« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«🥺🤍»
«🥺🤍»
بِـقۅلِآقـٰایِحُسـِینصفـٰا:
غَمَـٺغَمگیـنمڪَࢪدھامَـٰادوسـتَتداࢪم!'🫀🥺
"اللھمالمحیاۍَالمحیاۍِمَن"
#منتظرانہ
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«😍🌸»
«😍🌸»
حاجیدلتنگِیقینہکلخیرهاتیم💔:)'!
#سرداردلھاٰ
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«😍❤️»
«😍❤️»
اگر پرچم حسین "ع" در کشور برافراشته است؛
بخاطر وجود شماست...
#حضرتعشق 😌🤍
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
«🌱☺️»
"أَلابِذِكْرِاللَّهِتَطْمَئِنُّالْقُلُوبُ"
تَنهـٰابایٰادِخُدادِلهٰاآرامِـشمیـآبَد..(:
#خدا🌱😌
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«✋🏻💔»
«✋🏻💔»
گـربـِپرسـندآرزویـتچیست؟! 💔
صدامۍآید؛اَربعین،پاۍپیادھ،ڪربلا...
#امامحسینم
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«🧕🏻😍»
بانو جان!...
تو همانند طلا ارزشمندی
پس با حجابت "طلا باش"
#چادرانہ
۳۱ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صــاحـب ما در قـیـامـت هـم غـوغـا میکند
💔🖤💔
#حسین
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
مَجْهول الْهویّہ:
_
پرسیدمازخودمكِچرازندهامهنوز !
عشقتکشیدیكتنہجورِجوابرا . .
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!💔
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-🌿💔-
آرزوی شهادت:)):
-🌿💔-
خودم هیچ
دلم هیچ
روزگارم ك هیچ ؛
بخر ما را ك حال
غزل های مان پریشانست'!
#پروفایل
#محرم
#امام_حسین
۳۱ تیر ۱۴۰۲
کیشودقسمتمنهمبشودکربوبلا
دلمعطرِحرمِشاهِولامیخواهد ...💔!#امام_حسین
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت11
#زینب
لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قربون صدقه اش رفتم.
امیر گفت:
- ابجی حالا با این بچه چیکار می کنی؟
بجز تو که پیش کسی نمی مونه بدیش به کسی انقدر گریه می کنه که تلف می شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم کمیل خوشحال بشه محمد بچه امون بشه!
متعجب گفت:
- می خوای با این بچه برگردی روستا ابجی؟شما همین که با کمیل برگردی خودش مسعله است با یه بچه هم می خوای برگردی؟
لبخندی به روی محمد زدم و در جواب امیر گفتم:
- من کار بدی نکردم من حق انتخاب دارم برای همسر و چه کسی بهتر از کمیل!مادر یه بچه که پدر و مادرش شهید شدن هم کم افتخار نداره! کاری به روستا ندارم مهم خداست که از کار های من خوشش بیاد نه مردم روستا!من جلوی خدا باید سرم بلند باشه.
فرمانده گفت:
- درسته خوب می کنید خواهرم انشاءالله دامادی محمد و ببینید.
امیر با خنده گفت:
- فرمانده فعلا باید بگید دامادی اقا کمیل رو ببنید.
همه خنده ای کردن.
خودمم خنده ام گرفت.
واقعا هم که امیر راست می گفت!
کمیل داماد نشده پدر شد.
خم شدم و از قابلمه یکم سوپ ریختم توی بشقاب روی و قاشق و به دهن محمد نزدیک کردم که دهن شو باز کرد و خورد.
بهش نگاه کردم ببینم خوشش اومده یا نه قورت ش داد و دهن شو باز کرد منتظر شد بهش بدم.
بهش دادم و صدای خوردن ش توی ماشین پیچیده بود.
با طعم و لعاب می خورد و همه رو به وجد اورده بود تا بلند شدن و نگاهی بهش بندازن.
خیلی ها اشک توی چشم هاشون جمع شد.
شاید اونا هم بچه هم سن و سال محمد توی خونه داشتن شاید از دست دادن.
