eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ دل خستہ بگویید خداوندۍ هست💕 !
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
بہ دل خستہ بگویید خداوندۍ هست💕 !
یارَجائی‌عِندَمُصیبتی ای امیدم در ناگواری (:
هیچکس ، هیچکس اینجا به تو مانند نشد 🌱. :)
خنده تلخ من از گریه غم انگیز‌تر است کارم از گریه گذشته است به آن میخندم:)
تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ! زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ🌱..
-عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛
-دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿 پس‌ولش‌کن!!
-تهمت‌زدن؟ +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^!بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن!
-کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگومولآمھم‌تـرھ!🌼،،
-نامحرم‌نزدیکت‌بود؟! +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ..🙂🤍..(:
572_34971975553209.mp3
8.78M
یه وقتایی کوه هم دلش ابری میشه :))
در دلم مهر کسی خانه نکرده ست بیا ؛ خانه خالیست ، نگه داشته‌ام جای تو را..🎶'🔓:)^^
•~مـٰایک‌ۡبہ‌یک‌ۡبہ‌دَرون‌ْخویشْ‌تَبـ؏ۡـید‌شُدیم‌‌‌ۡ˘˘‌🩺'💘>>ؖ
دورِخودگشتهزمین،تامنوُاو،مابشویم🫶🏽؛ ڬ خداخواهدوُما،دردࢦِهمجابشویم៹🥨🍓࿓
‌‌‌‌‌ -آرزوۍمحالے‌ست‌اما..🖇 ڪاش‌عاقبت‌مانیزتابوتے‌شودڪه پرچم‌سه‌رنگ‌قاب‌آن‌مےباشد🇮🇷💔!'
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سرمو به پشتی تکیه دادم و شایان حرکت کرد. محمد خیلی زود خوابید عجب خوش خوابه! شایان از توی اینه نگاهی به محمد کرد و گفت: - چیزی می خوای برات بگیرم؟ یکم فکر کردم حسابی دلم هوس لواشک کرده بود سری تکون دادم و گفتم: - لواشک با بستنی یکمم الوچه سبز. متعجب گفت: - مگه بارداری؟ بهت زده گفتم: - چی! لب زد: - چه چیزایی هوس کردی معمولا خانوم های باردار هوس این چیزا می کن. شونه ای بالا انداختم و گفتم: -- نمی دونم یهویی هوس کردم. یکم بعد شایان وایساد و برام گرفت داشتم لواشک می خوردم که گفت: - نمی خوای یه خواهر یا برادر برای محمد بیاری؟ لواشک توی دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: - نه! شایان دنده رو عوض کرد و گفت: - چرا؟ به بیرون نگاه کردم و چیزی نگفتم. شایان مجدد گفت: - غزال با توام چرا بچه نمی خوای؟ بازم چیزی نگفتم که دوباره گفت: -از من بدت میاد؟نمی خوای از من بچه ای داشته باشی؟ با ناراحتی لب زدم: - تو عاشق من نیستی من هیچ جای زندگی تو نیستم چرا باید برای تو بچه ای بیارم؟بچه ای که مادرش مهم نیست خوب معلومه خودشم مهم نیست پس چه دلیلی داره بچه بیارم؟ شایان نفس شو رها و کرد و گفت: - چرا فکر می کنی هیچ جای زندگی من نیستی؟ لب زدم: - چون نیستم!من اگر اینجام الان کنار تو توی ماشین تو نشستم زنتم به خاطر عشق و علاقه تو نسبت به من نیست به خاطر محمده پس معلوم میشه من جایگاهی توی زندگی تو ندارم. شایان گفت: - این باور تو نسبت به منه ولی کاملا هم این جور نیست که فکر نمی کنم وقت ش باشه بازش کنم اما اگه من به عنوان شوهر ازت بچه بخوام بازم می تونی نه بگی؟ بغض بیخ گلوم نشست!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بغض بیخ گلوم نشست! چرا همیشه یه طوری حرف می زنه و رفتار می کنه که اشک من در بیاد! دقیقا الان بهم گفت مهم من نیستم که تصمیم بگیرم مهم اونه. لواشک توی دستم رو توی پلاستیک گذاشتم حتی دیگه میلی به خوردن شون نداشتم. در پلاستیک رو بستم که گفت: - مگه نگفتی هوس کردی بخور! لبخند تلخی زدم و گفتم: - به اندازه کافی با حرفات سیر شدم. پوف کلافه ای کشید و گفت: - مگه نگفتی محمد مثل خودته؟