eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 نگاهی بهم انداخت و بلند شد و گفت: - تو دیونه ای به خدا. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - دیونه که خوبه! کلاه کاسکت مو سرم کردم و صندلی و دادم بالا اون کلاه رو هم در اوردم و صندلی و خم کردم سر جاش کلاه و گرفتم سمت ش که گرفت و سرش کرد و گفت : - نظرت چیه من بشینم پشت فرمون؟ یکم نگاهش کردم و گفتم: - چون مشتی هستی قبوله. ساک شو داد دستم و گرفتمش نشست و منم سوار شدم حرکت کرد. بین راه با صدای بلندی گفت: - تو جایی رو سراغ داری خونه بخرم؟ یکم فکر کردم و گفتم: - اره یه جای توپ سراغ دارم. اوکی رو داد و رسیدیم خونه بادیگارد درو باز کرد و وارد حیاط عمارت شدیم. موتور رو پارک کرد و پریدم پایین پیاده شد و کلاه و روی دسته موتور گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت و رفتیم تو. پله ها رو بالا رفتم و اونم دنبال ام اومد در اتاق مو وا کردم و رفتم تو که گفت با اجازه و اومد داخل درو بست. نگاهی به اطراف انداخت و یه تای ابرو شو داد بالا که گفتم: - نظرت راجب اتاقم چیه؟ دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: - ترسناک!خوفناک!شایدم مثل اتاق ونزدی یا هری پاتر! با هیجان نگاهش کردم و گفتم: - مگه دیدی فیلم شونو؟ پایین تخت نشست و سری تکون و داد گفت: - پایه فیلم هاشونم امم من اینجا بخوابم؟مزاحمت نیستم؟اتاق مهمانی چیزی ندارین،؟ به تخت تکیه دادم و گفتم: - داریم ولی هر روز روزی سه بار خدمه تمیز می کنن و قول نمی دم بتونی بخوابی یا اینکه گیر مامان و بابام می یوفتی و چون قراره تو وارث اون عمارت و ثروت بشی می چسبن بهت عین کنه!ولی اتاق من کسی حق ورود نداره تا وقتی که خودت بخوای بزنی بیرون می تونی انتخاب کنی! سری تکون داد و گفت: - خوب قطعا اتاق تو فقط اینکه یه تخت کم داریم و من نمی خوام مزاح.. ریموت و از کنار تخت برداشتم و دکمه ای رو زدم که در کمد روبروی وا شد و تخت اوتوماتیک خم شد تا رسید به زمین دکمه ربات مو زدم که از کمد یه پتو و بالشت شوت کرد روی تخت و به رایان نگاه کردم که گفت: - خیلی هم عالی حرف دیگه ای نمی مونه دمت گرم شب بخیر. شب بخیری گفتم و و خیلی زود خواب ش برد. عجب!وارث توی اتاق جادوگر خوابه. خدایا کرم تو شکر. ساعت 7 بود که از خواب بیدار شدم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم البته که فرم صورتی بود ولی از اونجایی که من عاشق ونزدی هستم مشکی سفید دوختم کیف م که کپی کیف ونزدی بود رو روی شونه ام انداختم و یه یاداشت برای رایان گذاشتم: - ریموت قفل در رو می زنم خواستی بری از پنجره بپر. بالای تخت گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ریموت در رو زدم. مامان از اتاق ش زد بیرون که نگاه چندشی بهش انداختم و چون صبح ام با قیافه ی اون اغاز شد مطمعنم روز قشنگی نخواهد بود. راننده منتظرم بود سوار شدم و حرکت کرد. جلوی مدرسه وایساد. مدرسه ی دخترونه ی متوسطه ی دوم فاطمه الزهرا. پیاده شدم و از خیابون عبور کردم خواستم برم تو که چشمم به یاسمن و مادرش افتاد. عاشق هم بودن و چون راه دور بود مامان ش صبح به صبح میاوردش و بعد هم می یومد می بردش! طبق معمول با عشق یاسمن رو بغل کرد و بوسیدش . همه مادر دارن منم مادر دارم. طبق معمول غم هامو پشت چهره ی سرد و بی روح ام قایم کردم و بی توجه بهشون داخل رفتم. اعضای کلاس می گفتن عجیبم و شاید هم بداخلاق برای همین کسی با من دوست نمی شد و تک صندلی اخر وسط متعلق به من بود و کسی جفتم نبود چون با کسی حال نمی کردم.
