•در من هست هزار مَن،
که گر بشکند یک مَن،
زاده شود منِ دیگری:)☁️!💛•
#انگـیزشی
بعضۍوقٺاهمبایدبشینی
سرسجاده،بگۍ:خداجونم
لذتگناهڪردنروازمبگیر
میخوامباهاٺرفیقشم...
یارَفیقَمَنلارَفیقَلَه♥️🙂
⃟🇮🇷 #آرامش_خدایی
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت84
#راوی
بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود!
ان هم چه چشم باز کردنی!
چشم هایش سرخ سرخ بودند چون که شیشه ماشین روی صورت ش افتاده بود !
اولین چیزی که نام برد ترانه بود!
نیمه گمشده اش تکه ای از وجودش را صدا می زد!
هیچکس نمی دانست چه بگوید!
نه فرمانده اش جرعت گفتن داشت و نه بقیه!
چشم هایش را بهانه کردند تا از جواب سوال دادن تفره بروند.
دکتر تا چشم هایش را دید گفت باید برای مدتی بسته باشند!
قطره های سوزناکی در انها ریخت که مهدی از درد فریادی کشید.
چشم هایش را بست و چشم بند طبی بر روی ان ها زد.
زیر لب مدام می گفت:
- ترانه ام کجاست
چرا نمی یاد
نکند اتفاقی افتاده است؟
اصلا چه مدت است بیهوشم؟
اصلا چه شد که تریلی انچنان در و داغان مان کرد!
بلاخره داروی های مسکن اثر کرد و به عالم بی خبری رفت!
بیمارستان پر شده بود از ملاقات کننده!
همون مهمان هایی که قرار بود امشب برای جشن عروسی بروند حالا تک تک می امدند بیمارستان و به ملاقات عروس و داماد رنج دیده می رفتند.
دامادی که هر بار بهوش می امد عروس ش را می خواست و جواب سربالا می گرفت:
- مهدی ترانه بیهوشه!
-مهدی ترانه خوابه!
- مهدی ترانه زیر سرمه
- مهدی ترانه برای عکس برادری از بدن ش رفته و...
و با شنیدن این حرف ها دلش را خوش می کرد که عزیزش در سلامت است!
اما خوب می دانست اگر حالش خوب لود از جفت ش تکان نمی خورد!
اما نمی خواست باور کند و همان حرف های بقیه را به زور به خودش تحمیل می کرد!
لحضه ای بهوش بود و لحضه ای بی هوش!
روز و شب ش با ان چشم هایی که هیچ چیز جز سیاهی نمی دید.
یک هفته گذشت!
بی تاب شده بود .
بی تاب خانوم ش.
تا دید سر و صدایی نیست عزم ش را جمع کرد و چشم بند ها رو در اورد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت85
#راوی
چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد.
بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد.
اما باید از ترانه اش خبری می گرفت!
داشت توی این بی خبری به جنون می رسید!
دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد.
همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد.
درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود.
نمی دانست کجا برود!
به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد!
اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید!
با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد.
افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند!
حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود!
اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست!
ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید.
قلب ش کف پایش ریخت!
طاهر اینجا چه می کرد؟
با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد.
دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد!
حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست!
اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت!
بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود.
هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد.
زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر.
حالا کنار طاهر ایستاده بود.
نفس کشیدن را هم از یاد برده بود.
از انچه می ترسید سرش امده بود.
تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود.
فروریخت.
صدای بدی توی بخش پیچید.
طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت.
حالا متوجه مهدی شده بود.
حیران شد!
مهدی چطور اینجا امد؟
انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند!
مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود .
رنگ ش مثل گچ سفید شده بود.
شک بدی به مهدی وارد شده بود.
طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد.
خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد!
تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد.
ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد!
سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن.
طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد.
هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند.
طاهر با خوشحالی گفت:
- حتما ترانه به هوش امده.
و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!