مرحبا اۍ پیك مشتاقان بده پیغام دوست .
تا کنم جان از سر رغبت فداۍ نام دوست .
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
درحسرتِتوخونشدهچشمِنگارها ایانتـظارِآخـــرِچشـــمانتــظار ها"🌱!:)
شدمازعشقِتوشیداکجایی !
بہجانمیجویَمتجانانکجایی💔:)؟
#مھدویت
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🪴"♥️●
آقایامام رضاہ؛
• نگاه مهࢪبان تو پناهِ آخࢪ من است💛✨️..!"•
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🪴"♥️●
آخࢪچهڪندبادلمݩعلمپزشڪے..
وقتےڪهبهدیداࢪتوبستهضࢪباݩم ..🩵🫀..′':))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🪴"♥️●
ایصَفاۍِحَࢪمتبیشتࢪازکوۍبهشت؛
بهمَشامَمࢪِسَدازتࢪبتِتوبوۍِبهشت.. :))💛🌿؛″
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
در گوشه ای ز صحن و سرا جا بده مرا
آیا دلم کم از دل آهو شکسته است :) ؟
#السلاموعلیکیاضامنآهو♥️"،=]
« هُوَالَّذِیأَنْزَلَالسَّکِینَهَفِیقُلُوبِ »
خداوند قلبها را آرام میکند :)!🌱
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . .
کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت4
#غزال
سمت صغرا خانوم رفتم و گفتم:
- توروخدا ببخشید من فقط بهش گفتم خاک برای محمد خوب نیست نمی دونستم سر شما خالی می کنه!
صغرا خانوم گفت:
- تقصیر تو نیست دختر اقا همیشه همین جور عصبیه!
سری تکون دادم که در باز شد و محمد خابالود اومد داخل و درحالی که چشاشو می مالوند گفت:
- مامانی بابایی چرا عشبانیه؟(عصبانیه)
خم شدم و بغلش کردم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت و گفتم:
- چیزی نیست عزیزم تو بخواب.
اومدم برم که صغرا خانوم گفت:
- خانوم کجا من که نمی دونم باید چیکار کنم باید باشین.
با صدای ارومی گفتم:
- محمد و بخوابونم بیام.
سری تکون داد توی سالن رفتم و روی مبل گذاشتمش پتو رو روش کشیدم و اروم اروم به پشت ش زدم تا که خواب ش برد.
توی اتاق برگشتم و تمام لباس های امیرعلی رو جمع کردم دادم از نو بشورن کبرا خانوم و صغرا خانوم مشغول وسایل اتاق و بردن بیرون و کامل اتاق رو شستیم وقتی کامل مطمعن شدم خاک نیست وسایل و از اول چیدم.
انقدر کار کرده بود کمرم صاف نمی شد!
روی تخت محمد نشستم تا نفسی تازه کنم.
صغرا خانوم یه لیوان شربت چهار تخمه بهم داد که تشکری کردم و ازش گرفتم.
کنارم نشست و گفت:
- چه چشم و ابرویی چه خوشکلی دختر تو رو چه به کلفتی حیف این بر و رو نیست؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- چی بگم هر کی باید خرج خودش رو در بیاره صغرا خانوم راستی یه سوال داشتم مادر محمد کجاست؟
صغرا خانوم گفت:
- والا چی بگم اقا و همسر سابق شون پسر عمو دختر عمو ان به خاطر نسبت فامیلی عروسی کردن از شما چه پنهون خانوم این دختر عموی اقا اصلا دختر سنگین و رنگینی نیست نیم وجب پارچه نمی پوشه شرم و حیا نداره که به خاطر همین بی ابرو بازی هاش و این پسر شهری هایی که باهاشون رفت و امد داشت و صد البته خانوم اصلا دلخوشی از اقا و اون طفل معصوم اقا زاده ندارن اقا زاده که دید به فکر زندگی ش نیست و اصلا به اقازاده نمی رسه بلکه چند بار کتک ش زده طلاق ش داد و بس!
