eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 که دیدم همه بچه ها بشقاب هاشونو بلند کردن و گفتن: - مامان محمد ما هم می خوایم پیش تو بخوریم بعدش هم بازی کنیم. لبخندی به روشون زدم و گفتم: - پس بریم توی حال سفره پهن کنیم دورهم خوبه؟ محمد و پایین گذاشتم و رو به خدمتکار گفتم: - می شه یه سفره به من بدید؟ یه سفره بهم دادن که توی حال پهن کردم و بچه ها همه نشستن روی سفره و خدمتکار برای ما اون سفره رو چید. نشستم و محمد کنارم نشست و برگشت سمت پدرش و گفت: - بابایی نمیای پیش ما؟ ارباب زاده هم لبخندی به روی محمد زد و بلند شد با بشقاب ش نگاهی به شیدا انداخت و گفت: - و معلوم شد کی شعورش بیشتره که همه اونو انتخاب کردن. و سمت ما اومد از روی سفره بلند شدم تا ارباب زاده بالا بشینه و اون ور نشستم محمد ام نشست بین مون. رو به بچه ها گفتم: - قبل از غذا همیشه اول باید دعا کنیم دست هاتونو بیارین بالا مثل من. همه انجام دادن و گفتم: - خوب من هر چی گفتم شما تکرار کنید. همه چشم مامان محمدی گفتن و لب زدم: - خدایا ممنون که به سفره ما برکت دادی! خدایا بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی شکرت! خدایا این رزق و روزی رو بیشتر کن و از ما نگیر! وقتی تکرار کردن گفتم: - حالا بسم الله بگید و شروع کنید. بسم الله گفتن که آوا و فرید که دیده بودم شون توی جمع اوا خواهر کوچیک شیدا که 17 سالش بود و فرید پسر عموش که 20 سآلش بود و یه جورایی انگار عاشق هم بودن بشقاب هاشونو بلند کردن و اوا کنار من و فرید کنار ارباب زاده نشستن و اوا گفت: - اینجا صفا ش بیشتره ما هم اومدیم. لبخندی بهشون زدم و گفتم: - خوش اومدید شروع کنید بچه ها مامانی محمد بخور. براش خورشت ریختم و شروع کرد به خوردن. با نگاه خیره ای روی خودم سر بلند کردم که دیدم ارباب زاده داره نگاهم می کنه. سرمو پایین انداختم و به محمد غذا دادم. بعد از خوردن همه تک تک از من تشکر کردن و بلند شدن. رو به محمد گفتم: - برو پیش بابایی توی رخت خواب تا من اینجا رو جمع کنم بیام بخوابونمت. چشم بلند بالایی گفت و رفت بغل باباش. وسایل رو توی سینی گذاشتم که عذرا خانوم خدمتکارخونه سمتم اومد و گفت: - خانوم ما جمع می کنیم شما بفرماید. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - خسته شدید منم کمک تون می دم چیزی نیست. سفره رو جمع کردم و باقی ظرف ها رو توی اشپزخونه گذاشتم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعدش هم سمت اتاق رفتم. درو باز کردم رفتم تو ارباب زاده دراز کشیده بود و محمد توی بغل ش بود اما بیدار. نگاهی به من انداخت و گفت: - بیا منتظرتوعه. سری تکون دادم که از روی تخت بلند شد و روی صندلی چوبی توی اتاق که درست روبروی تخت بود نشست. نشستم روی تخت و محمد سرشو روی پام گذاشت خم شدم و پتو رو روش مرتب کردم و موهاشو درحالی که نوازش می کردم براش قصه می گفتم. نگاه ارباب زاده خیره به محمد بود و گاهی ام روی من می چرخید. به شدت معذب شده بودم از حضورش توی اتاق و اصلا احساس راحتی نمی کردم. نکنه تا صبح می خواد همین جوری بشینه زل بزنه به محمد و من؟ بلند شد اون ور محمد که حالا خواب ش برده بود دراز کشید و گفت: - می خوام یکم پیشش دراز بکشم بعد می رم. حرفی نزدم محمد و توی بغلش گرفت و بعد کمی خواب ش برد. یه ساعتی گذشت که از سرما توی خودش جمع شده بود. پتو رو از پایین تخت برداشتم و اروم روی ارباب زاده انداختم و اروم از اتاق بیرون اومدم. بقیه خواب بودن پس بی سر و صدا از عمارت بیرون اومدم توی حیاط رفتم و روی الاچیق نشستم. با حس گرمی چشمامو باز کردم غزال پتو رو روم انداخت و بعد از اتاق رفت بیرون. بلند شدم و اروم دنبال ش راه افتادم. کجا داشت می رفت نصف شبی؟ از سالن زد بیرون و توی حیاط روی الاچیق نشست. یکم که گذشت دیدم نه قصد رفتن به جایی نداره. سمت ش رفتم و کنارش روی الاچیق نشستم اما انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد. دستی جلوش تکون دادم که هینی از ترس کشید و از جاش پرید. اب دهنشو قورت داد که گفتم: - بشین منم. لب زد: - شاید محمد بیدار بشه تنها می ترسه! خواست بره که جدی گفتم: - گفتم بشین.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
انصاف نباشد که در این شهر دَرَندَشت ؛ ضرب المثل سوزنِ در کاه ، تو باشی ...🪡'🌒:)
خوش‌بہ‌حال‌ِزُلیخا عاشق‌شد و خدارو پیداکرد، ماهم‌عاشق‌میشیم‌ و خداروگُم‌میکنیم .
خلاصه که ؛ غم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی "
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
من سراپا برای عشق ساخته شده‌ام و دیگر کاری از من ساخته نیست. (:💐"
-آن‌کـس‌که‌درایـن‌زمـٰانه‌اوراغـم‌نیسـت یـٰاآدم‌نیسـت‌یـٰا‌که‌درایـن‌عـٰالم‌نیسـت . . !🌾❤️‍🩹"*"
در تیره شبِ هجرِ تو، جانم به لب آمد وقت است که همچون مهِ تابان به درآیی🌚🫀>>
519_32561571226326.mp3
6.58M
از قشنگیش هر چقدر بگم کم گفتم🥹♥️🎧:)
⧼‌🤎🔗⧽
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
⧼‌🤎🔗⧽
بـٰا نُدبـه ی مـٰا نیامَدی، حَرفـی نیست یڪ جمعه تو گریه‌ڪن ڪه ما برگردیم 💔
أَلَیْسَ اللَّـهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ﴿الزمر: ٣۶ آیا خدا کفایت‌کننده بنده‌اش نیست؟
●🫀🕊●
انصاف نباشد ڪه در این شهر دَرَندَشت ؛ ضرب المثل سوزنِ در کاه ، ټو باشی ...🪡'🌼:)
آن‌قدرحرف‌دراین‌سینه‌تلنبارشده؛ ك‌دلم‌مثنویِ‌مخزن‌الاسرارشده 🥤'🌙:)!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🫀🕊●
‌ «شھــ💕ـادت؛» آغازخوشبختےاست‌خوشبَختےاۍکھ‌پایٰان‌نَدارَد شھیدکھ‌بشوےخوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ:)🌧🌱"
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🫀🕊●
وَتـٰا‌ابـَد‌بہ‌آنـٰانڪِہ‌پلاڪِشـٰان‌را‌از            ‌‌‌گَردَن‌خـویش‌در‌آوردَنـدتـٰامانَند‌‌     ‌‌مادرشـٰان‌گمنام‌بِمـٰانند‌مَدیونی🗞📎
●🌱🫀●
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🌱🫀●
-غیرازتو‌دلم‌جای‌ِهیچ‌کس‌نیست..؛ هیچ‌عشقی‌بجزعشقت‌مقدس‌نیست°..🤍🫀:)!″ „🍃 „
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🌱🫀●
-گرقلبِ‌ج‌ـھان♡پُر‌شود‌از‌؏شقِ‌مجازے؛ این‌سینه‌بۍ‌ڪینه‌فقط‌جاےِ‌ح‌ـسین‌است ..🩵🫀:)!″ ~🪻~
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
●🌱🫀●
˼هَࢪکَسۍازغَمِ،پَناهِ‌خودبه‌جایۍمۍبَࢪَد..؛ مَن‌چوغَم‌ْبینم‌ࢪَوَم‌شادۍکنٰان‌دَࢪکوۍِتو࣫͝ . .🤍🌱"¡˹ 🪐^^