eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
قلبم‌گرفت‌درتن‌این‌شھرپرگناه حال‌هوای‌جمع‌شھیدانم‌آرزوسـت :)..!. 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
✌️ 🌿. 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
سپاه‌پر‌افتخار‌ترین‌نهاد‌ملی‌است!✌️😌 با‌افتخار‌سرباز‌سید‌علی‌هستیم...✨🖇. 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
تایم فدایت امام زمانم ❤❤:❤️❤️
کم‌محلی‌نکن‌انقـدر‌دلم‌می‌شکندحسین؛ خسته‌ی‌خسته‌شدم‌ازبی‌کسی‌ودربه‌دری..! . 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
هدایت شده از مُحِب 🇵🇸
اَصلـاًدُرُست‌نۅڪَرِتـٰآن‌بۍگُنـٰآه‌نیست اَمـٰآحُسِین‌‌جـٰانَم‌... حـٰآل‌ِدِلَم‌رۅبِہ‌راه‌نیست💔🚶‍♀:'!)
آرزوهای‌زیادی‌دردلم‌‌دارم‌‌ولی ‌دیدن‌کربُبلایت‌ازهمه‌واجب‌تراست‌...‌❤️‍🩹 . 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
+ ترَوینی‌مدامعکُم - واشک‌هایتان‌مرا‌سیراب‌می‌کند! . 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
این بشه پروف جدیدمون ؟ المحرم گرب :))) محرم نزدیک است سیاه پوش شیم🍂🖤
4_5899982749015476511.mp3
8.39M
منو به محرم رسوندی ازت ممنونم..💔 •⁦✨⁩⁩⃟⸾ღ✧< نــٰادِم | 𝙽𝙰𝙳𝙴𝙼
حجم انقدر لطف ومهربونی رو برنمیتابم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد. وای فهمیدن من دخترم. امیر دوید سمتم و گفت: - دیونه شدی دختر چیکار می کنی بلایی سرت می یومد من جواب داداش کمیل و چی می دادم؟ بلند شدم از روی زمین و گفتم: - دارو ها توی ماشین بود اینا ممکنه جون چند نفر رو نجات بده باید می زاشتم می سوخت؟فعلا هم که سالمم. بقیه تعجب کرده بودن. تعجب هم داشت یه دختر با لباس پسرونه توی جبهه! بقیه مسافت رو پیاده طی کردیم بیچاره راننده که فکر می کرد من پسرم و به عنوان پزشک پسر سوارم کرده بود. اولین پایگاه و مقر فرماندهی که رسیدیم بردن ام اتاق فرمانده. یکی از رزمنده ها درو باز کرد و داخل رفتم. یه اتاقک بود که چند تا فرمانده نشسته بودن و یه نقشه ای رو نگاه می کردن و صحبت می کردن. رزمنده گفت: - قربان ایشون همون خواهر هستن که گفتم بهتون خودشو شکل پسر کردن و وارد جبهه شدن! به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - اگه می خواید بگید برگرد شرمنده من بر نمی گردم اگر هم مسعولیت منو قبول نمی کنید که نیازی ندارم قبول کنید خودم همین راه و مستقیم می رم تا بلاخره کمیل و پیدا کنم اصلا اصرار هم نکنید که برگردم چون اگه برگردم اقا بزرگ حتما منو زنده زنده سنگسار می کنه یا منو می ده به اون سهند معتاد اونوقت کمیل یقعه شما رو می گیره!اصلا راه نداره برگردم پس منم با خودتون می برید.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 و نفسی تازه کردم. فرمانده گفت: - علیکم و سلام. وای خاک بر سرم سلام نکردم. سعی کردم به قول بی بی متانت دخترانه اومو حفض کنم: - سلام. فرمانده گفت: - خوب می دونید اینجا منطقه جنگی هست و جای خانوم نیست!