خیلی از رزمنده ها دیده بودم چند تا بچه قد و نیم قد داشتن اما جنگ رو بر خودشون واجب دونستن و همه چیز رو به دست خدا سپردن و جون شونو کف دستشون گرفته بودن و اومده بودن برای کشور و مردم و خانواده اشون می جنگیدن!
توی سرما با این امکانات کم توی گرما ی پر سوز خوزستان.
از جوون های 13 ساله تا بالاتر.
توی همین ماشین هم چند تایی شون بچه بودن و حتی پشت لب شون سبز نشده بود.
دلیل مقاومت ما در برابر عراق همین عشق بچه ها برای شهادت بود.
غیرت رزمنده ها روی ناموس شون بود.
و گرنه کدوم کشوری که عاشق سرزمین ش نباشه می تونه بعد از این همه مشکلات شاه وارد جنگ تحمیلی بشه و خودش تنها با دست خالی مقابل کشوری بایسته که کلی کشور قدرتمند از نظر پول و تجهیزات پشتشه!
چیزی که ما رو قوی و سد غیر قابل نفوذ در برابر دشمن می ساخت عشق به دین و امام مون بود.
عشق به سرزمین اسلامی مون بود که از هر طرف می خواستن نابود ش کنن.
فرمانده با لبخند تلخی به محمد خیره شده بود.
با صدای امیر همه به فرمانده نگاه کردیم:
- فرمانده بچه کوچیک دارین؟
فرمانده از فکر بیرون اومد سرشو زیر انداخت و دونه های تسیبح رو با ارامش ذکر می گفت و کنار می زد.
با صدای بم و ارومی گفت:
- داشتم!توی بمب باران هوایی با همسرم شهید شدن!
اشک توی چشم هام جمع شد.
جنگ همین قدر تلخ و دردناک بود.
انگار که داغ دل همه تازه شد.
یکی از رزمنده ها بی مقدمه شروع کرد به مداحی خوندن انگار که اون لحضه همه به این مداحی احتیاج داشتن تا اروم بگیرن:
-
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت12
#زینب
یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا!
بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میشه
یا بعضی وقتا دلِ شب، وقتی که از خواب پا میشه
میره یه گوشه میشینه آلبومشو وا میکنه…
خوب میدونم گذشتشو با اونا پیدا میکنه!
درد و دلِ این روزاشو با اونا نجوا میکنه
میگم بابا اینا کی ان که با لباس خاکی ان؟
اما هزار تا کهکشون سرتاسرِ هفت آسمون؛ مونده به زیر پرشون!
میگه پسرم نور دلم باغ گلم؛ همه حاصلم!
الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه…
تو هم دعا کن، که بابات غریب و تنها نمونه
بعد امام و شهدا؛ زیاد تو دنیا نمونه!
اینا تو آسمون من ستاره های سحرن!
به جون تو برای من، عزیزتر از برادرن!
به کی بگم چجور بگم؟! بعضیاشون تو بیداری، بعضیاشون تو رویاها…
جلوه ی مولا رو دیدن! جذبه ی آقا رو دیدن!
یاد امام و شهدا دلو میبره کرب و بلا…
میگم بابا چرا هر وقت پیش شما میون کل جبهه ها
اسم شلمچه که میاد؛ چه سریه چه رازیه فوری بر افروخته میشی؟!
مثل شمعِ سوخته میشی؟
میگه پسرم ای پسرم! نمک نزن بازم به زخم جگرم!
سر تا سر جبهه همش طور تجلی خدا بود؛ به خدا آخر دنیا بود!
به خدا کرب و بلا بود به خدا…
حضرت زهرای بتول با این که ما نوکرشیم؛ مادر ما بود به خدا
اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه
شب حمله همهمه بود روی لبا زمزمه بود…
کی تو دلا واهمه بود؟
دعوا سر سربند یا فاطمه بود!
ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد، همه گره هامون وا می شد
یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا…
میگم بابا این که علم تو دستشه؛ صبح دو کوهه مستشه
روی لباش یه زمزمه اس، این که جلوتر از همه اس بگو کیه؟
این رفیقم که میبینی میون دارِ هیئتا بود…
مسجدی بود بی ریا بود؛ با صفا بود با خدا بود
یه شب توی میدون مین، آخر به آرزوش رسید!
ترکشای خمپاره ها هر دو تا دستاشو برید…
این رفیقم پور احمده؛ تو عاشقا سرآمده دیگه مثلش نیومده!
عاشق با صفایی بود؛ خیلی امام رضایی بود
این رفیقم که میبینی اهل نظر بود به خدا…
مرغِ سحر بود به خدا؛ مرد خطر بود به خدا…
یه شب توی میدون مین، دیدم بی سر بود به خدا
این رفیقم که میبینی؛ انیس و یار و یاورم…
عزیزتر از برادرم نور دو چشمونِ ترم!
وقت وداع آخرش میگفت؛ بگو به مادرم از خدا خواستم همیشه که برنگرده پیکرم!
این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه روضه خونه…
وقتی دل بابات میگیره؛ شعرای اونو میخونه
آخرش حاجتمو من میگیرم؛ یه روز از عشق تو مولا میمیرم!
قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت…
یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا!
اروم و نوبتی اونایی که صداشون سوز بیشتری داشت هر کدوم تیکه ای از مداحی رو می خوندن و بقیه به جایی خیره بودن و سینه می زدن.
بعضی جاها هم دسته جمعی می خوندن.
محمد هم خواب رفته بود با این مداحی قشنگ.
فرمانده نگاهش به رزمنده های 13 یا14 ساله اش بود که چه با شور و سوز می خوندن و توی هر جمله می شد فهمید تنها خواسته اشون از خدا شهادته!
(راوی
الان چی؟دغدغه ی جوون های الان ما چیه؟اینکه لباس های مد جدید بخرن پز بدن هر چی بد دهن تر امروزی تر هر چی ارتباط با نامحرم و دوست دختر داشتن بیشتر شاخ تر! کجا رفتن جوون های حسینی؟ چی شدن جوون های ما که قرار بود راه فهمیده ها رو ادامه بدن؟)
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت13
#زینب
کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن.
انقدر توی حرف های عاشقانه اشون با خدا غرق بودن که این هوای سرد اونم پشت تریلر که باد از هر طرف می وزید رو حس نمی کردن!
وقتی عاشق باشی همه چیز شو به جون می خری!
تخلی شو درد شو رنج شو همه چی رو !
اینا هم عاشق بود تا شهد شیرین شهادت رو سر بکشن!
پس هوای سرد و هوای گرم تاثیری روشون نداشت.
با هر شرایطی خودشونو وقف می دادن تا فقط لبخند خدا رو به دست بیارن و برگه امضاء شده ی شهادت رو از سید الشهدا تحویل بگیرن!
گردان اروم و ساکت بود و گاهی سر به سر هم می زاشتن.
داداشم حق داشت بخواد بیاد جبهه و همیشه تشنه ی اینجا باشه.
کمیل هم همین طور.
چند باری اومده بود اما همین اول ها و نیرو اموزش می داد.
اما اینبار انگار حجت و بر خودش تمام دید و راهی خط مقدم شد.
مدام از جبهه حرف می زد و می فهمیدم که چقدر دلش پیش رفتنه!
همیشه می گفت زینب خانوم دوست دارم اول تورو مال خودم کنم با خیال راحت برم!اما هیچ وقت اقاجون نزاشت این ارزوش براورده بشه!
یعنی تاحالا فهمیده من به خاطر اون فرار کردم و اومدم جبهه؟
اون کم برای عشق حسینی مون نجنگیده بود!50 بار اومده بود خاستگاری به هر کسی رو می زد تا براش بره خاستگاری و هر بار اقاجون نه می گفت.
منم باید بلاخره جواب این عشق ها رو می دادم و خودمو ثابت می کردم بهش!
