°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت50
#ترانه
کلی بچه های قد و نیم قد که کارم شده بود قصه گفتن براشون دورم جمع شدن.
اخر هفته ها حلقه صالحین برای بچه های کوچولو با من بود.
تک تک شونو بغل گرفتم و بوسیدم.
به اطراف نگاه کردم و چهره ی مهدی جلوی چشام جون گرفت.
انگار که دیروز بود باهم اومدیم اینجا.
چقدر به بیمارستان التماس کردم شما نیرو های امنیتی که مراقبم بودن و بهم بده ولی نداد از اون رو غیب شون زد انگار که از اول وجود نداشته باشن.
نشستم و بچه ها طبق معمول دورم حلقه زدن و شروع کردم داستان های امامی که یاد گرفته بودم و با اب و تاب براشون تعریف کردن.
یه ساعت بعدم خانواده هاشون اومدن دمبال شون.
اماده شدیم تا نماز مغرب و توی مسجد بخونیم.
داشتیم وضو می گرفتیم که یکی از خانوما گفت:
- ترانه جان عزیزم شرمنده ها ولی تو همسر داری؟
همین جمله اش کافی بود تا بغض توی گلوم بشینه با خنده الکی گفتم:
- چطور اعظم خانوم؟
با اب و تاب گفت:
- اخه خیلی خوشکلی عزیزم و اون حلقه دستت.
به دستم نگاه کردم حلقه ای که مهدی دستم کرده بود همون شبی که توی بیمارستان بودیم.
لب زدم:
- اره همسر دارم ولی یه جای دور معموریته.
نماز مو خوندم و زودتر از بقیه از مسجد بیرون اومدم.
وسایل مو اماده کردم چون شب پرواز داشتم به اهواز.
ماجرا از جایی شروع شد که دانشگاه برای اولین بار گفت می خواد ببره شلمچه و وقتی رفتم اونجا رو دیدم شیفته اونجا شدم حس می کردم یه نیم گمشده از وجودمه که پیداش کردم.
دوهفته های اخر هر ماه اونجا می رفتم و خادم ش بودم.
انقدر رفته بودم و اومده بودم که محال بود اونجا منو نشناسن.
تقریبا7 ماهی می شد.
ساک مو به دست گرفتم و رفتم فرودگاه سر ساعت پرواز انجام نشد و با تاخیر بود.
و وقتی رسیده بودم اهواز محل مورد نظر اتوبوس خانوم ها رفته بود.
کنار جاده هاج و واج مونده بودم.
رفتم ایسگاه پلیس تا بلکه ماشینی پیدا بشه.
یکی از سرباز های شلمچه منو شناخت و گفت:
- خواهر کامرانی اینجا چیکار می کنید؟ دیر اومدید ماشین رفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- پروازم دیر شده بود می شه یه طوری منو بفرستین؟
گفت صبر کنم توی سالن نشستم .
بعد کمی اومد و گفت:
- یه اتوبوس هست نظامی ها هستن دارن واسه زیارت می رن این هفته نوبت اوناست با اونا می تونید برید .
بلند شدم و گفتم:
- خدا خیرت بده ممنون.
تا دم در باهام اومد و در اتوبوس باز شد.
بالا رفتم و سلام ی زیر لب گفتم.
سربازه گفت:
- حاجی سلام دیگه خانوم کامرانی دستت سالم برسون ش که خیلی طرفدار داره ها خیلی کمک کرده به ما.
فرمانده یا همون حاجی شون گفت:
- چشم .
روی سکو پشت صندلی راننده نشستم که گوشیم زنگ خورد.
با حس نگاه خیره ای سر بلند کردم اما تاریک بود تقریبا و نفهمیدم کی داره نگاهم می کنه.
با دیدن اسم بابا کلافه شدم و نخواستم جواب بدم.
اما ول کن نبود دکمه اتصال و زدم:
- سلام بعه بابا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت50
#یاس
توی اداره توی راه رو نشسته بودیم و منتظر امیر.