مخصوصا دختر نوجوانی مثل شما بهتره برگردید. اخمی کردم و گفتم: - ببخشید من20 سالمه برهم نمی گردم. تعجب کرد و گفت: - اینجا منطقه جنگیه خاله بازی که نیست دختر می دم بفرستنت خونه اتون. و به رزمنده اشاره ای کرد که اصلحه رو از دستش کشیدم و با پشتش زدم توی دل ش که اخی گفت و عقب رفت. سریع نشونه گرفتم دقیق شیشه پشت سر فرمانده رو زدم که صد تیکه شد ریلکس بهشون نگاه کردم و گفتم: - من برنمی گردم کاری هم با شما ندارم فقط بگید کنیل کجاست خودم می رم این تفنگ روهم امانت می برم برگشتی بهتون می دم. فرمانده با صدای جدی تری گفت: - این کمیل کیه اصلا؟بگید من بفرستم باهاتون برگردید عقب. با ذوق گفتم: - کمیل مومنی فر. و از جیب لباسم تنها عکس کوچیکی که از کمیل با لباس نظامی وایساده بود و تفنگ دست ش بود رو در اوردم و جلو رفتم بهش دادم. متعجب گفت: - این که بمب انرژی گردان بود اصلا هر جا بره این بشر اون گردان صفا می گیره و حسابی تقویت نیرو و انگیزه می شه! سری تکون دادم و گفتم: - بعله دقیقا فرمانده ای هست برای خودش منم خودش اموزش داده ها قول می دم از نصف نیرو هاتون قوی تر باشم. عکس و بهم برگردوند و گفت: - نمی شه خواهر من می دونی شما بیفتی دست اون بعثی های از خدا بی خبر چه بلایی سرت میارن؟ما نمی تونیم بزاریم ناموس مون توی جبهه باشه! اقا کمیل هم رفته سمت خط مقدم. حسابی عصبیم کرده بود و من عمرا نمی تونستم برگردم. بی توجه بهش از اتاق بیرون زدم و ساکت مو و دارو ها رو بلند کردم برم که صدای ناله اومد از اتاق جفتی. داخل رفتم چند تا رزمنده زخمی بود. و چند تا دکتر بالای سرشون بود. سریع منم نشستم و شروع کردم درمان کردن بقیه. توی چشم بهم زدنی کارمو تمام کردم و سر بلند کردم فرمانده اومده بود. نگاهی به بیمار ها انداخت و اون پزشک ها بهم احسندی گفتن. از در اتاق بیرون زدم و ساک مو بلند کردم برم که فرمانده گفت: - کجا به سلامتی؟این جا که خونه خاله نیست اومدن و رفتن حساب کتاب داره. ساکت و پایین گذاشتم و گفتم: - من چیکار بکنم دقیقا؟می گم بمونم می گید نه حالا که می خوام برمم می گید نه! به خدا من برنمی گردم. نفس کلافه ای کشید و گفت: - چی بگم دیگه باشه . و به دو تا رزمنده گفت مراقبم باشن و قرار بود امشب بریم مقر های جلو تر. صورت مو شستم و اون رد ذغال رو روی صورت ام پاک کردم. امیر خسته سمتم اومد و گفت: - ابجی چی شد؟ سری تکون دادم و گفتم: - قرار شد بمونم امشب هم با گردان برم جلو. خداروشکری گفت. و همهمه افتاد توی گردان. ما هم سریع رفتیم ببینیم چه خبره! نامه بر اومده بود. نامه دست ش بود و اسم می خوند و همه منتظر بودن بلکه نامه ای داشته باشن البته افراد قبلی گردان نه اینایی که تازه جدید اومده بودیم. جلوی اتاق فرماندهی روی سکو نشسته بودم و به بقیه که هر کی یه گوشه ای پراکنده می شد تا نامه اش رو بخونه نگاه می کردم. چقدر دلم برای کمیل تنگ شده بود! با صدای فرمانده و حاجی گردان بلند شدم و فرمانده یه نامه دست ش بود و گفت: - بین نامه ها یه نامه از طرف اقا کمیل بوده اما نوشته برای پروین خانوم!