« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
وَقتِمَرگَمبِهتَنِخَستِهمَن،شوکنَدَهید . .
نامِمَهدی"عج"کِهبیایَد،ضَربانمیگیرَد!(:❤️🩹"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت
هجرانِ روی تو دلِ ما را مُذاب کرد..(:
#صاحبنا❤️🩹>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
مثلِآن شیشه كِ در هَمهَمۀباد شکست؛
ناگهان باز دلم یادِ تو افتاد شکست💔 .
- پونزده شونزده سالم ك بود چون ازش خوشم میومد
رفتم با رنگ رو دیوار خونشون نوشتم :
‹ پری دوستت دارم ! ›
داداشاش وقتی دیدن بعد یه فصل کتک زدن
مجبورم کردن دیوار خونه رو رنگ بزنم . .
رنگ زدم ولی باز ردّ اون ‹ دوستت دارم › موند !
ده دوازده سال بعد وقتی دستم به دهنم رسید
رفتم خواستگاریش و زنم شد
یادمه پری روز خواستگاری گفت :
موندم پایِ همون نوشتهیِ کمرنگ رویِ دیوار !
حالا ك بیست سی سال ازون روزا گذشته به بچههام میگم :
یجوری عاشق شین ، یجوری عاشقش کنید
ك ردِ دوست داشتنتون تا ابد رویِ دیوارِ دلش بمونه
حتی اگه بره❤️🩹🫂:))
May 11
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
#سرطـــانحجـاباسـتایــــل😈
امام زمان دیگه تورو کجای دلش بزاره اخه؟!💔😐
پ.ن: بنظرم تو واسه ظهورش نذر نکنی خیلی زودتر ظهور میکنه .
هیچوقت به انتخاب و اتفاقات بدِ زندگیتون به چشمِ یک شکست نگاه نکنید..
یادت نره همونا باعث شدن آدم قویِ الان بشی :)!
یه صلوات بفرس لبخند رو لب "امان زمان"بکار یلا زود موئمن 🚶.❤️🩹:) !
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت107
#کامیار
توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد.
لب زدم:
- از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار.
لب زدم:
- تا کی؟
سامیار پوفی کشید و گفت:
- تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم .
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت.
سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت:
- داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
- و یه چیز دیگه.
بهم نگاه کرد که گفتم:
- سارینا4 ماهه بارداره.
خشک شده بهم نگاه کرد.
نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد.
لب زدم:
- خدا بخیر کنه عملیات رو.
سامیار لب زد:
- سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه!
سری تکون دادم
و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم:
- چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟
خنده ای کرد و گفت:
- از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- متعسفم براتون.
#سارینا
توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم.
نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار!
کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت.
دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد.
که دیدم ش!خودش بود عشق من.
بلاخره بعد یک ماه دیدمش.
اما چه دیدنی!
دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن.
پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد.
بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن.
عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم.
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام.
بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن.
اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت.
شکه به سامیار چشم دوخته بودم.
کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت:
- سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع.
تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم.
کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد.
لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت108
#سارینا
توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه.
از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود.
کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند.
هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید!
خدایا واقعا این حق منه؟
حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟
خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه!
اخ بچه!
اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود.
زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود .
سامیار خدا لعنتت کنه!
واقعا ارزش شو داشت؟
من و به اون دختره فروختی؟
قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی!
دیگه برای من تمام شدی!
ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی!
اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم.
بی روح به زمین زل زده بودم .
هیچ حسی به دنیا نداشتم.
مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟
ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده.
می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم.
بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه.
از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم:
- اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟
کامیار با مکث گفت:
- اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا.
لب زدم:
- می ری یه واحد دیگه بگیری؟
سری تکون داد و داخل رفتیم.
حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم.
کامیار سمتم اومد و گفت:
- نیست همه ساکن شدن.
پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم!
باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم.
یاد اون روز توی اسانسور افتادم!
ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت109
#سارینا
سرمو به اسانسور تکیه دادم و بلاخره وایساد.
درو باز کردم و بیرون اومدیم.
کامیار در زد که کاملیا درو باز کرد و داخل رفتیم.
دنبال کامیار وارد اتاق شدم و درو بستم.
کامیار چمدون ها رو گذاشت زمین و گفت:
- اینم اتاق منم تو حال می خوابم.
لب زدم:
- دوربین نداره؟
سری به عنوان نه تکون داد.
نشستم روی تخت که کامیار گفت:
- خوبی؟
فقط بهش نگاه کردم و خودش فهمید و گفت:
- می خوام برم یه نگاهی بندازم مراقب باش خوب.
باشه ارومی زمزمه کردم رفت سمت در اما برگشت و گفت:
- ممنون که جا نزدی وسط عملیات به خاطر کار سامیار!
بازم سر تکون دادم و کامیار لبخندی به روم پاشید و بیرون رفت.
