eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
هر روزِ هفـته مسـت سبـویِ دَم تـوام لیکن شـرابِ ساغـرِخـوش‌تر اسـت 💛-
من‌‌همان‌‌رانده‌شده‌ازدرغِیرم‌ارباب..؛ نیست‌‌غیراز‌تومراهیچ‌‌خریدارحسین♥️
-به خودم آمدم انگار تویی در من بود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از 'دل به کسی بستن بود .>🪴❤️‍🩹؛)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-به خودم آمدم انگار تویی در من بود
در سرم شوقِ رسیدن به تو انگار ندارد پایان....!🌿🔓^] -رومینامعین‌زاده..
enc_16524458410496490948684 (1).mp3
3.48M
- خوش‌‌به‌حال‌‌‌‌عراقیا* اینجاایرانه‌‌و‌دورم‌‌ازکربلا💔 🎙آقاۍسجادمحمدی
توکل‌یعنی: خدایا‌من‌به‌همه‌مسیر‌ونمی‌بینم.. ولی‌به‌توومهربونیت‌اعتماددارم:) ‏ ♥️
~میتونۍازدوࢪببینۍوحسࢪت‌بخوࢪۍ.. °میتونۍبگۍمن‌بدستش‌میاࢪم‌ولذتشوببࢪۍ🩷🎠؛`
بٰاخیـال‌رفتگان‌هم‌قانعم‌ازبۍڪسی ڪاش‌گردون‌واگُذاردیادِدورانـم‌را...!シ📿"🕊'
هرچقدر‌دیر‌تر‌اجابت‌بشه،قشنگتر‌اجابت‌میشه، منتظر‌معجزه‌زندگیت‌باش♥️🧸:)'،،
مَـن‌بالا؎ِآسِـمٰاטּِایـن‌شَھر،خُـدآیِۍ دِیـدِھ‌اَم‌کِہ‌هَـر‌نـٰامُـمڪِنی‌را‌مُمڪِن‌ مِـۍسـٰازَد...🖇🫀!(:` ◕‿◕
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
شرمنده‌ام‌‌ ك‌ بینِ‌ دعاهای‌ِ شخصی‌ام ، عجل‌ لولیك‌ الفرج‌ تو‌ آخری‌‌ شده . .💔 -امام‌زمانم-🪴>>
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
‏شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده؛ "رمز شهادت؛ دل‌ کندن از دنیا،دل‌بستن به خدا است .🔓🫀:)!
شَهید‌میشود‌کسی‌که‌یا‌د‌گرفت‌تمام‌قلبش‌‌ شیش‌دونگ‌فقط‌وفقط‌مال‌ِخُدا‌باشه . .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 به غذا خوردن ادامه دادم که بابای امیرعلی این دفعه گفت: - یعنی خانواده نداری دخترم؟ معلوم بود از این باباهاست که مو رو از ماست می کشه بیرون. لقمه امو قورت دادم و گفتم: - دارم. باباش سری تکون داد و گفت: - اخه چون گفتی سر میز غذا ننشستی تعجب کردم! معلوم بود منتظره ادامه حرف های منه و گفتم: - خانواده ام منو دوست ندارن ما هیچوقت سر یه میز غذا نخوردیم. مامان امیرعلی دوباره برام غذا کشید و با مهربونی گفت: - دختر به این ماهی مثل پنجه افتاب می مونی مگه می شه دوست نداشت؟ از تعریف ش ذوق زده شدم و گفتم: - اره خوب چون پسر نشدم توی خاندان ما دختر زایدن ننگه!هر کی بیشتر پسر بیاره مقام ش بیشتر می ره بالا هر کی هم که دختر بیاره هیچ مادر من هم چون دختر اورده کسی ادم حساب ش نمی کنه اونم منو ادم حساب نمی کنه. مادر امیرعلی سرمو به شونه اش تکیه داد و گفت: - دیگه تو الان خانواده داری عزیزم ما خانواده تو خوبه گلم؟غذا تو بخور یه ماهه بیمارستان بودی امیرعلی داشت دق میکرد. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اتفاقا اصلا براش مهم نیست اون فقط به فکر عملیات ش هست که بدون من نمی تونه انجام ش بده و چون به خاطر اون رفتم توی کما عذاب وجدان داشت همین. داداش گفت: - امیرعلی اینجور ادمی نیست! با لجبازی گفتم: - اتفاقا همینه که من می گم. امیرحسین خواست چیز دیگه ای بگه که مادرش گفت: - خیلی خوب حالا دخترمو اذیت نکن امیرحسین. امیرحسین باشه ای زمزمه کرد بشقاب دومم هم خالی شد و گفتم: - خاله برام می ریزی؟خیلی خوشمزه است تاحالا غذای خونگی نخوردم. برام ریخت و گفت: - بخور عزیزم نوش جونت. پام خورد تو میز که درد بدی توش پیچید بشقاب و از درد سریع ول کردم و زانومو گرفتم که بشقاب افتاد کف اشپزخونه و خورد شد. با صدای خورد شدن ش همه از جا پریدن و من با صورتی جمع شده دو دستی زانو مو گرفته بودم. مادر امیرعلی سریع دستامو کنار زد و اروم دور زخمم رو ماساژ داد سرمو به عقب تکیه دادم و اییی ریزی زمزمه کردم. مادرامیرعلی گفت: - انگار از بلندی پرت شدی روی سنگ های تیز مگه چه اتفاقی افتاده اینجور بدن ت زخم شده؟ با صورتی جمع شده چشامو از درد بستم و گفتم: - رفتیم بام اونجا سنگ هاش خیلی زبر و تیزن خواستم خودمو از بالا پرت کنم پایین پسر وحشی تون بازومو گرفت محکم هر دومونو انداخت روی اون سنگ ها کل تنم زخم شده. با ماساژ های مادرامیرعلی حالم بهتر شد و کم کم اثر درد کمرنگ شد. ولی کامل حالم خوب شد ممنونی گفتم که برام دوباره غذا کشید و گفت: - اخه چرا باید همچین گناه بزرگی یعنی خودکشی رو به جون بخری؟ بشقاب و توی بغلم گرفتم و گفتم: - واسه چی باید زندگی بکنم؟من نه خانواده ای دارم نه کس و کاری که بخواد از مردن من ناراحت بشه هیچ هدفی توی زندگی ندارم شما هدف داری چون همسر داری پسر داری زندگی داری ولی من ندارم پس چرا باید زندگی کنم؟ مادر امیرعلی گفت: - این چه حرفیه عزیزم یعنی می خوای بگی تو با همه زیبایی خاستگار نداری؟ لقمه امو قورت دادم و گفتم: - دارم خیلی زیاد اما یا به خاطر پول خانواده ام منو می خوان یا به خاطر زیبایی م خود واقعی مو نمی خوان.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 خاله گفت: - نگران نباش عزیزم هر چی توی زندگی بیشتر صبر کنی درد و رنج بیشتری رو پشت سر بزاری بیشتر اتفاق های خوب برات رقم می خوره کافیه فقط صبر کنی زندگی مثل چرخ و فلکه همیشه بالا یا پایین نمی مونه تاب می خوره عزیزم اسیاب به نوبت! واقعا حرف ش قشنگ و با مفهوم بود. لبخندی زدم و گفتم: - حرفت قشنگ بود خاله اما من 17سالمه چرا 17 ساله چرخ و فلک من پایین مونده؟حتما موتور چرخ و فلک زندگی من از کار افتاده. خاله بغلم کرد و گفت: - نگران نباش بلاخره می رسه یکی که تعمیرش کنه و تو بری اون بالا. چقدر دید ش نسبت به زندگی روشن بود. ولی مال من کاملا سیاه سیاه. داشتن سفره رو جمع می کردن که صدای در اومد و امیرعلی وارد اشپزخونه شد. ساک و وسایل مو کنارم پایین صندلی گذاشت و سلام کرد. صندلی کنارم نشست و گفت: - حالت خوبه؟می تونی راه بری؟ نگاه چپی بهش انداختم و گفتم: - چون پرتم کردی روی سنگ ها همه جام زخم شده. مامان ش براش غذا کشید و امیرعلی گفت: - بهتر از این بود که بخوام پایین کوه تیکه تیکه اتو جمع کنم حداقل این زخم ها یه هفته ای خوب می شه اما اون موقعه تیکه تیکه هاتو نمی تونستم بهم بچسبونم و این بلبل زبونی ت هم معلومه که کاملا سالمی. یکی محکم زدم پس گردن ش که لقمه پرید تو گلوش و ترررق صدا داد. سریع اب خورد و برگشت با چشای گرد شده نگاهم کرد منم گفتم: - بار اخرت هم باشه به من دستبند بزنی مگه من زندانی توام؟ امیرعلی گفت: - می بینم بعد از یک ماه توی کما بودن خشن تر شدی واقعا که. با یه نگاه خشن بهش بحث و خاتمه دادیم و من ساک رو بلند کردم گذاشتم روی میز. محتویات توشو خالی کردم پول ها و طلا هام و سکه و این جور چیزا بودن. امیرعلی دوغ خورد و گفت: - این همه پول و طلا و رو خودت جمع کردی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره بقیه اش هم توی بانک های مختلفه و می دونی که طبق قراردادمون تو باید نصف تمام اموال خاندان مو بزنی به نام من. امیرعلی گفت: - سر قولم هستم اما با اون همه ثروت می خوای چیکار کنی؟ طلا ها و وسایل و توی کیف گذاشتم و گفتم: - وقتی ننه گلی مرد من اون شب از خونه فرار کردم و توی خیابون خوابیدم هوا خیلی سرد بود کلی بچه ی دیگه هم اونجا بود رنگ مون سفید شده بود از سرما جلوی چشمام دو سه نفر از بچه ها یخ زدن و مردن گرسنه اشون بود اما همه وسایل شونو نفروخته بودن و اگه می رفتن خونه خانواده یا صاحب کارهاشون تنبیهه شون می کردن حاضر بودن بمیرن اما خونه نرن می خوام پلیس بشم بچه های خیابونی رو از دست اون خانواده های عوضی یا صاحب کار های عوضی ترشون نجات بدم و یه یتیم خونه بزرگ و مجلل راه بندازم طوری که حداقل 5000 نفر رو زیر پوشش قرار بده با یه معلم افراد خیلی مهربون که ازشون مراقبت کنن و مثل پدر و مادر باشن براشون حداقل مثل من بزرگ نشن. مامان امیرعلی اشک توی چشم هاش جمع شده بود. پیشونی مو بوسید و گفت: - الحق که فرشته ای دخترکم. امیرعلی سری تکون داد و گفت: - فکر می کردم می خوای خودت صاحب همه چی بشی و قدرت خاندان تو به دست بگیری تا اونا رو زجر بدی. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - یعنی تو منو یکی می بینی مثل اونا؟ امیرعلی گفت: - تو قطعا شبیهه اونا نیستی!من فکر کردم می خوای انتقام بگیری ازشون. لب زدم: - من کلی پول و ثروت داشتم و دارم اما خوشبخت نبودم اما این پول و ثروت من خیلی ها رو می تونه خوشحال و خوشبخت کنه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 امیرعلی سری تکون داد و گفت: - کار تو تحسین می کنم و باید به عرض ت برسونم که پس فردا عروسی مونه. لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم مامانش زد پشتم و بهم اب داد و گفت: - این چه وعضه گفتنه دخترم خجالت کشید جلوی جمع. وقتی راه نفسم باز شد گفتم: - خاله خجالت چی . رو به امیرعلی که با ارامش داشت غذاشو می خورد گفتم: - یعنی چی پس فردا عروسی مونه؟مگه ما چیزی اماده کردیم؟چرا انقدر زود؟ امیرعلی گفت: - تقصیر من نیست باران یک ماه کما بودی اگر بدونی چقدر به من فشار اوردن برای گرفتن یه زن دیگه با بدبختی تمام پیچوندمشون تا لو نریم و جون مون به خطر نیفته چون اگر می فهمیدن من پلیسم و تو هم دست من هر دو تامونو یه شبه خلاص می کردن دو هفته پیش هم اقا بزرگ یه سکته داشته بیشتر ترسیدن مبادا بمیره و وارث نداشته باشه بین رقباش بشه انگشت نما!احساس خطر کردن باید زود تر عروسی سر بگیره تازه اگر اقاخان بمیره اموال رو هر کی از راه برسه یه چیزی شو ور می داره و ال فرار دست مون به هیچی بند نیست نمی تونیم به سیستم کاری شون به تمام قاچاق هاشون دست پیدا کنیم من باید وارث بشم تا مدارک و همه چیزا بیان زیر دستم و نجات بدم هردومونو. با درموندگی گفتم: - من نمی تونم راه برم. امیرعلی چرخید سمتم و نالید: - امشب و تا صبح استراحت کن فردا یه ساعتی بریم خرید دوباره استراحت کن مجبوریم خوب؟ سری تکون دادم و مادرش با نگرانی نگاهمون کرد و گفت: - حالا شما باید حتما باهم ازدواج کنید؟رسمی؟ لبخند غمگینی زدم و گفتم: - نترس خاله بعدش من طلاق می گیرم. با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _ اخه این چه حرفیه؟تو به این قشنگی همه ارزوشونه عروس شون بشی من برای خودتون می گم لکه ای نباشه توی زندگی تون اسم هاتون که قراره بره توی شناسنامه هم! سری تکون دادم و گفتم: - نه امیرعلی فکر همه جا رو کرد. پدر امیرعلی گفت: - بعد از طلاق کجا می ری دخترم؟ لب زدم: - جایی نمی رم عمارت و وسایل هم که دارم زندگی مو ادامه می دم. پدر امیرعلی دقیق تر گفت: - نه منظورم اینکه بعد از عملیات تون دوست یا فامیل یا همکار های خاندان ت خدای نکرده بهت اسیبی وارد نکنن! زانومو ماساژ دادم و گفتم: - احتمال اینم هست ولی خوب چیکار می تونم بکنم یا تهش زنده می مونم یا می میرم. مادرامیرعلی گفت: - خدانکنه دختر این چه حرفیه اخه!
برای‌رسیدن‌به‌ارزو‌هات‌فقط.. یه‌"‌من‌میتونم‌"‌نیازه!✌🏼🤍:)>
همه چیز را پذیرفته‌ام، اما هم‌چنان غمگینم ...!