نگاهمو به رزمنده روبرویی م دوختم که یه جوون 13 ساله بود از اول راه داشت قران می خوند و قشنگ زمزمه می کرد.
با لبخند گفتم:
- یه پسر خاله دارم هم سن توعه!خودشو می کشه بیاد جبهه!کلا فراریه.
سر به زیر گفت:
- فراری ان؟یعنی از زندان فرار کردن؟
خنده امو قورت دادم و گفتم:
- نه چون تک بچه است نمی زارن بیاد جبهه اونم هر بار هر روز فرار می کنه اما یه طوری لو می ره و برش می گردونن.
لب همه به خنده باز شد .
هوا تاریک شده بود که طبق گفته های فرمانده به یه گردان رسیدیم.
چادر زده بودن و دور تا دور رو سنگر چیده بودن و رزمنده ها در حال رفت و امد بودن.
همگی با صلوات پیاده شدیم و بقیه اومدن کمک مون.
امیر هم چند تا ساک دارو ها رو برداشت و دنبالم راه افتاد.
سمت جایی که روی چادر زده بود اشپزخانه رفتم که مسعول شون بلند شد و گفت:
- سلام برادر چایی می خوای؟
محمد و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم:
- خواهرتون هستم نه اب جوش می خوااستم .
بدبخت تعجب کرد.
خوب تعجب هم داشت یه دختر با لباس نظامی توی جبهه!
بهم داد و امیر برش داشت و گفتم:
- دستم افتاد یه جایی می شه پیدا کنید اقا امیر؟
سمت یکی از چادر ها رفت و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت:
- بیا ابجی.
داخل رفتم و سلامی کردم.
همه اراسته نشسته بودن یه لحضه فکر کردم فرمانده ای چیزی هستم.
یکی شون با دیدن محمد که خواب بود پاشد و یه پتو رو پهن کرد محمد و روش خابوندم و پتو روش گذاشتم تا مبادا سردش باشه.
دستمو ماساژ دادم و اب جوش و از امیر گرفتم و شیشه شیر محمد و پر کردم.
همین که نشستم نفسی تازه کنم یکی از رزمنده های داخل ماشین که باهامون بود اومد داخل و سلام کرد رو به من گفت:
- ابجی گفتن برای چادر فرمانده.
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت14
#زینب
پوفی کشیدم و گفتم:
- باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده ها رو راضی کنم تک تک.
سری تکون داد و گفت:
- اره ابجی همین طوره!این فرمانده هم زیادی سخت گیره.
بلند شدم و گفتم:
- منم دست پروده ی کمیل ام ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره!
رو به امیر گفتم:
- می شه بمونید پیش محمد تا برگردم؟
سری تکون داد و گفت:
- برو ابجی خیالت راحت.
پوتین هامو همین جور بدون اینکه بند شونو ببندم پام کردم و قدم اول رو رفتن که برم از چادر بیرون بند پوتین رفت زیر پام و سکندری خوردم نزدیک بود بیفتم که چادر رو گرفتم.
نشستم روی زمین تا بند ها رو ببندم و گفتم:
- صد رحمت به کفش های دخترا ای کاش دمپایی میاوردم.
بلند شدم و سمت چادر فرمانده رفتم.
داخل رفتم و فرمانده گردان خودمون داشت با فرمانده این گردان صحبت می کرد ولی اون قانع نمی شد.
رو به من گفت:
- خواهر من شما اماده باش من همین الان نیرو می فرستم شما بری عقب.
کلا فرمانده ها جمع بودن و انگار جلسه داشتن.
دستامو به کمرم زدم و گفتم:
- اها پس قراره من هر گردان جلو می رم به تمام برادر ها باید جواب پس بدم!
و بعد روی فرمانده گفتم:
- ببنید فرمانده جبهه ارث پدر شما نیست که بتونید منو از اینجا بندازید بیرون هیچکس نمی تونه برای من تعین تکلیف کنه! من می مونم.
چند ثانیه سکوت حاکم شد!
