eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●💔🕊●
-آقاسید رفتن تو آغوشِ‌اهل‌بیت . . پنج روز عزایِ عمومی واسشون تعیین کردند، و اون پنج روز به اتمام رسید . . حالا هرکسی دنبالِ یه راهه؛ یکی راهِ اشتباهِ قبلی‌شو ادامه میده ، یکی راهِ درستِ قبلی‌شو با قدرت ادامه میده ، یکی مسیرش رو کلاً تغییر میده و راهِ حق رو انتخاب میکنه تا ادامه‌دهنده راهِ شهید باشه . .🥲 یه‌جا خوندم؛ ⁰³/⁰³/⁰³شاید روز 'متولد' شدنِ کسی نباشه ، اما روز 'متحول' شدنِ خیلیاست🥲 رفیق؛ هنوزم دیر نشده ، تو میتونی یه شهید زنده باشی . .💔( ':
-ما دل‌مون بدجور شکست . . اما قرار نیست ناامید بشیم💔!
598_42667680641742.mp3
778.8K
گاهی دل از غم مالامال می‌شود❤️‍🩹 . . ! :)
آراسته‌ظاهریم و باطن، نه چُنان🔓' القصه؛ چنانکه می‌نماییم، نِه‌ایم...☁️🤎(':
نالہ را هر چند می‌خواهم کہ پنهان برکشم🖇` سینہ می‌گوید کہ من تنگ آمدم ،فریاد کن🩺🌿!( :
حضرت یار! اجازه ست دچارت بشوم؟!🤌🏼 دوست دارم همه ی دار و ندارت بشوم🌚💙>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
حقیقتاً اینا اگه عششششق نیست پس چیههههه🥹😍🍓؟!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
پرسیدین . ‌. این پسره جون که میزاری کیه!؟ +این دادش جهادمه♥️- 🕊؛))))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
ما امروز اینجا آمدیم تا بگوییم ما در مسیر شما گام برمی داریم؛ مسیر عشق و جهاد ..!
من هروز خطاب به خودم :
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
💅 دیگه حرفی نمیمونه فقط شما همون آیه شریفه ؛ أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ . هستید!! پ.ن: ترجمه آیه میشه؛ اینها مانند حیوان هستند بلکه پَست تر ..🚶🏻‍♀️
- يامَن‌هوَبِمن‌رَجاهُ‌كريم -
-مرسـی :)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-مرسـی :)
مرسی بیشتر برای دیواره . ‌ .
چون هیچ کس بود !")))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یکی از بچه ها که پای سیستم بود گفت: - پس به سلامتی قراره بهش فرصت بدی؟جنگ و دعوا تمامه؟ به سامیار نگاه کردم که ملتمس نگاهم می کرد و گفتم: - همین یه بار و بهت فرصت می دم کار هاتو جبران کنی اگر اگر خطا کنی باز ذره ای بهم اسیب بزنی همه چی تمامه! بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: - قول می دم جبران کنم همه چیز رو. لبخندی رو لبم نشوندم که دلش قرص شد و دست کرد توی جیب ش یه جعبه در اورد. باز شد کرد ناباور بهش نگاه کردم. همون حلقه هایی بود که اون روز من توی پارک برده بودم دستمون کنیم و بعدش. سامیار لب زد: - موند پیشم راست ش دلم نیومد بندازم نمی دونم چرا شاید دلم از این روز ها خبر داشت. حلقه رو دستم کرد و منم حلقه شو دست ش کردم. سر بلند کردم که دیدم کاملیا با نفرت داره نگاهم می کنه. وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند مصنوعی زد و برگشت توی اشپزخونه. بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم با شدت داشت محتویات توی قابلمه رو هم می زد. لب زدم: - اروم هم بزن. برگشت نگاهی بهم انداخت و فقط سر تکون داد. مدام می رفت توی فکر و اصلا انگار تو حال خودش نبود. خواستم کمک ش کنم اما گفت برم و به کمک نیاز نداره. برگشتم و کنار سامیار نشستم که حرف ش با کامیار رو قطع کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت: - خوبی؟