eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
شده در کوچه ی بن بستِ دلت گم بشوی تک و تنها تو بمانی و غمِ دسترسی💔
شده تقدیر بیاید سرِ خوشبختی تو برود گُل ، بنشیند به دلت خار و خسی ؟
شده کابوس بیاید به سراغت شب و روز که کند خانه ی دلتنگِ تو را  بازرسی ؟:))
:))
بࢪ خاطࢪ ما گࢪد ملالۍ ننشیند🎶؛ آئینہ صبحیم و غباࢪۍ نپذیࢪیم•🌱'🔓•:)
تا با توام، از تو جـٰان دهم آدم ࢪا🎧^^ وز نوࢪ تو ࢪوشنۍ دهم عـٰالم ࢪا🌝'🎻↯Γ
° ای‌لبت‌انگوࢪیاقوتے‌وچشمانت‌عـ🍯ـسل𝄒 جنس‌گیسـویت‌قصیده؛ࢪن‍گ‌ابࢪویــت‌غزࢦ🫀🫶🏼៹
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اشک هاش روی گونه هاش چکید. انقدر چشاش پر بود که بدون اینکه پلک بزنه گوله گوله اشک از چشم هاش می ریخت. به سند ازدواج و شناسنامه نگاه کرد. از توی دستم گرفت شون و گفت: - پس طلاق ام دادی! درو باز کرد و رفت داخل درو بست. پلکی زدم که اشک هام روی صورتم ریخت. خدا لعنتت کنه شیدا الهی زنده زنده بسوزی جلوی چشم هام همون طور که زندگیم جلوی چشم هام سوخت دود شد رفت هوا. نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. شیدا با مسخرگی گفت: - اخی لیلی و مجنون گریه می کردن؟الهی! لب زدم: - پسرم کجاست،؟ خیلی ریلکس گفت: - عمارته. سریع سمت اونجا رفتم. تا رسیدم داخل رفتم که دیدم توی سالنه. با دیدنم حتی سمت ام نیومد. به در نگاه کرد وقتی دید شیدا اومد داخل بغض کرد و گفت: - پس مامانم کو؟ چی بهش می گفتم؟جوابی هم داشتم بدم؟ زد زیر گریه. شیدا لب زد: - عه من می رم کار دارم باز این شروع کرد. و زد بیرون بری که برنگردی حیف جون پسرم فعلا توی دستاته و گرنه خودم خلاص ت می کردم. بغلش کردم که هل داد عقب و با گریه گفت: - تو مامانمو کتک زدی تو مامانمو انداختی بیرون من مامانمو می خوام من مامانمو می خوام. سعی می کردم اروم ش کنم اما فایده ای نداشت و فقط گریه می کرد. رو ساعتی گذشته بود انقدر گریه کرده بود چشاش سرخ سرخ شده بود اما خسته که نمی شد هیچ بدتر گریه می کرد. سرمو بین دستام گرفتم و نمی دونستم چه غلطی بکنم الان! تا خود شب محمد یه بند گریه کرد. توی سالن نشسته بودم و از صدای گریه هاش عصبی و کلافه شده بودم. شیدا یهو از جاش بلند شد و رفت تو اتاق. سریع توی اتاق رفتم دستشو برد بالا که محمد و بزنه که دستشو از پشت گرفتم و هلش دادم عقب و داد کشیدم: - حق نداری بهش دست بزنی فهمیدی؟ پوزخندی بهم زد و از اتاق رفت بیرون. محمد باز شروع کرد به گریه کردن توی بغلم گرفتمش و گفتم: - عزیزم دورت بگردم قلب من محمدم یکم صبر کن مامانت و برمی گردونم. خودشو روی تخت انداخت و فقط گریه می کرد بچه داشت تلف می شد