بلاخره اومد و ساک و داد به پاشا و رفت.
اسممونو خوندن و داخل رفتیم .
جناب سروان گفت:
- چرا اوردنتون؟ پارتی ...
اخمی کردم و پاشا گفت:
- واقعا به سر و شکل مون می خوره از پارتی اومده باشیم؟
جناب سروان گفت:
- به قیافه نیست سوال پرسیدم .
پاشا گفت:
- به جرم اینکه خانومم حالش خوب نبود اوردمش بیرون بهتر بشه برای اینکه سرحال بیارمش سر به سرش گذاشتم افتادم دنبالش ما رو گرفتن اوردن!
یکم با تعجب نگاهمون کرد و پاشا مدارک و شناسنامه ها رو داد گفت:
- نگاه کنید خانوممه به خدا!
برسی کرد و گفت:
- می تونید برید!
بلند شدیم و پاشا مدارک و گرفت زدیم بیرون.
راه افتادیم همین طور توی خیابون و پاشا گفت:
- چه زود گذشت ها یاس! الان نزدیک 3 ماهه ازدواج کردیم!
لب زدم:
- یه ماه و خورده ای ش فقط من بیمارستان بودم ها!
پاشا گفت:
- شرمنده اتم جبران می کنم برات فقط یاس..
بهش چشم دوختم بیینم چی می خواد بگه!
نفس شو رها کرد و گفت:
- ببین من فهمیدم مسیر زندگی تو درسته دارم خودمو با تو وقف می دم و احساس خوبی هم دارم هر کاری هم می کنم همون طور بشم که تو می خوای فقط باید کمکم کنی و کنارم باشی و اینکه..
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- رفتیم پیش خانواده اصلی ت عمو ت اینا نگو که اتفاق هایی بینمون افتاده لطفا!
و سرشو انداخت پایین دستم که توی دست ش بود و فشاری دادم و گفتم:
- نگران نباش من مساعل شخصی زندگی مونو به کسی نمی گم!
لبخندی زد و گفت:
- من نوکرتم.
لبخندی زدم که با دیدن مردی که لبو و شلغم می فروخت گفت:
- بریم بخوریم؟
سر تکون دادم و سمت ش رفتیم و پاشا گرفت.
همون لبه جوب نشستیم و شروع کردیم به خوردن.
حسابی چسبید!
بعدش هم برگشتیم ویلا.
طبق معمول ساعت 5 صبح بلند شدم و نماز خوندم بعدش دیگه خوابم نبرد و رفتم پایین.
میز صبحونه رو چیدم و ساعت 6 پاشا رو بیدار کردم.
روی میز صبحونه نشسته بودیم و گفت:
- چرا انقدر زور بیدارم کردی؟
چایی مو خوردم و گفتم:
- اخه خوابم نبرد حوصله امم سر رفته بود .
بعد هم یه لبخند ژکوند تحویل ش دادم و گفتم:
- به قول معروف سحر خیز باش تا کامران بشی اقا پاشا.
با چشای گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
- چی بشم؟
متعجب گفتم:
- یعنی چی چی بشم؟
گفت:
- گفتی سحر خیز باش تا چی بشی؟
متعجب گفتم:
- کامران دیگه نشنیدی؟
یکم نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده.
متعجب گفتم:
- چته چرا می خندی؟ پاشا.
بین خنده هاش بریده بریده گفت:
- وای خدا کامروا رو می گه کامران.
عجب سوتی داده بودم.
با دهنی صاف شده نگاهش کردم و گفتم:
- اصلا فرقی نمی کنه کامران همون کامروا ست!
با تک خنده ای گفت:
- نه اصلا فرقی نمی کنه فرق می کنه؟
منم با پرویی گفتم:
- نه.
لقمه گرفت و گفت:
- گردن گیرت بد خرابه ها!
