eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
•|میگم:به‌نظرت‌کیآ‌شهید‌میشن؟! °|میگه:اونایی‌که‌اسراف‌میکنن:) •|میگم:اسراف!!توچی؟! °|میگه‌:تو"دوست‌داشتنِ‌خدا"
اپوزسیون‌احمق‌می‌گویند این‌جوانی‌که‌در سبزوارشهیدشده،طرفدارجمهوری‌اسلامی نبوده،ظواهرمذهبی‌نداشته.. آمدیدرسواکنید،اماستودید،وخودرارسوا کردید؛مدح‌مابرای‌این‌جوان‌بخاطرارزش عملش‌هست.. مامثل‌شمانیستیم‌که‌حتی‌انسانیت‌مان‌ جناحی‌وسیاسی‌باشد..
♥️͜͡🥀 نظری کن به دلم حال دلم خوب شود
در اسلام تماشاچی نداریم...🤌🏻
حضرت محمد(ص): آنکه قلب مومنی را بشکند؛ سپس برای جبران آن، دنیا را به او ببخشد، چنین بخششی کفاره گناه وی نخواهد شد.
«💓🐰» - اگہ‌ڪسۍ‌بھت‌گفت‌.. فِلان‌گنـٰاھ‌رۅانجـٰام‌بدھ‌ عذابش‌بہ‌عھده‌من..!🚶🏻‍♀ هَم‌تۅروبراۍانجـٰام‌دادن‌گنـٰاھ‌ وَهم‌اونو‌بہ‌خـٰاطرفَریب‌دادَن‌ عذاب‌مےڪنند..! خیـٰال‌هَردۅتۅن‌راحٺ!!💔 - « « »
سلام علیکم چشم حتما ببخشید راست میگین ازخیلی وقته نگذاشتم 😁
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? به کل اتاق ها سرک کشیدم مخصوصا اتاق مهدی! لباس نظامی و بسیجی و ..انواع لباس نظامی رو داشت. چند تا پوتین با رنگ های مختلف که ست لباس ها بود انواع سربند و چند تا قران لباس هایی که همه با شخصیت و مذهبی بودن . رخت خواب هاش که گوشه اتاق منظم جمع شده بود. پس پسر منظمی هست مثل خودم. کلا خونه ساده ای بود و من واقا از ته دل خوشم اومده بود. تا قبل از مهدی فکر می کردم سادگی یعنی زشتی یعنی بدبختی یعنی بی سلیقگی! حالا دارم معنای کلمه سادگی رو حس می کنم . سادگی یعنی نزدیکی به خدا یعنی ارامش یعنی زیبایی یعنی دور از مادیات غرق کننده دنیا که ظاهر زیبایی دارن و وقتی ما سمت شون بریم مثل باتلاق ما رو توی خودشون غرق می کنن و تهش هیچی نیست! پوچه! خودت می مونی و یه عالمه گناه! و این وسط توی این باتلاق مهدی بود که دست منو گرفت و کشیدتم بیرون! با صدای ایفون از جا پریدم. چون تو فکر بودم صدای یهویی ترسوندتم. سریع دویدم سمت در ببینیم کیه! درو باز کردم که دیدم مهدی هست. متعجب گفتم: -چرا نیومدی تو؟ تو که کلید داری. خرید ها رو سمتم گرفت و گفت: - گفتم شاید بدون حجاب باشید راحت باشید من کاری داشتم ایفون می زنم هر چی که فکر می کردم نیازه خریدم چیزی نیاز داشتید بگید من تا شب کار دارم اومدم شام می گیرم میارم امری نیست؟ یاد کتاب هایی که خوندم افتادم و از زبونم پرید: - من خودم می خوام شام درست کنم. مهدی از حرفم جا خورد می دونستم اونم می دونه من اهل این کار ها نیستم ولی قبول کرد و با خداحافظ ی رفت. خوب عالی شد منی که دست به سیاه سفید نزدم و سمت گاز نرفتم قراره شام بپزم. اخه من که چیزی بلد نیستم! دروغ چرا تاحالا تخم مرغ هم درست نکرده بودم همیشه یا بابا بود یا خدمتکار! با فکر گوگل دلم خوش شد! البته اگر وصل باشه به خاطر اغتشاشات اخیر همیشه قطع بود! راستی باید از مهدی جریان مهسا امینی و بپرسم خیلی دوست دارم بدونم حق با کدوم طرفه پلیس و ایران یا جوونا و مهسا امینی! خرید ها رو چیدم و خیلی طول کشید چون اولا که بلد نبودم و بار اولم بود دوما که خونه بابا نبود! رفتم توی گوگل که خداروشکر انگار کار می کرد. خوب چی درست کنم؟ اها ماکارانی. سرچ کردم و دستور پخت رو اوردم بالا. تا همه مواد و بیارم و بچینم سه ساعت طول کشید! بماند چقد ظرف کثیف کردم! بلخره با هر بدبختی که بود درستش کردم و در قابلمه رو گذاشتم. انگار که کار خیلی شاخ و بزرگی کرده باشم دستای خودمو بوسیدم و گفتم: - همینه بعله من تونستم افرین ترانه افریین. کلی از خجالت خودم در اوردم و حسابی از خودم تشکر کردم. وقتی خوب به خودم و اعتماد به سقف م رسیدم با دیدن ظرف های کثیف پنچر شدم! نه همه رو من بشورم؟ نه په اون مهدی بدبخت بیاد بشوره! با دیدن ظبط کنار طاقچه اوردمش بلد نبودم باهاش کار کنم همه رو کمه ها رو شانسی زدم که بلخره روشن شد و مداحی پخش شد. خوشم اومد و هی تمام می شد ظبط رو روشن خاموش می کردم تا از اول همین پخش بشه و حسابی یادش گرفته و این اخری باهاش می خوندم: - باید با چادرت سپر عمه جون باشی_با عفت و حیا پا به رکا بشون باشی _تایار لشکر بانوی بی نشون باشی!.. نفهمیدم کی ظرف ها تمام شد ظبط و خاموش کردم که زنگ در زده شد. با فکر اینکه مهدی اومده سریع چادر سفیدم که ست جانماز بود و برداشتم و سرم کردم و دویدم درو باز کردم که یه دختر جوون ی رو دیدم. دختره با دیدن من جا خورد و نگاهی به خونه انداخت و دوباره به نگاه کرد که گفتم: - سلام با مهدی کار دارین،؟ دختره گفت: - سلام گلم بعله کجاست؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم بهش زنگ بزنید گفت تا شب نمیاد. سری تکون داد رفت. یعنی کی بود؟ این دختر با مهدی چیکار داشت؟ با فکری مشغول سمت خونه رفتم. یه ساعت بعد زنگ در زده شد و فهمیدم این دفعه دیگه مهدی هست. درو باز کردم خودش بود. سلام کردم و اومد داخل. باز منتظر بود من جلو برم خونه خودش بود ولی حرمت نگه می داشت.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها. وسایل سفره که اماده بود پس سفره رو بردم و پهن کردم. تا دید دارم سفره پهن می کنم بلند شد اومد کمک. کمکم وسایل ها رو گذاشت و قابلمه هم چون داغ بود و من نتونستم خودش اورد. نشستیم و استرس دارم در قابلمه رو وا کنم. طلبکارانه لب زدم: - از همین قبل بگم ها من بار اولمه رفتم تو اشپزخونه پس بد شد مقصر من نیستم. مهدی بدبخت هم بی چون و چرا چشم گفت. کلا پسرم اروم بود و متین! پسرم خودمم از لفظ خودم خنده ام گرفت . در قابلمه رو باز کردم که دود زیادی اومد بالا و بوی سوختگی می داد یکم. اب دهنمو قورت دادم و دیس و برداشت و همش زدم . شبیهه شیر برنج بود خیلی له بود. یعنی چنگ ش می زدی مثل خمیر می شد! تهش هم سوخته بود. دیس و گذاشتم و وارفته زل زدم به ماکارانی که به هر چیزی شبیهه بود الا ماکارانی! زدم زیر گریه! مهدی بدبخت قاشق به دست نگاهش به بشقاب جلوم بود و گفت: - اخه برای چی گریه می کنید؟ ما که هنوز نخوردیم ببینیم خوبه یا نه حالا خوب هم نبود غذا سفارش می دیم. با حرفاش اروم شدم و یکم کشید و یه قاشق خورد نمیره صلوات! خودمم زیر لب صلوات فرستادم. قاشق دومی رو خورد و همین طور سومی رو. چند تا کفگیر دیگه کشید و گفت: - خیلی خوشمزه است نرم هم هست راحت ادم می خوره نگاه به قیافه اش نکنید وارفته است واقعا خیلی خوشمزه است. کنجکاو یکم کشیدم. راست می گفت مزه اش مزه ماکارانی خوشمزه بود ولی قیافه اش نگم بهتره شل و وا رفته. من که یه بشقاب بیشتر نخوردم ولی مهدی دیس و قابلمه رو خالی کرد. خیلی با اشتها و باحال می خورد. بعد که تمام کرد کمکم جمع کرد و رفت پای سینک ظرف بشوره سمت ش رفتم و گفتم: - خودم می شورم تو خسته ای . اونم از جاش تکون نخورد و انگار حرف منو نشنیده باشه مشغول شد. روی صندلی نشستم و گفتم: - چرا ماکارانی اینطوری شد؟ من که طبق دستور درست کردم. مهدی گفت: - چند دقیقه گذاشتید ماکارانی توی اب جوش بمونه؟ یکم فکر کردم و گفتم: - فکر کنم نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه. لب زد: - خوبه دیگه اشتباه کردید باید ۱۵ یا ۲۰ دقیقه میزاشتید چقد گذاشتید بپزه؟ لب زدم: - از همون ساعت ۶ تا ۸. مهدی با تک خنده گفت: - خوب دیگه برا همین تهش سوخت باید نیم ساعت روی اجاق باشه. یاد دختره افتادم که اومده بود دم در و با دلخوری و کنایه گفت
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفتم: - یه دختری جونی اومده بود دم در کارت داشت. متعجب گفت: - با من؟ نگفت کیه؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم یه دختر قد ش یکم بلند تر از من چادری بود روسری ش هم سبز بود صورت گرد و تپلی داشت کنار لب ش هم خال داشت. دستاشو خشک کرد با لباسش و گفت: - ابجیمه کی اومده گوشیم خاموشه حتما زنگ زده. متعجب گفتم: - ابجی واقعیت؟ سری تکون داد و زود گوشی شو زد شارژ. اخیش خیالم راحت شد ها. گوشی شو روشن کرد و زنگ زد خواهرش و اونم گفت الان میاد اینجا. ریز ریز خندید یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم: - چرا می خندی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - شما رو دیده صدای رنگ و بوی تحدید داشت. خندیدم و گفتم: - برو قایم شو الان میاد پوست از سرت می کنه. خندید و گفت: - با شوهر و برادر شوهرش داره میاد چادر بزنید به نظرم بهتره. لباس تنم یکی از همون لباس های بلند تا روی زمین ی بود که خودش خریده بود و واقا مثل چادر هم می موند. سری تکون دادم و چادر سفیدمم سرم کردم. توی اشپزخونه رفتم و سعی کردم مثل خانوم خونه چایی درست کنم و وسایل پذیرایی و اماده کنم. اب جوش اومد و گفتم: - مهدی چقد چایی بریزم؟ لحن خودمونیم دست خودم نبود بلد نبودم مثل اون جمع ببندم. اونم گفت: - یه عاشق ترانه خانوم. اولین بار می گفت ترانه خانوم. من بی جنبه هم ذوق زده شدم. تقریبا همه چی اماده بود مهدی سری زد و گفت: - دستتون طلا. با ذوق گفتم: - کد بانو شدم. که صدای در بلند شد. مهدی رفت درو باز کنه با استرس جلوی در وردی وایسادم و بعد کلی بغل و حرف زدن اومدن داخل. با خواهرش دست دادم و گفتم: - سلام بفرماید . الان باید بگم خونه خودتونه؟ خوب معلومه که خونه خودشونه. اونم لبخندی زد و صورت مو بوسید منم همین کارو کردم. به شوهر و برادرشوهرش هم سلام کردم. اونا هم مثل مهدی بودن. نشستن و رفتم اول چایی اوردم ریختم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی. مهدی پاشد ازم گرفت و چید جلوی بقیه. اونا هم انگار فیلم سینمایی دیده باشن زل زدن به ما! اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - میوه بیارم؟ مهدی هم مثل خودم اروم گفت: - نه هنوز زوده. سری تکون دادم و نشستیم. خواهرش حسابی کنجکاو بود و خیلی زود دوم نیاورد و گفت: - مهدی جان نمی خوای معرفی کنی؟ زل زده بودم به مهدی بیینم چی می خواد بگه . با حرف ش شکه شدم: - همسر آینده ام ترانه خانوم اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بیاین اخر هفته یه جشن داشته باشیم برای عقد بلاخره یه مشکلاتی پیش اومده ترانه خانوم مجبور ه اینجا بمونه و نمی شه بیشتر از این طول ش داد. همین چند جمله رو تا گفت جون ش دراومد حسابی خجالتی بود. کلی عرق کرده بود خواهرش گفت: - بریم روستا جشن بگیریم؟ مهدی گفت: - هنوز تصمیم نگرفتیم نظر اصلی با ترانه خانومه. خواهرش دست منو گرفت و گفت: - اونجا انقدر خوشکله باصفا کلی درخت سرسبزی باغ جنگل کوه همه چی یه عقد بگیریم مردم روستا بیان خیلی خوش می گذره . متعجب گفتم: - روستا؟ سری تکون داد و گفتم: - من تا حالا روستا نرفتم نمیدونم چه شکلیه! خواهر مهدی متعجب گفت: - نرفتی؟ مگه می شه؟ به مهدی نگاه کردم و اون گفت: - ترانه خانوم دختر یکی از استادید دانشگآه ماست یعنی بالا شهر زندگی می کنن تا حالا روستا نرفته. پسرا گرم صحبت شدن و منم فهمیدم اسم خواهرش فاطمه است. کلی ازم سوال پرسید و خیلی دختر کنجکاو و شری بود عین خودم و حسابی جور شده بودیم. کل اطلاعات از آشنایی تا الان رو از من کشید بیرون تا بلاخره اروم گرفت. ساعت ۱۲ شده بود و وقت خواب بود. فاطمه اهل خوزستان بود یعنی شوهرش اونجا بود و بعد ازدواج رفتن اونجا. کمک مهدی جا برای مردا توی پذیرایی پهن کردم برا خودم و فاطمه هم توی اتاق. فاطمه زود خواب ش برد ولی من خوابم نمی یومد. هنوز تو شک حرف مهدی بودم. واقعا اونم منو میخواست؟ چادرم و سرم کردم و پاورچین پاورچین از پذیرایی گذشتم و رفتم تو حیاط. لب حوز نشستم که صدای جیر جیر در پذیرایی اومد مهدی بود. اونم نخوابیده بود. سمتم اومد و با فاصله نشست و گفت: - دارید به حرفم فکر می کنید؟! سری تکون دادم و گفتم: - اره تو واقا منو دوست داری؟ دستش که تو جیب ش بود و دراورد و گرفت جلوم یه جعبه مخمل صورتی بود. بازش کرد بلند شد جلوم دو زانو روی زمین نشست و گفت: - می شه لطفا با من ازدواج کنی؟ قول می دم کم برات نزارم و همیشه حامی و پشتت باشم دل ت رو نرجونم و باعث لبخند روی لب ت بشم. با هیجان بهش چشم دوخته بودم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از ذوق سر از پا نمی شناختم و اومدم چیزی بگم که چیزی به کمرم خورد و صدای بلند و وحشیانه یه گربه اومد. از ترس از جا پریدم که خوردم به مهدی افتاد کامل حالت نشسته رو زمین و حلقه و جعبه اش از دستش توی حوزه اب افتاد. نموندم ببینم چی شد و به خودم اومدم جلوی در پذیرایی بودم. اب دهنمو قورت دادم و به گربه ای که حالا سر جای قبلی من وایساده بود نگاه کردم. قشنگ معلوم بود وحشی یه. یهویی پرید تو بغل مهدی جیغ بلند تری کشیدم. به شدت از گربه ترس داشتم. چشامو بستم و با دستام جلوی صورت مو گرفتم. الان صورت مهدی و خراش میندازه با دندون هاش گازش می گیره که در به شدت باز شد و یکی برم گردوند. چشامو با ترس باز کردم که دیدم فاطمه است. با گریه رفتم تو بغلش. بهت زده و هراسون گفت: - چیه چی شده کسی طوریش شده؟ هنوز صدای میو میو وحشی گربه می یومد. مهدی از اون ور داد زد: - فاطمه یه اب قند بده به ترانه خانوم بنده خدا سکته کرد از ترس . و از اون ور با گربه حرف زد: - بچه اروم باش چته بزار بهت غذا بدم محسن یکم گوشت بیار بده بهم لطفا. همون جا نشستم انگار جون از دست و پاهام رفته بود. فاطمه برام اب قند اورد و به خوردم داد. حس کردم جون به دست و پاهام برگشت. که صدای در اومد. مهدی همون طور که گربه دمبالش می رفت و هی پاچه اشو می گرفت رفت درو باز کرد و بعد کمی برگشت و گفت: - اقای مرادی بنده خدا فکر کرد چیزی مون شده اومد سر زد. وای همه رو زابرا کرده بودم. فاطمه هم جفتم نشست و گفت: - والا چنان ترانه جیغ زد فکر کردم می خواد بچه بیاره . خنده ام گرفت . محسن رفت سمت مهدی و گوشت و بهش داد. مهدی به گربه داد و خداروشکر ولش کرد خورد بعد هم دم شو گذاشت رو کول ش رفت. گربه هم گربه های قدیم این جدیدا خشن غذا گیر میارن. مهدی با همون لباسا رفت تو خورد و خم شد تو اب با دست رو زمین می کشید. برادر شوهر فاطمه رفت پیشش و گفت: - تواین سرما به دل اب زدی تو دیگه خیلی عاشقی دمبال چی می گردی؟ مهدی گفت: - حلقه داشتم از ترانه خاستگاری می کردم گربه اومد ترسید خورد بهم حلقه افتاد تو حوز داداش بیا پیداش کن کلی گشتم تا این پیدا کردم و چند ساله همه جا بردم تبرک ش کردم. فاطمه گفت: - خدا بهتون صبر بده مگه روز و ازتون گرفتن که نصف شب خاستگاری می کنی؟ من به حرف ش خندیدم و گفت: - داداشم کم دیونه بود زن ش هم از خودش بدتر. خنده ام بیشتر شد . مهدی گفت: - پیداش کردم خداروشکر. محسن زد به پشتش و گفت: - برو بزار دستش تا بگیریم بخوابیم صبح کار داریم. مهدی سری تکون داد و همون طور خیس اومد بالا و نشست روبروم دستمو جلو بردم که فاطمه گفت: - من می گم این دوتا امشب یه چیزی شونه! ترانه خانوم اون دست نه این دست. اون دستمو بردم و گفتم: - خوب من از کجا بدونم