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا صبح بالای سر محمد بیدار بودم. فقط گریه می کرد توی خواب هم هق هق می کرد و چه به خواهش و تمنا چه به زور و التماس حتی یه لقمه غذا هم نخورده بود. چشاش و بینی ش از فرط گریه سرخ سرخ شده بود و بی حال توی رخت خواب ش هم نمی رفت روی پارکت سرد دراز کشیده بود. ساعت 5 صبح بود درمونده روبروش نشسته بودم و باز داشت گریه می کرد با هق هق گفت: - من مامانمو می خوام منو ببر پیش مامانم تو مامانم و نی نی شو کتک زدی. با حرف هاش بیشتر جیگرم اتیش گرفت و اشک های خودمم سر خورد روی صورتم. التماس وار گفتم: - بابایی دردت به جونم بریم یکم غذا بخور کور می شی انقدر گریه کردی. فقط گریه کرد و گفت: - من مامانمو می خوام اگه منو نبری پیش مامانم انقدر گریه می کنم تا بمیرم. و روشو کرد اون ور و به گریه کردن ادامه داد. طاقت نیاوردم از جا بلند شدم ساک شو جمع کردم و با پول و بقیه وسایل و گفتم: - پاشو ببرمت پیش مامانت بری پیش اون تا من دوتاتونو برگردونم. از جاش بلند شد ولی گریه کردن ش تمومی نداشت. غزال عشق من بود چه برسه به محمد که مهر مادری غزال حک شده بود توی وجودش. تا عمر داشت نمی تونست مادری به خوبی و پاکی و مهربونی غزال پیدا کنه حق داشت اینجوری بی تاب مادرش باشه. محمد عاشق این بود خواهر یا برادر داشته باشه حالا که غزال ارزو ش رو هم براورده می کرد. دستشو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم شیدا از پله ها اومد پایین و گفت: - این هنوز داره زر زر می کنه؟مخ مو خورد کجا می بریش؟ باعصبانیت گفتم: - دارم می برمش پیش مادرش زن مو ازم گرفتی مجبورم محمد ام از خودم دریغ کنم تا خوشحال باشه. شیدا پوزخندی زد و گفت: - جهنم چیه این اخه ببر بده به همون راحت زندگی کن. محل ش ندادم و سوار ماشین شدیم. ساعت ‌4 و خورده ی صبح بود که بیدار شدم برای نماز. اخ که چقدر روی نماز گریه کردم و بی تاب محمدم بودم. با گریه از خدا خواستم باز بیینمش و بتونم بغلش کنم بچه امو. بعد از اون دیگه از ناراحتی خوابم نبرد و ماتم زده روی یکی از صندلی های توی رستوران نشستم. انقدر خسته و و دل شکسته بودم که دوست داشتم همین الان بمیرم. از ناراحتی قلبم تیر های خفیف می کشید و این بیشتر ازارم می داد. ساعت 5 بود که دخترا بیدار شدن و دیدن من نیستم اومدن دنبالم توی سالن که دیدنم نگران سمتم اومدن و فکر کردن دردم گرفته اما خیال شونو راحت کردم که فقط خوابم نبرده. کم کم پسرا هم بیدار شدن. پنج و نیم بود که همه روی میز صبحونه نشسته بودیم و داشتیم صبحونه می خوردیم. جالب اینجاست اقای تیموری هم اومده بود اینجا. با صدای فاطمه بهش نگاه کردم همه داشتن بهم نگاه می کردن فاطمه گفت: - حواست کجاست غزال سه ساعته دارم صدات می کنم صبحونه اتو بخور چایی ت سرد شد. نگاهی به صبحونه کردم و گفتم: - نمی خورم اشتها ندارم. زهرا با ناراحتی گفت: - فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش اون چه گناهی کرده اخه؟ اخ بچه! داغ دلم بیشتر شد. اما الان تمام فکر و ذکرم پیش محمد بود