لیوان و پایین گذاشتم و گفتم:
- امروز می ریم دریا؟
پاشا سر تکون داد.
هر خانواده ای داشت برای خودش ناهار درست می کرد.
رو به پاشا گفتم:
- چی میخوری درست کنم،؟
به دستم اشاره کرد و گفت:
- می تونی؟
اره ای گفتم.
یکم فکر و گفت:
- خورشت بادمجون.
باشه ای گفتم و توی اشپزخونه رفتم .
غذامو درست کردم و همون جا موندم باز کسی چیزی توش نریزه!
این همه زحمت کشیده بودم!
پاشا وسایل و اماده کرد و غذا که اماده شد توی سبد گذاشت و توی سالن رفتیم و گفت:
- همه چیز اماده است برو لباس بپوش بیا بریم .
بالا رفتم و لباس پوشیدم و پایین اومدم.
پاشا سبد و بلند کرد و بقیه همین طور پیاده زدن بیرون متعجب گفتم:
- مگه با ماشین نمی ریم؟
پاشا گفت:
- ماشین چرا؟ دریا که ده دقیقه فاصله داره باهامون!
یکم فکر کرد و گفت:
- البته تو بار اولته همیشه امتحان و بهانه می کردی نمی یومدی.
سری تکون دادم و حرکت کردیم.
روی اون خاک های نرم راه رفتن حس خوبی داشت.
وسط های راه با ذوق کفش هامو دراوردم تا پاهاش خاک ها رو بهتر حس کنه و پاشا به ذوقم می خندید.
و ازش قول گرفتم لب دریا باهم با شن قلعه درست کنیم!
یکم با فاصله از دریا یه موکت بزرگ پهن کردن و هر کی یه گوشه اش نشست.
پاشا طبق معمول دراز کشید رو به دریا و گفت:
- حیف هوا سرده و گرنه شنا خیلی حال می داد.
امیر گفت:
- من که می رم!
پاشا گفت:
- مگه دیونه ای؟
امیر گفت:
- شاید تحمل شو دارم می خوام بدن مو توی اب سرد بسنجم!
امیر کلاس های شنا می رفت!پاشا هم شنیده بودم مدتی می رفت.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#ارغوان
همه اشون جا پهن کردن و دراز کشیدن.
منم روی مبل دراز کشیده بودم و فیلم هندی می دیدم.
ساعت 2 بود که محمد بلند شد و تلوزیون و خاموش کرد اومدم چیزی بگم که با دیدن اخم هاش ساکت شدم.
با صدای جدی گفت:
- برو تو اتاق بخواب.
بلند شدم و توی اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم اما هر کاری می کردم خواب ام نمی یومد.
اروم لای در اتاق و باز کردم دیدم خواب ان.
سمت بالکن رفتم که دیدم قفله درش!
پوفی کشیدم و اروم از در اتاق اومدم بیرون و سمت در سالن رفتم.
دستم نشست روی دستگیره در و اروم بازش کردم ولی یهو دستی از بالای سرم رد شد و درو بست بعد هم بازومو گرفت رفت سمت اتاق.
در اتاق و بست که دیدم محمده و چون اخم هاش عین دراکولا توی هم بود جرعت نکردم چیزی بگم و مثل یه بچه موادب رفتم روی تخت دراز کشیدم.
با همون اخم های در هم ش بهم نگاه کرد و گفت:
- جایی تشریف می بردی به سلامتی؟
رفتم زیر پتو و جواب شو ندادم.
از اتاق رفت بیرون و با بالشت و پتو ش برگشت انداخت پایین تخت و لامپ و خاموش کرد که گفتم:
- نه نه توروخدا روشن کن..
و همزمان از روی تخت اومدم پایین و چون تاریک بود جایی رو نمی دیدم و با صدای اخ محمد فهمیدم با پا رفتم روش.
خودمو به لامپ رسوندم و پریز رو روشن کردم.
محمد روی دل ش خم شده بود و صورت ش از درد و خشم جمع شده بود.