ناراحت سری تکون دادم و گفتم:
- اخه مگه بچه زدن داره؟چطور دستشو روی اون طفل معصوم بلند می کرد؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#غزال
صغرا خانوم سری تکون داد و گفت:
- والا چی بگم خانوم تازه امشب هم مهمونی خانوادگی گرفتن حالا اگه شما به عنوان دایه بچه رفتی کنایه بهتون زد نه جواب شو بدین نه به دل بگیرین و خانوم اصلا اقازاده رو تنها نزارید این زن اصلا ذات و خوی مادرانه نداره.
نگران گفتم:
- نگران کردی منو صغرا خانوم واقعا ترسیدم.
صغرا خانوم بلند شد و گفت:
- بترسید بهتره خانوم اینجوری حواستون رو جمع می کنید.
سری تکون دادم و بلند شدم و گفتم:
- ته دلم خالی شد من برم یه سری به محمد بزنم.
از اتاق بیرون اومدم و نگاهی به مبل انداختم که دیدم محمد نشسته و داره چشاشو می مالونه.
سمت ش رفتم که زیر لب داشت اسمم رو صدا می زد.
بغلش کردم که دستاشو دور گردنم انداخت و گفتم:
- غروب بخیر اقای خابالو بریم دست و صورت پسرمو بشورم بعد هم یه عصرونه خوشمزه بهش بدم.
اومدم سمت روشویی برم که تلفن توی سالن زنگ خورد.
کسی نبود پس خودم رفتم و تلفن و برداشتم:
- بعله بفرماید؟
که صدای اقا پدر محمد پیچید:
- اتفاقا با خودت کار داشتم حال پسرم چطوره؟
نگاهی به امیرعلی انداختم و گفتم:
- اقا زاده خوبه توی بغلمه.
گفت:
- اماده اش کن دارم میام دنبال ش گوشی رو بده به پسرم.
گرفتم سمت محمد که گرفت و گفت:
- سلام بابایی.
......
- خوبم بابایی مامانی بغلم کرده بریم دست و صورت مو بشوره بعد هم غذا بده بخورم.
.....
مامانی هم میاد؟
......
پس من نمیام
.....
باشه بابایی دوشت دالم.
گوشی رو گرفت سمتم که گفتم:
- کار دیگه ای ندارید؟
که گفت:
- خودت هم اماده شو من نزدیکم عصرونه رو خونه ی پدربزرگم می خوریم.
بعله ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.
سمت روشویی رفتم و دست و صورت محمد رو شستم.
توی اتاق ش رفتیم که چشاش درخشید و گفت:
- وای مامانی کار توعه؟
روی تخت گذاشتمش و گفتم:
- اره عزیزم دوست داری؟
سری تکون داد و گفت:
- اره خیلی.
یه دست لباس براش در اوردم و تن ش کردم.
موهاشم شونه کردم و گفتم:
- وای که چقدر پسرم خوشکل شده اخه کی به اندازه تو خوشکله؟
ژست گرفت و گفت:
- هیچکس!
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- خوب لباس من خوبه یا عوض کنم؟
سر تا پامو نگاه کرد و گفت:
- من دوسش دارم این لباسو خیلی قشنگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- پس بریم؟
روی تخت وایساد و دستاشو باز کرد و گفت:
- بغل.
بغلش کردم و برگشتم از اتاق بیام بیرون که در باز شد و اقا اومد داخل.
لب زد:
- اماده این؟
من و محمد هر دو باهم بعله ای گفتیم.
نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- خیلی خب بریم.
محمد و از بغلم گرفت و شروع کرد حرف زدن باهاش.
توی حیاط بعد پارکینگ عمارت رفتیم که 5 تا ماشین با مدل های مختلف گرون پارک شده بود.
سمت بی ام وی ابی رفت و نشست.
