🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت13
#زینب
کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن.
انقدر توی حرف های عاشقانه اشون با خدا غرق بودن که این هوای سرد اونم پشت تریلر که باد از هر طرف می وزید رو حس نمی کردن!
وقتی عاشق باشی همه چیز شو به جون می خری!
تخلی شو درد شو رنج شو همه چی رو !
اینا هم عاشق بود تا شهد شیرین شهادت رو سر بکشن!
پس هوای سرد و هوای گرم تاثیری روشون نداشت.
با هر شرایطی خودشونو وقف می دادن تا فقط لبخند خدا رو به دست بیارن و برگه امضاء شده ی شهادت رو از سید الشهدا تحویل بگیرن!
گردان اروم و ساکت بود و گاهی سر به سر هم می زاشتن.
داداشم حق داشت بخواد بیاد جبهه و همیشه تشنه ی اینجا باشه.
کمیل هم همین طور.
چند باری اومده بود اما همین اول ها و نیرو اموزش می داد.
اما اینبار انگار حجت و بر خودش تمام دید و راهی خط مقدم شد.
مدام از جبهه حرف می زد و می فهمیدم که چقدر دلش پیش رفتنه!
همیشه می گفت زینب خانوم دوست دارم اول تورو مال خودم کنم با خیال راحت برم!اما هیچ وقت اقاجون نزاشت این ارزوش براورده بشه!
یعنی تاحالا فهمیده من به خاطر اون فرار کردم و اومدم جبهه؟
اون کم برای عشق حسینی مون نجنگیده بود!50 بار اومده بود خاستگاری به هر کسی رو می زد تا براش بره خاستگاری و هر بار اقاجون نه می گفت.
منم باید بلاخره جواب این عشق ها رو می دادم و خودمو ثابت می کردم بهش!
نگاهمو به رزمنده روبرویی م دوختم که یه جوون 13 ساله بود از اول راه داشت قران می خوند و قشنگ زمزمه می کرد.
با لبخند گفتم:
- یه پسر خاله دارم هم سن توعه!خودشو می کشه بیاد جبهه!کلا فراریه.
سر به زیر گفت:
- فراری ان؟یعنی از زندان فرار کردن؟
خنده امو قورت دادم و گفتم:
- نه چون تک بچه است نمی زارن بیاد جبهه اونم هر بار هر روز فرار می کنه اما یه طوری لو می ره و برش می گردونن.
لب همه به خنده باز شد .
هوا تاریک شده بود که طبق گفته های فرمانده به یه گردان رسیدیم.
چادر زده بودن و دور تا دور رو سنگر چیده بودن و رزمنده ها در حال رفت و امد بودن.
همگی با صلوات پیاده شدیم و بقیه اومدن کمک مون.
امیر هم چند تا ساک دارو ها رو برداشت و دنبالم راه افتاد.
سمت جایی که روی چادر زده بود اشپزخانه رفتم که مسعول شون بلند شد و گفت:
- سلام برادر چایی می خوای؟
محمد و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم:
- خواهرتون هستم نه اب جوش می خوااستم .
بدبخت تعجب کرد.
خوب تعجب هم داشت یه دختر با لباس نظامی توی جبهه!
بهم داد و امیر برش داشت و گفتم:
- دستم افتاد یه جایی می شه پیدا کنید اقا امیر؟
سمت یکی از چادر ها رفت و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت:
- بیا ابجی.
داخل رفتم و سلامی کردم.
همه اراسته نشسته بودن یه لحضه فکر کردم فرمانده ای چیزی هستم.
یکی شون با دیدن محمد که خواب بود پاشد و یه پتو رو پهن کرد محمد و روش خابوندم و پتو روش گذاشتم تا مبادا سردش باشه.
دستمو ماساژ دادم و اب جوش و از امیر گرفتم و شیشه شیر محمد و پر کردم.
همین که نشستم نفسی تازه کنم یکی از رزمنده های داخل ماشین که باهامون بود اومد داخل و سلام کرد رو به من گفت:
- ابجی گفتن برای چادر فرمانده.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت14
#زینب
پوفی کشیدم و گفتم:
- باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده ها رو راضی کنم تک تک.
سری تکون داد و گفت:
- اره ابجی همین طوره!این فرمانده هم زیادی سخت گیره.
بلند شدم و گفتم:
- منم دست پروده ی کمیل ام ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره!
رو به امیر گفتم:
- می شه بمونید پیش محمد تا برگردم؟
سری تکون داد و گفت:
- برو ابجی خیالت راحت.
