« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت30
#باران
حتم دارم دوست داره خرخره امو بجوعه.
داد زد:
- بزنیدش بچه .
خودش اولین نفر حمله کرد سمتم و چنان عربده می کشید یکی فکر می کرد جمونگه.
پامو بالا اوردم و یه ظربه محکم کوبیدم به گردن ش که الحمدالله حناق گرفت بیهوش افتاد روی زمین.
اه با این صداش گوشام هنوز ویز ویز می کرد.
دوتا دختره اومدن سمتم و یکی شون خواست موهامو بکشه که جا خالی دادم و نشستم مشت محکمی به دلش زدم و اون یکی رو هم کوبیدم توی ساق پاش که هر کدوم یه طرف پهن شدن.
به پسرا نگاه کردم که معلوم بود از خودم بزرگ ترن.
اومدن سمتم دونفری قدمی عقب رفتم تا ببینم حرکت اول شون چیه و غافلگیر نشم.
پسره با مشت اومد تو صورتم که سرمو کشیدم کنار دستشو گرفتم پیچوندم از پشت که صدای تررق گفتن ش بلند شد.
یهو پهلوم اتیش گرفت.
چشام گشاد شد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که یه ظربه ی محکم با پام بزنم به ساق پای پسره که از پشت چاقو رو فرو کرده بود توی پهلوم.
انقدر محکم زدم که صدای ترق خورد شدن استخون هاش پیچید و داد کشید افتاد.
با درد عقب عقب رفتم و به فنس دور زمین چسبیدم.
سر خوردم نشستم به چاقو نگاه کردم گرفتم ش و در اوردمش که ضعف رفتم و چشام سیاهی رفت.
زیاد بزرگ نبود ولی زخم ش عمیق بود.
باید می رفتم بلند شدم و از فنس ها گرفتم از زمین بیرون اومدم سوار ماشین شدم و حرکت کردم وقتی از اونجا دور شدم یه گوشه زدم بغل با شالی که توی ماشین بود پهلومو کامل بستم تا جلوی خون ریزی رو بگیره.
از درد عرق سرد روی پیشونی م نشسته بود.
باید می رفتم ی
سریع با امیرعلی می رفتیم مهمونی امشب.
سمت پادگان رفتم و سعی کردم نشون ندم که حالم بده.
درو باز کردم رفتم توی اتاق لب گزیدم تا درد مو کنترل کنم و گفتم:
- بریم؟یه ساعت دیگه مهمونیه.
امیرعلی یه چیزایی با همکار هاش در میون می زاشت و گفت:
- بیا بشین الان می ریم.
همون جور وایسادم اما سرپا بودم واقعا بهم فشار می یاورد و بیشتر عرق می کردم.
خودمو به صندلی رسوندم و روش نشستم که اخ ریزی از دهنم در رفت.
امیرعلی بهم نگاه کرد و گفت:
- خوبی؟چیکار کردی؟
قشنگ معلوم بود دلگیره و انگار قهره باهام.
به درک.
گفتم:
- ناکار شون کردم انتظار دیگه ای داشتی؟
با دقت بهم نگاه کرد و گفت:
- حالت خوبه؟رنگ و روت پریده مثل گچ شدی.
خواستم بگم خوبم که درد یهویی پیچید توی بدن ام و میز و چنگ زدم و اییی بلندی گفتم.
وحشت زده نگاهم کرد بلند شد و بهم نگاه کرد و گفت:
- تو لباس ت خونیه؟
روی دلم خشم شدم که نشست جلوی پام و بقیه دورم دایره زدن و هرکی یه سوال می پرسید.
با نفس نفس سرمو روی میزگذاشتم و گفتم:
- چیزی نیست چاقو خوردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت31
#باران
امیرعلی با صدای ضعیفی گفت:
- چی!
چشامو بستم که بیهوش شدم.
چشم که باز کردم توی یکی از اتاق های دیگه ی اردوگاه روی یه تخت که خیلی هم سفت بود دراز کشیده بودم.
یه دختر هم کنار تخت بود و داشت سرمم رو تنظیم می کرد.
وقتی دید چشام بازه لبخند زد و گفت:
- بیدار شدی خانومی؟
با لحن مهربون ش اخمام وا شد و گفتم:
- اره .
خواستم بشینم که شونه هامو گرفت و نزاشت خوابوندم و گفت:
- کجا عزیزم تازه زخم تو بخیه کردم باید استراحت کنی.
پوفی کشیدم و سری تکون دادم که گفت:
- برمی گردم گلم باید سلامتی ت رو گذارش بدم سرگرد خیلی نگرانت بود.
متعجب گفتم:
- سرگرد کیه؟
بلند شد و چادر شو سرش کرد و گفت:
- سرگرد طلوعی!
و رفت بیرون.
سرگرد طلوعی کیه دیگه؟بسم الله
نشستم و سرم رو در اوردم انداختم کنار.
زخمم یکم سوز می داد فقط.
