🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت4
#باران
نگاهی بهم انداخت و بلند شد و گفت:
- تو دیونه ای به خدا.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- دیونه که خوبه!
کلاه کاسکت مو سرم کردم و صندلی و دادم بالا اون کلاه رو هم در اوردم و صندلی و خم کردم سر جاش کلاه و گرفتم سمت ش که گرفت و سرش کرد و گفت :
- نظرت چیه من بشینم پشت فرمون؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
- چون مشتی هستی قبوله.
ساک شو داد دستم و گرفتمش نشست و منم سوار شدم حرکت کرد.
بین راه با صدای بلندی گفت:
- تو جایی رو سراغ داری خونه بخرم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- اره یه جای توپ سراغ دارم.
اوکی رو داد و رسیدیم خونه بادیگارد درو باز کرد و وارد حیاط عمارت شدیم.
موتور رو پارک کرد و پریدم پایین پیاده شد و کلاه و روی دسته موتور گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت و رفتیم تو.
پله ها رو بالا رفتم و اونم دنبال ام اومد در اتاق مو وا کردم و رفتم تو که گفت با اجازه و اومد داخل درو بست.
نگاهی به اطراف انداخت و یه تای ابرو شو داد بالا که گفتم:
- نظرت راجب اتاقم چیه؟
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:
- ترسناک!خوفناک!شایدم مثل اتاق ونزدی یا هری پاتر!
با هیجان نگاهش کردم و گفتم:
- مگه دیدی فیلم شونو؟
پایین تخت نشست و سری تکون و داد گفت:
- پایه فیلم هاشونم امم من اینجا بخوابم؟مزاحمت نیستم؟اتاق مهمانی چیزی ندارین،؟
به تخت تکیه دادم و گفتم:
- داریم ولی هر روز روزی سه بار خدمه تمیز می کنن و قول نمی دم بتونی بخوابی یا اینکه گیر مامان و بابام می یوفتی و چون قراره تو وارث اون عمارت و ثروت بشی می چسبن بهت عین کنه!ولی اتاق من کسی حق ورود نداره تا وقتی که خودت بخوای بزنی بیرون می تونی انتخاب کنی!
سری تکون داد و گفت:
- خوب قطعا اتاق تو فقط اینکه یه تخت کم داریم و من نمی خوام مزاح..
ریموت و از کنار تخت برداشتم و دکمه ای رو زدم که در کمد روبروی وا شد و تخت اوتوماتیک خم شد تا رسید به زمین دکمه ربات مو زدم که از کمد یه پتو و بالشت شوت کرد روی تخت و به رایان نگاه کردم که گفت:
- خیلی هم عالی حرف دیگه ای نمی مونه دمت گرم شب بخیر.
شب بخیری گفتم و و خیلی زود خواب ش برد.
عجب!وارث توی اتاق جادوگر خوابه.
خدایا کرم تو شکر.
ساعت 7 بود که از خواب بیدار شدم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم البته که فرم صورتی بود ولی از اونجایی که من عاشق ونزدی هستم مشکی سفید دوختم کیف م که کپی کیف ونزدی بود رو روی شونه ام انداختم و یه یاداشت برای رایان گذاشتم:
- ریموت قفل در رو می زنم خواستی بری از پنجره بپر.
بالای تخت گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ریموت در رو زدم.
مامان از اتاق ش زد بیرون که نگاه چندشی بهش انداختم و چون صبح ام با قیافه ی اون اغاز شد مطمعنم روز قشنگی نخواهد بود.
راننده منتظرم بود سوار شدم و حرکت کرد.
جلوی مدرسه وایساد.
مدرسه ی دخترونه ی متوسطه ی دوم فاطمه الزهرا.
پیاده شدم و از خیابون عبور کردم خواستم برم تو که چشمم به یاسمن و مادرش افتاد.
عاشق هم بودن و چون راه دور بود مامان ش صبح به صبح میاوردش و بعد هم می یومد می بردش!
طبق معمول با عشق یاسمن رو بغل کرد و بوسیدش .
همه مادر دارن منم مادر دارم.
طبق معمول غم هامو پشت چهره ی سرد و بی روح ام قایم کردم و بی توجه بهشون داخل رفتم.