سر شو بالا اوردم و ترسیده از اتاق دویدم بیرون و جیغ زدم که لامپ سالن روشن شد و همه از جا شون پریدن.
پشت فرزاد که گیج خواب بود پناه گرفتم و گفتم:
- می خواد منو بزنه!
فرزاد متعجب گفت:
- کی؟
ترسیده به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
- محمد.
فرزاد دراز کشید و گفت:
- نترس اون دست روی دختر بلند نمی کنه.
متعجب گفتم:
- واقعا؟
اره ای زمزمه کرد و چشماشو بست.
ایول پس خوب اذیت ش کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#باران
یهو مامان بغلم کرد و زد زیر گریه.
تعجب کرده بودم و نمی دونستم دقیقا چه واکنشی باید نشون بدم!
فقط منم بغلش کردم و اون با گریه گفت:
- ممنون که جون امیرعلی منو نجات دادی خودم تا اخر عمر نوکری تو می کنم دخترم.
ازم جدا شد و صورتمو بوسید.
از این همه محبت ش عشق کردم .
اغوش مادرانه اش خیلی ناب بود و چقدر دلم از این اغوش ها می خواست.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خواهش می کنم کاری نکردم که.
مادرش اشک هاشو پاک کرد و با عشق بهم نگاه کرد.
برام غذا کشید و گفت:
- بخور عزیزم خیلی ضعیف شدی.
سری تکون دادم و بشقاب و همون تو گرفتم توی بغلم و غذا خوردم دیدم با تعجب نگاهم می کنن.
چون همه ریلکس نشسته بودن و داشتم غذا می خوردن من پاهامو جمع کرده بودم روی صندلی بشقاب رو گرفته بودم توی بغلم.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- من اولین باره داره با خانواده غذا می خورم برای همین عادت ندارم یعنی نمی دونم اداب ش چطوریه.
مادر امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- راحت باش عزیزم.
سری تکون دادم و غذا مو خوردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#غزال
پوفی کشیدم و گفتم:
- خواستم در بزنم دیدم تنها اومدی ترسیدم گفتم شاید بتونم از دیوار بیام بالا سمت چپ ویلا رو گرفتم رفتم تا اخراش توی اون تاریکی دیدم راهی نیست داشتم برمی گشتم در بزنم دیدم یکم از دیوار ریخته خودمو کشیدم بالا اومدم بیام سمت در اصلی دیدم دو تا بادیگارد وایسادن جلوی در که توش بودی راجب تو دارن حرف می زنن موندم تا رفتن اومدم داخل بقیه اشم می دونی دیگه.
سری تکون داد و گفت:
- بهت نمیاد انقدر زرنگ باشی!
جوابی بهش ندادم رسیدیم توی شهر پیش یه بستنی فروشی پیاده شد رفت دو تا ایسپک گرفت برگشت داد دستم و گفتم:
- جلوتر یه فضای قشنگی هست برای دونفره قدم زدن می ریم اونجا پیاده روی.
سری فقط تکون دادم ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
ایسپک شو دادم دست ش و به اطراف نگاهی انداختم زیاد خوشم نیومد.
جو ش مناسب نبود و واقعا بدم اومد.
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- من اینجا رو دوست ندارم جو ش به من نمی خوره.
و نشستم.
برگشت نشست و گفت:
- خوب کجا بریم؟
لب زدم:
- یعنی الان هر جا من بگم می ری؟
سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- خوب پس برو بهشت زهرایی که سمت فلکه شهید ضرغام هست.
چرخید سمتم و با تعجب گفت:
- چی؟برم قبرستون؟الان؟
سری تکون دادم که گفت:
- دیونه شدی نه؟
نه ای گفتم که گفت:
- این همه جای خوب چرا قبرستون؟
بغض کردم و گفتم:
- اصلا هر جا دوست داری برو وقتی نظر من مهم نیست چرا می پرسی؟
روشن کرد و گفت:
- خیلی خب می رم بغض نکن چرا انقدر دل نازک شدی زود گریه می کنی می رم خوب.