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 یعنی الان بدون من چیکار می کنه؟کی بهش صبحونه می ده؟کی شبا پیشش می خوابه که نترسه؟ با این فکر ها دیونه تر می شدم. کلافه بلند شدم که صدای در رستوران اومد. اقای تیموری بلند شد و رفت درو باز کنه. چند دقیقه بعد شایان و محمد اومدن داخل. محمد سمتم پرواز کرد و فوری خم شدم محکم بغلش کردم. تا جون داشتم بوسیدمش و قربون صدقه اش رفتم. از خوشحالی زدم زیر گریه. محکم توی بغلم نگهش داشته بودم و محمد ام حاظر نبود ازم جدا بشه. از خودم جداش کردم و به صورت ش نگاه کردم چشماش سرخ سرخ مثل دو کاسه خون بود و زیر چشماش گود رفته بود. بهت زده نگاهش کردم. بلند شدم سمت شایان رفتم یقعه اشو توی دستم گرفتم و با عصبانیت و گریه توی صورت ش داد کشیدم: - چیکار کردین با محمد من؟تو و اون شیدای عوضی کتک ش زدین؟اره؟ شایان خیره نگاهم کرد و گفت: - از دیروز تاحالا یه بند گریه کرده هیچی هم نخورده فقط تو رو می خواسته انقدر گریه کرد که داشت از دست می رفت اوردمش پیش تو بمونه اینم ساک ش قول می دم دو تاتونو برمی گردونم. ولش کردم که نگاه اخر شو به محمد انداخت و برگشت رفت. محمد و بغل کردم و روی صندلی نشستم که سرشو به سینه ام چسبوند و گفت: - مامانی من کلی گریه کردم تا فقط بیام پیش تو من فقط تو رو دوست دارم با بابایی که کتک ت زد قهرم دیگه نمی رم پیش اون،اون مامان و ایجی داداشی منو کتک زد.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 قربون صدقه اش رفتم و گفتم: - الهی من دورت بگردم فدات بشم من تو که اومدی پیش من من دیگه غمی ندارم دور چشای خوشگلت بگردم عمرم صبحونه بدم به پسرم؟ دستشو به شکم ش کشید و گفت: - اره خیلی گرسنمه مامانی. براش لقمه گرفتم و بهش دادم. وقتی سیر شد رو به اقای تیموری گفتم: - چشاش از بی خوابی و گریه سرخ شده با اجازه اتون من می خوابونم محمد و برمی گردم سر کار. سری تکون داد و گفت: - بعله درک می کنید راحت باشید یک ساعت دیگه هنوز وقت هست. تشکری کردم و توی خوابگاه و روی تختم رفتم. محمد و توی بغلم گرفتم که دست شو روی شکمم گذاشت و گفت: - مامانی نی نی هنوز اونجاست؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عشق دلم راستی نی نی داداشیته. محمد با ذوق بغلم کرد و گفت: - اخ جونم داداشی دارم من قول می دم به دنیا اومد مراقبش باشم من. بوسه ای روی پیشونی ش نشوندم و براش لالایی گفتم که خیلی زود خواب ش برد بچه ام. خدایا شکرت که دعا های منو شنیدی و الان محمد پیش منه. احساس می کنم درد هام خیلی کمتر شده ازت ممنونم خداجون. وقتی مطمعن شدم خوابه اروم بلند شدم و پتو رو روش کشیدم. بهش نگاه کردم راحت خوابیده بود. دورت بگردم من. به سختی ازش دل کندم دوست داشتم ساعت ها وایسم اینجا و بهش خیره بشم و توی دلم قربون صدقه اش برم اما من دیگه شاغل بودم برای ادامه زندگی من و محمد مجبور بودم فعلا کار انجام بدم. برگشتم توی اشپزخونه و شروع کردم به پختن غذای امروز وقتی اماده شد اقای تیموری و چشید و گفت عالیه! لبخندی زدم و خداروشکر تا ظهر مشتری های زیادی اومد و همگی راضی بودن حتی چند تاشون بهم انعام داده بودن. مشتری های اینجا همه پولدار بودن و معلوم بود از اینان