بار اولمه دارم ازدواج می کنم. فاطمه یکم نگاهم کرد و تازه فهمیدم چی گفتم. همه زدن زیر خنده. بلاخره مهدی حلقه رو دستم کرد و فاطمه گفت: - صلوات. همه بلند صلوات فرستادیم و مهدی گفت: - الان اقای مرادی بنده خدا می گه یه بار صدا جیغ شون میاد حالا دارن صلوات می فرستن فکر می کنه ما دیونه شدیم. ریز ریز خندیدیم . بقیه داخل رفتن منو و مهدی سر جامون نشسته بودیم. به حلقه نگاه کردم یه انگشتر مذهبی خوشکل که روش نوشته بود یا زینب. مهدی یه جعبه دیگه از جیب ش دراورد و گفت: - حلقه هامون ست ان امیدوارم خوشتون بیاد. و مال خودش رو هم نشونم داد ازش گرفتم و گفتم: - خودم میخوام دستت کنم. چشم سر به زیری گفت و دستش کردم. بلند شدم و گفتم: - یخ نزدی؟ لباسات خیسه. سری تکون داد و با مظلومیت گفت: - میشه برام از اتاقم لباس بیارید چون شما اونجا خوابید خوی نیست بیام. سری به نشونه مثبت تکون دادم و داخل رفتیم. یه زیر شلواری راحتی و پیراهن براش بردم گرفت و اروم طوری که بقیه بیدار نشن گفت: - دستتون طلا. توی اون یکی اتاق رفت تا عوض کنه. منم توی اتاق رفتم و سر جام دراز کشیدم که صدای تیک گوشیم بلند شد برداشتم بابا بود: - اون پسره خام ت کرده برگرد پیش من دخترم. یکم فکر کردم و نوشتم: - اخر هفته قراره عقد کنیم میاین؟ سریع جواب داد: - خودتو بدبخت نکن اون هیچی نداره کل زندگیش اندازه یه ماشین زیر پای تو نیست. هوفی کشیدم و نوشتم: - چرا همه چیو تو پول می بینید؟ انسانیت داره که شما نداری داشتی دختر تو با کمربند نمی زدی.
با تاخیر نوشت: - عصبی شدم دست خودم نبود برگرد از دل ت در میارم. پیام اخر و نوشتم: - من دیگه متاهل شدم بابا بدون مهدی نمی تونم زندگی کنم شب بخیر. و گوشی بی صدا کردم و گرفتم خوابیدم. با صدا کردن های مکرر مهدی که به در می زد و صدام می کرد تو جام نشستم. خمیازه ای کشیدم و همون طور چادرمو انداختم رو سرم و درو باز کردم چادر جلوی چشام بود نمی دیدمش. مهدی متعجب گفت: - چادرتون چرا اینطوریه؟ خابالود و با چشای بسته گفتم: - چون چیزی سرم نیست الان بیدار شدم و اینطور گذاشتم با حجاب باشه. خنده اش گرفت و صدای اروم خنده اشو شنیدم . بعد کمی گفت: - دانشگاه داریم اماده بشید صبحونه هم حاضره. همون جور کله امو تکون دادم و مهدی رفت. درو بستم و لباس پوشیدم . دور مقنعه جدید حجابی که مهدی خریده بود بودم که خواهرش لقمه به است اومد و گفت: - صبح بخیر عروس خانوم کجایی منتظر توعه شازده دوماد می گه تا عروس نیاد صبحونه نمی خورم. با حرص گفتم: - نمیدونم این مقنعه چجوره. لقمه رو جوید و گفت: - بیا من بلدم. برام درست ش کرد و گفت: - ماه شدی ماه هزار الله و اکبر. نیشم باز شد که گفت: - نچ نج عجب عروس بی جنبه ای. و دوتایی خندیدیم . محسن صداش کرد و فاطمه رفت. یکم ارایش کردم و بیرون رفتم. خواستم برم تو اشپزخونه که مهدی اومد بیرون و گفت: - اومدید خواستم بیام دمبالتون. خواست بره داخل که وایساد و برگشت زل زد بهم