پوتین هامو همین جور بدون اینکه بند شونو ببندم پام کردم و قدم اول رو رفتن که برم از چادر بیرون بند پوتین رفت زیر پام و سکندری خوردم نزدیک بود بیفتم که چادر رو گرفتم.
نشستم روی زمین تا بند ها رو ببندم و گفتم:
- صد رحمت به کفش های دخترا ای کاش دمپایی میاوردم.
بلند شدم و سمت چادر فرمانده رفتم.
داخل رفتم و فرمانده گردان خودمون داشت با فرمانده این گردان صحبت می کرد ولی اون قانع نمی شد.
رو به من گفت:
- خواهر من شما اماده باش من همین الان نیرو می فرستم شما بری عقب.
کلا فرمانده ها جمع بودن و انگار جلسه داشتن.
دستامو به کمرم زدم و گفتم:
- اها پس قراره من هر گردان جلو می رم به تمام برادر ها باید جواب پس بدم!
و بعد روی فرمانده گفتم:
- ببنید فرمانده جبهه ارث پدر شما نیست که بتونید منو از اینجا بندازید بیرون هیچکس نمی تونه برای من تعین تکلیف کنه! من می مونم.
چند ثانیه سکوت حاکم شد!
فکر کنم تاحالا دختر به زبون درازی من ندیده بودن!
فرمانده گفت:
- ابجی ببین جای شما اینجا نیست!شرایط اینجا سخته!....
بین حرف پریدم و گفتم:
- بعله بعله درست همه اینا رو قبلا یه دور برام گفتن به خدا حفظم!ولی شما نگران نباشید من خودم به اندازه 4 تا مرد ام!تیراندازی و همه اینا رو بلدم سوارکاری بلدم ماشین بلند حرکت بدم ببین فرمانده داداش من3 ساله جبهه است من هم برای اقا بزرگ دختر بودم هم پسر هر کاری پسرا بلد باشن منم بلدم!
شما هم خیالتون راحت باشه.
با صدای گریه محمد هول شده اومدم برم که امیر اومد داخل و سریع محمد و ازش گرفتم.
تا چشمش خورد بهم ساکت شد و لباش برچیده شده بود و چشماش اشکی.
بوسیدم ش و گفتم:
- جان مامان جان عزیز من گریه نکن من پیشتم قربون پسرم برم وای خدا اشکاشو نگاه اینا رو سر قبر من بریز قربونت برم پیشتم من.
دستاش لباس مو چنگ زد بهم چسبید.
امیر گفت:
- وای خدا همین که چشم باز کرد یه چشم چرخوند زد زیر گریه همه راه رو دویدم 39 ثانیه نشد که محوطه رو گذاشت رو سرش.
موهاشو دست کشیدم و گفتم:
- چی بگم والا.
شیشه شیرش رو هم دستم داد و گفت:
- بیا ابجی خواستم بهش بدم ساکت بشه زد زیرش.
گرفتم و سمت دهن ش بردم که دهن ش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن.
امیرگفت:
- نه کلا این بچه با همه بجز شما ابجی مشکل داره.
خندیدم و سری تکون دادم.
امیر بیرون رفت و به فرمانده نگاه کردم و گفتم:
- سوال دیگه ای هم هست؟
نشستم روی زمین و گذاشتم محمد راحت شیر شو بخوره.
فرمانده گفت:
- چی بگم والا خلع صلاح کردید منو.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#کمیل
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن.
شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن.
توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم!
البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن.
داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم.
چه زود برگشت.
دست دادیم و گفتم:
- حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟
صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟
پستچی با خنده گفت:
- فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت.
خندیدم چون اصلا امکان نداشت.
با خنده گفتم:
- مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی!
به من خندید و گفت:
- نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است!
این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود .
پستچی گفت:
- به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت.
نامه رو در اورد و داد بهم.
هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته.
با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن:
- بسم رب عشق
سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم!
از طرف خانوم ت!
یا حق.
بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم:
- حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟
پستچی گفت:
- والا ابجی شیر زنی هست برای خودش
اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.
4_5886617502280060647.mp3
10.11M
#مداحی
محمد حسین پویانفر 🌱✨️
من عاشق حسینم❤️
باتو خوشم.mp3
12.91M
#مداحی
محمد حسین پویانفر 👣🚶🏾♀️
باتوخوشم
حسین🙂✨️