حالا من مونده بودم برم عقب یا برم جلو؟
عقب و انتخاب کردم که گفت:
- بیا جلو.
درو بستم و جلو نشستم.
خواست حرکت کنه که گفتم:
- محمد و بدین به من خطرناکه.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خودم می دونم چی خطرناکه چی نیست.
خواست حرکت کنه که فرمون رو گرفتم و گفتم:
- ولی اگه حتی یه ترمز کوچیک کنید فرمون توی بدن محمد فرو می ره لطفا بدین ش به من.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد محمد و داد بغلم.
روی پام نشوندمش و بهم تکیه داد.
حرکت کرد و حدود 20 دقیقه بعد از روستا که گذشتیم رسیدیم به یه روستای دیگه!
مردم ش لباس باحالی تن شون بود و خیلی خیلی سر سبز بود روستا.
وارد یه عمارت دیگه بزرگ تر از عمارت قبلی شدیم ماشین و نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم و محمد و توی بغلم جا به جا کردم سویچ و به بادیگارد داد تا ماشین و جا به جا کنه.
سمت عمارت اصلی راه افتاد و منم پشت سرش حرکت کردم.
محمد خم شد کنار گوشم گفت:
- اگه اون خانومه گفت منو بهش بدی بهش نده خوب.
:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#غزال
متعجب گفتم:
- اون خانومه کیه؟
دوباره اروم گفت:
- مامان راستکیم.
سری تکون دادم و معلوم نیست چیکار کرده این بچه ازش اینطور می ترسه.
وارد سالن شدیم.
شلوغ بود سالن و معلوم بود کل خاندان شون اینجان!
با ورود ما سکوت کردن پدر ارباب زاده سلام کردم و روی مبل تک نفره ای نشست.
به من نگاه کردن که گفتم:
- سلام.
به محمد نگاه کردم که اونم سلام کرد.
محمد به یه خانوم با ترس نگاه کرد که فهمیدم مادرشه!
اونقدری ارایش روی صورت ش بود که نتونم چهره واقعی ش رو تشخیص بدم.
مادر محمد گفت:
- معرفی نمی کنی شایان خان؟
شایان با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- دایه ی بچه ام غزال خانوم.
مادر محمد با نیش و کنایه گفت:
- از این عادت ها نداشتی دایه های بچه اتو پشت سرت راه بندازی این ور اون ور ببری جدیدا زیاد دایه عوض می کنی!
بلند شد و اومد جلوم وایساد دستاشو باز کرد و گفت:
- بچه امو بهم بده.
مونده بودم چیکار کنم که محمد دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد طوری که گفتم الانه خفه بشم و روی از مادرش برگردوند و گفت:
- مامانی من گرسنمه.
مادرش دستاشو جلو اورد و گفت:
- مامان تو منم نه این بیا خودم بهت می دم.
محمد خودشو محکم بهم چسبوند و با ترس گفت:
- تو مامان من نیستی غزال مامان منه.
مادرش عصبی شد و پیراهن محمد و کشید که زیر دست ش زدم و با عصبانیت و صبری که لبریز شده بود گفتم:
- چیکار می کنی مگه نمی بینی نمی خواد بیاد پیشت؟ بچه رو خفه کردی.
جلو اومد تا دست روی خودم بلند کنه که ارباب زاده بلند شد بین مون قرار گرفت و مانع شد و گفت:
- بس که شیدا دستت به بچه بخوره من میدونم با تو شیرفهم شدی؟
برگشت و رو به خدمتکار گفت:
- برای اقازاده غذا بیار.
و رو به من گفت:
- بشینین.
چشم ی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم . محمد سرشو از توی گردنم در اورد و صورت مو بوسید و گفت:
- خوب کردی منو بهش ندادی.
لبخندی بهش زدم.
توی بغلم نشست و از ترس اینکه مبادا بلند بشه شیدا بره طرف ش جم نخورد.