از در بیرون زدم و وارد اتاق جلسه شدم.
همون دکتر داشت به امیرعلی گزارش می داد امیرعلی با دیدن من چشاش گرد شد و گفتم:
- امیر علی بریم؟امشب که یادت نرفته.
دکتره با صدام برگشت و با بهت نگاهم کرد و گفت:.
- تو چطوری بلند شدی؟درد نداری؟
لباس مو مرتب کردم و گفتم:
- نه مگه من سوسولم به خاطر یه چاقو درد داشته باشم.
نگاهی به امیرعلی انداخت و گفت:
- ایشون واقعا دختر هستن؟
امیرعلی سری تکون داد و دختره با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- والا من که دخترم همچین از دختر بودن خوشم نمیاد یکم پسرونه بار اومدم.
امیرعلی رو به دکتره گفت:
- ممنون شما زحمت کشیدید می گم شما رو برسونن اردوگاه هاتون.
دختره خواهش می کنمی گفت و قبل اینکه بره بیرون گفت:
- خیلی خوشکلی عزیزم بیشتر مراقب خودت باش.
ابرویی بالا انداختم و نیمچه لبخندی زدم.
وقتی رفت رو به امیرعلی گفتم:
- سرگرد طلوعی کیه می گن نگران من شده بود؟
امیرعلی دست به سینه نگاهم کرد و گفت:
- من.
گیج شدم و گفتم:
- ها.
دوباره گفتم:
- پووف یادم رفت پسرعموم نیستی اوکی بریم؟
نشست و گفت:
- چجوری چاقو خوردی؟
نشستم و گفتم:
- بازجوییه؟
نه ای گفت.
که گفتم:
- وقتی رفتم اونجا اون دختره ی ترسو دوتا دختر دیگه با دوتا پسر دیگه با خودش اورده بود از من بزرگ تر بودن همه رو زدم اخرین پسره نامردی کرد حریف م نشد چاقو زد زدمش و بعد هم برگشتم همین.
امیرعلی با خشم گفت:
- این کارا چیه مگه تو لاتی؟مگه پسری؟
به همه اشون نگاهی انداختم و گفتم:
- یعنی شماها که پسر این فقط می رین دعوا؟
یکی دیگه اشون که جوون تر بود گفت:
- دعوا هایی مثل دعوای تو بچه بازیه کسی از ما نمی ره!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب!خوب منم بچه ام دارم بازی می کنم.
امیرعلی گفت:
- تو بچه ای؟
سری تکون دادم گفتم:
- اره همش 17 سالمه.
اون مردی که سن زیادی داشت و می خورد 50 سالش باشه و مقام ش از همه بالاتر بود لبخندی به روم زد و گفت:
- من وقتی همسر مو عقد کردم 15 سالش بود وقتی هم سن تو بود یه بچه داشت و یکی رو هم باردار بود.
چشمام گرد شد و با تعجب بهش نگاه کردم.
یه نگاه به خودم کردم و گفتم:
- واقعا به من می خوره بخوام دوتا بچه داشته باشم؟اصلا به من می خوره نامزد داشته باشم چه برسه به شوهر؟
امیرعلی گفت:
- کارایی که تو می کنی و چیزایی که تو بلدی توی حرفه ی پلیسی اصلا نشون نمی ده که 17 سالته شاید به قد و قواره ات نخوره ولی از مغز و اخلاق خیلی بزرگ تر از سنتی پس باید کار هاتم در حد عقل ت باشه!
دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:
- می دونی چرا عقل ام بزرگ تر از سنمه؟
صبور باش!
هم حکمتش رو میفهمی؛
هم قسمت رو میچشی؛
و هم معجزه رو میبینی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
گاهی دل می ماند در جایی
مثلا میان خنده های کسی:)💔...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه ♥️ (:
🖇 | Fotros_graphic |
کهقلبمبهتووصلاست!
چنانکهزمینبهرویش...♥️🌿:)!"
#السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ
مازندهشدیموزندهترمیگردیم . .
تاسیصدوسیزدهنفرمیگردیم . .
درقلبحلب،یمن،وحالا،کرمان . .
مارابکشید؛زندهترمیگردیم . . .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-
بریزید خون هارا ، بکشید مارا
ملت ِ ما بیدارتر میشود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
وقتی انتظار میکِشی..
هر صدایی صدایِ آمدن است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد 🥺💔🥀؛)!
و قاف ؛ حرف آخر عشق است !
آنجا که نام کوچک من آغاز میشود!♥
#قیصر_امین_پور
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
__
≼مصابةبكحتيالعظم≽
تااستخـوانبهتومبتلایم❤️🩹...!⟩
#اباعـبدالله"🫀"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
__
-′ما فیقیرانی هستیم که؛
خدا با حُبِ حُسین ما را غنی کَرده🤍🌿..′':))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
__
جزتوچهکسیداند . .
کهچیمیکشدایندلِمن؟..❤️🩹'!›
#اباعـبدالله"🫀"