مگه نگفتی نمی خوای کمبودی داشته باشه؟الان محمد خواهر و برادر می خواد خوب این خواسته اشم براورده کن که مثل بقیه بچه ها حسرت به دل نمونه! با بغض باشه ای گفتم. با عصبانیت و صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت: - چرا همش بغض می کنی؟ تا یه چیزی من می گم سریع اشکت در میاد. بهش نگاه کردم و گفتم: - چون بجز گریه کردن کار دیگه ای از دستم بر نمیاد چیه اینم باید با اجازه تو باشه؟اینم باید تو بخوای؟این دیگه اشکای خودمه نمی تونی براش تایین و تکلیف کنی خودت اشک مو در میاری بعد می گی چرا گریه می کنی؟ دیگه تا عمارت حرفی زده نشد بین مون. وقتی رسیدیم محمد و توی اتاق ش گذاشت و گفت: - محمد که بخوابه بریم توی اتاق مون. اصلا دلم نمی خواست پیشش باشم ولی مجبور بودم! بالا رفتم از پله ها پشت سرش در اتاق و باز کرد و داخل رفتیم. مثلا رفته بودیم تخت بخریم رفتیم و چه اتفاق ها افتاد و تخت نخریدیم و برگشتیم! اصلا ادم از فردای خودش خبر نداره. لبه تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم. تیر های خفیفی می کشید. کنارم نشست و گفت: - ببینمت درد داری؟ سری تکون دادم و گفتم: - یکم. لب زد: - با این دستت نمی تونی دوش بگیری اب بره توش عفونت می کنه لباس عوض کن بگیر بخواب. لب زدم: - اون مرده موعتاده چی شد؟ کت شو در اورد و گفت: - مرد. بهت زده گفتم: - چی؟مرد؟ سری تکون داد و گفت: - شامس اورد مرد و گرنه خودم می کشتمش. متعجب گفتم: - چجوری مرد؟ شایان گفت: - جلو تر انقدر تو فضا بود با ماشین زد تو مانعه وسط جاده نفله شد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تنم مور مور شد با شنیدن حرف ش و صورتم توی هم رفت. همون اول با دیدن ش فهمیده بودم چقدر زیاد مصرف کرده و تو باغ نیست. اما فکر شو نمی کردم انقدر باشه که خودشو به کشتن بده! به تاج تخت تکیه دادم و گفتم: - شایان تصویر محمد و میاری. یکم بهم نگاه کرد و سری تکون داد. اورد و به محمد که خواب بود نگاه کردم. شایان لباس هایی که عوض کرده بود رو پرت کرد توی رخت چرک ها نگاهی بهش انداختم و گفتم: - شایان. پایین پام نشست بهم نگاه کرد و گفت: - دقت کردی امشب زیاد اسممو صدا می زنی؟ سری تکون دادم که گفت: - بگو جانم؟ با استرس گفتم: - من می ترسم! متعجب گفت: - از چی؟از اینکه بچه بیاری؟ وای خدا فکر این کجا بود فکر من کجا بود. نالیدم: - نه از اینکه شیدا انتقام بگیره از اینکه سر لج و لج بازی با من و تو بلایی سر محمد بیاره. شایان بلند شد روی تخت دراز کشید و خسته گفت: - غلط کرده اونوقت واقعا می کشمش که کاملا از دست ش راحت بشیم. با اخم گفتم: - اصلا حرف های منو جدی نمی گیری تازشم من شوهر قاتل نمی خوام. شایان خنده ای کرد و گفت: - خیلی خب نمی کشمش بگیر بخواب. بی توجه به حرف ش به تلوزیون نگاه کردم و زل زدم به محمد. شایان فکر کنم خوابیده بود بلند شدم برم یه سری به محمد بزنم اینجوری نمی شد. باید می گفتم اتاق محمد و بیاره بالا من نمی تونم ازش جدا باشم. همین که بلند شدم از سر تخت شایان گفت: - کجا به سلامتی؟تو خواب نداری؟ مگه خواب نبود؟ لب زدم: - دلم شور می زنه می رم یه سر به محمد بزنم. و اومدم برم که چشمم خورد به تی وی که دیدم یه سایه پشت پرده محمده سایه یه ادم! و اون ادم اومد توی اتاق محمد!ولی جون اتاق نیمه روشن بود قیافه اشو ندیدم و سیاه بود . از وحشت فقط جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم تا بیرون از عمارت هم صداش رفت. شایان از جا پرید و سریع شونه امو گرفتم دویدم بیرون. شایان بلند شد و پشت سرم دوید در اتاق و باز کردم و خودمو هل دادم داخل. هیچکس نبود ولی پرده تکون می خورد. محمد هم از جیغ من پریده بود و داشت گریه می کرد. محکم توی بغلم گرفتمش شایان با وحشت خودشو توی اتاق انداخت با دیدن من و محمد گفت: - یا امام حسین چی شده؟ قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می شد با ترس گفتم: - یکی اومده بود توی اتاق محمد حتما شیدا فرستاده می خواستن بچه رو بکشن. شایان سریع بادیگارد ها رو صدا کرد و خودش کل اتاق و از بیرون اطراف رو جست و جو کرد. چادرم رو سرم کرده بودم و خدمه بیدار شده بودن توی سالن روی مبل نشسته بودم و محمد و یه ثانیه از خودم جدا نمی کردم. لیلا خانوم جلو اومد و گفت: - خانوم محمد جان رو بدین من ببرم بخوابونم خودمم پیشش می مونم رنگ به رو ندارین. محمد و بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم: - نه محمد باید پیش خودم باشه نباید از تو بغلم تکون بخوره. شایان با بادیگارد ها داخل اومد و گفت: - کسی نیومده انقدر به شیدا فکر می کنی توهم زدی فکر کردی کسی بوده. با محمد که تو بغلم بود بلند شدم و گفتم: - من اشتباه نکردم یه ادم توی اتاق محمد بوده یا از ادم های اطرافته که داره برای شیدا کار می کنه یا از بادیگارد هات واقعا بادیگارد نیستن. صدام از شدت خشم و ترس می لرزید. شایان سمتم اومد محمد و ازم گرفت و نشوندم و گفت: - داری سکته می کنی از استرس و لرز بشین رنگ به رو نداری اروم باش. سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم اروم باشم. خواست محمد و بخوابونه رو مبل که سریع ازش گرفتم و توی بغلم گرفتمش و گفتم: - نه نباید از ما جدا بشه. شایان گفت: - عزیزم کسی نیومده چرا متوجه نمی شی همه دوربین ها رو چک کردم من. با فکری که به سرم خورد گفتم: - من از دوربین توی اتاقت دیدم پس برو اون چک کن. سری تکون داد و فوری همه با دیگارد و خدمه رفتیم بالا. شایان پشت سیستم نشست و زد به همون ساعت و با دیدن فردی که وارد اتاق شد همه فهمیدن من دارم راست می گم. هق زدم و گفتم: - بیا دیدی گفتم هی بگو توهمه. شایان با عصبانیت گفت: - چرا توی همه دوربین ها مشخص نیست بجز اینجا؟ یکی از بادیگارد ها گفت: - اقا شیدا خانوم به زمانی بانوی عمارت بوده خوب معلومه از تمام سوراخ سنبه های عمارت خبر دارن و ادم فرستادن توی این عمارت دور از چشم دوربین هایی که ایشون ازشون خبر دارن کار راحتیه. سری تکون دادم و گفتم: - درست می گه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان گفت: - بجز شیدا من دشمن زیاد دارم نمی شه گفت فقط کار اونه! و جای بادیگارد ها رو تغیر داد و تعداد شونو بیشتر کرد. در اتاق و محمد و روی تخت خابوندم چادرم رو در اوردم و خواستم پیش محمد روی تخت بشینم که شایان گفت: - غزال دستت. به دستم نگاه کردم خونی شده بود این کی اینجوری شد. پوفی کشیدم و حالا درد شو حس می کردم. شایان با وسایل سمتم اومد و گفت: - به خاطر اینکه محمد و بغل کردی به بخیه ها فشار اومده خونریزی کرده استین تو بده بالا پانسمان و عوض کنم. سری تکون دادم و مشغول عوض کردن پانسمان شد ماتم زده نگاهش کردم و گفتم: - دیدی ترسم بی جا نبود؟ شایان گفت: - کار هر کی باشه قول می دم مردک پیدا کنم پدرشو به عزا ش بشونم. پانسمان و بست یکم محکم بود اخی گفتم که گفت: - جانم محکم بستم؟ سری تکون دادم که یکم چسب شو شل تر زد و گفت: - پاشو لباس عوض کن بیا بخواب اصلا رنگ به رو نداری نگرانتم. با کلمه اخرش بهش زل زدم و اونم به من نگاه کرد و لبخند محوی زد. با مکث گفت: - خانومم. متعجب گفتم: - ها؟ لبخندی زد و گفت: - نگرانتم خانومم. خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم مشتی به بازوش زدم و گفتم: - چرا اینجوری می کنی؟ دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - چجوری می کنم؟ به انگشت هام نگاه کرد که گفتم: - همین جور دیگه یه جور حرف می زنی من خجالت بکشم. با خنده حرف و عوض کرد و گفت: - چه دستت کوچولوعه! لب زدم: - الان باید به فکر محمد باشی. به من نگاه کرد زل زد توی صورتم دستشو جلو اورد و به صورتم کشید و گفت: - محمد تا وقتی مامانی مثل تو داره که انقدر مراقبشه و از خطر ها نجات ش می ده چیزی کم نداره دیگه. فقط بهش نگاه کردم نمی دونم توی چشم هاش بود که منو وادار می کرد بهش زل بزنم. دستمو میون دست ش فشرد و گفت: - ای کاش از اول تو می یومدی تو زندگیم نه شیدا! با مکث سر بلند کرد به محمد نگاه کرد و بعد به من و گفت: - تو رو می دیدم از همون اول از قبل عاشقت می شدم ازدواج می کردیم و محمد رو از تو داشته بودم اونوقت نه محمد چیزی کم داشت و نه.. زل زد توی چشم هام و گفت: - نه محمد چیزی کم داشت و نه من چیزی کم داشتم. گونه هام گر گرفت بلند شدم و گفتم: - حالت خوبه؟سرت خورده به جایی؟ اومدم برم سمت کمد لباسی که بلند شد و گفت: - اگه تو باشی حالم تا ابد خوبه اره سرمم خورده به جایی خورده به قلب تو. سر جام میخکوب شدم. چی داشت می گفت! لب زد: - وقتی داداشت تو رو گذاشت وسط قسم خوردم باید به دستت بیارم بار اول نبود باهاش قمار می کردم و طلب مو نمی داد چند بار دیده بودمت از دور تو منو ندیده بودی!شیفته ات شدم شیفته ی زیباییت خانوم بودنت با اینکه پدرت پولدار بود اما تو با حجاب بودی با حیا بودی سر به زیر می رفتی و می یومدی دنبال بهونه بودم از پیش برادرت بیارمت پیش خودم تا اینکه خودش بهونه داد دستم و تو رو گذاشت وسط وقتی برنده شدم و فهمیدم قراره به دستت بیارم کلی خوشحال شدم!یه روز توی پارک دیدمت از دست برادرت فرار کرده بود اومده بودی توی پارک دیدم چطور با بچه کوچولو ها بازی می کرد و دوسشون داشتی مطمعن بودم مادر خوبی برای محمد دلشکسته من می شی!همون روز که اومدی برای کار برادرت گفت فرار کردی و داشتم باهاش دعوا می کردم اعصابم خورد بود و وقتی تو با محمد اومدی شکه شدم اما اصلا به روی خودم نیاوردم نمی خواستم دیدت نبست به من بد بشه پس بهت کار دادم و محمد هم همون اول از تو خوشش اومد دقیق مثل من که اولین بار دیدمت و شیفته ات شدم و چی از این بهتر فکر کردم تمام مدت وانمود کردم نمی شناسمت وقتی هم ازت پرسیدم خانواده ات کجان چیزی به من نگفتی یعنی راست شو نگفتی می ترسیدی بیرونت کنم ازت خواستم زن م شی به بهونه محمد من تو رو می شناختم کاملا اما بازم برام جدید بودی هر روز بیشتر به این پی می بردم که تو کاملی فکر می کردم به خاطر ثروت من قبول کنی اما در کامل ناباوری گفتی نه و باز من تعجب کردم و فهمیدم اصلا دختر مادی نیستی نمی خواستم هیچ وقت بفهمی من قمارت کردم می خواستم خودت عاشقم بشی اما وقتی دیدم مقاومت کردی و ترسیدم از دستت بدم پس مجبور شدم اون نقشه شمال رو بچینم گفتم ازدواج کنیم که بعدش کم کم توهم بهم علاقه مند می شی اما انگار زیاد موفق نبودم و این بی اعصاب بودنم تو رو فقط از من دور تر کرد ببین غزال من عاشقم اما بلند نیستم نشون بدم مغرورم و الان که این حرف ها رو زدم جون دادم من عاشقت شدم ولی بلد نیستم نشون بدم چطوری می خوام تو یادم بدی می خوام زندگی مو باهات شریک بشم پس انقدر به من بی محلی نکن انقدر نسبت به من بد نباش من ادم بدی نیستم فقط بلد نیستم خوب بودن مو به تو نشون بدم همین!
لطفا با بقیه همونطوری رفتارکنین ؛ که دوس دارین با خودتون رفتار بشه(:
گنگ رو خونتون نیفته✨️🕶"!