اسم شما پروینه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه من زینب ام پروین خانوم تک خاله کمیل هست و چون نمی تونسته به من نامه بده اخه اقا بزرگ می فهمید و می فرسته برای پروین خانوم اون بده دست من. سری تکون داد و داد بهم. سریع باز ش کردم و شروع کردم به خوندن: - سلام زینب خانوم. امیدوارم منو ببخشی که بهت نگفتم و رفتم! باور کن به خاطر خودت بود نمی خواستم ناراحت بشی و اخرین خداحافظی برات سخت باشه! الان که برات این نامه رو می نویسم5 گردان دیگه با خط مقدم فاصله دارم . زینب حال و هوای اینجا زمین گیرم کرده و بعید می دونم تا جنگ تمام بشه بتونم بگردم! مراقب خودت باش و در نبود من بی تابی نکن از طرف کمیل. یا حق. نامه رو تا کردم و توی کوله ام گذاشتم و گفتم: - اگه من نامه بنویسم نامه بر می تونه ببره برای کمیل؟ فرمانده گفت: - حتما! سریع شروع کردم به نوشتن و سمت نامه بر رفتم. بهش دادم و گفتم: - این رو برسون به دست کمیل کمیل مومنی فر پشتش هم نوشتم بهش بگو من براش فرستاد م. متعجب گفت: - شما؟خانوم اقا کمیل هستین؟ سری متعجب تکون دادم و گفت: - واقعا بهترین همسر رو دارید روحیه گردان بالا رفته هر جا پا می زاره
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 ادامه داد: - هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش می ره!خدا براتون حفظ ش کنه. لبخندی زدم و گفتم: - ممنونم لطف دارید حالش خوبه کمیل؟ سری تکون داد و گفت: - اون که بعله . خداروشکری گفتم. فرمانده داد زد: - اسامی که می خونم اماده بشه برای رفتن به جلو. و شروع کرد به خوندن اسامی. و اخرین نفر گفت: - و خواهر لب زد: - سرمدی! سری تکون داد و گفت: - و خواهر سرمدی برادرا به خط بشید سریع! همه توی تکاپو افتاده بودن تا زود تر اماده بشه برای رفتن به جلو. خیلی هم خوشحال بودن. هر گردان که جلو تر می رفتن کار سخت تر می شد و امکان شهید یا مجروح شدن بیشتر! سر از پا نمی شناختن و تند تند عرض 5 دقیقه همه به خط شدن . اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت. انگار قطعه ای از زمین نبود!انگار قطعه ای از بهشت بود. هر ثانیه صدای ذکر و قران یه نفر بلند می شد. نه فساد بود نه دزدی نه حروم خوری! چیز بد اینجا جایی نداشت بلکه انگار هر کی بد بود و می خواست خوب بشه باید حتما می یومد اینجا. ادم حس و حال پاکی و رهایی بهش دست می ده. رهایی از هر چیزی از هر چیز بدی و پلیدی و چیز های رنگا برنگ دنیا. اقا بزرگ همیشه می گفت دنیا مثل یه بازی کثیفه!