« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید. مگه چه اتفاقی اف
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت73
#سارینا
روی تخت ام دراز کشیدم و به مامان که یه بند اشک می ریخت نگاه کردم.
با نگاه پر از غم ام شروع کردم با چشاش حرف زدن.
ببخشید مامان جون به خدا دوست ندارم ناراحتت کنم ببخش دختر تو که بدجوری دل شو شیکوندن و درست بشو هم نیست شرمنده اتم اما کاری از دستم برنمیاد.
چشامو بستم و مامان بیرون رفت.
ای کاش می تونستم پاشم نماز بخونم و یکم گریه کنم بلکه دلم اروم بشه.
اما این معده درد نمی زاشت و حسابی پاگیرم کرده بوده.
به اتاق نگاهم انداختم چیز زیادی اینجا نداشتم همه رو برده بودم خونه عمو.
بعد رفتن سامیار عمو گفت زن ش نمی تونه اونجا رو بی سامیار ببینه و خواست خونه رو با همه چی بفروشه!
ولی من خاطره داشتم اونجا و عاشق اتاق سامیار بودم گفتم بهش دست نزنه و به بابا گفتم و برام خرید زد به نامم.
همه وسایلم و برده بودم اتاق سامیار و کل دوسال اونجا بودم.
بجز شب هایی که حالم بد می شد و مامان از ترس اینکه بلایی سرم نیاد نمی زاشت برم اونجا.
روی تخت پرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم و بی صدا هق زدم.
مثل تموم شب های تلخ دیگه.
مثل تموم شب ها که خاطرات مون کنار چشمام رژه می رفت و جز دلتنگی و قلب شکسته کاری نمی تونستم بکنم.
انقدر دلم شکسته بود که با هیچ مرهم و چسبی نمی شد تیکه هاشو بهم چسبوند.
دستمو روی جای سیلی ش گذاشتم.
اخ که وقتی زد قلبم سوخت .
دستت بشکنه عشق من.
توی کتاب های عاشقانه همه از عشق دو نفر حرف می زدن لیلی و مجنون شیرین و فرهاد که جون شونو برای هم دادن و من عاشق کسی شدم که جون م ذره ای براش اهمیت نداره.
لبخند تلخی به دل عاشق عشق برگشته خودم زدم و چشامو روی هم فشار دادم که قطره های درشت اشک از روی مژه هام ریخت روی گونه ام.