°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت27
#ترانه
وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها.
وسایل سفره که اماده بود پس سفره رو بردم و پهن کردم.
تا دید دارم سفره پهن می کنم بلند شد اومد کمک.
کمکم وسایل ها رو گذاشت و قابلمه هم چون داغ بود و من نتونستم خودش اورد.
نشستیم و استرس دارم در قابلمه رو وا کنم.
طلبکارانه لب زدم:
- از همین قبل بگم ها من بار اولمه رفتم تو اشپزخونه پس بد شد مقصر من نیستم.
مهدی بدبخت هم بی چون و چرا چشم گفت.
کلا پسرم اروم بود و متین!
پسرم خودمم از لفظ خودم خنده ام گرفت .
در قابلمه رو باز کردم که دود زیادی اومد بالا و بوی سوختگی می داد یکم.
اب دهنمو قورت دادم و دیس و برداشت و همش زدم .
شبیهه شیر برنج بود خیلی له بود.
یعنی چنگ ش می زدی مثل خمیر می شد!
تهش هم سوخته بود.
دیس و گذاشتم و وارفته زل زدم به ماکارانی که به هر چیزی شبیهه بود الا ماکارانی!
زدم زیر گریه!
مهدی بدبخت قاشق به دست نگاهش به بشقاب جلوم بود و گفت:
- اخه برای چی گریه می کنید؟ ما که هنوز نخوردیم ببینیم خوبه یا نه حالا خوب هم نبود غذا سفارش می دیم.
با حرفاش اروم شدم و یکم کشید و یه قاشق خورد نمیره صلوات!
خودمم زیر لب صلوات فرستادم.
قاشق دومی رو خورد و همین طور سومی رو.
چند تا کفگیر دیگه کشید و گفت:
- خیلی خوشمزه است نرم هم هست راحت ادم می خوره نگاه به قیافه اش نکنید وارفته است واقعا خیلی خوشمزه است.
کنجکاو یکم کشیدم.
راست می گفت مزه اش مزه ماکارانی خوشمزه بود ولی قیافه اش نگم بهتره شل و وا رفته.
من که یه بشقاب بیشتر نخوردم ولی مهدی دیس و قابلمه رو خالی کرد.
خیلی با اشتها و باحال می خورد.
بعد که تمام کرد کمکم جمع کرد و رفت پای سینک ظرف بشوره سمت ش رفتم و گفتم:
- خودم می شورم تو خسته ای .
اونم از جاش تکون نخورد و انگار حرف منو نشنیده باشه مشغول شد.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- چرا ماکارانی اینطوری شد؟ من که طبق دستور درست کردم.
مهدی گفت:
- چند دقیقه گذاشتید ماکارانی توی اب جوش بمونه؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- فکر کنم نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه.
لب زد:
- خوبه دیگه اشتباه کردید باید ۱۵ یا ۲۰ دقیقه میزاشتید چقد گذاشتید بپزه؟
لب زدم:
- از همون ساعت ۶ تا ۸.
مهدی با تک خنده گفت:
- خوب دیگه برا همین تهش سوخت باید نیم ساعت روی اجاق باشه.
یاد دختره افتادم که اومده بود دم در و با دلخوری و کنایه گفت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت27
#یاس
یه خانوم پلیس برام اب قند اورد و خوردم.
یکم حالم بهتر شد واقعا گرسنه ام بود.
از دیشب تاحالا چیزی نخورده بودم.
پاشا شکایت نامه رو نتظیم کرد و بعد انجام کار ها زدیم بیرون .
سوار شدیم و تا چشم هامو بستم خوابم برد.
با صدا کردن های مکرر پاشا چشم باز کردم و نالان نگاهش کردم.
اروم تر شده بود و مثل قبل خشن نبود.
دستمو گرفت و اوردم پایین.
سمت اسانسور رفت و گفت:
- بریم خونه هر چقدر می خوای بخواب.