هر روز به یه شکل خودشو درمیاره تا ما رو جذب زیبایی ظاهر فریبنده اش بکنه و توی باطن گرداب خودش غرق کنه! الحق هم که راست می گفت! با صدای فرمانده بلند شدم و ساک مو روی دوشم انداختم و ساک دارو ها رو هم دستم گرفتم. واقعا پوتین پوشیدن سخت بود احساس می کردم پاهام تاول زده و خیلی هم سنگین بود! منی که یک روز هم نشده اومدم این حال رو داشتم اونایی که چند ساله توی جبهه ان چی؟ گرمای شدید خرمشهر و ابادان . سرمای شدید مثل الان! واقعا طاقت فرسا بود لعنت بهت صدام لعنت بهت. از در نیسان که تمام گل بهش ریخته بودن و رنگ زمین شده گرفتم و بالا رفتم و اخرش نشستم و امیر هم با فاصله از من نشست. حاج اقا و فرمانده اومدن. فرمانده اومد بالا و حاج اقا با دیدن من گفت: - چرا اومدی عقب دخترم؟برو جلو. لب زدم: - ممنون حاج اقا ولی من می خوام اینجا بشینم دیگه منم سربازم می خوام پیش بقیه سرباز ها باشم. حاج اقا گفت: - از شما معلومه که افتاب مهتاب ندیده ای دخترم مطمعنی به عقب ماشین عادت داری؟می تونی بمونی؟راه چال و چوله زیاد داره ها. سری تکون دادم و گفتم: - درسته دختر خان ام دیگه همه می گن پرویی ت و زبون درازی ت هم مال اینکه دختر خان روستایی!ولی قراره فعلا اینجا موندگار بشم عادت می کنم حاج اقا. سری تکون داد و گفت: - هر جور راحتی دخترم. و نشست و با صلوات رزمنده ها ماشین حرکت کرد. ماشین مدام تکون می خورد و هی کمرم می خورد به باربند نیسان و حسابی کمرم درد گرفته بود. در حدی که دیگه اومدم کف نیسان نشستم و حسابی هم سرد بود. واقعا کی توی زمستون می شینه پشت نیسان؟ دوباره لعنت ی به صدام فرستادم. فرمانده پتویی بهم داد و گفت: - بیا دختر بنداز دور خودت. سریع گرفتم و دور خودم پیچیدم. یعنی داداشم با این همه سختی چیکار می کرد؟! خدا می دونه داداش حسین ام تمام این مدت چه چیز هایی رو که تحمل نکرده! واقعا چقدر یه ادم می تونه بد ذات باشه که با یه دستورش خون هزاران هزاران جون و بریزه و عین خیال ش هم نباشه! لب زدم: - شاید اگر جنگ بود و داداشم خونه بود نمی زاشت من با سهند ازدواج کنم!اقا بزرگ جون ش برای حسین در می ره حرف اونو می خوند. اشکامو پاک کردم و فرمانده گفت: - برادرتون کجاست؟ با اه گفتم: -3 سالی هست جبهه است اونم مثل کمیله عاشق خدمت به مردمه و جون ش برای ناموس ش در می ره! چند ماه یک بار نامه ای ازش به دستمون می رسه! امیر نگران گفت: - ابجی نکنه خان تا جبهه دنبالت بیاد!؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - ای کاش اقام بفهمه سهند معتاده و گرنه من و کمیل رو باهم می کشه! تا خود دم دمای صبح توی راه بودیم اما کسی دم نزد! کسی صداش در نیومد بگه سردمه! بلکه تمام مدت نوبتی قران یا مداحی می خوندن و بقیه همراهی می کردن. فکر کنم خدا ادم خوب هاشو همه رو اینجا دور هم جمع کرده بود. دم دمای صبح بود که به یه روستا رسیدیم با دید روستا چشمای من گرد شد وای خدایا باورم نمی شد! وحشت زده به اطراف نگاه می کرد..