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 توی کلاس رفتم و سر جام نشستم که طبق معمول دخترای دیگه از کلاس های دیگه می یومدن منو با دست نشون می دادن و می خندیدن و این به شدت روی اعصابم بود. من رشته ام طراحی بود و اونا رشته های دیگه بودن من نرم افزار و خیاطی و ... برای بار دهم اون دختره با یه گروه دیگه اومد و منو با دست نشون داد و اونا خندیدن! عصبی از جام بلند شدم از در کلاس زدم بیرون و موهای دختره رو گرفتم طوری که کاری نتونست بکنه بجز اینکه جیغ بزنه. توی کلاس خیاطی رفتم یه تیکه پارچه از روی میز برداشتم و توی سنگ روشویی گذاشتم تا اب پایین نره و اب و باز کردم که زود پر شد سر دختره رو فرو کردم تو اب تا یه درس حسابی بهش بدم دست و پا می زد و بقیه جیغ می زدن کشتیش. مدیر و معاون رسید و به زور از زیر دستم کشیدن ش بیرون . زنگ زدن خانواده ی دختره و خانواده ی من بیان. مامان اومد و نگاه عصبی بهم انداخت مادر اونم نشسته بود کنار دخترش. مدیر گفت چی شده و رو به من گفت: - چرا این کارو کردی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - من کاری به اون نداشتم توی کلاس نشسته بودم بچه های دیگه رو از کلاس های دیگه جمع می کرد میاورد دم در کلاس منو با دست نشون می داد و می خندید بار دهم اعصابم بهم ریخت و خواستم بهش یه درس حسابی بدم. دختره سریع زد زیر گریه و انکار کرد لب زدم: - می تونید دوربین ها رو چک کنید. مدیر همین کارو کرد و گفت: - بعله درسته!نسترن چرا این کارو می کردی؟ نسترن گفت: - خانوم این دختره خیلی عجیب و یه طوریه ما بهش می خندیدیم همین. پوزخندی زدم و گفتم: - یا شاید چون خیلی از تو خوشکل ترم نه؟ مدیر برای هر کدوممون سه روز اخراجی نوشت برگه رو برداشتم و از دفتر بیرون زدم.
بهار پاداش درختانیه که زمستون سرد رو تحمل می‌کنن!🙂✨
قصه ی روز و شب من سخنی مختصر است! روز در خوابِ خیالاتم و شب بیدارم....🌾🕯
این جهانی که همش مضحکه و تکراره تکه تکه شدن دل؛ چه تماشا داره! )❄️🌙'
ما‌خسته‌ایم‌از‌تعلقات‌دنیوی‌ ؛ ما‌رو به‌کاروان ِ شهدا‌مُلحق‌بفرما 💔 .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
و‌اما‌بعد ؛ دیگر‌ توان‌ دوری‌ نداریم‌ اِرجَع‌وَ‌اَبقى . . 🌱🎻
خندیدند و رد شدند ؛ این حکایت زندگی آدم‌هایی بود ‌که عاشق خدا بودند ..:)🚶‍♂️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‎𝐉𝐧*‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‎𝘼𝙎𝙃𝙄𝙂𝙃_𝙈𝘼𝙕𝙃𝘼𝘽𝙀𝙈.🥤♥️
ای‌زور‌ِبازویِ‌علی‌واکن‌دو‌چشمت خم‌شدقدِسردارخیبر؛کَلِّمینی...!💔
- جهآنم نیارزد؛ به یک مویِ‌او♥️'
اللّٰهم عجل لولیك‌ الفرج به حق مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها..🖤
خندیدند و رد شدند ؛ این حکایت زندگی آدم‌هایی بود ‌که عاشق خدا بودند ..:)✨️🚶‍♂️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خندیدند و رد شدند ؛ این حکایت زندگی آدم‌هایی بود ‌که عاشق خدا بودند ..:)✨️🚶‍♂️
خندیدند و رد شدند ؛ این حکایت زندگی آدم‌هایی بود ‌که عاشق خدا بودند ..:)✨️🚶‍♂️
بهار پاداش درختانیه که زمستون سرد رو تحمل می‌کنن!♥️✨
سکوت بهتر است !
این مردم پشت سکوت حرف کمتری درمیآورند :(🎻🚶‍♂️
ویرانه‌دلِ‌ماست‌که‌باهرنگه‌دوست . . صدباربناگشت‌ودگربار‌فروریخت ♥️؛
-باخدا هیچ کوچه ای بن بست نیستッ💫🤎
قصه ی روز و شب من سخنی مختصر است! روز در خوابِ خیالاتم و شب بیدارم ...🌚🌾
. . . !به‌تک‌تکِ ثانیه‌‌‌هایِ‌نبودنت‌قسم،دارند‌ضرر‌میکنن‌مردم‌‌دنیابدونِ‌تــــو...!
‌‏وأني أحبك لليوم وللغد وللعُمر الذي لا يُعد . و من تو را برای امروز، فردا و برای سنی که قابل شمارش نیست دوست دارم. 💙!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونا اومدن تا بچه های فلسطینی یک مدافع خوب داشته باشند سالروز تاسیس که دلاورانه پوزه اسراییل را به خاک مالید، گرامی باد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خُرده‌نگیرازحال‌وروزم؛بدجور‌دلم‌کرده‌هواتو🖤.. ♥️✨️
'هر روز بیشتر به تو دلبسته میشویم؛ عشق از شناخت میگذرد، اتفاق نیست... _فاضل‌نظری