که خیلی مزه غذا براشون مهمه! دور شام بودم که محمد وارد اشپزخونه شد. با دیدنم سمتم اومد لبخندی بهش زدم و دوباره به دیگ غذا نگاه کردم. فاطمه که فعلا بیکار بود سمت محمد رفت و گفت: - من بهش ناهار می دم و مراقبشم تو کارتو انجام بده. تشکری کردم و سمت محمد رفت بغلش کرد و گفت: - سلام خاله جون قربونت برم مامانی دست ش گیره داره غذا درست می کنه بیا من ناهار تو بدم یکم دیگه کار مامانی تمام می کنه میاد پیشت. محمد گفت: - سلام خاله چشم. با محمد نشستن و به محمد ناهار داد اما چشم های محمد پیش من بود و منتظر نگاهم می کرد تا ببینه کی کارم تمام می شه. یکم بعد بلند شد و اومد پیشم ایستاد لبخندی بهش زدم و گفتم: - ناهار تو خوردی عزیز دل مامان؟ سری تکون داد و گفت: - اره مامانی!مامانی؟ جانمی گفتم که گفت: - کار می کنی نی نی دردش نمیاد؟ اشک توی چشم هام جمع شد محمد با این سن کوچیک ش به فکر من بود اما شایان منو زیر کمربند گرفته بود با این وعض ام! نفس عمیقی کشیدم تا اشکام نریزه و محمد و ناراحت نکنم لبخند زورکی زدم و گفتم: - نه عزیز دلم نی نی حالش خوبه به محمد ام سلام می رسونه. خندید و گفت: - مامانی مگه نی نی حرف می زنه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عزیزم ولی فقط من می شنوم چون توی دل منه! تو نمی خوای بهش چیزی بگی؟ یکم فکر کرد و گفت: - مامانی بهش بگو زود تر بیاد من دوست دارم ببینم چشکلیه! خنده ای کردم و سر تکون دادم. با سوال بعدی محمد باز بغض نشست بیخ گلوم! با بغض گفت: - مامانی اینجای چشم ت کبوده جای کمربند بابایه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره مامان خوب شده دیگه چیزی نیست. بغلم کرد البته فقط تا پاهام می رسید قد ش و گفت: - من دیگه دوسش ندارم چون تورو کتک زد اون بده. باورم نمی شد که محمد منو بیشتر از شایان دوست داشت. لب زدم: - اگه منو نمی زد بابایی اونوقت شیدا بلا سرت میاورد پسرم. چیزی نگفت و فقط ناراحت نگاهم کرد که گفتم: - من اینا رو اماده کنم با هم می ریم بیرون می برمت شهر بازی. محمد کلی خوشحال شد و هورا گفت. صبح اقای تیموری حقوق مو بهم داده بود زودتر گفت که شاید نیازم بشه!خوبه که می تونستم محمد و باهاش خوشحال کنم. حقوق سراشپز 12 تا بود باید پول ها رو جمع می کردم تا بتونم حداقل یه خونه برای خودم و محمد اجاره کنم. بعد از اماده کردن غذا دیگه با من کاری نداشتن اقای تیموری نگاهی انداخت و گفت: - کارتون عالی بود احسنت سرعت بالایی توی اشپزی دارید طعم غذا ها بی نظیره کلی مشتری داشتیم و کلی سفارش واقعا ممنونم ازتون شما دیگه کارتون تمامه می تونید برید استراحت کنید تا فردا.