سری تکون دادم و در واحد مونو باز کرد و داخل رفتیم.
سمت اتاق رفتم و چادر مو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم.
حسابی خسته بودم و نا نداشتم.
تا چشامو بستم خوابم برد.
توی خواب احساس سرما و لرز می کردم.
با تکون های دست پاشا بی جون چشامو باز کردم و گفت:
- یاس بلند شو یه چیزی بخور ضعف کردی داری می لرزی.
دوباره چشامو بستم که نشوندم و گفت:
- دهن تو باز کن.
با همون چشای بسته دهن مو باز کردم و قاشق غذا رو توی دهنم گذاشت.
هر قاشقی که غذا تو دهنم می زاشت سه ساعت طول می کشید تا بخورمش.
کم کم دست و پام جون گرفت و گرمم شد.
وقتی کامل غذا رو بهم داد خابوندم و گفت:
- بخواب حالا.
چشم که باز کردم افتاب از پنجره می زد داخل.
مگه ساعت چنده؟
نیم خیز شدم و به ساعت نگاه کردم.
هییییع ساعت 10 صبح بود!
مدرسه ام وای خدا.
سریع پاشدم و لباس پوشیدم.
حتما پاشا رفته بود شرکت اخه چرا بیدارم نکرد؟
حداقل به زنگ دوم سوم چهارم می تونستم برسم!
سریع چادرمو سرم کردم و اومدم درو باز کنم که نوشته روی در رو دیدم:
- سلام یاس خانوم برای اینکه ضعیف و زخمی امروز فقط استراحت کن مدرسه تعطیل!ناهار هم خودم می گیرم میارم .
برو بابا به نوشته روی در گفتم و هر چی دستگیره درو تکون دادم باز نشد!
درو قفل کرده بود.
نالان گوشی رو برداشتم و زنگ ش زدم که صدای جدی ش خورد به گوشم:
- جانم؟
حتما یکی پیشش بود که داشت اینطور باهام حرف می زد.
لب زدم:
- توروخدا بیا درو باز کن کلاسم دیر شده!
پاشا گفت:
- عزیزم امروز فقط استراحت می کنی جایی نمی ری!
نالیدم:
- پاشا.
اونم گفت:
- جان پاشا؟
صدامو مظلوم کردم و گفتم:
- کلید و کجا گذاشتی؟
دوباره حرف شو تکرار کرد:
- غذا هست خوراکی هست همه چی هسا بشین قشنگ بخور لذت ببر.
با حرص گفتم:
- تو قول دادی جلوی تحصیل مو نگیری!
لب زد:
- نگرفتم یه نگاه به دستت و صورتت بنداز بری مدرسه فکر می کنن من زدمت! بمون خوب بشی فردا برو باید برم جلسه فعلا عزیزم.
و قطع کرد.
جلوی اینه رفتم حداقل کبودی ش بهتر از دیشب بود.
دیشب چقدر پاشا غیرتی و عصبی شده بود!
خوب بود به من چیزی نگفت!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت27
#زینب
خداروشکر خیالم از بابت محمد راحت شد و با خیال راحت تری شروع کردم به تمیز کردن خونه.
کمیل رفت و دستی به شیر و لوله های حمام کشید و راش انداخت.
تا خود شب طول کشید تا ما داخل این خونه رو تمیز کردیم و شد خونه!
از تمیزی برق می زد.
کمیل وسط پذیرایی روی زمین دراز کشید و محمد ام روی سینه اش دراز کشیده بود و برای کمیل می خندید.
خداروشکر از کمیل خوشش میاد و گرنه چه خاکی تو سرم می کردم!
حالا پتو و بالشت از کجا بیاریم؟
هوا خوب بود اما خوب روی زمین سرد که نمی شد خوابید.
به کمیل نگاه کردم که بلند شد و محکم و داد بغلم و گفت:
- الان از همسایه می گیرم تو محمد و ببر یه دوش بگیره اگر خسته ای خودم بیام خانم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- باشه نه تو بلد نیستی خودم می برمش شام هم بگیر.
