eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ توی اداره توی راه رو نشسته بودیم و منتظر امیر. بلاخره اومد و ساک و داد به پاشا و رفت. اسممونو خوندن و داخل رفتیم . جناب سروان گفت: - چرا اوردنتون؟ پارتی ... اخمی کردم و پاشا گفت: - واقعا به سر و شکل مون می خوره از پارتی اومده باشیم؟ جناب سروان گفت: - به قیافه نیست سوال پرسیدم . پاشا گفت: - به جرم اینکه خانومم حالش خوب نبود اوردمش بیرون بهتر بشه برای اینکه سرحال بیارمش سر به سرش گذاشتم افتادم دنبالش ما رو گرفتن اوردن! یکم با تعجب نگاهمون کرد و پاشا مدارک و شناسنامه ها رو داد گفت: - نگاه کنید خانوممه به خدا! برسی کرد و گفت: - می تونید برید! بلند شدیم و پاشا مدارک و گرفت زدیم بیرون. راه افتادیم همین طور توی خیابون و پاشا گفت: - چه زود گذشت ها یاس! الان نزدیک 3 ماهه ازدواج کردیم! لب زدم: - یه ماه و خورده ای ش فقط من بیمارستان بودم ها! پاشا گفت: - شرمنده اتم جبران می کنم برات فقط یاس.. بهش چشم دوختم بیینم چی می خواد بگه! نفس شو رها کرد و گفت: - ببین من فهمیدم مسیر زندگی تو درسته دارم خودمو با تو وقف می دم و احساس خوبی هم دارم هر کاری هم می کنم همون طور بشم که تو می خوای فقط باید کمکم کنی و کنارم باشی و اینکه.. منتظر نگاهش کردم که گفت: - رفتیم پیش خانواده اصلی ت عمو ت اینا نگو که اتفاق هایی بینمون افتاده لطفا! و سرشو انداخت پایین دستم که توی دست ش بود و فشاری دادم و گفتم: - نگران نباش من مساعل شخصی زندگی مونو به کسی نمی گم! لبخندی زد و گفت: - من نوکرتم. لبخندی زدم که با دیدن مردی که لبو و شلغم می فروخت گفت: - بریم بخوریم؟ سر تکون دادم و سمت ش رفتیم و پاشا گرفت. همون لبه جوب نشستیم و شروع کردیم به خوردن. حسابی چسبید! بعدش هم برگشتیم ویلا. طبق معمول ساعت 5 صبح بلند شدم و نماز خوندم بعدش دیگه خوابم نبرد و رفتم پایین. میز صبحونه رو چیدم و ساعت 6 پاشا رو بیدار کردم. روی میز صبحونه نشسته بودیم و گفت: - چرا انقدر زور بیدارم کردی؟ چایی مو خوردم و گفتم: - اخه خوابم نبرد حوصله امم سر رفته بود . بعد هم یه لبخند ژکوند تحویل ش دادم و گفتم: - به قول معروف سحر خیز باش تا کامران بشی اقا پاشا. با چشای گشاد شده نگاهم کرد و گفت: - چی بشم؟ متعجب گفتم: - یعنی چی چی بشم؟ گفت: - گفتی سحر خیز باش تا چی بشی؟ متعجب گفتم: - کامران دیگه نشنیدی؟ یکم نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده. متعجب گفتم: - چته چرا می خندی؟ پاشا. بین خنده هاش بریده بریده گفت: - وای خدا کامروا رو می گه کامران. عجب سوتی داده بودم. با دهنی صاف شده نگاهش کردم و گفتم: - اصلا فرقی نمی کنه کامران همون کامروا ست! با تک خنده ای گفت: - نه اصلا فرقی نمی کنه فرق می کنه؟ منم با پرویی گفتم: - نه. لقمه گرفت و گفت: - گردن گیرت بد خرابه ها! لیوان و پایین گذاشتم و گفتم: - امروز می ریم دریا؟ پاشا سر تکون داد. هر خانواده ای داشت برای خودش ناهار درست می کرد. رو به پاشا گفتم: - چی میخوری درست کنم،؟ به دستم اشاره کرد و گفت: - می تونی؟ اره ای گفتم. یکم فکر و گفت: - خورشت بادمجون. باشه ای گفتم و توی اشپزخونه رفتم . غذامو درست کردم و همون جا موندم باز کسی چیزی توش نریزه! این همه زحمت کشیده بودم! پاشا وسایل و اماده کرد و غذا که اماده شد توی سبد گذاشت و توی سالن رفتیم و گفت: - همه چیز اماده است برو لباس بپوش بیا بریم . بالا رفتم و لباس پوشیدم و پایین اومدم. پاشا سبد و بلند کرد و بقیه همین طور پیاده زدن بیرون متعجب گفتم: - مگه با ماشین نمی ریم؟ پاشا گفت: - ماشین چرا؟ دریا که ده دقیقه فاصله داره باهامون! یکم فکر کرد و گفت: - البته تو بار اولته همیشه امتحان و بهانه می کردی نمی یومدی. سری تکون دادم و حرکت کردیم. روی اون خاک های نرم راه رفتن حس خوبی داشت. وسط های راه با ذوق کفش هامو دراوردم تا پاهاش خاک ها رو بهتر حس کنه و پاشا به ذوقم می خندید. و ازش قول گرفتم لب دریا باهم با شن قلعه درست کنیم! یکم با فاصله از دریا یه موکت بزرگ پهن کردن و هر کی یه گوشه اش نشست. پاشا طبق معمول دراز کشید رو به دریا و گفت: - حیف هوا سرده و گرنه شنا خیلی حال می داد. امیر گفت: - من که می رم! پاشا گفت: - مگه دیونه ای؟ امیر گفت: - شاید تحمل شو دارم می خوام بدن مو توی اب سرد بسنجم! امیر کلاس های شنا می رفت!پاشا هم شنیده بودم مدتی می رفت.
نفرین خدایان برشما🗿 باشه عیدی پنچ پارت رمان
۱. عزیزم به مولا علی که فردا ولایته شه من برام مشکلی پیش اومد اونم اینکه که مامانم زایمان کردم منم درگیری بد تر از این . ۲. چشششششششممممم🙂 ریلکس
۱. پایان خوش 🙃 ۲. من بیکار نبود مغذرت میخام
۱. شرمندتونم ولی خیلی خوشحالم که به شما شایستگی آموزش دادم😁😁😁 ۲. به جون بابا کذاشتم🥲🥲
۱. ممنونم عزیز نظره لطفتونه من باید میگفتم 💔💔 ۲. علیکم سلام خیلی ممنونم بایت اشتیاق چشم روی چشم ۳. جبرائیل هوامو داشته باش جبرانی گذاشتم همیشه هم میزارم چون نگذاشتم جبرانی ۱۰ گذاشتم راستی من کاری به کاری چنلت دیگران ندارم🙂
ببخشید اذیت شدین شرمنده بله میدونم خیلی تب انجام میشه توی کانال بازم پوزش
کوتاه میگم ❪دوســتَت دارم❫ ولی کوتاه نمیام از ❪دوســت داشتَنت❫..❤️ ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
╮• میدونم‌آسون‌نیست! ولی‌تمام‌تلاشم‌رو‌میکنم‌که‌فردا‌ شرمنده‌خودم‌نباشم🦋💜 ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
سکانس‌خوش‌زندگی:)))❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
💎 | پروفایل عید ❤️ ¦ ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـمـ دارڪ دونفـــرـی🖤🌚 °•° | 💕 🐈 ‌‌‌‌‌‌‌‌گوشیتوگوگولی ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـمـ دخترونـــہ گوگولیــــی🦋💙 °•° | 💕 🐈 ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌
میدونم خیلی یه هوی کیوت شد کانال ولی درخواستی داشتم
عه خخخخخخخ شرمنده🫡 نمیدونم دستم بوددد حبس میکردم 🫥🫣
حالا خیر سر اون یکییییی هرروز رنده ۴ ترکودنه ومن تبع روال دققق میکنم منطقه ای حتما مشکل از چنلته نه از اونا🫠🗿 چشم روزی ۳+۵=۸اوکی هرشب ۸ تا پست کیوت میزارم 🙃🪺 چشم چشماتون قشنگی ما رو نشون میده بمونید برامون🥹🩶
◖♥️🔗◗
سرعاشق‌شدنم؛لطفِ‌طبیـبانہ‌توست..! ورنہ‌عشق‌تو‌کجا،این‌دل‌بیمارکجا🔐🤍 اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج🌾
📒☘◡.◡ ❲‌رویــآ ها بـدون اهدافــ رویــآ باقی میمونن شبتون به قشنگی ماه صورتی🫠🫠🥹