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تشکری کردم و گفتم: - من از شما ممنونم چون اگر نبودید معلوم نبود من کجا باید زندگی می کردم و خدا می دونه چه بلایی سرم می یومد. اقای تیموری گفت: - من که وسیله بودم در اصل این خدا بود که به شما کمک کرد. سری تکون دادم و گفتم: - بعله کاملا درست می فرماید ولی بازم من از شما ممنونم امیدوارم یه روزی بتونم این لطف تونو جبران کنم. و دست محمد و گرفتم و رفتم سمت اتاق که متعلق به ما بود. ساک محمد و باز کردم تا لباس هاشو عوض کنم که دیدم کلی پول گذاشته شایان برای محمد. اما اصلا دلم نمی خواست ازشون استفاده کنم پس بهشون دست نزدم از پول های حقوق خودم برداشتم و لباس کردم تن محمد خودمم لباس هامو عوض کردم و باهم از رستوران بیرون زدیم. محمد با شوق و ذوق به اطراف نگاه می کرد. بخندی بهش زدم و گفتم: - محمد منو چند تا دوست داری؟ بهم نگاه کرد و گفت: - نمی دونم مامانی انقدر دوست دارم که نمی دونم چجوری بگم. اخه نباید براش مرد؟من چجوری از این بچه دل بکنم اخه؟ کسی که تمام وجود منه مگه می تونم بدون اون زندگی کنم؟ تاکسی گرفتم و گفتم بره شهر بازی. وقتی رسیدیم هر کدوم که دلش می خواست و گفتم سوار بشه و بعد هم براش خوراکی گرفتم. شب بود تقریبا ساعت 12 که داشتیم قدم زنان برمی گشتیم. محمد داشت پیراشکی می خورد و حسابی خودشو کثیف کرده بودم لکه های شیر کاکاعو و شکلات پیراشکی رو لباس هاش جا خوش کرده بود. اما خوب چیزی نگفتم بچه بود و با همین کار ها لذت می برد فوق ش لباس و بعدا می شستم. با صداش بهش نگاه کردم: - مامانی لباسام خیلی کثیف شد حواسم نبود. لبخندی بهش زدم و بلندش کردم توی بغلم و گفتم: - رفتیم خونه می شورمشون مامانی تو پیراشکی تو بخور. گرفت سمت من و گفت: - یکمم تو و نی نی بخورین. قربون مهربونی هات برم اخه. گازی زدم که خندید و گفت: - تو هم شکلاتی شدی مامانی. منم باهاش خندیدم به هتل که رسیدیم محمد و پایین گذاشتم و درو باز کردم رفتیم تو. با دیدن شایان که توی سالن نشسته بود متعجب بهش نگاه کردم! اینجا چیکار می کرد؟نکنه اومده محمد و ببره؟ محمد با دیدن شایان محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت: - من باهات نمیام می خوام پیش مامانم بمونم. حتی با دیدن ش هم بغض می کردم! صحنه ای که با کمربند افتاده بود به جونم جلوی چشم هام می یومد و بدتر عذاب م می داد
پادت جبرانی دیروز ♥️🍃_>> خودتون باید در این موضوع خونه تکونی با خبر باشید امون نمیده به وقت زمان خالی !:))🤌🏼 راضی باشید التماس دعا!"]
وھُومعڪُم‌اَین‌ماڪُنۡتم؛ اوباشماست‌هرجاکه‌باشید!(:
درسته خدا ارحمن الراحمینِ ولی جهنم هم دکوری نیست .!
وعلیکم سلام ای ببخشید عجله ای گذاشتم میزارم حتما فردا!:)))
الهی از من آهی و از تو نگاهی . .🌱'
< وَمَاتَسقُطُ‌مِن‌وَرَقَةٍ‌إِلَّا‌یَعلَمُهَا > - و هیچ برگۍ نمۍ افتد ، مگࢪ اینڪہ از آن آگاه است..🍃؛)
پس از دشوارۍ آسانۍ ست ناچاࢪ ؛ ولیکن آدمۍ ࢪا صبࢪ باید🔐. .
مثل‌دیواࢪترڪ‌خوࢪدھ‌پس‌اززلزلہ‌ها؛🧷' گـٰاھ‌دل‌ها‌زسخـטּهاےڪسۍمیشڪند❤️‍🩹"📸ジ!
انگارکہِ‌یک‌کوه‌سفرکَرده‌ازاین‌دشٺ⛰️' آنقدرکہ‌خالۍشده‌بعدازتوجھانم…🌴'🔓!シ◜
از؏ـشق‌مـࢪاهمـین‌یـڪ‌نقـطہ‌ڪافـیست🫀؛ ڪہ‌تـومـࢪھم‌جـانۍوبـس..(:🌚🌼↯ジ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