چشم بلند بالایی گفت و پوتین هاشو پاش کرد .
لباسای محمد و در اوردم و بردمش حمام.
حسابی شستمش جوری که اخراش نق زد.
حوله رو دورش پیچیدم و بیرون اومدم.
خشکش کردم و لباش تن ش کردم شیشه شیر شو تو دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن.
وسط های شیر خوردن هم خواب ش برد.
کاپشن کمیل و پهن کردم محمد و روش گذاشتم و چادر مو هم گذاشتم روش.
در باز شد و کمیل اومد داخل.
پتو و ها و دو تا بالشت و از دست ش گرفتم.
پهن کردم توی پذیرایی و گوجه و تخم مرغ رو روی اپن گذاشت.
کنار محمد روی پتو دراز کشید و اخیشی گفت.
اون پتو رو دادم بهش و گفتم:
- تا یه چرت بزنی منم شام و میام.
نیم خیز شد و گفت:
- میام کمکت.
نه ای زمزمه کردم و گفتم:
- بخواب ببینم خسته شدی پات ترکش خورده ها این همه کار کردی تو اب ها بودی تا بعد بیام پانسمان ش کنم.
مهربون نگاهم کرد و گفت:
- جبران می کنم خانم.
لبخندی به روش پاشیدم و گوجه ها رو سرخ کردم تخم مرغ شیکوندم روش.
با نون و پیاز گذاشتم توی سینی و توی پذیرایی رفتم.
کمیل نشست و نون دست ش دادم لقمه گرفت و داد دستم.
نمکی خندیدم که کمیل هم خندید و گفت:
- زینب فکر شو می کردی روز اولی که میایم خونه امون یه بچه داشته باشیم شام املت باشه تو هم از پیش خانواده ات فرار کرده باشی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت:
- خدایاشکرت.
شام خوردیم و ظرف ها رو شستم.
وقتی برگشتم کمیل خواب بود.
محمد ام که غرق خواب بود.
با اینکه از صبح تاحالا کار کرده بودم اما خواب ام نمی یومد.
توی حیاط رفتم و نگاهی به لباس ها انداختم.
کمیل لباس نداشت و باید اینا رو می شستم.
تشت اب و پر کردم و کنار حوز نشستم و شروع کردم به شستن.
همه رو شستم و توی تشت گذاشتم خواستم پهن کنم که دیدم کمیل پشت سرمه.
از ترس هینی کشیدم و عقب رفتم.
سمتم اومد و گفت:
- چی شد ببخشید ترسوندمت خانم.
سری تکون دادم که گفت:
- فردا می شستیم واسه چی اومدی الان برو استراحت کن خسته ای.
اولین لباس و بلند کردم و گفتم:
- نه خوابم نمیاد تو چرا بیدار شدی؟
بعدی رو خودش بلند کرد و چلوند و پهن کرد و گفت:
- دیدم نیستی نگران شدم.
سری تکون دادم و با هم لباس ها رو پهن کردیم.
لبه حوز نشستم و گفتم:
- کمیل به نظرت بابا خان چه واکنشی نشون می ده؟اگه من و تو رو از هم جدا کنه چی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت27
#باران
همین جور که مزارشو می شستم گفتم:
- جون باران ناراحت نشو از دستم خودت می بینی چقدر زندگیم تغیر کرده شرمنده ننه گلی یادم رفت زود تر بیام.
گل ها رو پر پر کردم روی سنگ قبرش که کل سنگ قبر ش پر شد از گل.
به اسم ننه گلی که روی سنگ قبر هک شده بود چشم دوختم و اشکام از چشمم سر خورد پایین.
رفتم به اون شب ی که مامان با ننه گلی دعوا کرد گفت گلدون اتاق و تمیز نکرده درست و گل مورد علاقه اش خشک شده انقدر داد زد سر ننه گلی بدبخت که ترسید یه قدم عقب رفت و از پله ها افتاد پایین مرد.