فکر کنم تاحالا دختر به زبون درازی من ندیده بودن!
فرمانده گفت:
- ابجی ببین جای شما اینجا نیست!شرایط اینجا سخته!....
بین حرف پریدم و گفتم:
- بعله بعله درست همه اینا رو قبلا یه دور برام گفتن به خدا حفظم!ولی شما نگران نباشید من خودم به اندازه 4 تا مرد ام!تیراندازی و همه اینا رو بلدم سوارکاری بلدم ماشین بلند حرکت بدم ببین فرمانده داداش من3 ساله جبهه است من هم برای اقا بزرگ دختر بودم هم پسر هر کاری پسرا بلد باشن منم بلدم!
شما هم خیالتون راحت باشه.
با صدای گریه محمد هول شده اومدم برم که امیر اومد داخل و سریع محمد و ازش گرفتم.
تا چشمش خورد بهم ساکت شد و لباش برچیده شده بود و چشماش اشکی.
بوسیدم ش و گفتم:
- جان مامان جان عزیز من گریه نکن من پیشتم قربون پسرم برم وای خدا اشکاشو نگاه اینا رو سر قبر من بریز قربونت برم پیشتم من.
دستاش لباس مو چنگ زد بهم چسبید.
امیر گفت:
- وای خدا همین که چشم باز کرد یه چشم چرخوند زد زیر گریه همه راه رو دویدم 39 ثانیه نشد که محوطه رو گذاشت رو سرش.
موهاشو دست کشیدم و گفتم:
- چی بگم والا.
شیشه شیرش رو هم دستم داد و گفت:
- بیا ابجی خواستم بهش بدم ساکت بشه زد زیرش.
گرفتم و سمت دهن ش بردم که دهن ش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن.
امیرگفت:
- نه کلا این بچه با همه بجز شما ابجی مشکل داره.
خندیدم و سری تکون دادم.
امیر بیرون رفت و به فرمانده نگاه کردم و گفتم:
- سوال دیگه ای هم هست؟
نشستم روی زمین و گذاشتم محمد راحت شیر شو بخوره.
فرمانده گفت:
- چی بگم والا خلع صلاح کردید منو.
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#کمیل
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن.
شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن.
توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم!
البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن.
داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم.
چه زود برگشت.
دست دادیم و گفتم:
- حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟
صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟
پستچی با خنده گفت:
- فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت.
خندیدم چون اصلا امکان نداشت.
با خنده گفتم:
- مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی!
به من خندید و گفت:
- نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است!
این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود .
پستچی گفت:
- به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت.
نامه رو در اورد و داد بهم.
هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته.
با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن:
- بسم رب عشق
سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم!
از طرف خانوم ت!
یا حق.
بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم:
- حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟
پستچی گفت:
- والا ابجی شیر زنی هست برای خودش
اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت16
#کمیل
بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه!
اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد!
هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره.
پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت:
- هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام!
خنده ام گرفت.
تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه.
#زینب
هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد.
با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید.
دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم!
یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود!
با لحن حال خرابی گفت:
- فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم.
من به جای فرمانده گفتم:
- وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟
با سر پایین گفت:
- ابجی دکتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید.
بلند شدم و دنبال ش رفتم.
وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود.
نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه.
به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد.
محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم.
نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد.
منم مشغول کارم شدم.
به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش.
تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید.
اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم.
تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم.
بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد.
یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد!
برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره.
توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم.
گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره.
دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد.
به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی.
محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم.
با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد.
پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم:
- امید توییی؟
برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت:
- سلام عروس فراری تو اینجایی؟
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- عروس فراری؟
سری تکون داد و گفت:
- یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن.
وارفته بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو چطور اومدی؟
خندید و گفت:
- دختر خاله گل کاشی گل.
متعجب گفتم:
- چرا؟
با ذوق گفت:
- تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه.
۳۱ تیر ۱۴۰۲