامان من اذیت شد خاک تو سرت. با دهنی صاف شده نگاهم کرد و گوشی رو گرفتم. بغض کرده گفت: - سارینا مامان. صداش اکو وار توی خونه پیچید. متعجب به سامیار نگاه کردم که گفت: - حتما بلوتوث ام به باند ها وصل شده تو حرف تو بزن. پوفی کشیدم و گفتم: - سلام مامان جان خوبی؟ زد زیر گریه گفت: - الهی دورت بگردم خوبی؟ اذیتت که نکرده سامیار! نگاهی به سامیار انداختم و گفتم: - نه مامان مگه جرعت شو داره؟ مامان اروم تر شد و گفت: - الان کجایی مامان؟ غذا خوردی؟ گفتم: - نمی دونم مامان یه ویلا الان رفتن درست کنن خوب بود می خورم نبود سفارش می دم نگران نباش. بغضش و قورت داد و گفت: - دورت بگردم من مامان جان دارو هاتو می خوری که؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اره مامان بابا کجاست؟ صدای بابا پیچید: - سلام شیر دختر بابا این مامانت که گوشی رو نمی ده به من هر چی بهش می گم بابا خانوم دخترم یه تنه همه رو حرفیه دختر نیست که پسره باورش نمی شه! خندیدم و گفتم: - معلومه که شیرم ناسلامتی خودت بزرگم کردی ها هم دخترم برات هم پسر . بابا کیف کرد و گفت: - می دونم بابا جان عزیزی خاندانی الکی که یکی عزیز کل فامیل نمی شه! عموت گفت بهت بگم یه فرصت به سامیار بدی جبران کنه برات بابا جان یکم باهاش نرم تر باش بزار خودشو ثابت کنه عزیزم شاید حال خودت هم بهتر شد. پوزخندی زدم و گفتم: - من دیگه به هیچ مردی نیاز ندارم بابا وقتی نیاز داشتم نبود الانم نیاز ندارم . سامیار خیره نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. بابا لب زد: - یعنی اگه الان سامیار بره زن بگیره برات مهم نیست؟ اخم کردم و به سامیار نگاه کردم و گفتم: - غلط کرد!بابا این دفعه خودم با ماشین از روش رد می شم جای 6 ماه کما ی من 2 سال بره تو کما. بابا نمکی خندید و گفت: - ببین دوسش داری ولی چون رنجوندت نمی خوای دوست داشتن شو ببینی بهش فرصت بده دخترکم شاید لیاقت اینکه کنارت باشه رو پیدا کنه! شاید حق با بابا بود. لب زدم: - باشه بابا یه کاریش می کنم هوای مامان رو داشته باش داداش امیرم کجاست؟ بابا گفت: - بهم گفت چی شده حالش بهتر شده بود سامیار رو زده بود الانم رفته تو اتاقت رو تخت گرفته خوابیده می گه بوی عطر سارینا رو می ده. بغض کرده گفتم: - دلم براش تنگ شده هر شب پیش امیر بودم سختمه ازش دل بکنم. بابا با خنده گفت: - بلاخره که چی تو باید ازدواج کنی امیر باید زن بگیره. حس حسودی م گل کرد و گفتم: - اگر زن شو بیشتر من دوست داشته باشه تک تک موهاشو می کنم. بابا خندید و گفت: - حسود . خندیدم و گفتم: - من برم بابایی فعلا. خداحافظ ی کردیم و گوشی و دادم به سامیار.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
غیࢪ قــࢪآن غم‌گُساࢪ من نبود؛ قوتَش هࢪ بــاب ࢪا بࢪ من گشود🌼🪐:) “
رفاقت اگه عکس بود: )♥️🌿-
بہ تو خو ڪرده‌ام مانند سربازے بہ سربندش تـو معروفـے بہ دل ڪندن، مونالیزا بہ لبخندش...
تو تا وقتی مـرا سربار می‌بینی، نمی‌بینی درخت میوه را پربار خواهد کرد، پیوندش...
به تـو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد! بهای شعرهایـم را بپرس از آرزومنـدش...