راه افتاد و گفت:
- ایسپک تو بخور اب شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- می خورم.
بلاخره رسیدیم ماشین و پارک کرد و نگاهی به ماشین های بقیه انداخت و گفت:
- شبا هم شلوغه؟
سری تکون دادم که گفت:
- نصف شبی می خوای بری سر خاک بابات؟الان مزاحم ش هم می شی به خدا.
متعجب گفتم:
- بابام؟خاک بابام اینجا نیست که.
اون متعجب تر شد و گفت:
- چی؟پس چرا اومدیم؟
راه افتادم و گفتم:
- بیا می فهمی.
از در که وارد شدیم رسیدیم به قبرستون خوفناک و تاریک!
خدایی از تاریکی خیلی می ترسیدم.
به شایان که قدم زنان اروم می یومد نگاه کردم و گفتم:
- بیا دیگه چرا انقدر اروم میای؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- دارم میام خوب.
عین مورچه می یومد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت50
#سارینا
من و سامیار نفس مونو فوت کردیم و سرهنگ گفت:
- سامیار رد جدید زدن از کیارش برو بیین.
سامیار نگاهی بهم انداخت و پاشد رفت لب تاب شو برداشت.
منم دوتا ساندویچ گرفتم برا دوتامون جفت ش نشستم دادم بهش که گفت:
- خوشم میاد خوب می دونی کی گرسنمه.
و گازی زد و گفتم:
- نکنه کیارش منو پیدا کنه؟
اخمی کرد و گفت:
- نه .
گوشی سامیار زنگ خورد دید مامانه گرفت سمتم.
اشاره کرد بزنم روی بلند گو و زدم:
- سلام مامانی جووووونم.
مامان با لحن غمگین همیشه گفت:
- سلام دردونه دورت بگردم من دلم تنگ شده برات کجایی خوبی؟
با خنده گفتم:
- عالی عشقم خیلی خوبم.
مامان گفت:
- گوشی رو بده به سامیار.
متعجب گفتم:
- بگو مامان می شنوه.
با لحن ملتمسی گفت:
- سامیار جان فردا تولد ساریناست لطفا یه فردا رو بیارش می خوام براش تولد بگیرم بعد برین من دیگه نمی تونم تحمل کنم اگر نیاریدش هر طور شده خودم میام.
سامیار نگاهی بهم انداخت و در کمال تعجبم قبول کرد:
- سلام زن عمو باشه میارمش فردا.
مامان ذوق داد زد:
- وای دورت بگردم منتظرم خوب خوب من مزاحم نشم خدانگهدار.
نزاشت چیزی بگم از شوق قطع کرد.
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- اگه لو بریم چی؟
سری تکون داد و گفت:
- مراقبم نترس.
تا اینو می گفت خیالم راحت می شد و کلا انگار کوه پشتم بود.
از وقتی اومده بودیم اینجا 3 ماهی می شد و خیلی بهش وابسته شده بودم دعوا نمی کردیم اصلا باهام بداخلاقی و تندی نمی کرد بلکه خیلی مهربون شده بود .
وقتی یه چیزی می گفت بهش گوش می دم و اصلا جر و بحث نمی کردیم حسابی با هم اخت شده بودیم.
به سامیار نگاه کردم که داشت توی سیستم یه چیزایی رو وارد می کرد حتما گزارش بود منم بهش تکیه داده بودم و لقمه امو می خوردم.
با خنده گفت:
- راحته جات؟
مظلوم اهومی گفتم که گفت:
- یه ساعت دیگه راه می یوفتیم برو اماده شو لباس خوب بپوش نری عجق وجق بپوشی ها.
با خنده ادا شو در اوردم و گفتم:
- اها چادر چی چادر نمی خوای بزنم؟
اوووو کرد و گفت:
- اره خیلی خوب می شه.