اعضای کلاس می گفتن عجیبم و شاید هم بداخلاق برای همین کسی با من دوست نمی شد و تک صندلی اخر وسط متعلق به من بود و کسی جفتم نبود چون با کسی حال نمی کردم.
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#باران
توی کلاس رفتم و سر جام نشستم که طبق معمول دخترای دیگه از کلاس های دیگه می یومدن منو با دست نشون می دادن و می خندیدن و این به شدت روی اعصابم بود.
من رشته ام طراحی بود و اونا رشته های دیگه بودن من نرم افزار و خیاطی و ...
برای بار دهم اون دختره با یه گروه دیگه اومد و منو با دست نشون داد و اونا خندیدن!
عصبی از جام بلند شدم از در کلاس زدم بیرون و موهای دختره رو گرفتم طوری که کاری نتونست بکنه بجز اینکه جیغ بزنه.
توی کلاس خیاطی رفتم یه تیکه پارچه از روی میز برداشتم و توی سنگ روشویی گذاشتم تا اب پایین نره و اب و باز کردم که زود پر شد سر دختره رو فرو کردم تو اب تا یه درس حسابی بهش بدم دست و پا می زد و بقیه جیغ می زدن کشتیش.
مدیر و معاون رسید و به زور از زیر دستم کشیدن ش بیرون .
زنگ زدن خانواده ی دختره و خانواده ی من بیان.
مامان اومد و نگاه عصبی بهم انداخت مادر اونم نشسته بود کنار دخترش.
مدیر گفت چی شده و رو به من گفت:
- چرا این کارو کردی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- من کاری به اون نداشتم توی کلاس نشسته بودم بچه های دیگه رو از کلاس های دیگه جمع می کرد میاورد دم در کلاس منو با دست نشون می داد و می خندید بار دهم اعصابم بهم ریخت و خواستم بهش یه درس حسابی بدم.
دختره سریع زد زیر گریه و انکار کرد لب زدم:
- می تونید دوربین ها رو چک کنید.
مدیر همین کارو کرد و گفت:
- بعله درسته!نسترن چرا این کارو می کردی؟
نسترن گفت:
- خانوم این دختره خیلی عجیب و یه طوریه ما بهش می خندیدیم همین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- یا شاید چون خیلی از تو خوشکل ترم نه؟
مدیر برای هر کدوممون سه روز اخراجی نوشت برگه رو برداشتم و از دفتر بیرون زدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
آراܩش جانــے🕋🤍 مذهبيبودمولیدلباختمتادیدمت عشقگاهیمومنانراهمهواییمیکُند♥️ .
⌝من اینقد دلتنگتم که انگار یکی قلبمو
محکم تو مشتش گرفته و مچالهاش میکنه!♥️⌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتیهنوزبدستکاریهقرآنشکداری!🧶⏳
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
وامابعد ؛
دیگر توان دوری نداریم
اِرجَعوَاَبقى . .
#السلامعلیکیابقیهالله🌱🎻
خندیدند و رد شدند ؛
این حکایت زندگی آدمهایی بود
که عاشق خدا بودند ..:)🚶♂️
𝐉𝐧*𝘼𝙎𝙃𝙄𝙂𝙃_𝙈𝘼𝙕𝙃𝘼𝘽𝙀𝙈.🥤♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر به تپش های دل حیدرر..؛)🫀✨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-باخدا هیچ کوچه ای بن بست نیستッ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خندیدند و رد شدند ؛ این حکایت زندگی آدمهایی بود که عاشق خدا بودند ..:)✨️🚶♂️
خندیدند و رد شدند ؛
این حکایت زندگی آدمهایی بود
که عاشق خدا بودند ..:)✨️🚶♂️
وأني أحبك لليوم وللغد وللعُمر الذي لا يُعد .
و من تو را برای امروز، فردا و برای سنی که قابل شمارش نیست دوست دارم. 💙!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونا اومدن تا بچه های فلسطینی یک مدافع خوب داشته باشند
سالروز تاسیس #حماس که دلاورانه پوزه اسراییل را به خاک مالید، گرامی باد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خُردهنگیرازحالوروزم؛بدجوردلمکردههواتو🖤..
#آقایامامزمان♥️✨️