🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت60
#یاس
سری تکون دادم و گفتم:
- اگه منو بگیرن چی؟
همه اخماشون توی هم رفت .
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مثال زدم.
بی بی گفت:
- نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن.
سری تکون دادم که پاشا گفت:
- بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟
پارسا پاشد و گفت:
- اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم!
پاشا گفت:
- چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا.
همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا.
در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم.
محسن گفت:
- منم رزمی کارم بهتون یاد می دم.
پاشا گفت:
- عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم.
یهو پاشا گفت:
- یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی.
متعجب گفتم:
- یعنی بازم از دستت فرار کنم؟
ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
- نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش.
اهانی گفتم و ادامه دادم:
- خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی .
بقیه خندیدن.
روهام گفت:
- پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه.
پاشا کاپشن شو در اورد و گفت:
- اره می بینیم حالا.
کوروش رو به من گفت:
- نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟
رو بهش گفتم:
- نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم.
کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت:
- یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه!
پاشا گفت:
- راست میگه .
دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن.
پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت:
- فکر کن این خلافکار بزنتش.
نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت:
- فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش.
نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم:
- بیا زدمش.
پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن.
اخم کردم و گفتم:
- دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم.
اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت.
خنده اشو کنترل کرد و گفت:
- باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش!
دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت.
محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن.
متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم:
- تو که انقدر وحشی نبودی!
با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت.
گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت:
- من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟
سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت:
- اماده ای؟
سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین.
اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود.
پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم:
- از قصد زدی .
بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت61
#یاس
بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک می کرد و بقیه با درموندگی توی سالن هر کدوم طرفی نشسته بودن.
اقا بزرگ گفت:
- حالا می خواید چیکار کنید؟ نمی شه که از این بچه یه شبه بروسلی در بیارین! وقتی هنوز زدن یادش ندادید چطور بهش می گید بزن؟
روهام با خنده گفت:
- نخیر لوسه لوس!
چپکی نگاهش کردم و پاشا که کنارش بود یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- به زن من نگو لوس.
خندیدم و رو به پاشا گفتم:
- کارت خوب بود ولی هنوز باهات قهرم از عمد زدی!
پوفی کشید و گفت:
- بابا به خدا از عمد نزدم اخه من تو از عمد می زنم؟
شونه ای بالا انداختم یه سیب ترش برداشتم گفتم:
- من عمرا نمیام شما مسخره ام می کنید.
و سیب مو گاز زدم.
عمو دستشو دورم انداخت و گفت:
- بریم بالا خودم یادت بدم عمو جون هر کی هم بهت خندید با همین عصا م می زنم تو سرش خوبه؟
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- قبوله.
عمو و عمه ها و بی بی با همه بقیه بالا اومدن و توی سالن روی صندلی ها نشستن.
عمو عصا شو سمت محسن گرفت و گفت:
- تو رزمی کاری مدرک هم داری بیا نحوه مشت زدن و اول یاد یاس بده.
محسن جلو اومد و استین هاشو بآلا رفت.
با فاصله ازش وایسادم و نگاهش کردم.
لب زد:
- ببین اینجوری گارد می گیری و جای مورد نظر رو نشونه می گیری و می زنی!
نباید به جایی که می خوای بزنی مستقیم نگاه کنی چون طرف مقابل می فهمه و مهارش می کنه به یه جای دیگه نگاه ون و یه جای دیگه رو بزن! جاهایی که طرف مقابل فکر ش رو هم نمی کنه بزن جلوش هم گارد نگیر بفهمه می خوای بزنیش تا حواسش نبود بزن خوب؟
سری تکون دادم و چند بار زد.
جاش وایسادم و زدم که دست و سوت بالا رفت.
و خودمم صلوات فرستادم .
محسن گفت:
- عالیه این اوکیه.
و مشت و لگد و صورت و بهم یاد داد.
انقدر توی کیسه بوکس زده بودم دستام قرمز شده بود.
