« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خستم مثل پسر ِ مومن دانشکده ای که عاشق لیلی بی دین ِ کلاس بغلی شده ؛
خستهام مثلِ میاندارِ نریمان که شده ؛
عاشقِ دخترِ پا منبریِ پویانفر ")
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
+ََصَدبار اگر توبه شکستیِ بازآی"🔏ّ❤️🩹"ً`~
14000131000417_Test.mp3
12.36M
صَدبار اگر توبه شکستیِ بازآی"🔏ّ❤️🩹"ً`~
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
براۍ ما ڪہ؏ـلۍ ࢪا داࢪیم؛ تمام هࢪاسها؎ دُنیا خندهداࢪ است ..🫀🪴‴ؖ
راهب بہ آقا امیرالمؤمنین علے علیہ السلام
رو کرد و گفت:
اے جوان نامت چیست؟ !
امیرالمؤمنین فرمود:
‐اسم من نزد یھود "الیا"
و نزد نصارے ایلیا :)
و نزد پدرم 'علےّ '،
و نزد مادرم 'حیدر' مےباشد.
الاحتجاج،طبرسي،ج۱،ص۳۰۸.
بحار الأنوار،ج۱۰،ص۵۳.
#امیرالمؤمنین_حیدر🫀
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت114
#شایان
فرهاد از راه رسید با دارو ها و نگران گفت:
- چی شد؟حالش چطوره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش خوبه خوابید.
نفس راحتی کشید اونم مثل من دستپارچه شده بود.
روی صندلی ولو شد و گفت:
- خدا تا حالا تو عمرم انقدر نترسیده بودم انقدر هول نکرده بودم قلبم وایساد.
دکتر بیرون اومد و رو به من گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
لب زدم:
- همسرشم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- بچه دوم تونه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اول.
چیزی توی پرونده نوشت و دوباره برسی ش کرد و گفت:
- مادر الان توی ماه پنجم بارداری به سر می بره جنین بزرگ تر شده و مراقب ها هم باید بیشتر باشه کارای سنگین نکنن چیز سنگین بلند نکنن بچه ای بغل نگیرن تحرک خیلی زیاد نداشته باشن تحرک خوبه اما نه که خسته بشن و از نفس بیفتن و مهم تر از همه ایشون بنیه ضعیفی دارن استرس هیجان براشون اصلا خوب نیست حال امروز شون به خاطر هیجانات بوده!
سری تکون دادم و دارو ها رو نشون دادیم یه چیزایی روشون نوشت و گفت بدیم به پرستار.
وارد اتاق شدیم و فرهاد دارو ها رو به پرستار داد.
و محمد و روی تخت غزال نشوندم تا ببینه حالش خوبه و اروم بگیره!
نگاهمو به صورت رنگ پریده و لاغرش دوختم.
وقتی فهمیدم بارداره چه نقشه ها تو سرم داشتم چه برنامه ها برای دوران بارداری ش که توی ناز و نعمت اون بچه به دنیا بیاد اما الان چی؟غزال و محمد از من جدا حال و روز مون اینجوری غزال اینجوری غمگین و دل شکسته!
و منی که توی سخت ترین دوره زندگی ش و حساس ترین دوره کنارش نیستم!
انقدر من و محمد گفتیم بچه بچه و حالا که بچه هست هیچ مراقبتی ازش نکردم بلکه....
پرستار که بیرون رفت فرهاد گفت:
- نمی شه تو دست از سر زندگی ما ورداری؟نمی زاری خواهرم یه نفس راحت بکشه؟