نمی خوای بری استراحت کنی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که دستمو توی دست ش فشرد. کامیار گفت: - دلم زن خواست بعد این عملیات حتما برای خودم استین بالا می زنم. نگاهی بهش کردم و گفتم: - تو خودت خواستی مخفی باشی؟ دستاشو قلاب کرد پشت گردن ش و گفت: - نو!من بچه بودم بابامو تحدید کرده بودن سر جون من به همین دلیل مخفی شدم!بعدش هم به عنوان نیروی مخفی بودم دیگه! تا الان ولی بعد این عملیات دیگه نمی خوام مخفی باشم! سری تکون دادم و گفتم: - سختت نیست دوری از خانواده؟ اه کشید و گفت: - من که مثل تو عزیز دوردونه نیستم عادت کردم!مجبور شدم که عادت کنم! اهانی گفتم و دلم براش سوخت. وسایل و برداشتم و گفتم: - بیا سر تو پانسمان کنم. تو فکر رفت و گفت: - از وقتی سامیار رو بخشیدی چه مهربون شدی قبل ش خیلی وحشی بودی! خندیدم و گفتم: - مقصر داداشته. یه لگد محکم حواله ی سامیار کرد و گفت: - نگو تو بودی هی اعصاب اینو بهم می ریختی رو من خالی می کرد خجالت بکش. سامیار نیش شو وا کرد و گفت: - امشب کوکم هر چی بگی می کشم! کامیار از جیب ش یه پلاستیک حالت چهار گوش کوچیک در اورد انداخت تو بغل سامیار و گفت: - اگه راست می گی بکش! سامیار متعجب گفت: - این که شیشه است. انداخت تو بغل کامیار و گفت: - گمشو بابا. کامیار خندید و گفت: - پی زر نزن بگی هر چی بگی می کشم اندازه توان ت مایه بزار
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دست و صورت مو شستم و چادر مو سرم کردم از اتاق بیرون بودم که یه چیزی ترکید و جیغ فرا بنفشی زدم. ترسیده به بقیه که با کلی بادکنک و فشفشه وایساده بودن نگاه کردم. سامیار کیک دست ش بود که عکس خودم و خودش روش بود. بهت زده دستمو روی قلبم گذاشتم و شکه نگاهشون کردم. سامیار جلو اومد و گفت: - اینم جشن اشتی کنون مون. ذوق زده نگاهش کردم و چیزی که تمام وقت بهش فکر می کردم اتفاق افتاده بود. بلاخره من و سامیار عاشق هم شده بودیم. بلاخره این وصال داشت اتفاق می یوفتاد بعد 3 سال دوری. واقعا سامیارم الانم عاشقم بود و کنارم؟ یعنی دعا هام مستجاب شده بود؟ اشک توی چشام جمع شد که کامیار با لحن شوخ و خاصی گفت: - تییف هندی شد. بقیه خندیدن و سامیار گفت: - مبارکمون این عشق و عاشقی دو طرفه امون. لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم: - مبارکمون. کامیار جلو اومد و سر دو تامونو زد تو هم که ایی من و هوی سامیار بالا رفت. دستمو به سرم گرفتم که گفت: - اینو زدم که هیچ وقت از هم جدا نشید. چپکی نگاهش کردیم. همه خوشحال بودن جز کاملیا که معلوم بود تمام لبخند هاش زورکیه! سامیار گوشی مو داد دستم و گفتم - نمی ترسی در برم؟ لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مال خودمی کجا بری؟ بریم توی حیاط؟ سری تکون دادم و از در بیرون زدیم. سامیار دستشو جلو اورد و دستمو توی دست ش گرفت و راه افتادم سمت قسمت پشت ساختمون . سامیار بهم نگاه کرد و گفت: - خیلی با چادر قشنگی! چهره ات خیلی معصوم می شه یعنی هیچ وقت فکر نمی کردم سارینا اون دختر شر و شیطون چادری بشه! وایسادم که متعجب نگاهم کرد و ترسیده گفتم: - سامیار . لب زد: - جان سامیار عزیز دل سامیار؟ زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - نکنه که تو منو به خاطر چادرم می خوای؟یعنی نکنه منو به خاطر ظاهرم می خوای؟ اخمی کرد و گفت: - نه! راه افتادیم دوباره و سامیار گفت: - قبلا چشام باز نبود و فقط ظاهر تو رو می دیدم راست می گفتی من فقط خودمو می دیدم و خودمو برتر تو می دونستم هیچ به تو یاد ندادم مذهبی بشی!و اذیتت کردم و بهت توهین کردم عشق تو رو ندید گرفتم اما تو بهم درس دادی اونم اینکه کسی رو به خاطر ظاهر ش قبول یا رد نکنم کسی که امروز بده فردا می تونه فرشته باشه فقط به راهنمایی نیاز داره من عاشق خودت شدم سارینا بانو . از ته دل خندیدم بعد از مدت ها یه دل سیر خندیدم از عشق خندیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بدین ترتیب عشق و عاشقی های من و سامیار شروع شد. فردای همون روز رفتیم ازمایش دادیم و بعد هم محضری عقد کردیم. اینکه عزیزانمون نبودن سخت بود اما با مشورت با همه این تصمیم رو گرفتیم. سامیار به خاطر به دست اوردن من ما رو وارد عملیاتی کرد که معلوم نبود کی تمام می شه! عملیات سختی بود و همه باید روش فکر می کردیم پس چون کنار هم بودیم عقد بهترین راه بود. هر چند ساده و کوچیک بود اما در کنار سامیار بودن بهترین حس دنیا بود. توی این مدت چنان منو عاشق خودش کرده بود که تمام این سه سال رو انگار داشت جبران می کرد. با کامیار حسابی جور شده بودم و به قول خودش میگفت بعد قبول کردن سامیار اهلی شدم. اونم مثل امیر می موند برام و حسابی توی سر و کله هم می زدیم. عملیات سنگین بود و بچه ها همش توی کار ردیابی و شنود بودن باید اطلاعات جمع می کردن برای نیم نفوذی و این خیلی سخت بود. چون اگر اطلاعات اشتباه یا جا به جا رسونده می شد بی شک اون گروه اجرایی توی خطر می یوفتاد و همه چیز لو می رفت. با اینکه کامیار و سامیار شب و روز تلاش می کردن و حسابی کار داشتن اما این مانع این نمی شد که سامیار عشق من و توجه به من و فراموش کنه. بلکه هر روز بیشتر و بیشتر می شد. من و ملیکا هم داعم بهشون کمک می کردیم. همه چیز خوب بود اما رفتار های ملیکا رو درک نمی کردم. کنار بقیه وقتی بودن چنان مهربون می سد که انگار هیچکس به اندازه اون مهربون نیست اما وقتایی که بچه ها برای کاری بیرون می رفتن تغیر می کرد اخم می کرد کنایه می زد حرف های گنگی می زد که درک نمی کردم. روی میز ناهار رفتیم و باز همه داشتن از دستپخت کاملیا تعریف می کردن. حسن یکی از بچه ها با خنده گفت: - کاملیا دیشب که واسه شناسایی رفتی نمی دونی چی کشیدم از گرسنگی سارینا هم که الحمدالله هیچی بلد نبود . حالا می خوای از اون تعریف بدی حتما باید منو خورد کنی اخه؟ کاملیا خندید و گفت: - یاد می گیره خوب. باید امشب حتما راجب کاملیا با سامیار صحبت می کردم. توی اتاق بودیم و سامیار داشت یه پرونده ای رو راجب جرم های افراد این باند می خوند. منتظر موندم تا تمام بشه اما انگار تمام شدنی نبود کنارش پایین تخت نشستم که چشم از برگه بلند کرد و به من دوخت و گفت: - چیزی شده؟