روی قبر دراز کشیدم و اشکام روی قبر ننه گلی ریخت با دستام سنگ قبر رو بغل کردم و گفتم:
- ننه گلی از وقتی رفتی من خیلی تنها شدم خیلی ای کاش نمی رفتی ننه گلی من خیلی دلم برات تنگ شده.
انقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای یه مردی چشم باز کردم نگهبان بهشت زهرا بود.
نشستم که گفت:
- دخترم حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره ممنون.
به ساعت نگاه کردم که 7 بود یعنی از صبح ساعت 10 تاحالا اینجا خوابیدم؟
از ننه گلی خداحافظ ی کردم و از بهشت زهرا بیرون اومدم سوار ماشین شدم و سمت اردوگاه رفتم.
18 تا تماس از امیرعلی داشتم.
وقتی رسیدم درو باز کردن و داخل رفتم پیاده شدم و رفتم سالن صدای نگران امیرعلی تا بیرون می یومد:
- جواب نمی ده حتما باز اقا خان می خواد یه بلایی سرش بیاره.
فرمانده:
- دوباره بگیرش.
درو باز کردم رفتم تو که سر همه اسون چرخید سمتم.
سلام کردم و روی صندلی ولو شدم.
امیرعلی با دهن باز نگاهم کرد که گفتم:
- چته مگه جن دیدی؟
جلو اومد به پیشونی م دست زد که دردم گرفت و صورتم جمع شد و گفت:
- سرت چی شده؟پیشونی و صورت و دستت خونیه!همه جات خاکیه رنگت پریده اقا خان خواست بلایی سرت بیاره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اون که جرعت نداره سرم وقتی رفتم نزدیک بود با یه سگ تصادف کنم ترمز کردم رفتم تو شیشه خاک لباسمم رفته بودم سر خاک ننه گلی اونجا خوابم برد خاکی شدم رنگمم چون تو سرما بودم اینطور شده.
نفس شو با صدای بلندی فوت کرد و گفت:
- خدایا از دست این بشر.
کش قوسی به بدن م دادم و گفتم:
- چرا؟سالم جلوت وایسادم که من نمی دونم تو چرا همش استرس منو داری؟نکنه عاشقم شدی؟
امیرعلی گفت:
- عشق چیه این عملیات منه اگه بلایی سر تو بیاد من عذاب وجدان ولم نمی کنه!باید مراقبت باشم تا این عملیات تمام کنه یا چیزی ت بشه من چطور این پرونده رو حل کنم ها؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوب همینو بگو بگو کارم گیره پیشت دیگه می دونم هیج گربه ای محظ رضای خدا موش نمی گیره نیاز نیست نگران باشی من چیزی م نمی شه عملیاتت تمام می شه.
پاشدم که گفت:
- من عصبی بودم منظورم این نبود.
جلوش وایسادم و گفتم:
- منظور تو خوب فهمیدم.
اومدم برم که گفت:
- من واقعا نگرانت شدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- از دروغ خوشم نمیاد ساعت 9 جلوی در خونه اقاخان می بینمت.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت27
#غزال
بعد از خوردن سوپ محمد که خیلی خسته بود چون حسابی بازی کرده بود وسط قصه گفتن من خواب ش برد.
بوسیدمش و پتو رو روش مرتب کردم که در باز شد و ارباب زاده نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- بیا کارت دارم.
سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم کنار رفت که از اتاق اومدم بیرون و درو بست.
روی مبل نشستم و اونم روبروم نشست تی وی و خاموش کرد و گفت:
- می خوام یه چیزایی رو امشب بهت بگم! بهتره با دقت گوش بدی و هیچوقت زیر پا نزاری شون!
فقط بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- فردا ساعت 10 می ریم محضر رسمی زن من می شی شرعا و عرفا قراره فردا مال من بشی!