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بچه رو پایین گذاشتم و تفنگم رو برداشتم حالت اماده باش. رزمنده ها اروم نگاه کردن. انگار که عراقی ها دنبال کسی باشن! یکی از رزمنده ها که عرب بود ترجمه کرد برامون و گفت: - دنبال یه دختر ان این فرمانده از اون دختره خوش‌ش اومده دنبال دختره است که عه با خودش ببره!باید شر شونو کم کنیم همین10 نفرن. اماده شلیک شدن و منم همین طور تا اگه نیاز بود کمک کنم. با یا زهرای بچه ها صدای شلیک بالا رفت و عراقی ها دو تاشون زخمی افتاد و بقیه سریع پناه گرفتن. صدای تیر اندازی بالا بود اما عجیب بود که این بچه گریه نمی کرد! چشم چرخوندم پشت سرم دیدم پتو خالیه! وای بچه کو؟ با بهت به جلو نگاه کردم که دیدم چهار دست و پا راه رفته و از دیوار رفته اون ور تر بلند یا حسینی گفتم و بی مقدمه دویدم از دیوار اون ور جست ام بغلش کردم دویدم و خودمو انداختم پشت ماشین که سوخته بود . روی کمر افتادم و یه غلط زدم نگران به بچه نگاه کردم که سالم بود و داشت نگاهم می کرد بعد هم خندید. وای خدایا شکرت. چند تا تیر به ماشین زدن ولی رزمنده ها شروع کردن به تیر اندازی و حواسشونو پرت کردن. پشت ماشین جاگیر شدم و به بقیه علامت دادم که خوبم. این بار بچه رو نشوندم و چند تا چیز میز اطراف ش چیدم نتونه تکون بخوره. زل زد بهم و شروع کرد به دست زدن. الهی قربون شیرین زبونی هات برم من. با دیدن زیر ماشین نگاهی به اصلحه ام کردم. کامل روی زمین دراز کشیدم و نشونه گرفتم. کامل تو دیدم بودن. اول اون عراقی که داشت با بی سیم کار می کرد تا خبر بده رو نشونه گرفتم و دو تا تیر توی پهلو ش زدم که افتاد. بعدی فرمانده رو که پشت ماشین تریلر بود و داشت با بی سیم دیگه ور می رفت نشونه گرفتم و دوتا پشت سر هم زدم که اولی خورد تو ماشین و دومی خورد نزدیک قلب ش که افتاد و تیر بعدی رو یکی از بچه ها بهش زد. تک تک دخل همه رو اوردیم. نگاهی به اطراف انداختم فقط یه عراقی پشت بشکه های اب نامحسوس قایم شده بود و نشونه گرفته بود لجن. بی تعلل زدمش. بقیه تازه متوجه این یکی شده بودن. فرمانده گفت سریع یه خوراکی برای بچه پیدا کنن باید سریع بریم ممکنه نیرو بیاد براشون. از داروخانه کوچیک روستا که در و پیکر ش در هم شده بود دارو های سالم شو برداشتیم و چند قوطی شیر خشک و لاک و پستونک و بقیه چیز ها هم پیدا شد. بقیه هم پتو و لباس برای بچه پیدا کردن با دو تا قابلمه سوپ. ازش خوردم خوب بود. سوار ماشین عراقی هاکه مونده بود شدیم و پرچم شونو انداختیم. خواستیم حرکت کردیم که یه دختر با لباس محلی همین روستا از توی بشکه ی ذخیره اب اومد بیرون. حتما خون دختری بود که عراقی ها دنبال ش بودن! فرمانده باهاش حرف زد و سریع سوار شدن. دختره با دیدن پسر بچه تو بغلم با تعجب نگاهم کرد و گفت: - تو چقدر شبیه غزالی! بقیه همون نگاهی انداختن و با تردید گفتم: - مادر همین بچه؟ سری تکون داد و اشک ریخت و گفت: - عراقی ها کشتن ش پدر شو سلاخی کردن محمد (بچه) دست کسی نمی موند از دیشب قایم ش کردم. شکه گفتم: - یعنی این بچه از دیشب تو سرما بوده؟ با گریه سر تکون داد و گفت: - محمد پیش هیچکس جز مادرش اروم نمی موند حتی پدرش خواست خداست پیش تو ارومه. متعجب سری تکون دادم. تو بغلم پتو پیچ بود و فقط صورت ش معلوم بود و داشت با چشای درشت قشنگ ش بهم نگاه می کرد. پیشونی شو بوسیدم که خندید و همه رو به وجد اورد نگاهش کنن. امیر خواست بغلش کنه و همین که بغلش کرد محمد بهش نگاه کرد و چهره منو که ندید بلند گریه کرد. امیر با هول دادش دستم و با دیدنم چسبید بهم و با دستای کوچیک ش لباس مو توی مشتش گرفت.