کنار زن عمو نشسته بودم و دستامو کرم می زد و ماساژ می داد.
خابالود چشامو بستمو بهش تکیه دادم که رو به پاشا گفت:
- پاشا جان بیا دخترمو بردار برین اتاق تون خسته شده خواب ش میاد.
پاشا که داشت با محسن و عمو حرف می زد با شب بخیری سمتم اومد.
بلند شدم و بالا رفتیم.
تا توی رخت خواب افتادم بیهوش شدم از خستگی!
دوماه گذشت.
دوماه ی که کلی حرکات یاد گرفته بودم و هر شب با خستگی فراوون توی رخت خواب می رفتم.
انقدر باهام کار کرده بودن و پاشا تقویت م می کرد که حسابی اشتهام باز شده و چاق تر شده بودم.
ولی این یک دو هفته وقتی تمرین های سنگین انجام می دادم زیر دلم درد می گرفت یا تیر های خفیفی می کشید .
زن عمو می گفت شاید به خاطر پوکی استخوان باشه یا هم خدای نکرده اپاندیس داشته باشم.
قرار بود امشب هم باز تمرین داشته باشیم.
طبق معمول همه جمع شده بودیم و تمرین می کردیم امشب بیشتر روی من کار می شد!
محسن و پاشا داشتن حرکت های جدید و بهم یاد می دادن که همون پنج دقیقه ی اول دل دردم چنان شدید شروع شد که روی زمین نشستم و دودستی دلمو گرفتم.
پاشا نگران روبروم نشست و گفت:
- ببینمت عزیزم چی شد خوبی؟
سر بلند کردم و گفتم:
- درد دارم نمی تونم ادامه بدم .
زن عمو گفت:
- شاید مشکل جدی باشه امروز یاس تمرین نکنه .
با پاشا توی اتاق رفتیم و دراز کشیدم.
پاشا نگران نگاهم کرد و گفت:
- نکنه مشکل جدی باشه؟
لب زدم:
- نمی دونم خدانکنه دو صفحه قران می خونی؟ حرکت رو زدم دلم درد می کنه نمی تونم بخونم.
وضو گرفت و قران رو برداشت نشست رو تخت و گفت:
- کدوم صفحه رو بخونم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- نمی دونم شامسی باز کن.
باز کرد و با خنده گفت:
- راجب بچه است با این اتفاقات که نمی شه هر وقت شر این اتفاقات کنده شد انشاءالله ما هم صاحب بچه بشیم.
با خنده گفتم:
- برو بابا من هنوز کوچیکم ۱۷ سالمه چجوری بچه بیارم؟
پاشا متفکر گفت:
- مثل بقیه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من عمرا بتونم.
لبخندی زد و گفت:
- اصلا هر وقت شما امادگی داشتی خوبه؟
سری تکون دادم و با بسم الله شروع کرد به قران خوندن.
یا شنیدن ایات زیبای قران ارامش گفتم و خوابم برد
آسونگرفتنِازدواجفقطبرایخانوادهی
دخترنیست!پسرهمبایددرخیلیازمسائل مثلچهرهوتحصیلاتو..سطحتوقشرو اونقدریبالانبرهکهدیگهکسیپیدانشه..!🌱⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
اواَگَراَزمَرگمیتَرسید؛
کَفَنَشرادورسَرنِمیپیچید!!⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
خیلیهامیپرسن..؛
کیگفتہ،محجبہهافرشتہان؟!👀🤍
امامعلی‹ع›میفرمایند.؛
| هماناعفیفوپاکدامن،فرشتہای
ازفرشتہهاست| ..(:
#حجاب🧕🏻
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
آرامشۍبرپاستامامنیقینداࢪمکہباز...
بایکتکآنچادرتیکباࢪہطوفآنمیشود!🌷
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤
بهوقتمرگماگر،تازهمیکنیدیدار
بههوشباش،کههنگامآنرسید،بیا…🌱
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥️
⊹. ִ🐾
((+_+))@Sadatmolaali❤