حرف شو قطع کردم و گفتم:
- اینجور که شما می گید مثل این باشه که یه کالا خریدید و من جزء اموال تون باشم!زن کالا نیست شریک همسرشه همدم همسرشه نه کالا.
با مکث گفت:
- خیلی خب!چه بهتر!قراره شریک من بشی توی زندگی و قوانینی هست.
پا روی پا انداختم و منتظر شدم ببینم چی می خواد بگه!
لب تر کرد و گفت:
- زندگی زناشویی قواعدی داره که ما باید هر دوتامون رعایت کنیم نشه شبیهه زندگی زناشویی قلبم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می شه انقدر بحث همسر قبلی تونو نیارید وسط؟چرا همش منو با اون مقایسه می کنید.
دستشو برد بالا که سکوت کردم و گفت:
- من تو رو با اون مقایسه نمی کنم فقط می خوام یه چیزایی رو بهت بگم که از چشم نیوفتی توی زندگی مون چون اگه از چشم بیفتی زندگیت جهنم نمی شه!
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- از زنایی که همش در حال پز دادن ان و داعم یه چیزی می خوان برای پز دادن و به فکر زندگی شون نیستن متنفرم!
لب زدم:
- الان من اینجوریم؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم فردا زن من شدی با بقیه خانوم های دیگه هم کلام شدی هم مجلس شدی اینطور نشی!
نمی شمی زمزمه کردم که گفت:
- دوم اینکه از لباس های جلف زننده و باز به شدت متنفرم دوست دارم مثل الانت سنگین و با وقار لباس بپوشی که بتونم همه جا تو رو همسرم معرفی کنم!
سری تکون دادم و گفتم:
- خیالتون راجب این دومورد اولی راحت باشه.
سری تکون داد و گفت:
- سوم اینکه متنفرم زنم توی ارایشگاه ها و مهمونی ها و این جور چیز ها پلاس باشه با زیبایی مشکلی ندارم اما اینکه گرفتار مد باشه واقعا مشکل بزرگیه!
روسری مو درست کردم و گفتم:
- فکر کنم تا الان متوجه شدید من حتی یه رژ هم ندارم چه برسه به ارایشگاه رفتن.
سری تکون داد و گفت:
- اره خوبه که همین جور باشی!مورد بعدی اینکه به شدت متنفرم زنم با همکار های مرد ام یا مهمونی ها و فامیلای مرد م صمیمی بشه یا زیاد همکلام بشه یعنی یک مورد ببینم دیگه هر بلایی سرت اوردم تقصیر من نیست!
بهش نگاه کردم که گفت:
- البته می دونم اینجور نیستی اینو برای بعدا می گم و تو؟
لب زدم:
- همین مواردی که خودتون گفتید
و بنده دوست دارم شوهرم ایمان به خدا داشته باشه به عقاید من احترام بزاره نون حلال در بیاره دور کار های خلاف نره هوس باز نباشه خوش اخلاق باشه و صد البته قمار نکنه.
روی کلمه قمار تاکید کردم تا منظور مو متوجه بشه.
به من نگاه کرد کرد و زل زد توی صورتم و گفت:
- اون به تو بستگی داره که چطور منو بکشونی سمت خودتت که به حرفت گوش بدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت27
#سارینا
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و با کمک سامیار و امیر وارد بیمارستان شدیم.
روی تخت دراز کشیدم و پرستار امیر و سامیار و بیرون انداخت و انقدر خسته بودم که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم رو تخت بودم با لباس بیمارستانی و دستم که باندپیچی بود و سامیار که روی صندلی نشسته بود و با خشم داشت نگاهم می کرد.
عنرژی رفته شده ام انگار برگشته بود و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- ها چیه؟خوشکل ندیدی؟تو که هیچ دختری رو نگاه نمی کنی ولی همش زل می زنی به من فکر کنم زیباترین دختری باشم که دیدی ها نکنه عاشقم شدی؟
بعد نیشخند زدم با همون خشم ش گفت:
- چرت و پرت هات تمام شد؟نه می دونی دختر به احمقی و چرتی تو ندیدم انقدر که از تو حالم بهم می خوره از هیچ دختری حالم بهم نمی خوره! الانم اگه اینجام واسه عملیاتمه بلایی سرت نیاد جواب عمو رو چی بدم و گرنه می مردی هم نمی یومدم .