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست. مردمی که به خاک و خون کشیده شده بودن و کف زمین روستا افتاده بودن. پیاده شدیم بهت زده وارد روستا شدیم. به صغیر و کبیر رحم نکرده بودن. چه اون پیرمرد چه اون پیرزن چه اون مادر و بچه در اغوش هم. با دیدن تک تک این صحنه ها درد می کشیدم! حتی یه نفر هم زنده نبود. همه رو سلاخی کرده بودن حتی حیون ها رو هم بهشون تیر زده بودن . احساس می کردم روح از تن ام رفته. قلبم درد گرفته بود با دیدن این صحنه ها. چند تا جوون رو به دار زده بودن و تیر بارون کرده بودن. چشمامو با درد بستم حال هیچکس خوب نبود و حتی از شدت شوک و ناراحتی صدای نفس کشیدن مون هم به گوش هم نمی خورد! با دیدن زن ی که بچه اش تازه به دنیا اومده بود و روده هاش هنوز بهش وصل بود و دور گردن ش پیچیده بودن رنگ ام پرید و اون مادر هم تیر توی گردن ش بود. نزدیک بود پس بیفتم از شدت شوک و ناراحتی حس می کردم الانه که قلبم ایست کنه! خدایا اینا ادم ان؟نه به خدا حیوون ها هم رحم می کنن گاهی اما اینا ... حس کردم صدای گریه ای به گوشم خورد. برگشتم سمت بقیه اونا هم همین طور. سریع قدم هامونو بیشتر کردیم انگار که جونی به تن مون برگشته باشن. رسیدیم به صدا از پشت یه در می یومد . دو تا رزمنده با شتاب جلو رفتن و اون نخل ها رو انداختن و در رو عقب اوردن پرت کردن کنار. یه بچه بود!هر کی بود قایم شده کرده بودن! شاید8 ماهه بود. نشسته بود و انقدر گریه کرده بود رنگ ش به سفیدی می زد و ماما ماما می کرد. یکی از رزمنده ها بغلش کرد و من محو صورت زیباش شده بودم. اصلا ساکت نشد و بیشتر گریه کرد یهو نگاهش خورد به من و ساکت شد. همه متعجب به من و بچه نگاه کردن. دست هاشو باز کرد و با ذوق خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و گفت: - ماما ماما. سمت ش قدم برداشتم که خودشو پرت کرد سمتم که سریع گرفتمش. دودستی بهم چسبید و ساکت شد. بقیه متعجب نگاهم می کردن! خودمم تعجب کرده بودم. بهش نگاه کردم که چشماش خسته روی هم رفت و خوابید. فرمانده گفت: - خداروشکر اینجایی دختر و گرنه با این بچه چیکار می کردیم حتما تلف می شد! با صدای یکی از رزمنده ها نگاهمون و به جایی که گفته بود دوختیم یه دختر هم سن و سال من با قیافه ای که خیلی به من شبیهه بود افتاده بود و تیر خورده بود وسط پیشونی ش و چشماش باز بود. فرمانده گفت: - حتما مادر این بچه است چون شما بیش از حد به مادرش شبیهی فکر کرده مادرشی! سری تکون دادم و امیر گفت: - کار خدا رو ببین. لب زدم: - این بچه سردشه!گرسنه هم هست بگردید یه چیزی پیدا کنید شیر خشکی لاک ی چیزی. همه بسیج شدن و توی خونه ها رو می گشتن بلکه چیزی پیدا کنن. امیر با دو تا پتو اومد و دور بچه پیچیدم. با صدایی سریع بلند شدم و سمت بقیه دویدم و توی کوچه بن بست پشت دیوار وایسادم. نفس تو سینه ام حبس شد! هنوز چند تا عراقی اینجا بود.
هَرروزبَرای‌خودَت،برایِ‌دلَت‌كاری‌بُكُن ، اين‌حَوالی‌بايَد‌به‌دُنبال‌حالِ‌خوش‌دويد🥑💚'! ‌. 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
قَلبَـم‌گِرِفـٺ‌دَرٺَن‌این‌شَهـرِپُرگُناهـ حالُ‌هواےجَمع‌شَهیدانَـم‌آرزوسٺ..🖤🌿!'