همون جور نشسته بودم و اصلا نمی دونستم با خودم چند چند ام.
قراره چی کار بکنم!
انقدر یهویی دنیام بهم ریخته بود و سقف ارزو هام فرو ریخته بود که گیج شده بودم.
حتا نمی دونستم باید چیکار کنم!
ولی عقل ام می گفت چی کار می خوای بکنی دیگه برمی گردی خونه می ری خونه خودت از سامیار طلاق می گیری و بچه اتو بزرگ می کنی!
واقعا هم همین بود.
ولی به بچه ام چی می گفتم؟بابا می خواست چیکار می کردم!
بگم بابات وقتی تو4 ماهت بودی توی شکمم خیانت کرد بهمون؟
قلبم انگار یخ زده بود .
از جام بلند شدم و از در بیرون رفتم.
دوتاشون روی مبل جفت هم نشسته بودن.
بی توجه سمت در رفتم که سامیار گفت:
- کجا!
کاملیا گفت:
- تو چیکار به اون داری!
اره خوب عشقش کنارش نشسته به من چیکار داره!
حرف سامیار قلب مو به هزار تیکه تبدیل کرد:
- کاری باهاش ندارم عزیزم ولی الان یکی از باند ماست نباید کار نامقعولی بکنه!
برگشتم سمت ش و گفتم:
- من با کامیار وارد این مخمصه شدم توی این عملیات هم کامیار نامزد منه کاری هم بکنم با اون هماهنگ می کنم نه با شما!شیرفهم شدی جناب سامیار رادمهر؟
فقط بهم نگاه کرد پوزخندی زدم و درو باز کردم که کامیار دستش که بالا اومده بود در بزنه رو اورد پایین و اومد داخل درو بست و گفت:
- خوبی؟جایی می رفتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- می خوام برم پیش دخترا یه اطلاعاتی برسه دستمون.
سری تکون داد و گفت:
- باشه مراقب باش با دست پر بگرد مثل همیشه!
و چشمکی زد.
سری تکون دادم و از در بیرون رفتم.
کنار میز دخترا نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم و از حرف هاشون یه چیزایی دستگیرم شد اونم اینکه قراره امشب وقتی همه رو برای صحبت و مهمونی می کشن پایین توی اتاق ها دوربین نصب کنن!
بعد کمی سریع خودمو به اتاق رسوندم.
سریع در زدم که کاملیا باز کرد و گفت:
- چته مگه سر..
هلش دادم کنار و محل بهش ندادم و بلند کامیار و صدا کردم.
جلوی اینه داشت لباس مهمونی شو مرتب می کرد توی تن ش.
سامیار هم با صدام بلند شد و داشت بهم نگاه می کرد.
کامیار نگران نگاهم کرد که زود گفتم:
- این مهمونی حواس پرتیه!امشب می خوان دوربین نصب کنن توی اتاق ها وقتی همه سرگرم ان و خرید و فروش مواد و اون دارو رو انجام می دن!
خرید فروش 1 هفته طول می کشه یک هفته بیشتر وقت نداریم قرص ها رو پیدا کنیم و گرنه پخش می شه دست باند ها و دستمون به جایی بند نیست.
کامیار گفت:
- دمت گرم همه اطلاعات و به دست اوردی فقط دوربین ها رو چیکارکنیم سارینا؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- راه حل دارم فقط نگرانم می ترسم برای بچه ام مشکلی پیش بیاد.
و دستمو روی شکمم گذاشتم که کامیار چشاشو ریز کرد و گفت:
- چه راه حلی؟
لب زدم:
- وقتی خواستن برای مهمونی برن پایینن بقیه منم باهاشون می رم و خیلی نامحسوس چند تا ادامس جویده شده از قبل می ندازم توی موتور اسانسور موتورش طبقه بالاست زیر دریچه پله کار تو انجام بده حدود یه ربع وقت داری اسانسور گیر می کنه موتورش و بین طبقه ها گیر می یوفتیم بعد یک ربع یا موتورش بلاخره حرکت می کنه یا محکم به طبقه کف بر خورد می کنه باعث مرگ نمی شه فقط می ترسم ظربه محکم باشه بچه اسیب ببینه!فقط باید یه طوری درم بیاری.
نگران نگاهم کرد و سامیار گفت:
- نه!شاید بفهمن کار ما بوده.
بی توجه بهش رو به کامیار گفتم:
- کاری نداره مثل دفعه قبله این دفعه زمان بیشتری هم داری.
سامیار با صدای خشن تری گفت:
- من سرهنگ ام و می گم نه.
با خشم برگشتم سمت ش و گفتم:
- منم از تو دستور نمی گیرم جز یه ادم عوضی خیانتکارم بیش نمی بینمت چه برسه به سرهنگ از همین حالا دارم می گم راه من از تو و این عفریته جداست و هیچ دستوری از شما قبول نمی کنم و هیچ چیزی رو هم باهاتون هماهنگ نمی کنم!