حس کردم با حرف هاش یه چیزی دورنم خورد شد.
اشک ناخودگاه توی چشم هام جمع شد که چشاش رنگ تعجب گرفت پوزخندی با چشای اشکی زدم و گفتم:
- از کوه یخی غیر تو بجز این چیزی انتظار نمی رفت! به خاطر تو هم نیست که من دارم عملیات و کمکت می کنم به خاطر دوستای مدرسمه که اسیب نبینن الانم برو بیرون نترس خوبم خودمم جواب مامان و بابامو می دم جناب سرگرد.
پوف کلافه ای کشید و رفت بیرون.
اشکام از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی بالشت.
چرا انقدر دوست داره منو اذیت کنه؟ چرا انقدر از من متنفره؟مگه من چیکارش کردم؟
تا اخر ساعت که مرخص شدم دور و ورم افتابی نشد و اصلا نگاهم نمی کرد فقط زمین و نگاه می کرد.
امیر کار های ترخیص و انجام داد و سوار ماشین شدیم.
امیر با خنده گفت:
- شجاع شدیا سارینا!
جواب شو ندادم حوصله هیچی رو نداشتم.
جلوی خونه اقا بزرگ پارک کرد مامان اینا رو گفته بود بیان اینجا تا بقیه بتونن مامانمو اروم کنن.
طوفان تازه قراره شروع بشه!
درو باز کردم و اولین نفر رفتم داخل.
مامان سریع بلند شد و با دیدن من خشکش زد.
چیزیم نبود که فقط دستم باند پیچی شده بود از گردن ام اویزون بود زیر چشام به خاطر خون ی که از دست داده بودم گود و کبود شده بود رنگ مم رنگ میت بود همین!
بی حال افتاد روی مبل که با دو رفتم سمت ش.
زن عمو سریع تو صورت مامان اب ریخت .
اب دهنمو قورت دادم که شروع کرد به گریه کردن.
همه شکه شده بودن.
اقا بزرگ با خشم رو به سامیار گفت:
- کجا تصادف کردی بابا جان؟ دستت که نشکسته؟
متعجب گفتم:
- تصادف؟ من که تصادف نکردم دستم تیر خورده.
چشای اقا بزرگ گرد شد و مامان راستکی از هوش رفت.
لب مو گاز گرفتم زن عمو انقدر شکه شده بود رنگ ش پرید .
بابا اب ریخت تو صورت مامان و بعد یه ربع مامان بهتر شد چه بهتر شدنی فقط گریه می کرد.
اقا بزرگ گفت:
- سامیار تو کدوم جهنمی بود که این بچه تیر خورد؟
مامان با گریه گفت:
- نمی زارم نمی زارم دیگه دخترم تو این کار شرکت کنه تمام.
عمو با خشم به سامیار نگاه کرد.
به سامیار نگاه کردم که با پوزخند به جلوی پام نگاه می کرد!
حتما فک کرده من کیف می کنم همه اونو مقصر کردن!
بلند شدم و گفتم:
- سامیار با من نبوده مقصر هم نیست خودم رفتم دنبال خلافکار ها .
مامان داد زد:
- ساکت باش بچه!
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت27
مشغول تست زدن شدم .
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخاست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم .
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخام لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم .
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن .
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن .
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید .
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم .
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین...
خب حق داره الکی خودشو بگیره .
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا .آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان داد زد :
+فاطمهههه قرصات و خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین .
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم .
_مرسی مامان .
+خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی .
_والا خودمم نمیدونم .
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم .
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
_
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم .
به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازمقضا شده بود .
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم .
با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.
با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد .
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.