چپ چپ نگاهش کردم و توی اتاق رفتم.
لباس هام که همه تو اتاق ترکیده بود به خاطر بمب لباس که چی بگم همه چیم!
بابا هم گفت خونه رو داده باسازی کردن توی این سه ماه.
اماده شدم و یه ارایش خفن هم کردم که سامیار اومد تو اتاق نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خوبه اماده ای بریم؟
سر تکون دادم که سمت کمد رفت و اصلحه اشو برداشت زیر کت ش جاساز کرد نگاه نگران مو که دید گفت:
- نترس چته واسه اطمینانه این همه باهات کار کردم الان یه مبارز حرفه ای ترس نداره که کار با اصلحه هم که کار کردیم یاد گرفتی چیزی نیست.
و اون یکی اصلحه رو گرفت سمتم و گفت:
- خواستی بزنی بلدی که اماده اش می کنی بعد می زنی.
سری تکون دادم و گرفتم یه چیزی بود مشکی دور مچ پام بسته می شد و اصلحه اونجا قرار می گرفت و شلوارم می یومد روش و به همین خاطر مجبور بودم شلوار دم پا بپوشم معلوم نباشه.
بیرون اومدیم و با تک تک بچه ها خداحافظ ی کردیم حالا انگار چقدر زمان می بره!
کلا یه روز بریم بیایم.
انگار به اینجا عادت کرده بودم مخصوصا که با سامیار اینجا بودم و عاشقش شده بودم هم اینجا هم بودن با سامیار .
پیشش خیلی بهم خوش می گذاشت.
به موتورم نگاهی انداختم که گوشه حیاط پارک بود کلی هر روز باهاش دور می زدیم و حرفه ای شده بودم الحق که سامیار عالی رانندگی می کرد.
کلا همه فن حریف بود یه پلیس قادر.
سوار شاسی کوتاه مشکی شدیم و حرکت کرد.
سریع توی جاده افتاد و با سرعت حرکت کرد خواستم شیشه رو بیارم پایین که گفت:
- نه خطر داره سارینا.
باشه ای گفتم .
نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- تقریبا ساعت8 می رسیم تهران می ریم لباس بخری می خوای بری ارایشگاه؟
سر تکون دادم که گفت:
- خیله خوب می برمت ارایشگاه یه ساعت بعد میام دنبالت بیرون نمی ری ها باید حواسمون جمع باشه هر جا هم نیاز بود از اصلحه استفاده می کنی ترسو نباشی ها سارینایی که من می شناسم اصلا ترسو نیست!
نیشم وا شد و سر تکون دادم.
خابالود به سامیار که با دقت رانندگی می کرد نگاه کردم و گفتم:
- می گم سامیار من خیلی خوابم میاد.
نگاهی بهم انداخت و بعد به جلو نگاه کرد و گفت:
- بخواب دو ساعت دیگه راه داریم.
سری تکون دادم و خدا خواسته چشامو بستم .
با تکون های سامیار چشم باز کردم و بهش خیره شدم خابالود نگاهش کردم که گفت:
- نچ ویندوز کامپیوتر بود تاحالا بالا اومده بود پاشو رسیدیم.
سری تکون دادم و پیاده شدم ولی خونه نبود پاساژ بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت49 #ناحله رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. او
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت50
#ناحله
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر .
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.
نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.
مامانم کنارش وایستاده بود.
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.
برا همین میشناختتش.
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه ....
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم.
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم.
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.
زود گفتم.
_عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر.
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم.
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره .
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش.
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا..
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان .
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد .
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در .
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم .
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد .
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم .
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش.
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم .
سرش و انداخت پایین و گفت :
+سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم .
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.
فکر کنم از همیشه بیشتر بود .
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا .
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل .
رفتم تو حیاط.
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل .
صداش به گوشم رسید که گفت :
+ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست .
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود .
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'